خانه ای روی آب: رمان کودک
از وقتی که مادربزرگ به لندن رسید، هر روز باران می بارید. نه از آن باران هایی که بارانی تان را خیس می کند و یا روی چترتان تلپ تلپ صدا می کند. البته اگر چتری داشته باشید، نه اینکه مثل مادربزرگ آن را در اتوبوس جا گداشته باشید. این باران، از آن باران هایی بود که چکمه هایتان را پر از آب می کند و موهایتان را به هم می چسباند... .
یادداشتهای مرتبط به خانه ای روی آب: رمان کودک