یادداشت سعید بیگی
1404/4/30
داستان از زبان سه راوی روایت میشود: نویسنده (دانای کُل) و دو راوی نوجوان؛ مَتیو تورِز هجدهساله و روفوس اَمتریو هفدهساله. ماجرا از جایی آغاز میشود که گوشیِ متیو تورِز هجدهساله که مادرش سرِ زا رفته و پدرش هم دو هفته است به کما رفته؛ زنگ میخورد و از موسسۀ قاصد مرگ به او خبر میدهند که ظرف 24 ساعت آینده خواهد مُرد. او تصمیم میگیرد که در خانه بماند و میترسد که از خانه بیرون برود. بنابراین خود را با تمیز کردن خانه و مرتب کردن وسایلش سرگرم میکند و در نهایت تصمیم دارد، فقط برای دیدن پدرش از خانه خارج شود و تا آن زمان در خانه بماند تا آسیبی جدی نبیند و هنگام مردن هم به کسی آسیبی نرساند؛ اما ... . داستانی جالب، خوب اما غمگین و دردناک بود. وقتی شروع به خواندنش کردم؛ تصور کردم که من هم روز آخرم را میگذرانم و حالم کمی عجیب و غریب شد و حالاتی را تجربه کردم که تا امروز در خود ندیدهام. مردن و مرگ همواره مسئلهای سخت، تلخ و دردناک به نظر میرسد. ما آدمها هر چه اطلاعات و اخبارمان در بارۀ موضوعی کمتر و غیرتحقیقیتر و غیریقینیتر باشد، در اطرافش افسانهسازی بیشتری میکنیم و در نتیجه تحمل و برخورد با آن برایمان هولناک، سخت و دردناک میشود. این نگاه نویسنده، نگاه تازه و جالبی بود. هم جالب است که انسان بداند کِی خواهد رفت (حتی یک روز زودتر) و هم سخت و دردناک است که برای آن یک روز بتواند برنامهریزی درستی داشته باشد که بعدها حسرتش را نخورَد. به نظرم همین حالا هم میتوانیم تصور کنیم که این تماس با ما برقرار شده و زمان محدودی برای زندگی در این دنیا داریم و تلاشمان را بکنیم تا از روزهای باقی ماندۀ عمر و زندگیمان، بیشتر و بهتر بهره ببریم و بیشترین لذتهای زندگیمان را در این زمانها برنامهریزی کنیم. از طرفی هر چه میتوانیم کار خیر بیشتری انجام دهیم و بکوشیم اول به اطرافیانمان و بعد غریبهترها کمک کنیم؛ کمک فکری و فیزیکی و مالی و ... . در مجموع کتاب جالبی بود و اگر از مرگ بیزار نیستید و نمیترسید؛ نگاهی بدان بیندازید، شاید خوشتان آمد. نمونۀ کتاب در طاقچه و فیدیبو هست و میتوانید با دیدن نمونۀ کتاب، تصمیم به خواندنش بگیرید. مانا، خوانا و تندرست و شاد باشید.
(0/1000)
سعید بیگی
1404/5/3
0