یادداشت سعید بیگی

        داستان از زبان قهرمان داستان، پسری به نام جِیک مون روایت می‌شود. او و دو نفر از هم کلاسی‌هایش، موقع خروج از مدرسه پیرمردی را می‌بینند که داخل سطل‌آشغال پارکینگ مدرسه نشسته و به چیزی درون آن نگاه می‌کند.

دو همراه او شروع به تمسخر و اذیت و آزار پیرمرد با کلام می‌کنند، اما ظاهرا پیرمرد حواسش نیست. مدتی بعد متوجه آنان شده و دستی برایشان تکان می‌دهد و فریاد می‌کشد: «سلام چطورید رفقا!»

بعد معلوم می‌شود که پسر سوم همان راوی است و این پیرمرد، پدربزرگ او است که اکنون دچار آلزایمر شده و همه چیز را فراموش کرده و پسر از ترس اینکه دوستانش او و پدربزرگش را مسخره کنند، به کمک پدربزرگش نمی‌رود و بعدا از این کارش دچار عذاب وجدان می‌شود... .

این داستان بسیار جالب بود و هر چند در اطراف این موضوع، بسیار بیشتر از اینها می‌شد مانور داد و داستان را عمیق‌تر بیان کرد، اما ظاهرا چون برای نوجوان‌ها نوشته شده، به همین داستان خطی و خلاصه اکتفا شده است.

اینکه داستان با مرگ پدربزرگ تمام نمی‌شود و در نیمه رها می‌شود و زندگی ادامه دارد، بسیار عالی است. هر چند این کتاب برای نوجوانان نوشته شده، اما من تمام مسائل و مشکلات جیک و خانواده‌اش را درک کردم و با اینکه تنها می‌خواستم نگاهی بدان بیندازم، اما تا پایان خواندمش و لذت بردم و اشک ریختم.

زیرا پدر خودم در سه سال آخر عمرش سکتۀ مغزی کرد و حافظۀ فوق‌العاده‌اش را از دست داد. 

او که زمانی تمام شعرهای دوران سربازی‌اش را از حفظ بود و با لحن و آهنگ خودشان، آنها را در جمع‌های خانوادگی ـ به‌ویژه پیش از انقلاب که تلویزیون زیاد نبود و در دورهمی‌های خانوادگی و فامیلی بزرگترها صحبت می‌کردند و قصه می‌گفتند و شعر می‌خواندند ـ می‌خواند و حکایت‌ها از آن دوران و زمان جوانی‌اش تعریف می‌کرد؛ اکنون حتی فرزندانش چون مرا هم به یاد نمی‌آورد و نمی‌شناخت.

آری به همین دلیل بود که با علاقه و در پس پرده‌ای از اشک و با درد و رنج و البته لذت خواندمش. خدا تمام بزرگترهای زمینی را برایمان نگاه دارد و بزرگترهای آسمانی را بیامرزد. آمین رب‌العالمین!
      
196

25

(0/1000)

نظرات

روح پدر بزرگوارتون قرین رحمت الهی 🤲 
1

1

درود و خداقوت
از لطفتون سپاس‌گزارم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. مانا باشید. 💐🙏 

1