یادداشت‌های محمد مهدی (186)

باسمه
🔰 ب
          باسمه
🔰 بعد از «یادداشت‌های زیرزمینی» و فضای تیره‌وتارش، مجدداً نیاز به هوای پاک کودکی داشتم. اتفاقاً از قبل هم براش آماده شده بودم و ادامه مجموعه «من و بابام» رو برای الآن کنار گذاشته بودم. انتخاب درستی هم بود خداروشکر ❤️

🔰 ماجرای من و مجموعه، کلیات در مورد خود مجموعه و مواردی از این دست، همونیه که توی یادداشت جلد اول نوشتم و دیگه زیاده‌گویی نمی‌کنم. اگه لطف کنین همون یادداشت رو بخونین ممنون می‌شم 🙏

🔰 این جلد رو هم دوست داشتم؛ مثل جلد اول: ساده، صمیمی و دوست‌داشتنی... راستش این دفعه غم بیشتری ته دلم بود... یادتون هست توی یادداشت قبلی در مورد غم منع‌شدن اُزر پدر و پسر از حق «دوست‌داشتن» و «دوست‌داشته‌شدن» گفتم؟ این‌دفعه بیشتر و بیشتر فکر می‌کردم چقدر پدر و پسر اهل فلسطین، لبنان، یمن، سوریه، عراق و ایران بودن که از اونا هم این حق دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن گرفته شد... این روزها خبرهای دردناک و فاجعه‌بار قحطی انسان‌ساخت اسرائیل در غزه بیشتر از قبل به گوش می‌رسه... در شرایطی که صف کامیون‌های حامل مواد غذایی بیرون غزه هست و محموله‌ها رو به فساد گذاشته، پیکرهای نحیف بی‌رمق پسرها و پدرها به زمین می‌افتن و برای همیشه از این خاک آلوده به ظلم ظالمان پر می‌کشن... این رو توی یادداشتی می‌نویسم که احتمالاً بهش رجوع می‌کنم: هیچوقت هیچوقت هیچوقت صحنه‌ای که طفل سه‌ساله که به معنای واقع کلمه پوست استخوان شده بود و چشمش به سمت در چادر خشک شده بود رو نمی‌تونم فراموش کنم... آه و آه و آه...

✅ عکس یادداشت رو این انتخاب کردم به یاد پدرها و پسرهایی که دست پلید اسرائیل اونا رو از هم دور کرد... کتاب رو بخونین تا شاید جهان بهتری رو حس کنین...


پ.ن: لطفاً اگه امکانش رو دارین، برای کمک مالی به اهالی غزه اقدام کنین تا توی بزرگ‌ترین قحطی انسان‌ساخت معاصر، بی‌طرف نباشین...
        

4

محمد مهدی

محمد مهدی

3 روز پیش

          یادداشت هر دو کتاب رو باهم اینجا می‌ذارم:

شب‌های روشن:
باسمه
🔰 این هم از اولین تجربه خوانش از جناب داستایفسکی؛ هر چند خیلی کوچیک و جمع و جور 🙂 خب اگه شما هم مثل من تا حالا کلاسیک روسی رو به طور جدی تجربه نکرده باشین، بازم اسم «شب‌های روشن» رو شنیدین. حین صحبت با یکی از دوستان گودریدزی در مورد ادبیات روسی به این نتیجه رسیدیم که شاید برای گام اول توی مسیر طولانی این خطه، انتخاب بدی نباشه... الآن می‌تونم بگم انتخاب درستی بود... درست اما تلخ...

🔰 داستایفسکی که دیگه نیازی به رد و تأیید نداره. فقط یه چیز رو بخوام ذکر کنم، امکان برقراری ارتباط قوی با متن بود... توصیفات کوتاه و گیرای داستایفسکی از نمای شهر و طبیعت و حتی احساسات (که به نظرم اوجش توی سرگشتگی عاشقانه شب چهارم بود) خیلی برام جذابیت داشت.

🔰 راوی بی‌نام داستان، به شکل عجیبی ارتباط خودش رو با واقعیت قطع کرده. به نظر می‌رسه به‌خاطر طبقه اجتماعیش، آن‌چنان دغدغه پایه‌ای برای مادیات نداره؛ اما آن‌چنان با خودمحورپنداری فاجعه‌باری مواجه هست که طبیعتاً هیچ شکلی از پدیداومدن شرایط مطلوب خودش رو به جز توی فکر و خیال پیدا نمی‌کنه... این مسئله توی همه جوانب زندگیش قابل‌مشاهده هست؛ مثلاً زندگی مشترک هم برای اون، چیزی خارج از این چارچوب نیست... لحظاتی که داشت به داستان تأسف‌بار زندگی خودش آب‌وتاب می‌داد تا طرف مقابل (ناستنکا) رو تحت‌تأثیر قرار بده، در حالی‌که توی دلش داشت می‌خندید، واقعاً خواننده رو بیشتر به افسوس وامی‌داشت...

🔰 شخصیت ناستنکا برای من دوست‌داشتنی نبود. اون بدون تحصیلات آن‌چنانی یا تعاملات زیاد با اجتماع، شناخت نسبتاً خوبی از طرف صحبت خودش پیدا می‌کنه. این قبول؛ اما اینکه هر شخصی رو اول به چشم ابزاری برای رهایی از مادربزرگ ببینه، ناراحت‌کننده هست. می‌فهمم این عشق به مرور نسبت به مستأجر ریشه‌دارتر می‌شه؛ اما در قبال راوی تا آخر هم ابزاری باقی می‌مونه: زمانی برای شنیده‌شدن، زمانی برای واسطه‌شدن و حتی زمانی برای جایگزین‌شدن!

🔰 گرچه شاید به قول خود ناستنکا، به مرور زمان عشقی هم به راوی پیدا می‌کرد (مشابه روند طی‌شده با مستأجر)؛ اما در کل مسیر کوتاه چهارشب و یک روز، فقط آسیب بود که نصیب راوی شد... اتفاقاً خود راوی هم بی‌تقصیر نیست! بارها و بارها عشق ناستنکا به دیگری رو حس کرد؛ اما خودش رو به اون راه زد. فکر کنین حتی در اوج عاشقانه‌های آخرین شب، بازم چند لحظه خود واقعی ناستنکا رو می‌دید و هی می‌خواست به خودش دروغ بگه... بازم زندگی خارج از واقعیت؛ حتی وقتی روی زمین چیزی در جریانه... بازشدن چشم راوی به آینده احتمالی خودش بعد خوندن نامه خداحافظی ناستنکا، شاید نشانه‌ای بود از اینکه ممکنه بالآخره یه تغییری در راه باشه... 

🔰 فارغ از محتوا، یه سری هم‌زمانی‌های جالبی موقع خوندن این کتاب اتفاق افتاد؛ مثل اینکه روز شروع خوانش کتاب مصادف شد با روز پایان فستیوال شب‌های روشن شهر سنت پترزبورگ و دوم اینکه هم‌سن راوی بودم. طبعاً تصادفی هست؛ ولی خب باعث شد یه کم بهش فکر کنم... حس جالبی بود.

🔰 من موقع خرید کتاب، چنتا بند رو مقایسه و این ترجمه رو انتخاب کرده بودم. در مجموع، خروجی کار آقای شهدی بد نبود؛ اما ویراستاری فاجعه‌بار کتاب، خیلی خیلی توی ذوق می‌زد! اشتباهات املایی، نگارشی و سخت‌خوانی متن اصلاً جایی برای دفاع نمی‌ذاشت!

✅❎ کتاب «شب‌های روشن» با توجه به حجم کم و غنای بالا، احتمالاً برای شروع خوانش از جناب داستایفسکی گزینه مناسبی باشه؛ منتهی ترجیحاً از ناشری به غیر از نشر مجید (به‌سخن) تا تجربه بهتری داشته باشین...


پ.ن: آخرین جمله کتاب مثل اولین جمله‌اش معروفه. تجربه کوتاه داستانی در این چندروزه و مرور یه سری خاطره مرتبط و غیرمرتبط، باعث می‌شه که وقتی جمله سوالی آخر کتاب رو خوندم، جوابم این باشه که: «نه آقای داستایفسکی؛ کافی نیست!»
پ.پ.ن: یه نظریه بسیار تلخ بعد از تموم‌شدن کتاب شنیدم که ترجیح می‌دم اصلاً بهش فکر نکنم... متأسفانه خیلی هم منطقی به نظر میومد...

-----------------------------------------------------------------------------

یادداشت‌های زیرزمینی:
باسمه 
🔰 تا حالا شده ذهنتون، توی یه بازه زمانی کوتاه، در مورد یه چیزی پر از احساسات متناقض باشه؟ کتاب «یادداشت‌های زیرزمینی» همچین تجربه‌ای رو برام به ارمغان آورد: ترکیب خنده، عصبانیت، شوکه‌شدن و سردرگمی... انگار با یه بی‌نظمی عجیب‌وغریب مواجه باشی که یه نظمی داره... پیچیده شد؟ واقعاً هست!

🔰 توی یادداشت کتاب «شب‌های روشن» گفتم کتابی که دارم، این دو اثر داستایفسکی رو باهم آورده؛ آثاری که تقریباً ابتدا و انتهای خط کاری اون محسوب می‌شن. به نظرم ترکیب جالبی شده؛ اولی رو توی ۲۶ سالگی نوشته (چندروزه منتظرم شب‌های روشن خودم رو بنویسم 😂) و دومی رو توی ۴۰ سالگی. چیزی که واضحاً دیدم، ناامیدترشدن داستایفسکی در عرض ۱۴ سال بود؛ مسئله‌ای که توی شخصیت‌ها هم نمود جدی داشت...

🔰 مثل «شب‌های روشن»، اینجا هم با یه راوی مواجه هستیم که نقش اصلی رو داره و تا آخر داستان هم برای ما ناشناس باقی می‌مونه. احتمالاً برای شما هم پیش اومده که هوش مصنوعی با اعتمادبه‌نفس بالا جوابتون رو بده؛ ولی شما بدونین که اشتباه می‌کنه. وقتی بهش می‌گین چیکار می‌کنه؟ یهو شروع می‌کنه با فروتنی به عذرخواهی و اصلاح! تقریباً این الگو رو توی مواجهه با راوی «یادداشت‌های زیرزمینی» هم داریم؛ با این تفاوت که ایشون به شدت دروغگو و غیرقابل اعتماد هم هست! حالا خیلی تفسیری می‌شه؛ اما به‌نظرم می‌شه تا حدی ربطش داد به فضای رمانتیسم (و در نتیجه غیرقابل اتکابودن دانسته‌ها) در اون ایام که حتی به صورت مستقیم توی گفته‌های ابتدای کتاب، در مقابل علم‌گرایی صرف، ذکر شده... 

🔰 جناب راوی ما اینجا هم موجودی غرق در خیال‌بافی هست و پناهنده جهان خیال؛ با این تفاوت که خودش، آدم پلیدتری محسوب می‌شه... اگه راوی توی «شب‌های روشن» فقط به خودش آسیب می‌زد، اینجا به بقیه هم آسیب می‌زنه؛ به همین خاطر بود که به شخصه کمتر پیش اومد باهاش ابراز همدردی کنم...

🔰 لازمه اینم بگم کم افکارش در خیلی جاها برام «قابل‌قبول» نبود؛ اما «قابل درک» بود... یادمه یه جایی خونده بودم داستایفسکی بیماره و فقط بیمارهای روانی آثارش رو می‌پسندن 😂 فارغ از این حرف‌ها، ریشه‌های اعمال و تفاوت‌های شخصیت راوی با پیشرفت داستان، بیشتر و بیشتر نمود پیدا کرد... من منجلابی که راوی «یادداشت‌های زیرزمینی» توش دست‌وپا می‌زنه رو خیلی بیشتر از بدبختی راوی «شب‌های روشن» وابسته به تصمیم خود شخص می‌بینم؛ اما باز هم جاهایی بود که به‌خاطر وضعیتی که داخلش قرار می‌گرفت دلم براش می‌سوخت... یکی از نقاط اوج این قضیه، جایی بود که داستایفسکی تضاد بین طوفان درونی راوی و سکون دنیای بیرون رو به تصویر کشیده: راوی، حماسه‌ای بزرگ از تحقیر و انتقام رو ماه‌ها توی ذهن خود پرورش داده؛ درحالی‌که توی دنیای واقعی، کل ماجرا و هر بخش اون، این‌قدر بی‌اهمیت بوده که هیچ‌کس جز خودش اصلاً حتی متوجهش هم نشده! اینجاست که تازه مفهوم انسان زیرزمینی قابل فهم می‌شه...

🔰 افسوس‌ها و تأسف‌ها خوردم موقع خوندن این کتاب... به‌خصوص بابت دخیل‌کردن بی‌خود راوی توی یه مهمونی که از حضور توش نفرت داره و تجربه مجدد اون مصائب... جزئیات داستان رو نمی‌گم که لو نره؛ اما وقتی آدم روایت دل‌نشین راوی در مورد زیبایی زندگی مشترک خانوادگی رو می‌خونه، تأسف می‌خوره که می‌بینه براش فقط در حد حرفه... این تناقض توی مواجهه‌اش با شخصیت آسیب‌پذیری مثل لیزا به اوج می‌رسه و یکی از بی‌رحمانه‌ترین رفتارها رو رقم می‌زنه... تأسف‌آورتر اینکه راوی آخرش سعی می‌کنه برای ما (و در اصل خودش) بهونه بیاره که سبک رفتاری من اینه و ابراز علاقه من از این راه می‌گذره؛ در صورتی که خودش هم می‌دونه داره مزخرف می‌بافه...

✅❎ خب دیگه جمعش کنیم. ترجمه آقای شهدی مثل «شب‌های روشن» بازهم قابل‌قبول بود. وضعیت ویرایشی متن، به نسبت از فاجعه «شب‌های روشن» بهتر بود؛ اما بازهم ایرادهای زیادی داشت. کتاب «یادداشت‌های زیرزمینی» سفری بود به تاریکی ذهن انسانی... موقع شروع مطالعه کتاب، واقعاً انتظار نداشتم این‌قدر برام اثرگذار باشه... کتاب، اصلاً حجیم نیست؛ اما از عمد طولش دادم. اوایل برام خیلی عجیب‌وغریب بود؛ اما بعد خودم رو به دست جریان سیال افکار جاری توی کتاب سپردم. پیشنهاد می‌کنم اگه شما هم می‌خواین تازه توی این مسیر قدم بذارین و خیلی با داستان‌های این‌چنینی دمخور نیستین، همین مسیر رو طی کنین...

        

11

محمد مهدی

محمد مهدی

3 روز پیش

          باسمه 
🔰 تا حالا شده ذهنتون، توی یه بازه زمانی کوتاه، در مورد یه چیزی پر از احساسات متناقض باشه؟ کتاب «یادداشت‌های زیرزمینی» همچین تجربه‌ای رو برام به ارمغان آورد: ترکیب خنده، عصبانیت، شوکه‌شدن و سردرگمی... انگار با یه بی‌نظمی عجیب‌وغریب مواجه باشی که یه نظمی داره... پیچیده شد؟ واقعاً هست!

🔰 توی یادداشت کتاب «شب‌های روشن» گفتم کتابی که دارم، این دو اثر داستایفسکی رو باهم آورده؛ آثاری که تقریباً ابتدا و انتهای خط کاری اون محسوب می‌شن. به نظرم ترکیب جالبی شده؛ اولی رو توی ۲۶ سالگی نوشته (چندروزه منتظرم شب‌های روشن خودم رو بنویسم 😂) و دومی رو توی ۴۰ سالگی. چیزی که واضحاً دیدم، ناامیدترشدن داستایفسکی در عرض ۱۴ سال بود؛ مسئله‌ای که توی شخصیت‌ها هم نمود جدی داشت...

🔰 مثل «شب‌های روشن»، اینجا هم با یه راوی مواجه هستیم که نقش اصلی رو داره و تا آخر داستان هم برای ما ناشناس باقی می‌مونه. احتمالاً برای شما هم پیش اومده که هوش مصنوعی با اعتمادبه‌نفس بالا جوابتون رو بده؛ ولی شما بدونین که اشتباه می‌کنه. وقتی بهش می‌گین چیکار می‌کنه؟ یهو شروع می‌کنه با فروتنی به عذرخواهی و اصلاح! تقریباً این الگو رو توی مواجهه با راوی «یادداشت‌های زیرزمینی» هم داریم؛ با این تفاوت که ایشون به شدت دروغگو و غیرقابل اعتماد هم هست! حالا خیلی تفسیری می‌شه؛ اما به‌نظرم می‌شه تا حدی ربطش داد به فضای رمانتیسم (و در نتیجه غیرقابل اتکابودن دانسته‌ها) در اون ایام که حتی به صورت مستقیم توی گفته‌های ابتدای کتاب، در مقابل علم‌گرایی صرف، ذکر شده... 

🔰 جناب راوی ما اینجا هم موجودی غرق در خیال‌بافی هست و پناهنده جهان خیال؛ با این تفاوت که خودش، آدم پلیدتری محسوب می‌شه... اگه راوی توی «شب‌های روشن» فقط به خودش آسیب می‌زد، اینجا به بقیه هم آسیب می‌زنه؛ به همین خاطر بود که به شخصه کمتر پیش اومد باهاش ابراز همدردی کنم...

🔰 لازمه اینم بگم کم افکارش در خیلی جاها برام «قابل‌قبول» نبود؛ اما «قابل درک» بود... یادمه یه جایی خونده بودم داستایفسکی بیماره و فقط بیمارهای روانی آثارش رو می‌پسندن 😂 فارغ از این حرف‌ها، ریشه‌های اعمال و تفاوت‌های شخصیت راوی با پیشرفت داستان، بیشتر و بیشتر نمود پیدا کرد... من منجلابی که راوی «یادداشت‌های زیرزمینی» توش دست‌وپا می‌زنه رو خیلی بیشتر از بدبختی راوی «شب‌های روشن» وابسته به تصمیم خود شخص می‌بینم؛ اما باز هم جاهایی بود که به‌خاطر وضعیتی که داخلش قرار می‌گرفت دلم براش می‌سوخت... یکی از نقاط اوج این قضیه، جایی بود که داستایفسکی تضاد بین طوفان درونی راوی و سکون دنیای بیرون رو به تصویر کشیده: راوی، حماسه‌ای بزرگ از تحقیر و انتقام رو ماه‌ها توی ذهن خود پرورش داده؛ درحالی‌که توی دنیای واقعی، کل ماجرا و هر بخش اون، این‌قدر بی‌اهمیت بوده که هیچ‌کس جز خودش اصلاً حتی متوجهش هم نشده! اینجاست که تازه مفهوم انسان زیرزمینی قابل فهم می‌شه...

🔰 افسوس‌ها و تأسف‌ها خوردم موقع خوندن این کتاب... به‌خصوص بابت دخیل‌کردن بی‌خود راوی توی یه مهمونی که از حضور توش نفرت داره و تجربه مجدد اون مصائب... جزئیات داستان رو نمی‌گم که لو نره؛ اما وقتی آدم روایت دل‌نشین راوی در مورد زیبایی زندگی مشترک خانوادگی رو می‌خونه، تأسف می‌خوره که می‌بینه براش فقط در حد حرفه... این تناقض توی مواجهه‌اش با شخصیت آسیب‌پذیری مثل لیزا به اوج می‌رسه و یکی از بی‌رحمانه‌ترین رفتارها رو رقم می‌زنه... تأسف‌آورتر اینکه راوی آخرش سعی می‌کنه برای ما (و در اصل خودش) بهونه بیاره که سبک رفتاری من اینه و ابراز علاقه من از این راه می‌گذره؛ در صورتی که خودش هم می‌دونه داره مزخرف می‌بافه...

✅❎ خب دیگه جمعش کنیم. ترجمه آقای شهدی مثل «شب‌های روشن» بازهم قابل‌قبول بود. وضعیت ویرایشی متن، به نسبت از فاجعه «شب‌های روشن» بهتر بود؛ اما بازهم ایرادهای زیادی داشت. کتاب «یادداشت‌های زیرزمینی» سفری بود به تاریکی ذهن انسانی... موقع شروع مطالعه کتاب، واقعاً انتظار نداشتم این‌قدر برام اثرگذار باشه... کتاب، اصلاً حجیم نیست؛ اما از عمد طولش دادم. اوایل برام خیلی عجیب‌وغریب بود؛ اما بعد خودم رو به دست جریان سیال افکار جاری توی کتاب سپردم. پیشنهاد می‌کنم اگه شما هم می‌خواین تازه توی این مسیر قدم بذارین و خیلی با داستان‌های این‌چنینی دمخور نیستین، همین مسیر رو طی کنین...

        

4

باسمه
🔰 ا
          باسمه
🔰 اولین‌بار چطور با مجموعه «من و بابام» آشنا شدم؟ یادمه سال اول دبستان بودم. یکی از دوستام سه‌جلدی سیاه‌سفید این مجموعه رو آورده بود سر کلاس. نقاشی‌های بامزه‌اش و تعریف‌های دوستم باعث شد همون لحظه عاشق این کتاب‌ها بشم. یادمه همون روز، اینو برای پدرم هم تعریف کردم. دیدم ای دل غافل! پدرم نه‌تنها مجموعه رو می‌شناسه؛ بلکه حتی در ایام کودکی مجله‌ای می‌خونده که این داستان‌ها رو به صورت هفتگی براشون چاپ می‌کرده و کلی باهاش خاطره داشت... اتفاقاً یه داستان رو هم خیلی یادش مونده بود که پدر و پسر باهم عکس پرسنلی گرفته بودن 🙂 گذشت و گذشت... هرچندوقت هم بحثی به صورت مستقیم یا غیرمستقیم در مورد این مجموعه می‌شد (کاملاً ناخواسته). امسال که تهیه‌اش کردم، واقعاً برام سوال پیش اومد که چی شد نزدیک به دو دهه نخریده بودمش! باز خداروشکر که بالآخره بهم رسیدیم :)))

🔰 یه توضیح خیلی کوتاه در مورد ساختار کتاب‌ها بدم. اریش ازر، طراح آلمانی کتاب، این داستان‌ها رو در اصل برای سرگرم‌شدن پسرش می‌ساخته. به مرور و با مشاهده جذابیت طرح‌های اصلی، این قصه‌ها به مجلات هم راه پیدا می‌کنن؛ به‌خصوص در زمانی که اجازه فعالیت در بخش سیاسی نداشته. آقای ازر فقط تصاویر رو کشیدن و روایت مکتوب براش نذاشتن؛ صرفاً عنوانی برای هر داستان و چندتا کلمه‌ای که ممکنه داخل نقاشی‌ها بوده باشه. مرحوم جهانشاهی با هدف متناسب‌سازی مجموعه برای اهداف آموزشی، یه متن کوتاه ساده هم کنار هر داستان نوشته (توی این جلد، روایت داستان ترقه‌بازی در عید به نظرم با اصل قصه متفاوت بود که البته ایرادی هم درست نمی‌کرد). تازه کلمات سخت رو اعراب‌گذاری هم کرده 🥲 آخر کتاب هم توضیح مفصلی برای بزرگ‌ترها داده که ماهیت کتاب چیه و چطور می‌تونن برای مهارت‌افزایی بچه‌ها و خودشون ازش استفاده کنن. 👌👌

🔰 کتاب، خیلی شیرینه. قنده واقعاً! نمی‌دونم به‌خاطر شوق رسیدن به تمنای چندین‌وچندساله هست یا نیازی که توی این ایام بهش داشتم یا یه چیزی مربوط به خودش... شایدم همه‌اش... هرچی هست، لذت بررسی تک‌تک تصاویر، ساختن روایت و مقایسه با نوشته‌های مرحوم جهانشاهی خیلی خیلی حس خوبی داشت... 

🔰 این حس، همیشه شاد نبود البته... ازر در زمانه نازی‌ها زندانی می‌شه و در همون زندان از دنیا می‌ره... وقتی داستان ازر و عاقبت تلخش رو بدونی، آخرهای کتاب یه غمی حس می‌کنی. کجاش؟ اونجاهایی که پدر برای پسر فداکاری می‌کنه، اونایی که اذیتش کردن رو تنبیه می‌کنه و خلاصه هرجایی که عمق عشقش به پسر مشخصه... اینجور موقع‌ها بود که به این فکر می‌کردم چطور این حق (حق دوست‌داشتن پسرش) از خود ازر گرفته شد... نه اینکه مثل تبلیغات رایج جریان اصلی بگم فقط نازی‌ها بد بودن و متفقین فرشته... نه نه... ما وارث رنج انسانیم... ظالم و مظلوم توی هر ماجرا متفاوت هست و اصل، مقابله با ظلم...

✅ بگذریم و کتاب به این شیرینی رو تلخش نکنیم... در نهایت حتماً بهتون توصیه می‌کنم این کتاب و این مجموعه رو توی روزهای تلخ و شیرین زندگی بخونین... یادم نیست کدوم یکی از دوستان گفته بود کتاب کودک، انگار بیشتر مخاطبش خود بزرگسال‌ها هستن! اینو واقعاً درک کردم... همه اینا به کنار... برای من، لبخند پدرم بعد از ملاقات دوباره‌اش بعد از چند دهه با داستان مصور عکس پرسنلی خیلی قشنگ بود... عکسی که گذاشتم مربوط به همون داستانه :)
خدا همه پدرها رو حفظ کنه ❤️
        

13

          باسمه
🔰 این هم از اولین تجربه خوانش از جناب داستایفسکی؛ هر چند خیلی کوچیک و جمع و جور 🙂 خب اگه شما هم مثل من تا حالا کلاسیک روسی رو به طور جدی تجربه نکرده باشین، بازم اسم «شب‌های روشن» رو شنیدین. حین صحبت با یکی از دوستان گودریدزی در مورد ادبیات روسی به این نتیجه رسیدیم که شاید برای گام اول توی مسیر طولانی این خطه، انتخاب بدی نباشه... الآن می‌تونم بگم انتخاب درستی بود... درست اما تلخ...

🔰 داستایفسکی که دیگه نیازی به رد و تأیید نداره. فقط یه چیز رو بخوام ذکر کنم، امکان برقراری ارتباط قوی با متن بود... توصیفات کوتاه و گیرای داستایفسکی از نمای شهر و طبیعت و حتی احساسات (که به نظرم اوجش توی سرگشتگی عاشقانه شب چهارم بود) خیلی برام جذابیت داشت.

🔰 راوی بی‌نام داستان، به شکل عجیبی ارتباط خودش رو با واقعیت قطع کرده. به نظر می‌رسه به‌خاطر طبقه اجتماعیش، آن‌چنان دغدغه پایه‌ای برای مادیات نداره؛ اما آن‌چنان با خودمحورپنداری فاجعه‌باری مواجه هست که طبیعتاً هیچ شکلی از پدیداومدن شرایط مطلوب خودش رو به جز توی فکر و خیال پیدا نمی‌کنه... این مسئله توی همه جوانب زندگیش قابل‌مشاهده هست؛ مثلاً زندگی مشترک هم برای اون، چیزی خارج از این چارچوب نیست... لحظاتی که داشت به داستان تأسف‌بار زندگی خودش آب‌وتاب می‌داد تا طرف مقابل (ناستنکا) رو تحت‌تأثیر قرار بده، در حالی‌که توی دلش داشت می‌خندید، واقعاً خواننده رو بیشتر به افسوس وامی‌داشت...

🔰 شخصیت ناستنکا برای من دوست‌داشتنی نبود. اون بدون تحصیلات آن‌چنانی یا تعاملات زیاد با اجتماع، شناخت نسبتاً خوبی از طرف صحبت خودش پیدا می‌کنه. این قبول؛ اما اینکه هر شخصی رو اول به چشم ابزاری برای رهایی از مادربزرگ ببینه، ناراحت‌کننده هست. می‌فهمم این عشق به مرور نسبت به مستأجر ریشه‌دارتر می‌شه؛ اما در قبال راوی تا آخر هم ابزاری باقی می‌مونه: زمانی برای شنیده‌شدن، زمانی برای واسطه‌شدن و حتی زمانی برای جایگزین‌شدن!

🔰 گرچه شاید به قول خود ناستنکا، به مرور زمان عشقی هم به راوی پیدا می‌کرد (مشابه روند طی‌شده با مستأجر)؛ اما در کل مسیر کوتاه چهارشب و یک روز، فقط آسیب بود که نصیب راوی شد... اتفاقاً خود راوی هم بی‌تقصیر نیست! بارها و بارها عشق ناستنکا به دیگری رو حس کرد؛ اما خودش رو به اون راه زد. فکر کنین حتی در اوج عاشقانه‌های آخرین شب، بازم چند لحظه خود واقعی ناستنکا رو می‌دید و هی می‌خواست به خودش دروغ بگه... بازم زندگی خارج از واقعیت؛ حتی وقتی روی زمین چیزی در جریانه... بازشدن چشم راوی به آینده احتمالی خودش بعد خوندن نامه خداحافظی ناستنکا، شاید نشانه‌ای بود از اینکه ممکنه بالآخره یه تغییری در راه باشه... 

🔰 فارغ از محتوا، یه سری هم‌زمانی‌های جالبی موقع خوندن این کتاب اتفاق افتاد؛ مثل اینکه روز شروع خوانش کتاب مصادف شد با روز پایان فستیوال شب‌های روشن شهر سنت پترزبورگ و دوم اینکه هم‌سن راوی بودم. طبعاً تصادفی هست؛ ولی خب باعث شد یه کم بهش فکر کنم... حس جالبی بود.

🔰 من موقع خرید کتاب، چنتا بند رو مقایسه و این ترجمه رو انتخاب کرده بودم. در مجموع، خروجی کار آقای شهدی بد نبود؛ اما ویراستاری فاجعه‌بار کتاب، خیلی خیلی توی ذوق می‌زد! اشتباهات املایی، نگارشی و سخت‌خوانی متن اصلاً جایی برای دفاع نمی‌ذاشت!

✅❎ کتاب «شب‌های روشن» با توجه به حجم کم و غنای بالا، احتمالاً برای شروع خوانش از جناب داستایفسکی گزینه مناسبی باشه؛ منتهی ترجیحاً از ناشری به غیر از نشر مجید (به‌سخن) تا تجربه بهتری داشته باشین...


پ.ن: آخرین جمله کتاب مثل اولین جمله‌اش معروفه. تجربه کوتاه داستانی در این چندروزه و مرور یه سری خاطره مرتبط و غیرمرتبط، باعث می‌شه که وقتی جمله سوالی آخر کتاب رو خوندم، جوابم این باشه که: «نه آقای داستایفسکی؛ کافی نیست!»
پ.پ.ن: یه نظریه بسیار تلخ بعد از تموم‌شدن کتاب شنیدم که ترجیح می‌دم اصلاً بهش فکر نکنم... متأسفانه خیلی هم منطقی به نظر میومد...
        

15

          باسمه
🔰 من جسته گریخته با مفاهیم اقتصادی تعامل داشته و دارم؛ چه به‌عنوان واحد درسی، چه به‌عنوان پیش‌نیاز بعضی کارهای پژوهشی و چه به‌عنوان علاقه شخصی. سر همین، کتاب‌های خوب دیگه‌ای توی این زمینه یا سرفصل‌های جزئی‌تر رو خوندم و می‌خونم؛ پس شاید خیلی نیازی به خوندن کتاب «حرف‌هایی با دخترم درباره اقتصاد» نداشتم. دلیلم چیز دیگه‌ای بود. این کتاب رو صرفاً برای این خوندم تا چارچوب تحلیلی آقای واروفاکیس و نوع نگاهشون به اقتصاد رو بشناسم؛ چون ایشون نویسنده کتاب «تکنوفئودالیسم» هستن که قصد داشتم (و دارم) در آینده بخونمش. خب من فکر می‌کردم با توجه به حجم کم کتاب، خیلی زود تمومش می‌کنم و می‌رم سراغ خود تکنوفئودالیسم؛ اما امان از ذات پلید اسرائیل... این شد که سرعت مطالعه‌ام شدیداً افت کرد و درنهایت بعد از دو هفته تونستم تمومش کنم... سر همین، یادداشت هم قوت و انسجام لازم رو نداره... پیشاپیش عذرخواهم...

🔰 از نکات مثبت شروع کنم. نویسنده خیلی خوب و سرراست، ریشه‌های شروع جوامع بازار رو از انگلستان توضیح می‌ده و به نقطه‌ای می‌رسه که امروز هستیم. این شکل پیوستگی خط روایت، واقعاً جالب توجه هست. در کنار خط اصلی، مثال‌هایی هم از جوامع غیربازاری پیشین نقل می‌شه که شاید به ذهن آشنا باشن؛ اما تابه‌حال به نکات مهم حاشیه‌ای اون‌ها کمتر توجه شده؛ برای نمونه چالش سر میراث آشیل یا تفاوت عاقبت فاستوس و فاوست که خیلی جذاب بود. این نقطه قوت خیلی پررنگی محسوب می‌شه. توضیح سازوکارهایی مثل چرخه تورم و رکود یا ابزارهایی مثل اوراق قرضه دولتی هم تا حد خوبی گیرا بود. تحلیل بازارهای کار و پول در قالب بازار ادیپی هم ابتکار جذابی بود؛ گرچه تنها یه طرف روند (جنبه بدبینی) رو تبیین کرده بود و شاید اگه به‌دنبال توجیه اثرات خوش‌بینی در اقتصاد بود، گرفتار می‌شد.

🔰 بااین‌حال، مواردی هم خاطرم مونده که آن‌چنان دقیق عنوان نشده بود. چارچوب تحلیلی کتاب برای تفکیک ارزش مبادله و ارزش تجربی یا به قول خودش بین محصولات (goods) و چیزهای خوب (Goods) جامع و مانع نیست. نه اینکه کاملاً غلط باشه؛ اما خیلی از بحث‌های کتاب، حول تفاوت و جدایی کامل این دو ارزش می‌چرخه. فارغ از نقدهای بنیادی، مرور زندگی روزمره مقولات مختلفی رو به ذهن میاره که این دو ارزش رو به شکل مرکب به همراه دارن. این یکی از اصلی‌ترین چالش‌های کتاب بود که به چشم می‌خورد... 

🔰 کمیت کتاب توی نگاه تاریخی هم لنگ می‌زنه. در عین حال که از غلبه ارزش مبادله به ارزش تجربی انتقاد می‌کنه، نگاه خودش به هنر و دین در دوران باستان، متأسفانه چیزی در حد انگل هست که فقط از تولید بقیه استفاده کرده؛ در صورتی که کتاب «این جهان گذرا»  به درستی خبرگان این حوزه‌ها و همین‌طور دستگاه دیوان‌سالاری رو هم تولیدکننده نوع دیگری از محصول (غیرمادی) درنظر گرفته بود. اینجا اگه بخوام یه مقایسه‌ای انجام بدم، تاریخ اقتصادی که کتاب «این جهان گذرا» ارائه داده بود، خیلی دقیق‌تر و جامع‌تر بود. در مورد ساختار سیاسی و نابرابری هم کتاب «قدرت و فساد» توفیق خیلی بیشتری توی تبیین موضوع داشت.

🔰 متأسفانه پیرنگ علمی - تخیلی در بخش‌های پایانی کتاب، واقعاً توی ذوق می‌زنه. مثال هم نمیاره‌ها؛ واقعاً در مورد کلان‌روند این‌طور فکر می‌کنه! 😕 به‌نظرم حتی اگه حرفش نیازمند تأمل هم باشه، این شکل بیان، آن‌چنان کمک نمی‌کنه... موارد جزئی چالشی هم کم نبود البته... یکی دو مورد رو با توجه به مشرب فکری ایشون می‌شه بهش اشاره کرد: در زمینه قیمت صفر تولید هم نگاهش بیشتر تهدیدمحوره و تمرکزش بر افت درآمد؛ گرچه بالآخره این‌ها مال زمانه پیش از هوش مصنوعی هست و تأثیراتش توی ایجاد زنجیره ارزش کاملاً ماشین‌محور. یه مورد دیگه هم اینکه گرچه ایرادات جدی به مقوله بازاری‌کردن همه منابع وارد هست؛ اما انتقادات مطرح‌شده کتاب نسبت به مواردی مثل بازار آلایندگی واقعاً ضعیفه و بیشتر به نق‌زدن شباهت داره... ای‌کاش همچین بخش‌هایی قوام بیشتری داشت... 

🔰 همون‌طور که گفتم، این کتاب روایت واروفاکیس هست از نگاهش به اقتصاد. صرفاً همین. خودش در ابتدای کتاب هم به صراحت اینو گفته و اشاره کرده که متنش حتی یه ارجاع یا منبع هم نداره؛ در نتیجه بسیار ساده و روان هم نوشته شده. نه‌تنها اصلاً سخت‌خوان نیست؛ بلکه فکر می‌کنم بعضی جاها در دام ساده‌سازی بیش از حد هم افتاده. این مسئله هم در منحصر به روایت هم نیست؛ بلکه همونطور که اشاره کردم، توی تحلیل‌های نویسنده هم قابل‌مشاهده بود. طبعاً از همچین کتابی انتظار نمی‌ره راهکار جامع و کاملی ارائه بده؛ اما حتی در همین حد هم ایده خاصی مطرح نشده و صرفاً به کلی‌گویی در مورد دموکراتیک‌کردن همه‌چیز در مقابل بازاری‌کردن همه‌چیز پرداخته...

✅ کتاب از لحاظ ویرایشی خیلی کار داره؛ اما کیفیت چاپش خوبه. در نهایت، این کتاب رو می‌تونم این‌طور تعریف کنم که صرفاً یه «داستان اقتصادی» هست؛ داستانی مناسب تعریف‌کردن یا شنیده‌شدن. نمی‌تونم بگم کتاب به شما دید نمی‌ده. اتفاقاً دید می‌ده؛ اما از یه نگاه خیلی خاص. این می‌تونه روی آورده نهایی شما مؤثر باشه. احتمالاً یه بار خوندنش مفید باشه.
        

3

          باسمه
🔰 «دوشواری؟ دوشواری نداریم این‌جا!» این تقریباً خلاصه کتاب «معمای خیر و شر» هست. چند وقتی هست که مسئله شر برام موضوعیت پیدا کرده. جسته گریخته با چند نفری در موردش صحبت کردم، یه ذره تحقیق کردم و یه چیزهایی هم خوندم. این کتاب رو هم در ادامه همون مسیر مطالعه کردم تا با بحث‌های کتاب در زمینه حق، ظلم، خیر و شر همراه بشم...

🔰 سؤالات کتاب، واقعاً عمیق و اساسی هستن؛ اصلاً به همین خاطر هم بود که برام جذاب شد. ای‌کاش می‌تونستم در مورد جواب‌های کتاب هم همینو بگم... نه‌تنها با جواب نهایی هر سؤال که حتی با روش‌شناسی اون هم مشکل داشتم! من کتاب «هنر همیشه برحق‌بودن» شوپنهاور رو صوتی گوش کرده بودم و مباحثش این‌قدر (به‌صورت عامدانه البته) اغراق‌شده بود که فکر نمی‌کردم جایی توی ذهنم دوباره بهش رجوع کنم؛ اما اینجا، این اتفاق افتاد... من فلسفه‌خوان نیستم؛ اما در این حد می‌گرفتم که صغرای استدلال‌ها کاملاً موردی بود؛ اما کبرای استدلال‌ها کاملاً عمومیت پیدا می‌کرد. یه موردی که بین بخشی از انسان‌ها (و حتی نه عموم افراد) رو مثال می‌زد. بعد می‌گفت مای مخلوق وقتی این هستیم، نعوذبالله خدا این‌طور نباشه؟... این مورد، به تعدد داخل کتاب اتفاق افتاد. در باقی موارد هم بیشتر از اینکه پاسخی داده بشه، عملاً صورت مسئله پاک می‌شد! اون تیکه‌هاییش هم که سعی در توضیح علل برتری مادی جهان غرب داشت و بدهی دولت آمریکا رو یه چیزی مثل پول قرض‌کردن و پس‌ندادن تصور کرده بود هم که بیشتر گریه داشت تا خنده...

🔰 جواب‌ها حتی در شکل و قالب هم قوی نبودن و به کلیشه‌ای‌ترین شکل ممکن ارائه و جمع‌بندی شده؛ این‌قدری که موقع خوندن، رحمت می‌فرستادم به نویسنده‌های کتاب دینی دبیرستان! من با این گفتمان دینی بیگانه نیستم؛ اما این شکل جواب‌دادن، حتی برای منم اقناع‌کنندگی و جذابیت نداشت... تازه، کتاب ادعای پاسخ‌گویی به دغدغه‌های عموم جوانان رو داره...

🔰 کتاب، حتی در زمینه ارجاع‌دهی هم درست عمل نکرده. قریب به اتفاق ارجاعات داخل متن، مشخص کردن منبع تک‌بیت‌هایی هست که به عنوان شاهد مثال آورده شده و به شکلی نیست که ببینی وقتی فلان‌جا، فلان ادعای مهم مطرح شده، منبعش کجاست و کجا می‌تونی بیشتر در موردش بخونی. فقط آخر کتاب، به‌صورت کاملاً گرد، چند مورد از منابعی که استفاده شده آورده شده که اسم هیچ کتاب فلسفی رو هم اونجا ذکر نکرده...

❎ متأسفانه نمی‌تونم ناامیدی عمیقم رو از کتاب، مخفی کنم؛ اونم کتابی که این‌همه ازش تعریف شنیده بودم و با دغدغه ذهنی رفته بودم سراغش... اگه می‌خواین توی این مسئله مطالعه داشته باشین، احتمالاً کتاب‌های خوب دیگه‌ای وجود داشته باشه...

        

53

          باسمه
🔰 کتاب «راز پرواز» روایت حیرانی هست... انگار راوی هنوز در حیرانی ۳۰ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۳ گرفتار شده... مسیری که وقتی ما هم باهاش چند قدمی هم‌مسیر می‌شیم، علتش رو می‌فهمیم و بهش حق می‌دیم... بین شعله‌های آتش، بین کوه و دره، بین جنگل‌های ارسباران، توی هوای مه‌آلود و روی زمین گل‌آلود...

🔰 تصویر رسانه‌ای از شخصیت آقای رئیسی از خرداد ۱۴۰۰ به صورت جدی دچار اعوجاج شد؛ خاصه با توهین یکی از نامزدها... در ادامه هم بمباران شدید رسانه‌ای که روی تک‌تک جملات و کلماتشون متمرکز شده بود و بعضاً با تقطیع و بدون ارائه روایت کامل، تصویری کاملاً متضاد با شخصیت واقعی ایشون بازنمایی می‌شد. نتیجه اینکه متأسفانه نه‌تنها برای مخاطب مخالف‌خوان و مخاطب خنثی، بلکه برای مخاطبین همدل ایشون هم تلقی سادگی و عدم تخصص شهید، پررنگ شده بود. مسئله‌ای که تا آخرین روزهای حیات ایشون و حتی بعد از شهادت هم ادامه پیدا کرد...

🔰 روایت‌های آقای مجاهد از چهل روز آخر حیات شهید رئیسی، ضمن مرور بخش‌هایی از خاطرات گذشته، به جزئیات روش و منش مدیریتی ایشون و میزان تسلطشون به امور می‌پردازه. اون موقع هست که مخاطب می‌بینه شهید در ساختار صاحب‌نظر بوده، در ایجاد سازوکار سبک خودش رو داشته، در پیش‌برد امور جدیت و ابهتی داشته که شاید هیچوقت ندیدیم و موارد فراوانی از این دست...

🔰 من به نوع عملکرد و حتی بعضاً رویکرد آقای مجاهد در ایام دولت سیزدهم نقدهایی داشته و دارم؛ اما از طرفی به صداقت و حسن نیتشون هم اطمینان دارم. این ویژگی‌ها، توأمان با هم‌نشینی مدید با شهید رئیسی، روایت‌های قابل‌توجهی و قابل اتکایی از دوران مختلف مدیریتی شهید فراهم کرده؛ روایت‌هایی که بیش از هرچیز به آشنایی‌زدایی از تصورات ذهنی عمومی ما نسبت به شهید رئیسی کمک می‌کنه... 

🔰 خوندن این روایت و اطلاع پیداکردن از پروتکل کلی سفرها، روند برنامه‌ریزی، شخصیت حرفه‌ای کادر پرواز، نحوه تعامل اعضای نهاد با اخطارها و بسیاری موارد دیگه باعث رفع خیلی از ابهامات درخصوص سانحه می‌شه. ضمن اینکه مثل نخ تسبیحی، جزئیات اطلاع‌رسانی رسانه‌ای اون شبانه‌روز رو به هم پیوند می‌ده...

🔰 هم‌چنان فکر می‌کنم که بالاترین عیار مطالب، مختص بخش مقتل هست؛ از زمان جستجوی برای بالگرد تا تشییع... نکاتی گفته می‌شن که لااقل خودم تا الآن نشنیده بودم... بعضاً این‌قدر تلخ و جانسوز که شاید کمتر بشه فراموشش کرد... ترکیب احساسات بی‌پیرایه و جزئیات رویداد، صفحات غریبی رو رقم زده...

🔰 همین‌جا باید به یه نکته بسیار منفی اشاره کنم. متنی که پشت جلد نوشته شده، صرفاً بخشی از محتوای کتاب رو بدون هیچ مقدمه و مؤخره هست که اگه فقط نگاه به جلد بندازین، تصور می‌کنین انگار مرحوم شهید مصطفوی با غرض، موجب وقوع سانحه شده! در صورتی که وقتی متن کتاب رو می‌خونین، می‌بینین که آقای مجاهد چقدر از دقت و تعهد ایشون قبل و بعد از اون بخش صحبت کرده. حقیقتاً این حجم از کج‌سلیقگی در انتخاب متن پشت جلد، تأسف‌بار بود...

🔰 نویسنده در ابتدای کار، نتونسته تعادل روایت شخصی آقای مجاهد و روایت ایشون از شهید رئیسی رو برقرار کنه. بالآخره کتاب قراره روایت چهل روز آخر شهید باشه! این ضعف رو به نویسنده وارد می‌دونم و نه راوی؛ گرچه فکر می‌کنم در صورت داشتن فرصت کافی، چیزی نبود که از چشم ایشون مخفی بمونه...

🔰 خاطرم هست که توی جلسه رونمایی کتاب، نویسنده محترم گفتن که بیش از هفتاد جلسه مصاحبه با آقای مجاهد گرفته شده که براین‌اساس و به‌مرور، عناوین دیگه‌ای هم قراره با موضوع شهید رئیسی منتشر بشه. حقیقتش، به‌نظرم روایت این چهل روز آخر هم اگه توی بستر کلی روایت از شهید رئیسی قرار می‌گرفت، هم بهتر فهم می‌شد و هم آورده بیشتری داشت؛ چون مثلاً موضوعی مثل عملیات وعده صادق یک، هنوز هم محرمانگی خودش رو داره و آن‌چنان نکاتی ازش قابل طرح نیست... چه بسا نیاز به صبر و تأمل بیشتری برای طبع‌ونشر باقی کتاب‌ها باشه تا از هر نظر، جامع و کامل باشن...

✅ با وجود تمام انتقادهایی که به کتاب وارد کردم، در مجموع نکات مثبت اون برتری واضحی دارن. خلاصه اگه به صورت کلی شناختی از شهید رئیسی دارین، مطالعه «راز پرواز» می‌تونه آورده‌های خوبی برای شما داشته باشه.

پ.ن: بعض موقع‌ها یه کتابی می‌خونم که باعث می‌شه نسبت به یه اثر دیگه، حس عمیق‌تری پیدا کنم. بعد تموم‌شدن کتاب، قطعه هارداسان مهدی رسولی رو گذاشتم...
پ.پ.ن: اگه لطف کنین و برای شادی روح شهدای پرواز اردیبهشت، صلواتی قرائت بفرمایید خیلی ممنون می‌شم...

        

15

          باسمه
🔰 کتاب «کلنل شابر» داستانی هست در مورد شخصی به همین عنوان که برخلاف تصور عموم، در جنگ کشته نشده و قصد برگشت به زندگی قبلی خودش رو داره؛ اما گویا اطرافیان و ساختارهای اجتماع باهاش موافق نیستن! ایده جذابیه؛ نه؟ برای همین بود که در ادامه امتحان‌کردن داستان کوتاه، تصمیم به خوندنش گرفتم. 

🔰 با وجود حجم کم این کتاب، می‌شه دغدغه‌های اجتماعی بالزاک رو کاملاً حس کرد؛ به‌خصوص وقت‌هایی که به جامعه هنری فرانسه به‌خاطر عدم توجه به چالش‌های جامعه سرکوفت می‌زنه. ویژگی دیگه، استفاده زیاد از شخصیت‌های باقی کتاب‌های بالزاک و ارجاعات مختلف به اون‌ها هست. طبیعتاً اگه کتاب‌های دیگه بالزاک رو خونده باشین، احتمالاً شناخت بهتری نسبت به شخصیت‌ها دارین؛ مزیتی که ازش محروم بودم. یه نکته جالب توجه برای خودم، اشتباهات به‌نسبت پرتعداد بالزاک در مورد تاریخ وقایع بود! هیچ‌وقت علاقه‌ای به بت‌ساختن از نویسنده‌ها نداشتم؛ اما دیدن این تعداد اشتباه توی این متن کوتاه، باعث شد بیشتر از قبل به خودم یادآوری کنم که این غول‌های ادبیات هم بالآخره آدم بودن 😄

🔰 موقع شروع مطالعه، فکر می‌کردم توی کتاب قراره به این پرداخته بشه که یه نفر بعد مدت‌ها به جامعه‌اش برگشته و می‌بینه چه چیزهایی تفاوت کرده؛ خودش، ساختار حاکمیت، ساختار اجتماع و... اما بالزاک خیلی سریع و راحت از کنار این موضوعات رد می‌شد؛ حتی زمانی که جنگ واترلو شد و روس‌ها به پاریس رسیده بودن! انگار نه انگار... فقط و فقط تمرکزش روی مواجهه کنت و کنتس شابر سابق بود...

🔰 فارغ از بخش‌هایی که کلنل شابر زندگی یومیه آقوی همساده رو تجربه می‌کرد و بلا پشت سر بلا و بی‌معرفتی پشت سر بی‌معرفتی می‌دید، لحظاتی بود که خواننده امیدوار می‌شد قراره عدالت (حالا به هر تعبیری که تفسیر بشه) رقم بخوره؛ اما دریغا... دریغ که بی‌رحمی بالزاک در روایت‌گری، خیرخواهی رو بدون پاداش می‌ذاره و بدخواهی رو بدون تقاص... توی شرح حال بالزاک اومده که معمولاً به محاکم عمومی سر می‌زده؛ شاید به همین دلیل باشه که ناامیدی خودش رو از استقرار عدالت به این شکل توی این داستان بیان کرده...

🔰 کیفیت ترجمه و چاپ کتاب در مجموع خوبه؛ گرچه ایرادهای ویرایشی معدودی هم به چشم می‌خورد. اون مسئله‌ای که فکر می‌کنم بیشتر بهش نیاز بود، وجود پاورقی‌های بیشتر برای توضیح جریانات سیاسی و تاریخی وقت فرانسه هست که به فهم بهتر بستر روایی داستان، کمک می‌کرد.

❎ در مجموع فکر نمی‌کنم با نخوندن کتاب، چیز خاصی رو از دست بدین. شاید «کلنل شابر» رو بیشتر از همه بشه به افرادی که کتاب‌های بالزاک رو خوندن پیشنهاد کرد تا با برخی شخصیت‌های آشنا، ملاقات مجددی داشته باشن...

        

13

          باسمه
🔰 نمی‌دونم فیلم «It's a wonderful life» رو دیدین یا نه. اسمش رو معمولاً توی فهرست فیلم‌های حال‌خوب‌کن می‌تونین پیدا کنین. داستان مردی که قصد داره به‌خاطر گرفتاری‌های روزمره، در شب کریسمس خودکشی کنه؛ اما با یه رخداد عجیب مواجه می‌شه که بهش کمک می‌کنه نگاه صحیح‌تری به زندگیش داشته باشه. اولین بار توی یه قسمت از سریال «The Big Bang Theory» باهاش آشنا شدم؛ اونجا که شخصیت‌ها تصمیم می‌گیرن شب کریسمس این فیلم رو تماشا کنن. اون موقع برام جالب بود که چرا این فیلم انتخاب شده. بعدها فهمیدم این فیلم برای خیلی از آمریکایی‌ها یه انتخاب کلاسیکه برای شب کریسمس؛ مثل یه رسم قدیمی که هر سال تکرار می‌شه. چرا اینا رو گفتم؟ که برسم به اینجا 👇

🔰 این فیلم، از یه داستان کوتاه کمتر از ۳۰ صفحه‌ای اقتباس شده؛ داستانی که خانواده نویسنده، تصمیم گرفتن به مناسبت پنجاهمین سالگرد اکران فیلم، به صورت عمومی منتشرش کنن. کتاب «موهبت بزرگ»، همون کتابه! وقتی این کتاب رو بخونین، متوجه می‌شین که ایده محوری فیلم و اون چیزی که باعث موندگاریش شده، در اصل از همین چند صفحه گرفته شده و باقی موارد فیلم، شاخ و برگ‌هایی هستن که به دور این تنه استوار قرار گرفتن.

🔰 کتاب حجمی نداره و در چند ساعت می‌شه تمومش کرد. تصویرسازی‌های زیبای پنگوئن هم به تصور هرچه بهتر داستان کمک کرده. نشر دوست‌داشتنی وال این کتاب رو منتشر کرده که از لحاظ ترجمه و چاپ، واقعاً کارش خوب بوده؛ اما به‌نظرم، برای یه تجربه عالی، نیاز به یه ویراستاری جدی‌تر داشته باشه.

✅ امروزه روز توی دورانی قرار گرفتیم که به علت حجم بالا و کیفیت پایین ارائه مفاهیم امیدوارانه، در مقابلشون عکس‌العمل منفی نشون داده می‌شه. با این حال، به نظرم جنس این کتاب متفاوته... از دیشب و لحظات تموم‌شدن کتاب، دارم به این مسئله فکر می‌کنم که چقدر تونستم از تجربه زندگی و ظرفیت مؤثربودن و مؤثرواقع‌شدن استفاده بکنم... چه فرصت‌هایی رو از دست دادم و چه فرصت‌هایی پیش رو هنوز هم می‌تونم داشته باشم... حتی الآن هم که دارم متن رو می‌نویسم، گوشه ذهنم بهش مشغوله... بگذریم... در مجموع، به‌خاطر همین لحظات کوتاه به فکر فرورفتن هم که شده می‌ارزه که کتاب رو بخونین؛ حتی اگه فیلمش رو هم قبلاً دیده باشین...

        

27

          باسمه

🔰 کتاب «شهر مه» بیشتر از اونی که باید، برای وداع با ثافون مناسب هست؛ هم از این جهت که در قالب یک سری داستان کوتاه و نیمه بلند، با برخی شخصیت‌های مجموعه «گورستان کتاب‌های فراموش‌شده» مثل مارتین یا خانواده سمپره مجدداً دیدار حاصل می‌شه و هم از این جهت که کتاب رو کمی قبل از فوت به ناشر تحویل داده بوده و بعد از اون منتشر شده... خلاصه که خداحافظ آقای ثافون...

🔰 توی یادداشت کتاب «هزارتوی ارواح» هم گفته بودم که انگار تصمیم نویسنده بر این بوده که بستر روایی اصلی مجموعه رو از ماوراءالطبیعه به اجتماعی تغییر بده. توی این کتاب، اون پیرنگ اولیه مجدد نمود بیشتری داشت که برای من جذابیتش رو بیشتر کرد. داستان کوتاه از اون قالب‌های ادبی هست که به شخصه مخاطبش نیستم؛ با این حال، کتاب در مجموع برام جالب توجه بود. کشش و جذابیت همه داستان‌ها یکسان نبود؛ اما داستان‌های «شاهزاده پارناسوس» و به‌خصوص «گل سرخ» واقعاً در اوج بودن. هم کلی اطلاعات جالب در مورد پیشینه ماجراهایی مجموعه ارائه می‌دادن و هم به‌خاطر فضای تاریخی، سبک روایت دون کیشوت رو انتخاب کرده بودن که جذابیت کار رو بالاتر برده بود. آقای صنعوی هم سعی کرده بودن به لحن آقای محمد قائد این دو داستان رو ترجمه کنن که واقعاً عالی شده بود 👌👌👌

🔰 قلم ثافون معمولاً در انتقال احساسات قوی عمل می‌کنه.  قبلاً فکر می‌کردم شاید به‌خاطر بلندنویسی هست که امکان ظهور و بروز بیشتری داره؛ اما با خوندن داستان‌های این کتاب متوجه شدم توانایی نویسنده فراتر از قالب‌های روایت قرار داره! تنها بخشی از رویکرد ثافون در داستان‌نویسی که موردپسندم نبوده و نیست، حاشیه‌های به نسبت پررنگ جنسی اون هست؛ با این حال، در حدی نیست که به‌خاطرش تجربه کل این مجموعه رو از دست بدین.

✅ این کتاب، هم می‌تونه مقدمه آشنایی شما با سبک و هنر ثافون باشه و هم می‌تونه به عنوان یک خداحافظی خوب با آثار ایشون درنظر گرفته بشه. خلاصه در مجموع، توصیه می‌کنم که بخونیدش... ❤️
        

14

          باسمه 
🔰 روز ۳۰ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۴، مسیری که روز ۳۰ آبان‌ماه ۱۴۰۳ شروع کرده بودم به اتمام رسید. آخرین صفحه مجلد دوم کتاب «هزارتوی ارواح» رو توی تاکسی خوندم؛ برعکس تقریباً کل مجموعه که توی مترو خونده شد. جدای از حجیم‌بودن، یکی از دغدغه‌هام برای شروع مجموعه «گورستان کتاب‌های فراموش‌شده» این بود که دوست نداشتم بدون تمرکز و دقت بخونمش؛ اما دیدم این‌طوری احتمالاً هیچ‌وقت نمی‌رسم مطالعه‌اش کنم. کمتر بهتر از هیچه؛ این شد که یه روز صبح قبل از اینکه برم سر کار، «سایه باد» رو گذاشتم توی کیفم و این مسیر رو شروع کردیم... مسیری که واقعاً هم «تویِ مسیر» بود! مترو، اتوبوس، تاکسی، قطار و هواپیما. زمان‌هایی که با این مجموعه گذروندم، زنده‌ترین «اوقاتِ مُرده» من بود که تا حالا تجربه کرده بودم... 

🔰 طی‌کردن این مسیر، شش ماه طول کشید... زمان کمی نیست؛ مخصوصاً اگه قریب به اتفاقش به خوندن یه مجموعه بگذره. به مرور نسبت به اون جهان، اون منطقه و اون شخصیت‌ها حس نزدیکی پیدا می‌کنی و بعد تموم شدنش حس می‌کنی انگار جای یه چیزی خالیه... احتمالاً اگه سریال بلند دیده باشین هم همچین حسی رو پیدا کردین. خودم قبلاً یه بار با کتاب‌های هری‌پاتر تجربه‌اش کردم و یه بار با سریال بیگ بنگ تئوری. خلاصه که بالآخره انسان هست و انس‌... تقاطعش با دلتنگی‌های روزگار هم که بدتر... بگذریم...

🔰 حقیقت امر، اون توقعی که از قله مجموعه داشتم، کامل برآورده نشد. اگه روند پرکشش نیمه دوم مجلد اول و سه‌چهارم ابتدایی مجلد دوم نبود، به‌خاطر این پایان‌بندی باید بهش سه ستاره می‌دادم. البته باید بگم که واقعاً بد نیست؛ فقط به نظرم به نسبت به اونی که می‌شد باشه، فاصله داره... بالآخره اوج هنرنمایی ثافون رو توی «سایه باد» و به خصوص «بازی فرشته» دیدم بودم و توقعم بالا رفته بود...

🔰 نمی‌دونم مجموعه «مترو» اثر دمیتری گلوخفسکی رو خوندین یا نه. «مترو ۲۰۳۳»، کاملاً در حال‌وهوای علمی - تخیلی بود؛ اما داشت نگاه اجتماعی - واقع‌گرایانه خودش رو هم روایت می‌کرد. از اواسط «مترو ۲۰۳۴» و در ادامه کل «مترو ۲۰۳۵»، این روند تغییر کرد و ما عملاً داشتیم کتابی اجتماعی با نگاه واقع‌گرایانه رو می‌خوندیم که صرفاً بستر علمی - تخیلی داشت! چیز عجیبی هم نیست البته. نویسنده از نقطه‌ای شروع می‌کنه؛ اما ممکنه در طول سفر طولانی خودش برای رسیدن به اثر، مسیر و حتی مقصدش رو تغییر بده. نکات و بخش‌های مغفول‌مونده «مترو ۲۰۳۳» یادآور نقطه اولیه عزیمت نویسنده بود؛ مثل اشارات ماورایی کتاب اول و کتاب دوم همین مجموعه. خیلی‌ها بودن که ادامه مجموعه «مترو» رو بیشتر از اولش دوست داشتن؛ اما من همون مسیر رو ترجیح می‌دادم. این حس رو مجدد در «گورستان کتاب‌های فراموش‌شده» تجربه کردم...

🔰 دنیای ثافون، دنیایی پر از لحظات سخته... پر از وقایع تلخ... پر از غم... دنیایی که افراد خوب معدود و محدودش از سمپره‌های دوست‌داشتنی بیشتر نمی‌شن... باقی افراد، ترکیبی هستن از ویژگی‌های مثبت و منفی: رذالت، پستی و خشونت در کنار اندک خوبی‌های جهان. به همین خاطر، اون لحظات محدود، خیلی ارزشمند و دل‌نشین هستن...

🔰 این جهان ادبیاتی، سبکی نیست که بخوام همیشه و همیشه تجربه‌اش کنم. ممکنه بگین این توصیفات از دنیا و افراد که واقع‌گرایانه هست. منم می‌گم ظرفیت این‌همه واقع‌گرایی رو ندارم 😄 فارغ از شوخی، پاسخ این مسئله تا حدی هم برمی‌گرده که چرا ادبیات می‌خونیم؛ اما برای خودم، تا زمانی که در جهان فجایع زنده‌ای مثل نسل‌کشی غزه در جریان هست، ترجیح می‌دم غمخوار اونا باشم تا برای شخصیت‌های غیرواقعی...

🔰 مجدد باید تأکید کرد که نمی‌تونم بگم الآن ناراضی هستم. تجربه‌ای که با خوندن این مجموعه از فضای سیاسی - اجتماعی معاصر اسپانیا و به خصوص کاتالونیا به دست آوردم، برام ارزشمنده و دوست‌داشتنیه. نثر جذاب ثافون که در یک‌سری نقاط واقعاً به اوج می‌رسید هم قابل توجه بود؛ به‌خصوص توصیفات جذابی که حتی با دوبار ترجمه (از اسپانیایی به انگلیسی و از انگلیسی به فارسی) باز هم کشش خودش رو حفظ کرده بودن!

✅ کیفیت چاپ، ترجمه و ویرایش هم مثل کتاب‌های قبلی بود و حتی بهتر از اون. توی این نقطه اگه بخوام در مورد کلیت مجموعه توصیه بکنم، میگم بخونید و پیش بیاید. تجربه چند ماهی فقط داشتم همین کتاب‌ها رو می‌خوندم، به قدری آورده داشت که بتونم از بقیه هم دعوت کنم این مسیر رو شروع کنن...


پ.ن: مجموعه به شکل رسمی در اینجا به پایان می‌رسه؛ اگرچه کتاب کوچک‌تری به نام «شهر مه» هم وجود داره که به نوعی وداع ثافون با این دنیا - و حتی دنیای فانی - بوده. اگه خدا بخواد، بعد از این کتاب، به سراغ اون می‌رم.
پ.پ.ن: نیاز دارم خستگیم در بیاد... فکر می‌کنم تا یه مدت سراغ مجموعه کتاب‌های پرتعداد یا کتاب‌های طولانی نرم...
        

11

          باسمه
🔰 کتاب «هزارتوی ارواح» آخرین عنوان از مجموعه «گورستان کتاب‌های فراموش‌شده» هست که به علت حجم زیادش، در قالب دو مجلد به فارسی ترجمه شده. طبعاً چون با یه اثر مواجه هستیم، یادداشت اصلی رو با پایان مجلد دوم باید نوشت؛ اما تا اون موقع، چیزهایی که در مورد بخش اول به نظرم میاد رو می‌نویسم.

🔰 بالآخره هر آغازی را پایانیست... در اینجا هم به صورت واضحی حرکت به سمت بازشدن گره‌های داستانی مجموعه رو شاهد هستیم. بعضاً ممکنه این مجلد با عناوین قبلی مقایسه بشه و گفته بشه که کشش داستان، زیاد نیست؛ اما باید در نظر داشت که ما با پایان این مجلد، تازه می‌رسیم به اواسط این عنوان! افرادی که با قلم نویسنده آشنا باشن، می‌دونن که اوج داستان تازه از این نقطه شروع میشه؛ گرچه باز هم به نظرم کشش مناسبی رو شاهد بودیم.

🔰 یکی از پررنگ‌ترین ویژگی‌های این بخش، توصیفات غریب جنگ و احوالات غریب‌تر انسان در اون ایام هست... هرچقدر بگم، کمه... یاللعجب... در مورد شخصیت‌پردازی، برخلاف دنیل و داوید، شخصیت نچسب آلیسیا تا به حال به دلم ننشسته. امیدوارم این نگاه ابزاریش به انسان‌ها در ادامه داستان اصلاح بشه...

✅ چاپ، ترجمه، صحافی و ویراستاری هم مثل قبل در مجموع قابل‌قبول هست. اگه تا اینجای مجموعه خوندین، حیفه نیمه‌کاره رها کنین؛ پس بخونیدش ❤️

پ.ن: این مجلد، چند صفحه سفید داشت که قرار شد انتشارات برام عوضش کنه. بااین‌حال، لازمه از سرکار خانم حق‌خواه بابت لطفی که داشتن و تصاویر این صفحات رو برام فرستادن، از صمیم قلب تشکر کنم 🙏🙏🙏
        

19

          باسمه
🔰 کتاب «زندانی آسمان»، سومین عنوان مجموعه «گورستان کتاب‌های فراموش‌شده» هست. ممکنه که کتاب‌های این مجموعه - خاصه دو جلد اول - به صورت جداگانه هم داستان مستقلی رو برای شما روایت کنن؛ اما این عناوین همه در قالب یه جورچین بزرگ کنار هم قرار می‌گیرن تا معنی‌دار بشن! بعضی نقدهایی که در مورد جلد اول یا همون «سایه باد» خوندم، این ایراد بهشون وارد هست که باهاش معامله اثر مستقل شده. بعضی از مواردی که گفته بودن رو خودم هم توی ذهنم داشتم؛ اما هرچقدر توی داستان جلوتر اومدم، اونا هم رفع شدن. با این مقدمه، بهتر میشه در مورد این جلد هم صحبت کرد.

🔰 کتاب «زندانی آسمان» نقطه وصل دو کتاب قبلی هست و یه نقطه رهایی برای اوج ماجرا! حجم کمتر این جلد به نسبت باقی کتاب‌های مجموعه هم به همین علت هست: ما به مقدمه‌ای برای ورود به پایان‌بندی مجموعه نیاز داریم که برخی نقاط گره‌خورده قصه رو باز کنه و گره‌های اصلی آینده رو نشونمون بده. این مقدمه اگه می‌خواست در ابتدای عنوان آخر بیاد، خیلی طولانی بود؛ اینه که عنوان جداگانه‌ای رو به خودش اختصاص داده. حواسمون باید باشه که جایگاهش رو در کلیت مجموعه درک کنیم.

🔰 روند روایی داستان قابل‌قبوله و در سطح «سایه باد» هست؛ بااین‌حال، توی یک‌چهارم پایانی، داستان تا حدی از رمق می‌افته که با توجه به ماهیت این جلد، اینقدرها هم چیز عجیبی نیست. صد البته که میشه به‌خاطر جذابیت ماجراهای فرار از زندان فرمین، عمیق‌شدن ارتباط سمپره‌ها با مارتین، روشن‌شدن یک‌سری گره‌های قدیمی و کلی چیزهای دیگه از اون چشم‌پوشی کرد!

✅ کیفیت چاپ، ترجمه، پانویس‌ها و موارد این‌چنینی هم مثل قبل بود؛ همین‌طور نیازشون به یه نمونه‌خوانی بهتر که در بعضی موارد به چشم می‌خورد. اگه کتاب دوم رو خوندین و الآن دارین این یادداشت رو برای بررسی جلد سوم می‌خونین، احتمالاً قصد دارید تا آخر به پیش برید. برای شما و خودم در خوندن پرحجم‌ترین عنوان، آرزوی موفقیت می‌کنم... به‌پیش!

        

20

          باسمه
🔰 عجب مسیری! کتاب «بازی فرشته»، جلد دوم مجموعه «گورستان کتاب‌های فراموش‌شده» بالآخره تموم شد. در «سایه باد» راوی ماجرا، یه کتاب‌فروش بود و در «بازی فرشته»، یه نویسنده. اگه اونجا بیشتر با خود کتاب‌ها سروکار داشتیم، اینجا بیشتر با نوشتن کتاب‌ها دمخوریم. صد البته که همچنان به کتاب‌فروشی سمپره‌ها رفت‌وآمد داریم؛ اما با کمی تفاوت 😉 ضمناً مثل «سایه باد»، میشه این کتاب رو هم به عنوان یه کتاب مستقل خوند؛ گرچه برای شناخت بهتر بعضی شخصیت‌ها، خوبه که «سایه باد» رو هم خونده باشین.

🔰 خاطرم هست که وقتی «سایه باد» رو شروع کردم، روند داستان اونقدر کشش نداشت؛ مسئله‌ای که البته در ادامه جبران شد. کتاب «بازی فرشته»، با وجود حجم بیشتر، این چالش رو نداشت و کشش خودش رو از اول تا آخر حفظ کرد.

🔰 ثافون نثر غمگینی داره. «بازی فرشته» در قیاس با «سایه باد» هم تأثرآورتره؛ چرا که دنیل سمپره، صرفاً راوی بلایا بود و داوید مارتین، تجربه‌گر بلایا... تغییر روایت‌گر با اضافه‌شدن جنبه‌های دیکنزی به داستان، ترکیبی عمیق از احساسات رو رقم زده... در عین حال نباید از طنز گزنده کتاب غافل شد که حتی در اوج هیجانات و تأثرات هم می‌شد شیرینیش رو زیر زبون حس کرد.

🔰 عبارات و اصطلاحات ادبی استفاده‌شده توی متن هم خیلی جالبه و باعث می‌شد که به فکر فرو برم؛ تصور کن مثلاً داری روایت مهاجرت یه شخصیت رو می‌خونی و می‌بینی در مورد لحظه‌ای که آخرین نما از شهر، پیش چشم شخص، ناپدید میشه میگه که زمان تجربه کردن گذشت و زمان به یاد آوردن شروع شد (نقل به مضمون)... یهو می‌بینی که چقدر این تعبیر زیبا و به‌جا هست...

🔰 به سیاق کارهای ثافون، چند ده صفحه آخر رو میشه یه نفس خوند؛ چون روند بازشدن گره‌ها به اوج خودش می‌رسه. ناگفته نماند که از تعلیق و ابهام اواخر کتاب، لذت بردم؛ اما هم‌چنان پاکی دستان دنیل برام بیشتر دوست‌داشتنی هست... با اینکه هر کدوم از این دوتا کتاب، هر کدوم زیبایی خاص خودشون رو داشتن، «بازی فرشته» رو بیشتر دوست دارم...

🔰 ترجمه آقای صنعوی که مثل قبل، خوب و روان بود. پانویس‌ها هم به فهم هرچه بهتر داستان کمک می‌کردن؛ گرچه متن بی‌نیاز از یه ویرایش مجدد نیست. وضعیت کتاب از نظر چاپ و صحافی هم خوب بود.

✅ با توجه به اینکه «سایه باد» کتاب شناخته‌شده‌تری هست، تا حد امکان سعی کردم این جلد رو در قیاس با اون معرفی کنم. خلاصه مطلب اینکه اگه «سایه باد» رو دوست داشتین، «بازی فرشته» هم می‌تونه گزینه مطلوبی برای شما باشه ❤️

پ.ن: یه نکته هم بگم که ۲۰ صفحه‌ای از کتابم توی چاپ مفقود شده بود که انتشارات نیماژ با روی باز تعویضش کرد.
        

19

          سال‌ها پیش، کتابی تاریخی می‌خواندم که بخشی از آن به نبرد برلین در جنگ جهانی دوم اختصاص داشت. آنچه بیش از همه در خاطرم مانده، توصیف صحنه‌ای بود که در آن، سربازان شوروی پس از شکست آلمانی‌ها در محوطه باغ‌وحش شهر، وارد آن شده و با صحنه‌ای غریب در میانه جنگ انسان‌ها مواجه شدند: نگهبان باغ‌وحش، یک اسب آبی کشته‌شده بر اثر انفجار خمپاره را در آغوش گرفته و با سوزی عجیب فریاد می‌زد و می‌گریست... هرچه نباشد، بالاخره روایت انسان هست و اُنس... خواندن عنوان و معرفی کتاب «مجمع‌الوحوش» باعث شد این توصیف مجدد در ذهنم نقش ببند و به خواندن کتابی بپردازم که راوی آن، مسئول باغ‌وحش متعلق به ناصرالدین‌شاه بود.
اسحاق، مسئول مجمع‌الوحوش ناصری، از کودکی در حال‌وهوای پرورش و نگهداری حیوانات رشد کرده است. مصائب معیشتی موجب می‌شود که او به‌دوراز خانواده به نوکری در مجمع‌الوحوش دربیاید. سختی‌های زندگی و پادویی در آنجا از او فردی فرصت‌طلب می‌سازد که حتی به قیمت حذف حامیان پیشین خود، حاضر است برای جاه و مقام بالاتر تقلا کند. او برای حفظ موقعیت خود به این حیوانات نیاز دارد. تجربه تلخ زندگی و همنشینی مداوم با حیوانات، باعث می‌شود که اسحاق دچار نوعی بدبینی شود و گمان کند که دیگران در حال خیانت به او هستند؛ همان خیانتی که خود بارها مرتکب شده است. در نتیجه، روزبه‌روز تنهاتر شده و بیش‌ازپیش به حیوانات وابسته می‌شود.
با ورود ایران به بحران‌های سیاسی پس از ترور ناصرالدین‌شاه، مجمع‌الوحوش نیز مورد بی‌توجهی قرار گرفته و روبه‌زوال می‌رود. حیواناتی که اولویت - و خواه‌ناخواه علاقه - اسحاق بودند و حتی بیشتر از خانواده‌اش موردتوجه، تنها دارایی او می‌شوند. گنجینه‌ای که او امید دارد با حفظشان، پس از به‌قدرت‌رسیدن شاهی مقتدر، دوباره جایگاهی برای خود بیابد؛ اما تاج‌داران می‌آیند و می‌روند و شاه مطلوب او نمی‌آید. اینجاست که قربانی‌کردن آغاز می‌شود؛ آنچه برای جلب‌توجه همایونی کمتر ضرورت دارد، به‌پای دیگری قربانی می‌شود. از اینجا به بعد، روند داستان همین است: تأسف او از این کار و مرور دلبستگی‌هایش در کنار توصیفات زجرآور مرگ آن‌ها. این روند تکرار می‌شود و تکرار می‌شود تا به بزرگ‌ترین دلبستگی‌های او در زندگی برسد. طرح داستان، همین است.
چند سالی است که در تولیدات نشر ایران، توجه به عصر قاجار مجدداً افزایش یافته و آثاری که به این دوره می‌پردازند، بیشتر از گذشته منتشر می‌شوند. در میان آن‌ها، داستان‌ها و رمان‌هایی که در بستر تاریخی مذکور روایت می‌شوند، عمدتاً تلاش دارند تا از سبک و لحن رایج آن ایام پیروی کنند؛ مسیری که کتاب «مجمع‌الوحوش» نیز در آن گام برداشته است. برخی ازاین‌دست آثار، مانند «بی‌کتابی» آقای خبوشان، توانسته‌اند حال‌وهوای تاریخی مدنظر را به‌شکلی باورپذیر بازآفرینی کنند. دسته دیگر چنین موفقیتی نداشته‌اند که می‌توان «مجمع‌الوحوش» را هم متعلق در آن زمره دانست. استفاده از واژگانی که در عهد قاجار مصطلح نبوده و در عوض، به‌کارگیری کلمات سنگین و متوالی که حتی در مقایسه با آثار پر اطناب عهد مشروطه نیز اغراق‌شده به نظر می‌آیند، از جمله نشانه‌های تقلید ناکام از نثر آن دوران است. حتی اگر این موارد را به سبک نگارش نویسنده مرتبط بدانیم، در مورد خطاهای دستوری نمی‌توان چنین توجیهی آورد. نویسنده تلاش کرده با استفاده از جملات کوتاه و درهم‌شکسته، سبک روایت آن ایام را تداعی کند؛ اما آورده‌ای جز کاهش گیرایی متن برای مخاطب به همراه نداشته است. نتیجه آنکه موارد بسیاری را می‌توان برشمرد که ابهامی فرساینده در خصوص شناخت ضمیر جملات متن وجود دارد؛ ابهاماتی که هیچ‌کدام در راستای خط روایی داستان نیستند که برای مثال ناگهان با شخصی آشنا شویم و شکلی از غافل‌گیری اتفاق بیفتد! به عبارت صحیح‌تر، می‌توان از این مورد با عنوان کژتابی یاد کرد؛ نه شکلی از آرایه‌های ادبی.
از ویژگی‌های آثار متمرکز بر عصر قاجار صحبت می‌کردیم. یکی دیگر از مشخصه‌های این دست آثار، تلخی فراوان آن‌هاست. برخی مانند «بی‌کتابی»، این تلخی را از طریق نمایش رذالت و جنایات بازگو می‌کنند؛ درحالی‌که برخی دیگر، نظیر «پری‌دخت» آقای عسکری، آن را از رنج بی‌وفایی یار برمی‌گیرند. در مقابل، به نظر می‌رسد «مجمع‌الوحوش» هیچ هدفی از رنج‌بردن شخصیت‌ها و رنج‌دادن خواننده ندارد. حتی اگر قصد نویسنده را به‌تصویرکشیدن نمایشی از پوچی زندگانی در نظر بگیریم، این هدف نیز در ملغمه ذکر مصائب گم گشته است.
نویسنده گاه تلاش کرده کنایاتی را بر برخی مفاهیم در بطن روایت خود بگنجاند. ورود اسحاق به حلقه‌ای عرفانی یکی از این موارد است؛ اما توصیف کم‌رمق این مفاهیم، باعث شده این بخش‌ها بیشتر به زوائدی بی‌اثر تبدیل شوند تا عناصری پیش‌برنده برای داستان. ازاین‌رو، وقتی نویسنده سعی می‌کند ضعف نگاه اسحاق را که از درک نادرست این مفاهیم نشئت گرفته، به نمایش بگذارد، چندان توفیقی حاصل نمی‌کند؛ ضعفی که در مورد مفاهیم دینی نیز تکرار شده است. حتی ارجاعات مستقیم و غیرمستقیم به شخصیت‌های سیاسی آن دوران، عمقی پیدا نکرده‌اند و درک برخی صحنه‌ها بدون داشتن پیش‌زمینه تاریخی دشوار است؛ مثلاً نمی‌توان فهمید که چرا فلان شخصیت در لحظه‌ای کوتاه حضور دارد یا چرا دست به اقدامی خاص می‌زند. در مجموع به نظر می‌رسد این موارد بیش از آنکه به محدودیت‌های قالب داستان بلند مرتبط باشد، به عدم تسلط کامل نویسنده بر آن‌ها باز می‌گردد؛ مسئله‌ای که به عمق کم مطالب ارائه‌شده در متن منجر شده است.
حقیقت امر این است که «اصالت» چندان تقلیدپذیر نیست. برخی داستان‌ها با چند جمله، تصویری ماندگار خلق می‌کنند که تا سال‌ها در ذهن خواننده باقی می‌ماند؛ درحالی‌که برخی دیگر، با تمام تلاش خود برای بازآفرینی فضا و لحن یک دوران، تنها روایتی طولانی و کم‌اثر بر جای می‌گذارند. دوباره روایت باغ‌وحش برلین در ذهنم نقش می‌بندد؛ آن لحظه کوتاه، آن اندوه ناب و خام انسانی و بی‌نیاز از هر توضیح اضافه... آن توصیف چندجمله‌ای تکان‌دهنده کجا و این داستان صرفاً بلند کجا... در نهایت، شاید راز ماندگاری یک روایت نه در پیچیدگی زبانی، نه در تقلید از سبکی خاص، بلکه در لمس جوهره احساسات انسانی نهفته باشد؛ چیزی که «مجمع‌الوحوش» با تمام تلاشش، از دستیابی به آن بازمانده است.
        

17

          باسمه
🔰 یادم میاد زمانی که توی گودریدز بیشتر فعال بودم، یه بازه‌ای پشت سر هم تعریف کتابی از یه نویسنده‌ای کاتالونیایی رو می‌خوندم تحت عنوان «سایه باد». این شروع آشنایی من بود با مجموعه «گورستان کتاب‌های فراموش‌شده» و آقای ثافون. یه مدت هم خودم بررسی کردم و نهایتاً تصمیم گرفتم که مجموعه رو با یه تخفیف مناسبتی خوب تهیه کنم تا بعد از پایان‌نامه بخونم [الآن که نگاه می‌کنم هم اگه اون موقع نمی‌خریدمش، احتمالاً دیگه باید باهاش خداحافظی می‌کردم 😂].

🔰 اما چرا اینقدر طول کشید تا شروعش کنم؟ حجم زیاد هر جلد، مجموعه‌ای بودن و تمایل به اینکه سر فرصت بخونمش باعث شد بین خریدن و خوندن حدود یه سال فاصله بیفته؛ مسئله‌ای که با مشغله‌های کاری هم تشدید شد... همه این موارد باعث شد خوندنش دوماهی طول بکشه... مسیری با فراز و نشیب مختلف...

🔰 الآن که کتاب تموم شده و در این نقطه پایانی، از کتاب راضی هستم. بدون تعارف، اون شکلی که فکر می‌کردم از اولش دیوانه‌وار کتاب رو دست می‌گیرم و شب و روز ندارم تا تمومش کنم، نبود! روند کتاب بعضی جاها از رمق می‌افتاد، بعضی جاها رفتارها منطقی نبود و توصیفات بعضاً زیاده از حد، تمرکز رو کم می‌کرد؛ اما وقتی قلق داستان دستم اومد، برام خوب و جالب شد و همراهش شدم.

🔰 دنیای کتاب، دنیای سیاه و تیره‌ای هست که مریض‌های جنسی و روانی نقش زیادی توش ایفا می‌کنن. بعضی جاها طنز داریم و بعضی جاها ترس. موارد تاریخی، عاشقانه، اکشن و... هم جای‌جای کتاب هستن؛ همه در بستر داستانی که لایه‌لایه جلو می‌ره و کشف می‌شه. همین لذت اکتشاف جهان کتاب در بستر شهری مثل بارسلون، واقعاً جذابیت بالایی داشت.

🔰 چاپ کتاب خوبه و علی‌رغم حجمش، وزن کمی داره. ترجمه هم در مجموع خیلی خوبه؛ منتهی توی محاورات، انگار یه سردرگمی بین شکسته‌نویسی و نوشتن معیار وجود داشته که جالب نبود. اشکالات ویرایشی کمی هم در متن به چشم می‌خوره. یه چیزی که خیلی توی ذوق زد، نقشه‌های آخر کتاب از شهر بارسلون بود که می‌تونست توی ایجاد حافظه تصویری حین مطالعه کمک زیادی بکنه؛ اما با کم‌ترین کیفیت ممکن چاپ شده بودن...
 
✅ این کتاب (و احتمالاً این مجموعه) رو به کی توصیه می‌کنم؟ اگه امکان مطالعه توی یه زمان طولانی رو دارین - مثلاً روزی ۲۰ صفحه - به مرور بهتون می‌چسبه؛ در غیر این صورت شاید گزینه مطلوبی برای شما نباشه. اگه موازی‌خوان هم هستین که چه بهتر!
        

37

          باسمه
🔰 تنهایی موضوعیه که معمولاً بهش فکر کردم یا اینکه باعث شده به چیزهای مختلف فکر کنم؛ بعضی موقع‌ها خودم به استقبالش می‌رم و بعضی موقع‌ها هم از دستش کلافه می‌شم... همین دست‌وپنجه نرم‌کردن با تنهایی باعث شد کتاب حاضر برام موضوعیت داشته باشه. حالا اینکه عطری از سفر هم داشته باشه که چه بهتر! بحث سفر و مسافرت همیشه برام جذابیت خاصی داشته؛ به همین دلیل معمولاً این کتاب‌ها رو نگه می‌دارم برای روزهای سخت. فشار کاری این روزها هم بهانه‌ای شد برای خوندن کتاب «وقت تنهایی»...

🔰 همون‌جور که کتاب میگه تنهایی، مطلوب و نامطلوب داره؛ به تعبیری تنهاییِ خواسته و ناخواسته. محور اصلی کتاب، دعوت به استفاده از فرصت تنهایی استفاده هست و در عین حال دوری از انزوا. تلاش نویسنده قابل تقدیره؛ اما فکر می‌کنم نهایتاً به این سمت رفتیم که برچسب خواسته رو روی تنهایی ناخواسته بزنیم... راستش وقتی با تنهایی بیش از حد دمخور باشی (ناخواسته)، دیگه جوری می‌شه که اینقدرها طاقت حضور و فعالیت توی جمع رو نداری... اینجا ممکنه بگن طرف «خواست» که حرف نزنه یا نیاد؛ ولی در اصل دیگه «نمی‌تونه» حرف بزنه یا بیاد... خواسته‌ای که از ناخواسته‌ها حاصل شده... بگذریم...

🔰 بدون تعارف فصل پاریس بدجور توی ذوقم زد؛ چون اصلاً اون چیزی نبود که فکر می‌کردم. بیشتر از سفر با اون چیزی که توی سر مسافر می‌گذشت، سروکار داشتم. ذکر اسامی پرشمار اشخاص و مکان‌ها در کنار فینگلیش معکوس و حتی نگارش تلفظ فرانسوی (مملو از غ)، دلایل دیگه اون بودن... بااین‌حال، کتاب هرچقدر جلو اومد، بهتر و بهتر شد؛ طوری که فصل نیویورک در نقطه اوج به این رسید که فارغ از اینکه «خونه» کجا باشه، چقدر حس بودن توی «خونه» دوست‌داشتنی هست... 

🔰 معرفی ابزارهای آخر کتاب هم ایده جالبی بود. سایت‌ها و اپلیکیشن‌های معرفی‌شده حتی اگه در اون موقع کاربردی هم براتون نداشته باشه، جذابیت‌های خاص خودش رو داره که با جستجوی اینترنتی می‌تونین کشفشون کنین.

✅ چاپ و ویرایش کتاب، خوب هست؛ اما همون‌طور که گفتم فارسی‌نویسی اسامی خاص، به‌خصوص در فرانسه، اذیت می‌کرد. در مجموع کتاب رو برای خوندن در همچین موقعیت‌هایی توصیه می‌کنم؛ نه همیشه. شاید اگه زمان دیگه‌ای این کتاب رو می‌خوندم، نظرم خیلی منفی‌تر بود؛ ولی الآن به «از هر دری، سخنی» بعضاً عمیق نیاز داشتم.
        

32

          باسمه
🔰 شاید اگه بحث‌های داغ این چند وقت نبود، این کتاب هنوز هم توی فهرست خوانده‌نشده‌ها حضور داشت. تجمیع کارها هم باعث شده بود که نتونم کتاب سنگین شروع کنم. خلاصه در مجموع «ایران نرسیده به امارات» شد بهترین گزینه این ایام که راضیم ازش 👌

🔰 سفر ما با راوی از هم‌صحبتی با رفیق امارات‌نشین ایشون شروع میشه. چالش ذهنی این هم‌صحبتی به قدری هست که پیشنهاد قبلی نگارش کتاب در مورد جزایر رو قبول و سفرشون رو آغاز کنن. محوریت این کتاب، همین سفر به جزایر سه‌گانه هست. به موازات روایت نویسنده از مشاهداتش، یه روایت تاریخی مبتنی بر اسناد هم ارائه میشه که نگاه دقیق‌تری رو ایجاد می‌کنه. همین‌جا هم هست که نکات جالبی در مورد مالکیت این مناطق و حتی اسامی اونا هم مطرح میشه: گمبرون، تمب و بوموسی همگی اسامی با ریشه‌هایی ایرانی هستن! توی بریده‌ها یکی دو مورد رو گذاشتم. این غافل‌گیری‌ها در موارد مختلفی اتفاق می‌افته که ترجیح میدم بذارمش برای تجربه خودتون 😊

🔰 این کتاب، سفرنامه نیست؛ روایتی بی‌تکلف از یه سفر کوتاه و بلنده: سفری کوتاه به جزایر سه‌گانه ایرانی و سفری طولانی در تاریخ این جزایر تا به امروز. ضعف دولت‌ها، طمع قدرت‌ها، شرف ملت‌ها و البته نمایی از وضعیت حال حاضر این منطقه...

✅ خوندن این کتاب جمع و جور، بهانه‌ای بود برای به یاد آوردن این تکه از خاک دوست‌داشتنی ایران که گرچه ازش زیاد شنیدم؛ اما کمتر ازش می‌دونستم. این کتاب جامع نیست؛ چون قصدش رو نداشته. بی‌ایراد هم نیست؛ اما در عین حال خوبه! بهتون پیشنهاد می‌کنم که حتماً بخونیدش؛ کم حجم و روان و مفید در آشنایی‌زدایی از این خاک سرخ...

پ.ن: هر کتابی که از نشر جام‌جم می‌خونم، افسوسم بابت اون شکل از رفتن آقای قزلی بیشتر میشه... حیف... کاش قدر بدونیم...
        

20