یادداشت محمد مهدی
1403/11/22
سالها پیش، کتابی تاریخی میخواندم که بخشی از آن به نبرد برلین در جنگ جهانی دوم اختصاص داشت. آنچه بیش از همه در خاطرم مانده، توصیف صحنهای بود که در آن، سربازان شوروی پس از شکست آلمانیها در محوطه باغوحش شهر، وارد آن شده و با صحنهای غریب در میانه جنگ انسانها مواجه شدند: نگهبان باغوحش، یک اسب آبی کشتهشده بر اثر انفجار خمپاره را در آغوش گرفته و با سوزی عجیب فریاد میزد و میگریست... هرچه نباشد، بالاخره روایت انسان هست و اُنس... خواندن عنوان و معرفی کتاب «مجمعالوحوش» باعث شد این توصیف مجدد در ذهنم نقش ببند و به خواندن کتابی بپردازم که راوی آن، مسئول باغوحش متعلق به ناصرالدینشاه بود. اسحاق، مسئول مجمعالوحوش ناصری، از کودکی در حالوهوای پرورش و نگهداری حیوانات رشد کرده است. مصائب معیشتی موجب میشود که او بهدوراز خانواده به نوکری در مجمعالوحوش دربیاید. سختیهای زندگی و پادویی در آنجا از او فردی فرصتطلب میسازد که حتی به قیمت حذف حامیان پیشین خود، حاضر است برای جاه و مقام بالاتر تقلا کند. او برای حفظ موقعیت خود به این حیوانات نیاز دارد. تجربه تلخ زندگی و همنشینی مداوم با حیوانات، باعث میشود که اسحاق دچار نوعی بدبینی شود و گمان کند که دیگران در حال خیانت به او هستند؛ همان خیانتی که خود بارها مرتکب شده است. در نتیجه، روزبهروز تنهاتر شده و بیشازپیش به حیوانات وابسته میشود. با ورود ایران به بحرانهای سیاسی پس از ترور ناصرالدینشاه، مجمعالوحوش نیز مورد بیتوجهی قرار گرفته و روبهزوال میرود. حیواناتی که اولویت - و خواهناخواه علاقه - اسحاق بودند و حتی بیشتر از خانوادهاش موردتوجه، تنها دارایی او میشوند. گنجینهای که او امید دارد با حفظشان، پس از بهقدرترسیدن شاهی مقتدر، دوباره جایگاهی برای خود بیابد؛ اما تاجداران میآیند و میروند و شاه مطلوب او نمیآید. اینجاست که قربانیکردن آغاز میشود؛ آنچه برای جلبتوجه همایونی کمتر ضرورت دارد، بهپای دیگری قربانی میشود. از اینجا به بعد، روند داستان همین است: تأسف او از این کار و مرور دلبستگیهایش در کنار توصیفات زجرآور مرگ آنها. این روند تکرار میشود و تکرار میشود تا به بزرگترین دلبستگیهای او در زندگی برسد. طرح داستان، همین است. چند سالی است که در تولیدات نشر ایران، توجه به عصر قاجار مجدداً افزایش یافته و آثاری که به این دوره میپردازند، بیشتر از گذشته منتشر میشوند. در میان آنها، داستانها و رمانهایی که در بستر تاریخی مذکور روایت میشوند، عمدتاً تلاش دارند تا از سبک و لحن رایج آن ایام پیروی کنند؛ مسیری که کتاب «مجمعالوحوش» نیز در آن گام برداشته است. برخی ازایندست آثار، مانند «بیکتابی» آقای خبوشان، توانستهاند حالوهوای تاریخی مدنظر را بهشکلی باورپذیر بازآفرینی کنند. دسته دیگر چنین موفقیتی نداشتهاند که میتوان «مجمعالوحوش» را هم متعلق در آن زمره دانست. استفاده از واژگانی که در عهد قاجار مصطلح نبوده و در عوض، بهکارگیری کلمات سنگین و متوالی که حتی در مقایسه با آثار پر اطناب عهد مشروطه نیز اغراقشده به نظر میآیند، از جمله نشانههای تقلید ناکام از نثر آن دوران است. حتی اگر این موارد را به سبک نگارش نویسنده مرتبط بدانیم، در مورد خطاهای دستوری نمیتوان چنین توجیهی آورد. نویسنده تلاش کرده با استفاده از جملات کوتاه و درهمشکسته، سبک روایت آن ایام را تداعی کند؛ اما آوردهای جز کاهش گیرایی متن برای مخاطب به همراه نداشته است. نتیجه آنکه موارد بسیاری را میتوان برشمرد که ابهامی فرساینده در خصوص شناخت ضمیر جملات متن وجود دارد؛ ابهاماتی که هیچکدام در راستای خط روایی داستان نیستند که برای مثال ناگهان با شخصی آشنا شویم و شکلی از غافلگیری اتفاق بیفتد! به عبارت صحیحتر، میتوان از این مورد با عنوان کژتابی یاد کرد؛ نه شکلی از آرایههای ادبی. از ویژگیهای آثار متمرکز بر عصر قاجار صحبت میکردیم. یکی دیگر از مشخصههای این دست آثار، تلخی فراوان آنهاست. برخی مانند «بیکتابی»، این تلخی را از طریق نمایش رذالت و جنایات بازگو میکنند؛ درحالیکه برخی دیگر، نظیر «پریدخت» آقای عسکری، آن را از رنج بیوفایی یار برمیگیرند. در مقابل، به نظر میرسد «مجمعالوحوش» هیچ هدفی از رنجبردن شخصیتها و رنجدادن خواننده ندارد. حتی اگر قصد نویسنده را بهتصویرکشیدن نمایشی از پوچی زندگانی در نظر بگیریم، این هدف نیز در ملغمه ذکر مصائب گم گشته است. نویسنده گاه تلاش کرده کنایاتی را بر برخی مفاهیم در بطن روایت خود بگنجاند. ورود اسحاق به حلقهای عرفانی یکی از این موارد است؛ اما توصیف کمرمق این مفاهیم، باعث شده این بخشها بیشتر به زوائدی بیاثر تبدیل شوند تا عناصری پیشبرنده برای داستان. ازاینرو، وقتی نویسنده سعی میکند ضعف نگاه اسحاق را که از درک نادرست این مفاهیم نشئت گرفته، به نمایش بگذارد، چندان توفیقی حاصل نمیکند؛ ضعفی که در مورد مفاهیم دینی نیز تکرار شده است. حتی ارجاعات مستقیم و غیرمستقیم به شخصیتهای سیاسی آن دوران، عمقی پیدا نکردهاند و درک برخی صحنهها بدون داشتن پیشزمینه تاریخی دشوار است؛ مثلاً نمیتوان فهمید که چرا فلان شخصیت در لحظهای کوتاه حضور دارد یا چرا دست به اقدامی خاص میزند. در مجموع به نظر میرسد این موارد بیش از آنکه به محدودیتهای قالب داستان بلند مرتبط باشد، به عدم تسلط کامل نویسنده بر آنها باز میگردد؛ مسئلهای که به عمق کم مطالب ارائهشده در متن منجر شده است. حقیقت امر این است که «اصالت» چندان تقلیدپذیر نیست. برخی داستانها با چند جمله، تصویری ماندگار خلق میکنند که تا سالها در ذهن خواننده باقی میماند؛ درحالیکه برخی دیگر، با تمام تلاش خود برای بازآفرینی فضا و لحن یک دوران، تنها روایتی طولانی و کماثر بر جای میگذارند. دوباره روایت باغوحش برلین در ذهنم نقش میبندد؛ آن لحظه کوتاه، آن اندوه ناب و خام انسانی و بینیاز از هر توضیح اضافه... آن توصیف چندجملهای تکاندهنده کجا و این داستان صرفاً بلند کجا... در نهایت، شاید راز ماندگاری یک روایت نه در پیچیدگی زبانی، نه در تقلید از سبکی خاص، بلکه در لمس جوهره احساسات انسانی نهفته باشد؛ چیزی که «مجمعالوحوش» با تمام تلاشش، از دستیابی به آن بازمانده است.
(0/1000)
محمد مهدی
1403/12/27
0