یادداشت محمد مهدی

محمد مهدی

محمد مهدی

3 روز پیش

        یادداشت هر دو کتاب رو باهم اینجا می‌ذارم:

شب‌های روشن:
باسمه
🔰 این هم از اولین تجربه خوانش از جناب داستایفسکی؛ هر چند خیلی کوچیک و جمع و جور 🙂 خب اگه شما هم مثل من تا حالا کلاسیک روسی رو به طور جدی تجربه نکرده باشین، بازم اسم «شب‌های روشن» رو شنیدین. حین صحبت با یکی از دوستان گودریدزی در مورد ادبیات روسی به این نتیجه رسیدیم که شاید برای گام اول توی مسیر طولانی این خطه، انتخاب بدی نباشه... الآن می‌تونم بگم انتخاب درستی بود... درست اما تلخ...

🔰 داستایفسکی که دیگه نیازی به رد و تأیید نداره. فقط یه چیز رو بخوام ذکر کنم، امکان برقراری ارتباط قوی با متن بود... توصیفات کوتاه و گیرای داستایفسکی از نمای شهر و طبیعت و حتی احساسات (که به نظرم اوجش توی سرگشتگی عاشقانه شب چهارم بود) خیلی برام جذابیت داشت.

🔰 راوی بی‌نام داستان، به شکل عجیبی ارتباط خودش رو با واقعیت قطع کرده. به نظر می‌رسه به‌خاطر طبقه اجتماعیش، آن‌چنان دغدغه پایه‌ای برای مادیات نداره؛ اما آن‌چنان با خودمحورپنداری فاجعه‌باری مواجه هست که طبیعتاً هیچ شکلی از پدیداومدن شرایط مطلوب خودش رو به جز توی فکر و خیال پیدا نمی‌کنه... این مسئله توی همه جوانب زندگیش قابل‌مشاهده هست؛ مثلاً زندگی مشترک هم برای اون، چیزی خارج از این چارچوب نیست... لحظاتی که داشت به داستان تأسف‌بار زندگی خودش آب‌وتاب می‌داد تا طرف مقابل (ناستنکا) رو تحت‌تأثیر قرار بده، در حالی‌که توی دلش داشت می‌خندید، واقعاً خواننده رو بیشتر به افسوس وامی‌داشت...

🔰 شخصیت ناستنکا برای من دوست‌داشتنی نبود. اون بدون تحصیلات آن‌چنانی یا تعاملات زیاد با اجتماع، شناخت نسبتاً خوبی از طرف صحبت خودش پیدا می‌کنه. این قبول؛ اما اینکه هر شخصی رو اول به چشم ابزاری برای رهایی از مادربزرگ ببینه، ناراحت‌کننده هست. می‌فهمم این عشق به مرور نسبت به مستأجر ریشه‌دارتر می‌شه؛ اما در قبال راوی تا آخر هم ابزاری باقی می‌مونه: زمانی برای شنیده‌شدن، زمانی برای واسطه‌شدن و حتی زمانی برای جایگزین‌شدن!

🔰 گرچه شاید به قول خود ناستنکا، به مرور زمان عشقی هم به راوی پیدا می‌کرد (مشابه روند طی‌شده با مستأجر)؛ اما در کل مسیر کوتاه چهارشب و یک روز، فقط آسیب بود که نصیب راوی شد... اتفاقاً خود راوی هم بی‌تقصیر نیست! بارها و بارها عشق ناستنکا به دیگری رو حس کرد؛ اما خودش رو به اون راه زد. فکر کنین حتی در اوج عاشقانه‌های آخرین شب، بازم چند لحظه خود واقعی ناستنکا رو می‌دید و هی می‌خواست به خودش دروغ بگه... بازم زندگی خارج از واقعیت؛ حتی وقتی روی زمین چیزی در جریانه... بازشدن چشم راوی به آینده احتمالی خودش بعد خوندن نامه خداحافظی ناستنکا، شاید نشانه‌ای بود از اینکه ممکنه بالآخره یه تغییری در راه باشه... 

🔰 فارغ از محتوا، یه سری هم‌زمانی‌های جالبی موقع خوندن این کتاب اتفاق افتاد؛ مثل اینکه روز شروع خوانش کتاب مصادف شد با روز پایان فستیوال شب‌های روشن شهر سنت پترزبورگ و دوم اینکه هم‌سن راوی بودم. طبعاً تصادفی هست؛ ولی خب باعث شد یه کم بهش فکر کنم... حس جالبی بود.

🔰 من موقع خرید کتاب، چنتا بند رو مقایسه و این ترجمه رو انتخاب کرده بودم. در مجموع، خروجی کار آقای شهدی بد نبود؛ اما ویراستاری فاجعه‌بار کتاب، خیلی خیلی توی ذوق می‌زد! اشتباهات املایی، نگارشی و سخت‌خوانی متن اصلاً جایی برای دفاع نمی‌ذاشت!

✅❎ کتاب «شب‌های روشن» با توجه به حجم کم و غنای بالا، احتمالاً برای شروع خوانش از جناب داستایفسکی گزینه مناسبی باشه؛ منتهی ترجیحاً از ناشری به غیر از نشر مجید (به‌سخن) تا تجربه بهتری داشته باشین...


پ.ن: آخرین جمله کتاب مثل اولین جمله‌اش معروفه. تجربه کوتاه داستانی در این چندروزه و مرور یه سری خاطره مرتبط و غیرمرتبط، باعث می‌شه که وقتی جمله سوالی آخر کتاب رو خوندم، جوابم این باشه که: «نه آقای داستایفسکی؛ کافی نیست!»
پ.پ.ن: یه نظریه بسیار تلخ بعد از تموم‌شدن کتاب شنیدم که ترجیح می‌دم اصلاً بهش فکر نکنم... متأسفانه خیلی هم منطقی به نظر میومد...

-----------------------------------------------------------------------------

یادداشت‌های زیرزمینی:
باسمه 
🔰 تا حالا شده ذهنتون، توی یه بازه زمانی کوتاه، در مورد یه چیزی پر از احساسات متناقض باشه؟ کتاب «یادداشت‌های زیرزمینی» همچین تجربه‌ای رو برام به ارمغان آورد: ترکیب خنده، عصبانیت، شوکه‌شدن و سردرگمی... انگار با یه بی‌نظمی عجیب‌وغریب مواجه باشی که یه نظمی داره... پیچیده شد؟ واقعاً هست!

🔰 توی یادداشت کتاب «شب‌های روشن» گفتم کتابی که دارم، این دو اثر داستایفسکی رو باهم آورده؛ آثاری که تقریباً ابتدا و انتهای خط کاری اون محسوب می‌شن. به نظرم ترکیب جالبی شده؛ اولی رو توی ۲۶ سالگی نوشته (چندروزه منتظرم شب‌های روشن خودم رو بنویسم 😂) و دومی رو توی ۴۰ سالگی. چیزی که واضحاً دیدم، ناامیدترشدن داستایفسکی در عرض ۱۴ سال بود؛ مسئله‌ای که توی شخصیت‌ها هم نمود جدی داشت...

🔰 مثل «شب‌های روشن»، اینجا هم با یه راوی مواجه هستیم که نقش اصلی رو داره و تا آخر داستان هم برای ما ناشناس باقی می‌مونه. احتمالاً برای شما هم پیش اومده که هوش مصنوعی با اعتمادبه‌نفس بالا جوابتون رو بده؛ ولی شما بدونین که اشتباه می‌کنه. وقتی بهش می‌گین چیکار می‌کنه؟ یهو شروع می‌کنه با فروتنی به عذرخواهی و اصلاح! تقریباً این الگو رو توی مواجهه با راوی «یادداشت‌های زیرزمینی» هم داریم؛ با این تفاوت که ایشون به شدت دروغگو و غیرقابل اعتماد هم هست! حالا خیلی تفسیری می‌شه؛ اما به‌نظرم می‌شه تا حدی ربطش داد به فضای رمانتیسم (و در نتیجه غیرقابل اتکابودن دانسته‌ها) در اون ایام که حتی به صورت مستقیم توی گفته‌های ابتدای کتاب، در مقابل علم‌گرایی صرف، ذکر شده... 

🔰 جناب راوی ما اینجا هم موجودی غرق در خیال‌بافی هست و پناهنده جهان خیال؛ با این تفاوت که خودش، آدم پلیدتری محسوب می‌شه... اگه راوی توی «شب‌های روشن» فقط به خودش آسیب می‌زد، اینجا به بقیه هم آسیب می‌زنه؛ به همین خاطر بود که به شخصه کمتر پیش اومد باهاش ابراز همدردی کنم...

🔰 لازمه اینم بگم کم افکارش در خیلی جاها برام «قابل‌قبول» نبود؛ اما «قابل درک» بود... یادمه یه جایی خونده بودم داستایفسکی بیماره و فقط بیمارهای روانی آثارش رو می‌پسندن 😂 فارغ از این حرف‌ها، ریشه‌های اعمال و تفاوت‌های شخصیت راوی با پیشرفت داستان، بیشتر و بیشتر نمود پیدا کرد... من منجلابی که راوی «یادداشت‌های زیرزمینی» توش دست‌وپا می‌زنه رو خیلی بیشتر از بدبختی راوی «شب‌های روشن» وابسته به تصمیم خود شخص می‌بینم؛ اما باز هم جاهایی بود که به‌خاطر وضعیتی که داخلش قرار می‌گرفت دلم براش می‌سوخت... یکی از نقاط اوج این قضیه، جایی بود که داستایفسکی تضاد بین طوفان درونی راوی و سکون دنیای بیرون رو به تصویر کشیده: راوی، حماسه‌ای بزرگ از تحقیر و انتقام رو ماه‌ها توی ذهن خود پرورش داده؛ درحالی‌که توی دنیای واقعی، کل ماجرا و هر بخش اون، این‌قدر بی‌اهمیت بوده که هیچ‌کس جز خودش اصلاً حتی متوجهش هم نشده! اینجاست که تازه مفهوم انسان زیرزمینی قابل فهم می‌شه...

🔰 افسوس‌ها و تأسف‌ها خوردم موقع خوندن این کتاب... به‌خصوص بابت دخیل‌کردن بی‌خود راوی توی یه مهمونی که از حضور توش نفرت داره و تجربه مجدد اون مصائب... جزئیات داستان رو نمی‌گم که لو نره؛ اما وقتی آدم روایت دل‌نشین راوی در مورد زیبایی زندگی مشترک خانوادگی رو می‌خونه، تأسف می‌خوره که می‌بینه براش فقط در حد حرفه... این تناقض توی مواجهه‌اش با شخصیت آسیب‌پذیری مثل لیزا به اوج می‌رسه و یکی از بی‌رحمانه‌ترین رفتارها رو رقم می‌زنه... تأسف‌آورتر اینکه راوی آخرش سعی می‌کنه برای ما (و در اصل خودش) بهونه بیاره که سبک رفتاری من اینه و ابراز علاقه من از این راه می‌گذره؛ در صورتی که خودش هم می‌دونه داره مزخرف می‌بافه...

✅❎ خب دیگه جمعش کنیم. ترجمه آقای شهدی مثل «شب‌های روشن» بازهم قابل‌قبول بود. وضعیت ویرایشی متن، به نسبت از فاجعه «شب‌های روشن» بهتر بود؛ اما بازهم ایرادهای زیادی داشت. کتاب «یادداشت‌های زیرزمینی» سفری بود به تاریکی ذهن انسانی... موقع شروع مطالعه کتاب، واقعاً انتظار نداشتم این‌قدر برام اثرگذار باشه... کتاب، اصلاً حجیم نیست؛ اما از عمد طولش دادم. اوایل برام خیلی عجیب‌وغریب بود؛ اما بعد خودم رو به دست جریان سیال افکار جاری توی کتاب سپردم. پیشنهاد می‌کنم اگه شما هم می‌خواین تازه توی این مسیر قدم بذارین و خیلی با داستان‌های این‌چنینی دمخور نیستین، همین مسیر رو طی کنین...

      
89

11

(0/1000)

نظرات

ملیکا🌱

ملیکا🌱

3 روز پیش

بهخوان تاریخ بعضی یادداشت‌ها و گزارش پیشرفت‌ها رو نشون نمی‌ده. الآن مثلا نشون نمی‌ده شما این یادداشت رو کِی نوشتید./:
1

1

محمد مهدی

محمد مهدی

3 روز پیش

خب این هنرنمایی جدیدش هست 😂😂
امروز منتشرش کردم.  

0