یادداشت محمد مهدی
3 روز پیش
باسمه 🔰 تا حالا شده ذهنتون، توی یه بازه زمانی کوتاه، در مورد یه چیزی پر از احساسات متناقض باشه؟ کتاب «یادداشتهای زیرزمینی» همچین تجربهای رو برام به ارمغان آورد: ترکیب خنده، عصبانیت، شوکهشدن و سردرگمی... انگار با یه بینظمی عجیبوغریب مواجه باشی که یه نظمی داره... پیچیده شد؟ واقعاً هست! 🔰 توی یادداشت کتاب «شبهای روشن» گفتم کتابی که دارم، این دو اثر داستایفسکی رو باهم آورده؛ آثاری که تقریباً ابتدا و انتهای خط کاری اون محسوب میشن. به نظرم ترکیب جالبی شده؛ اولی رو توی ۲۶ سالگی نوشته (چندروزه منتظرم شبهای روشن خودم رو بنویسم 😂) و دومی رو توی ۴۰ سالگی. چیزی که واضحاً دیدم، ناامیدترشدن داستایفسکی در عرض ۱۴ سال بود؛ مسئلهای که توی شخصیتها هم نمود جدی داشت... 🔰 مثل «شبهای روشن»، اینجا هم با یه راوی مواجه هستیم که نقش اصلی رو داره و تا آخر داستان هم برای ما ناشناس باقی میمونه. احتمالاً برای شما هم پیش اومده که هوش مصنوعی با اعتمادبهنفس بالا جوابتون رو بده؛ ولی شما بدونین که اشتباه میکنه. وقتی بهش میگین چیکار میکنه؟ یهو شروع میکنه با فروتنی به عذرخواهی و اصلاح! تقریباً این الگو رو توی مواجهه با راوی «یادداشتهای زیرزمینی» هم داریم؛ با این تفاوت که ایشون به شدت دروغگو و غیرقابل اعتماد هم هست! حالا خیلی تفسیری میشه؛ اما بهنظرم میشه تا حدی ربطش داد به فضای رمانتیسم (و در نتیجه غیرقابل اتکابودن دانستهها) در اون ایام که حتی به صورت مستقیم توی گفتههای ابتدای کتاب، در مقابل علمگرایی صرف، ذکر شده... 🔰 جناب راوی ما اینجا هم موجودی غرق در خیالبافی هست و پناهنده جهان خیال؛ با این تفاوت که خودش، آدم پلیدتری محسوب میشه... اگه راوی توی «شبهای روشن» فقط به خودش آسیب میزد، اینجا به بقیه هم آسیب میزنه؛ به همین خاطر بود که به شخصه کمتر پیش اومد باهاش ابراز همدردی کنم... 🔰 لازمه اینم بگم کم افکارش در خیلی جاها برام «قابلقبول» نبود؛ اما «قابل درک» بود... یادمه یه جایی خونده بودم داستایفسکی بیماره و فقط بیمارهای روانی آثارش رو میپسندن 😂 فارغ از این حرفها، ریشههای اعمال و تفاوتهای شخصیت راوی با پیشرفت داستان، بیشتر و بیشتر نمود پیدا کرد... من منجلابی که راوی «یادداشتهای زیرزمینی» توش دستوپا میزنه رو خیلی بیشتر از بدبختی راوی «شبهای روشن» وابسته به تصمیم خود شخص میبینم؛ اما باز هم جاهایی بود که بهخاطر وضعیتی که داخلش قرار میگرفت دلم براش میسوخت... یکی از نقاط اوج این قضیه، جایی بود که داستایفسکی تضاد بین طوفان درونی راوی و سکون دنیای بیرون رو به تصویر کشیده: راوی، حماسهای بزرگ از تحقیر و انتقام رو ماهها توی ذهن خود پرورش داده؛ درحالیکه توی دنیای واقعی، کل ماجرا و هر بخش اون، اینقدر بیاهمیت بوده که هیچکس جز خودش اصلاً حتی متوجهش هم نشده! اینجاست که تازه مفهوم انسان زیرزمینی قابل فهم میشه... 🔰 افسوسها و تأسفها خوردم موقع خوندن این کتاب... بهخصوص بابت دخیلکردن بیخود راوی توی یه مهمونی که از حضور توش نفرت داره و تجربه مجدد اون مصائب... جزئیات داستان رو نمیگم که لو نره؛ اما وقتی آدم روایت دلنشین راوی در مورد زیبایی زندگی مشترک خانوادگی رو میخونه، تأسف میخوره که میبینه براش فقط در حد حرفه... این تناقض توی مواجههاش با شخصیت آسیبپذیری مثل لیزا به اوج میرسه و یکی از بیرحمانهترین رفتارها رو رقم میزنه... تأسفآورتر اینکه راوی آخرش سعی میکنه برای ما (و در اصل خودش) بهونه بیاره که سبک رفتاری من اینه و ابراز علاقه من از این راه میگذره؛ در صورتی که خودش هم میدونه داره مزخرف میبافه... ✅❎ خب دیگه جمعش کنیم. ترجمه آقای شهدی مثل «شبهای روشن» بازهم قابلقبول بود. وضعیت ویرایشی متن، به نسبت از فاجعه «شبهای روشن» بهتر بود؛ اما بازهم ایرادهای زیادی داشت. کتاب «یادداشتهای زیرزمینی» سفری بود به تاریکی ذهن انسانی... موقع شروع مطالعه کتاب، واقعاً انتظار نداشتم اینقدر برام اثرگذار باشه... کتاب، اصلاً حجیم نیست؛ اما از عمد طولش دادم. اوایل برام خیلی عجیبوغریب بود؛ اما بعد خودم رو به دست جریان سیال افکار جاری توی کتاب سپردم. پیشنهاد میکنم اگه شما هم میخواین تازه توی این مسیر قدم بذارین و خیلی با داستانهای اینچنینی دمخور نیستین، همین مسیر رو طی کنین...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.