زهرا میکائیلی

زهرا میکائیلی

@z.mikaeili

44 دنبال شده

96 دنبال کننده

            یک عاشقِ کتاب و معلم کتاب‌خوانی
          
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        داستان یک خانواده‌ی اصالتا ژاپنی و کم درآمد در آمریکا در دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ میلادی.
ماجرا از زبان خواهر کوچک روایت می‌شود. او بیشتر درباره ی خواهر بزرگترش لین صحبت می‌کند. لین برای او عزیزترین عضو خانواده و الگویی تحسین‌برانگیز است. همه‌ی خانواده تلاش می‌کنند تا بتوانند پولی جمع کنند و خانه ای برای خودشان بخرند.
پدر و مادر شبانه روز کارگری می‌کنند تا زمانی که لین بیمار می‌شود.
بیماری لین زندگی را سخت‌تر می‌کند و نگاه راوی را به زندگی تغییر می‌دهد.

زندگی روز به روز دشوارتر می‌شود و آرزوها دورتر.

اگر نویسنده‌ی کتاب آمریکایی بود احتمالا آقای لیندون  دلش به رحم می‌آمد و از گناه پدر می‌گذشت، اما آقای لیندون همان‌قدر واقعی بود که انتظار داریم، هیچ منجی آمریکایی هم از راه نرسید تا مشکلات خانواده را تخفیف دهد.
و زندگی واقعی همین است، آمیزه‌ای از رنج و شادی، کمک‌های کم دیگران و تنهایی‌های زیاد. و درنهایت خانواده که همه‌چیز است.
      

5

باشگاه‌ها

باشگاه کتابخوانی گَپْ

128 عضو

قصه‌های همیشگی؛ آخرین نبرد

دورۀ فعال

باشگاه کتابخواران

34 عضو

پنگوئن و میوه ی درخت کاج (قصه ی دوستی)

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

The City of Brass

10

خمره
          ‌
‌
‌جنس نُقل‌های قدیمی‌ یک جور خاصی بود. مثل این شکلات‌های پُر زرق و برق امروزی نبود که کلی وقت چشمت دنبالش هست اما تا بیایی بفهمی چه مزه‌ای دارد تمام شده و رفته. نُقل‌های پدربزرگ و مادربزرگ را که می‌گذاشتی گوشه لپت، شیرینی‌اش آهسته و با آرامش راه می‌گرفت در وجودت. عجله نداشت که زود تمام شود. آرام و باطمانینه از رگ‌ها عبور می‌کرد و خودش را می‌رساند به عمق وجودت. به جایی دور، در لایه‌های پیچ در پیچ مغزت. جایی که بعد از سالها هم هر وقت اراده کنی بتوانی دوباره آن را بیرون بیاوری و مزمزه‌اش کنی.
‌
‌
خمره، از همان نُقل‌های شیرین و درشت پدربزرگ بود. هوشنگ مرادی کرمانی، مثل یک پدربزرگ مهربان، شیرینی داستانش را می‌نشاند در عمق وجودت. داستان خمره، بسیار روان، ساده و در عین حال جذاب پیش می‌رود. در طول داستان بالا و پایین‌های منطقی، کشمکش‌های جذاب و چینش قشنگ روایت‌ها را پشت سر هم می‌بینیم. قصه در یک روستا شکل می‌گیرد. شخصیت اصلی، آقای صمدی، مدیر و تنها معلم مدرسه روستاست و محور اصلی قصه، یک خمره است. خمره‌ای برای آب خوردن بچه‌های مدرسه. خمره‌ای که همه داستان به شکل هنرمندانه‌ای حول و حوش آن شکل می‌گیرد.

‌
داستان خمره، مثل یک فیلم روان و قشنگ به راحتی مخاطب را تا انتها به دنبال خود می‌برد. از برجستگی‌های کتاب، همراه کردن مخاطب در رده‌های سنی مختلف است. هوشنگ مرادی کرمانی با قصه‌گویی شیرین و دلچسبش، کودک، نوجوان، جوان، بزرگسال و حتی سالمند را پای کتابش می‌نشاند. داستان به راحتی احساسات مخاطب را درگیر می‌کند. در جایی بی‌اختیار بغض را در گلویت می‌نشاند و در جایی خنده را مهمانت می‌کند. در قسمت‌هایی از کتاب، ریتم قصه تند می‌شود. همان جایی که اتفاقات، پشت سر هم شروع و بلافاصله تمام می‌شوند. جاهایی که دوست داری لذت خواندن قصه را آرام‌تر بچشی اما اتفاقات از دستت لیز می‌خورند و می‌روند. در مجموع، نوشیدن قصه زیبا و زلال خمره را به همه پیشنهاد می‌کنم.‌
‌
‌

        

10

خمره
          خمره کتابی است برای نوجوان و می تواند الگوی و معیاری در قله باشد پیش روی نويسندگان نوجوان. 
هوشنگ مرادی کرمانی نوجوان را بهتر از خودش می شناسد! وقتی برای نوجوان قلم می زند منطق بزرگسال خودش را کنار می زند و به مشکلات از دریچه نگاه نوجوان با همان تجربیات و جهان بینی محدود نگاه می کند.اینطور است که نوجوان های داستانهایش باور کردنی می شوند، صداقت و زلالی آنها قابل لمس می شود.
او در داستان گرفتار شعار نمی شود.تصویر می دهد.دیالوگ های طولانی و یا گفتگوهای درونی مفصل ندارد.با این حال آنقدر خوب اعمال شخصیتها را نشان می‌دهد که مخاطب گوهر وجودی و درون آنها رامی بیند.
روستای مرادی کرمانی روستایی پر از نور و امید است.از مشکلات می گوید از نا مرادی ها و دل شکستن ها ولی راه اصلاح را نمی بندد و خواندن داستانش حال مخاطب را خوب می کند.
رگه های ظریف طنز در داستان جدی او ،هنرمندانه گنجانده شده است.مثلا جایی که یک کودک روبروی قفس مرغ نشسته و به او زل زده تا تخم بگذارد و مرغ معذب شده است،یکی از بهترین نمونه های طنز کتاب است.
قابل توصیه به نوجوانان از ۹ سال تا بزرگسال
        

32

داستان آن خمره
          داستان آن خمره برای من داستان خاصی داره. عزیز بودنش برای من از جهت دیگه ایه.
یادش بخیر... زنعمویی داشتم که سال ۹۳ فوت کرد. خودش بچه نداشت و عمو هم سال ۷۳ فوت کرده بود. برای همه فامیل مادری کرده بود و توی یک تک اتاق زندگی میکرد. گاهی میرفتیم بهش سر میزدیم و اینقد دوست داشتنی و مهربون بود که نمیدونم آیا تا به حال آدمی به این مهربونی وجود داشته یا نه... قطعا وجود داشته اما من ندیدم.
یادش بخیر... حرف ها رو اشتباهی میزد و گوشهاش هم سنگین بود ولی عجب دستپختی داشت. 
یکی از روزهای گرم تابستون که بهش سر زده بودیم... بعد از ناهار که همه در حال چرت زدن بودن و منم تو سن ۱۲ یا ۱۳ سالگی خوابم نمیبرد و به شدت هم حوصله م سر رفته بود ، شروع کردم توی خونه راه رفتن. ( خونه زنعمو به این شکل بود که طبقه دوم یه خونه قدیمی بود که سه تا اتاق داشت و یه اتاق که آشپزخونه بود و یه هال. زنعمو تنها تو یه اتاق زندگی میکرد. صاحبخونه ش هم توی یه اتاق دیگه که از قضا اونم یه پیرزن تنها بود و یه اتاق هم درش همیشه بسته بود ). 
توی همون راه رفتن متوجه شدم که در اتاقی که همیشه بسته بود ، اینبار باز بود...واردش شدم و کلی اثاث قدیمی اونجا بود... حس فضولیم گل کرد و یه نگاهی به وسائل انداختم که یک مرتبه چشمم به یه کتابچه کوچیک بدون جلد خورد. 
داستان یک خمره...
کم ورق بود ... منم زیاد اهل کتاب خوندن نبودم چون بچه بودم اما کنجکاو شدم که این کتاب رو بردارم و بخونم... اومدم توی همون هال نشستم و شروع کردم به خوندن... داستان یک روستا بود که یک مدرسه داشت و اون مدرسه یک خمره .
توی اون خمره پر از آب میکردن و بچه ها ازش آب میخوردن ولی خمره شکسته بود. کل داستان درباره این بود که اون مدرسه و اهالی روستا میخواستن برای مدرسه یه خمره جدید بخرن.
یادمه خیلی برام جذاب بود و منو توی همون سن برد به اون روستا...
قبل از پیدا کردن کتاب همش میگفتم کاش زودتر بقیه بیدار شن چون حوصله م سر رفته بود ، اما بعد در حال خوندن کتاب ، از خدا میخواستم که خواب بقیه طولانی تر شه که من بتونم کتاب رو بخونم و بذارمش سر جاش...
بلاخره کتاب تموم شد و بردم گذاشتم سر جاش و بقیه هم بیدار شدن و کسی نفهمید که من چیکار کردم اما داستان یک خمره همیشه باهام موند ...
داستان اون خونه ، زنعمو و یک خمره...
روح زنعمو شاد...
        

33

داستان آن خمره

1

خانه ی خودمان
          داستان یک خانواده‌ی اصالتا ژاپنی و کم درآمد در آمریکا در دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ میلادی.
ماجرا از زبان خواهر کوچک روایت می‌شود. او بیشتر درباره ی خواهر بزرگترش لین صحبت می‌کند. لین برای او عزیزترین عضو خانواده و الگویی تحسین‌برانگیز است. همه‌ی خانواده تلاش می‌کنند تا بتوانند پولی جمع کنند و خانه ای برای خودشان بخرند.
پدر و مادر شبانه روز کارگری می‌کنند تا زمانی که لین بیمار می‌شود.
بیماری لین زندگی را سخت‌تر می‌کند و نگاه راوی را به زندگی تغییر می‌دهد.

زندگی روز به روز دشوارتر می‌شود و آرزوها دورتر.

اگر نویسنده‌ی کتاب آمریکایی بود احتمالا آقای لیندون  دلش به رحم می‌آمد و از گناه پدر می‌گذشت، اما آقای لیندون همان‌قدر واقعی بود که انتظار داریم، هیچ منجی آمریکایی هم از راه نرسید تا مشکلات خانواده را تخفیف دهد.
و زندگی واقعی همین است، آمیزه‌ای از رنج و شادی، کمک‌های کم دیگران و تنهایی‌های زیاد. و درنهایت خانواده که همه‌چیز است.
        

5

لیزه لوته جشن تولد می گیره

6

لیزه لوته مسافرت می ره

11