شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
آگاتاهد.

آگاتاهد.

10 ساعت پیش

        بیست و چهارمین کتابِ ۱۴۰۴؛ 
حس نزدیکی خاصی با کتاب‌هایی که نویسنده‌های ایرانی دارند و همین گوشه کنارها اتفاق می‌افتند میکنم. حسی که قرار نیست با کتاب‌های دیگر تجربه کنم.
"برفِ تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق" با همین حسِ آشنایی قدیمی شروع شد. مثل اینکه از درون خودم اتفاق می‌افتاد. شخصیت‌های کتاب همه مثل دوستان نزدیکم بودند که قبلا می‌شناختمشان اما مدت طولانی فراموششان کرده بودم، تا آنجا که دوباره با خواندن این صد صفحه کتاب که در یک نشست تمام شد با آن دوستان قدیمی ملاقات کردم.
فکر میکنم این حس بیشتر به‌خاطر سبک نوشتن کتاب باشه. درست مثل این بود که در زیرشیروانیِ کم نوری نشسته باشم و دفتر خاطراتی کهنه که همانجا پیدایش کرده‌بودم را بخوانم. 
اینکه این اتفاقات در چنین سن کمی برای راوی به وقوع می‌پیوست ارتباط گرفتن با کتاب و راوی را برایم سخت‌تر و سخت‌تر می‌کرد. البته که بنظرم پایان کتاب هم چهارچوبِ قوانین کتاب را رد کرد و غیرمنطقی تمام شد، حداقل من نیاز به توضیح بیشتری داشتم. فکر می‌کنم همین موارد دلیل کم کردن دوستاره بوده باشه.

و در پایان، همان‌طور که نویسنده در سرانجام کتاب گفت، "در پیاده‌رویِ عریضِ خیابان انقلاب آدم‌های زیادی درحال رفت‌وآمد بودند که هرکدامشان می‌توانستند داستان منحصر به فرد زندگی خود را داشته باشند."
      

4

        با وجود امتیاز کمش تو گودریدز (خیلی کم! حدود ۳/۶) انتظار داشتم بتونم دوستش داشته باشم، ولی خب...
(هر بار هی بیشتر به این باور می‌رسم که بعیده از کتابای زیر ۴ ستاره خوشم بیاد و بهتره اصلا نرم سراغشون 🚶🏻‍♀️)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

تو این کتاب با انگلستان زمان شاه آرتور طرفیم (البته در واقع یه چند سالی بعد از مرگ شاه آرتور).
اوضاع هم اصلا عادی نیست.
سرزمین پر از دیوهاییه که اگه حواست نباشه شکارشون می‌شی،
و از اون مهم‌تر، همهٔ مردم دچار فراموشی عجیبی شدن، طوری که حتی مهم‌ترین رخدادهای زندگیشون رو به یاد نمی‌آرن و وسط دعوا یهو یادشون می‌ره اصلا داشتن سر چی بحث می‌کردن.
تو همچین اوضاعی یه زن و شوهر پیر به نام‌های اَکسل و بئاتریس راهی سفری برای دیدن پسرشون می‌شن، پسری که سال‌ها ندیدنش و فکر می‌کنن تو روستایی همون نزدیکی‌ها ساکن شده...
تو راه هم با جنگجویی از کشور همسایه برخورد می‌کنن که به نظر می‌رسه برای مأموریت مهمی پا به این سرزمین گذاشته و شوالیهٔ پیری که سال‌هاست با هدف کشتن یه ماده‌اژدها در این زمین‌ها پرسه می‌زنه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب در مورد این کتاب چی می‌تونم بگم؟

مثلا اینکه روند کند و خسته‌کننده‌ای داشت؟
یا اینکه متوجه نشدم یه سری عناصر رو اصلا واسه چی انداخته بود وسط داستان؟ 
یا اینکه با چیزی که به نظرم تهش می‌خواست بگه مشکل داشتم؟

شاید هر کدوم از این مواردی که به نظر من اینقدر بی‌معنی می‌رسید «نماد»هایی بالاتر از سطح درکم بوده باشن و شاید برداشتم از حرف نهایی نویسنده اشتباه باشه 🤷🏻‍♀️

به هر حال از این کتاب خوشم نیومد و در این باره بعد از هشدار افشا دقیق‌تر توضیح می‌دم...

قبلش بگم اجرای نسخهٔ صوتی آوانامه با گوینده‌های مختلفی که داشت واقعا خوب بود و ازش راضی بودم (به جز صداگذاری برای یکی از شخصیت‌ها که البته خیلی نقش کمی داشت و شاید چند دقیقه بیشتر صحبت نکرد). در نتیجه، اگرم یه وقت خواستید برید سراغ این کتاب نسخهٔ صوتی گزینهٔ خوبیه.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ هشدار افشا ⚠️

خب.
آخر داستان می‌فهمیم این فراموشی که از نَفَس کوئریکِ اژدها ناشی شده در واقع به دستور جناب آرتور و با جادوی مرلین اتفاق افتاده (البته این مسئله خیلی قبل از رسیدن به آخر داستان تقریبا مشخص شد).
چرا؟ چون آرتور و ارتش برایتونش اومدن «برای جلوگیری از جنگ‌های بیشتر» زن و بچه‌های ساکسون رو قتل عام کردن (با این استدلال که دیگه کسی نمونه که بخواد باهاشون بجنگه 😐) و بعد کاری کردن تا همه همه چیز رو فراموش کنن و در نتیجه «صلح» برقرار بشه.
و واقعا هم تا سال‌ها برایتون‌ها و ساکسون‌ها کنار هم در کمال آرامش زندگی کردن (بله درسته، هنوز کلی ساکسون باقی مونده بوده، خب آرتور عزیزم وقتی نمی‌تونی یه کاری رو درست انجام بدی بهتره کلا انجامش ندی 🙄 جدا فک نکنم موردهای زیادی از نسل‌کشی کااامل در تاریخ وجود داشته باشه و بنابراین استدلال آرتور و همراهانش از اساس مسخره بود. می‌گید خب این همه نسل‌کشی که واقعا اتفاق افتاده چی؟ می‌گم حرفم اصل این کار نیست، هدفیه که براش بیان شد، بگذریم).

حالا ویستن، همون جنگجوی ساکسون که گفتم، میاد و بعد از کلی ماجرا بالاخره کوئریک رو می‌کشه تا ملت حافظه‌شون رو به دست بیارن، چرا؟ تا ساکسون‌ها همه چیز یادشون بیاد و از برایتون‌ها انتقام بگیرن.

خب، وسطای داستان آدم واقعا از قساوت آرتور و لشگرش منزجر می‌شه.
و من اینجا یاد همهٔ بلاهایی افتادم که دولت فخیمهٔ انگلیس سر مردم دنیا آورده و بعد با تحریف تاریخ کاری کرده تا این ملت‌ها همهٔ اون ماجراها رو «فراموش» کنن.
ولی حس آخر کتاب چی بود؟ 
حس یه نفرت بی‌پایه، اونجا که ویستن پسربچه‌ای که همراهش بوده رو مجبور می‌کنه قسم بخوره برای همیشه از هممممهٔ برایتون‌ها متنفر باشه و خودش هم غصه می‌خوره چرا یه مقدار دلش به خاطر این چند وقت زندگی کنار برایتون‌ها نسبت بهشون نرم شده.
یعنی قشنگ تهش به جای اینکه از دست برایتون‌ها عصبانی باشیم از دست ویستن ساکسون ناراحت می‌شیم و با خودمون می‌گیم بسه دیگه، این همه نفرت خوب نیست. بالاخره باید یه وقتی این چرخهٔ خشونت شکسته بشه و انگار چاره‌ای جز یه فراموشی جادویی نداره و یا به هر حال بخشیدن عاملین نسل‌کشی (که به نظر نویسنده اینم ممکن نیست و تنها چاره‌ش همون فراموشیه).
البته نویسنده به ما چیزی از پیشینهٔ این دو ملت نمیگه و نمی‌دونیم قبلش کی کی رو کشته بوده و کی به کی ظلم کرده، ولی اگه بخوایم ماجرا رو از همین زمان داستان در نظر بگیریم ظلم نابخشودنی از برایتون‌ها بوده‌.
و آیا واقعا کار درست اینه که یه ملتی یکی دیگه رو «قتل عام» کنه و اون یکی «ببخشه»؟ که چی؟ که خشونت متوقف بشه؟ واقعا راه توقف خشونت اینه؟ 


و بعد پایان ماجرای اکسل و بئاتریس.
اون قایق در واقع مرگ بود؟ 
و چی شد که از هم جدا شدن؟ آیا به زعم بعضی از خواننده‌ها می‌خواست بگه هر کس تنها می‌میره؟ 
یا به زعم بقیه می‌خواست بگه بئاتریس اکسل رو نبخشید؟ 
به نظر من این گزینهٔ دوم خیلی به رفتار بئاتریس نمی‌اومد.
البته که در این صورت خیلی باید پررو بوده باشه!
این زن به شوهرش خیانت کرد و پسرشون که شاهد ماجرا بود گذاشت رفت. بعداً این پسر طاعون گرفت و مرد و اکسل سر ناراحتی از بئاتریس نذاشت بره سر قبر پسرش. الان جدا کسی که نباید بخشیده می‌شد اکسل بود؟ 🙄 البته که کتاب هیچ‌گونه زمینهٔ درستی از ماجرا بهمون نمی‌ده که بتونیم بهتر در مورد میزان مقصر بودن هر کس قضاوت کنیم، ولی فکر نمی‌کنم اینجا اکسل بیشتر مقصر بوده باشه. به هر حال کتاب پایان مبهمی داشت و همچین اتفاقی به من یکی حس بدی داد.


کلی سوال بی‌جواب دیگه هم این وسط باقی موند.
مثلا قضیهٔ مادر ادوین چی شد دقیقا؟ آیا صداهایی که می‌شنید کلا صدای کوئریک بود؟ اون تیکه که گفت تو یه قاطری دور گاری بچرخ دقیقا یعنی چی؟! یا اون دختره که دست‌بسته پیداش کرد کی بود؟
یا غیر از اون چرا کلا فراموشی رو اکسل اثر کمتری داشت؟ 
یا هدف نویسنده از آوردن اون ماجرای رودخونه چی بود؟
یا اون صومعه و راهب‌ها چی بودن اون وسط؟ یا نقش دیوها چی بود؟ 
و احتمالا موارد دیگه‌ای که فراموش کردم 😏
      

15

بابک قائدنیا

بابک قائدنیا

13 ساعت پیش

        👈 خواندن این کتاب را، گرچه‌ داستانی بسیار تلخ، سیاسی و سراسر جلافت و خشونت دارد، پيشنهاد می‌کنم. این رمان داستان زندگی رافائل تِروخِیو یکی از بدنام‌ترین و فاسدترین دیکتاتورهای آمریکای لاتین است. کسی که  ۳۱ سال حاکم مطلق دومینیکن بود و هر نوع مخالفتی را به شدیدترین شکل ممکن سرکوب می‌کرد. ماریو باگاس یوسا، درباره ‌ماجرای نگارش این کتاب می‌گوید: فکر نوشتن این رمان از سال ۱۹۷۵ در سرم بود و شش سال قبل از چاپ شدن کتاب، نوشتنش را شروع کردم. اما زمانی دراز در این فکر بودم و هرچه را که درباره تروخیو، درباره سی و یک سال حکومت او بر جمهوری دومینیکن، پیدا می‌کردم می‌خواندم. به دومینیکن رفتم و بایگانی‌ها را بررسی کردم. برای نوشتن کتاب سور بز با یکی از خطرناک‌ترین جانیان و شکنجه‌گران آن زمان هم صحبت کردم و از هر اطلاعاتی برای نوشتن بهتر کتاب استفاده نمودم. 
👍 رمان سه خط داستانی موازی را دنبال می‌کند:
نخست بازگشت اورانیا کابرال، زنی با گذشته‌ای تلخ، به کشورش پس از سال‌ها؛ دیگری آخرین روزهای زندگی تروخیو و سومی وقایع ترور او توسط گروهی از مخالفان.
آرک داستان، چند مرحله‌ی کلاسیک است. آن چیزی که مورد توجه من قرار گرفته و باعت لذت بردن من از کتاب شد، ساختاری پیچیده اما منسجم بود که از سه خط روایی موازی، که در بالا گفتم، تشکیل می‌شد و به‌تدریج به نقطه‌ای مشترک می‌رسیدند.
خط داستانی، تروخیو تصویری چندبعدی از یک دیکتاتور را نشان می‌دهد؛ نه صرفاً یک هیولا، بلکه انسانی بیمار، متوهم و البته متزلزل. سبک روایت، رئالیسم تاریخی، چندخطی و روایت از دید چند شخصیت است و نویسنده شخصیت‌ها را با دقت انتخاب و توصیف کرده‌ است. تروخیو، که نماد اقتدار مطلق و فروپاشی درونی‌ست، اورانیا، نماد قربانیان خاموش در یک دیکتاتوری و شخصیت‌های حاشیه‌ای مانند تروریست‌ها یا اطرافیان تروخیو، که هر کدام نماینده‌ای از طیف‌های مختلف جامعه تحت سلطه‌. 
یکی از نکات جالب برای من در این رومان، هشدار در خصوص فراموشی تاریخی است؛ جایی که می‌گوید: <اگر گذشته را نکاویم، تکرار می‌شود.>
فراموشی تاریخی یکی از دلایل سه‌گانه پیدایش توتالیتاریسم از نظر هانا آرنت در رساله‌ توتالیتاریسم است.
👎 کِش‌دار بودن بعضی قسمت‌ها و بیان عریان خشونت  فیزیکی  در شکنجه و تجاوز جنسی و توجه اندک به دردها و مشکلات مردم عادی را می‌توان از نقاط ضعف این رمان دانست. 
The Feast of the Goat
La Fiesta del Chivo
Mario Vargas Llosa
      

17

fateme

fateme

13 ساعت پیش

6

دریا

دریا

13 ساعت پیش

        تعریف زیادی از اروین یالوم شنیده بودم، اما این کتاب ناامیدم کرد. 

خوندن کتاب مامان و معنی زندگی باعث شد در برابر روان‌درمانگرها جبهه بگیرم و اعتمادمو بهشون از دست بدم و به کمک بعضی افکار و احساسات قبلی‌م، مطمئنم کرد که نباید دیگه به روانشناسی مراجعه کنم. این ممکنه خیلی بد باشه و یه کتاب نباید چنین حسی به کسی بده.

مدت‌ها پیش توی یه کانالی عضو بودم که یه دانشجوی پزشکی اداره‌ش می‌کرد. این کانال پر شده بود از قضاوت‌های غیرحرفه‌ای درباره‌ی بیماران و تمسخر رفتار یا بدنشون. با اون دانشجو صحبت کردم، احساسمو از این موضوع به عنوان یه بیمار باهاش در میون گذاشتم، جواب درستی نداد و من برای آرامش اعصاب و بازسازی دوباره‌ی اعتمادم به دکترا، از اون کانال لفت دادم. مخاطب اصلی اون صفحه، دانشجویان و داوطلبین ورود به حیطه‌ی پزشکی بودن و این، مسئله رو برای من بزرگ‌تر می‌کرد.

درسته که درمانگران هم انسان‌هایی هستن مثل بقیه و مقدس نیستن، ولی من فکر می‌کنم روانشناسان و پزشکان شغلشون شغلی معمولی نیست، با همه‌ی شغلای دیگه متفاوته. اونا با مهم‌ترین بخش انسان‌ها سروکار دارن، یعنی جسم و روانشون، بنابراین نباید بهش صرفاً به عنوان یه شغل نگاه کنن، نباید به خودشون در اون نقش به عنوان یه آدم عادی نگاه کنن. باید حداقل خودشون سعی کنن از هر چیزی که دورشون می‌کنه از هدف اصلی‌شون مقدس باشن و باید شغلشون رو به عنوان یه رسالت الهی ببینن. در غیر این صورت، نمی‌تونن به مراجعینشون کمک کنن.

مامان و معنی زندگی برخلاف بسیاری از آثار روان‌شناسی، بی‌پرده‌ست. یالوم خودش رو در موقعیتی نشون می‌ده که گاهی آسیب‌پذیره، گاهی دچار حسادت یا سردرگمی می‌شه، گاهی درگیر رابطه‌های پیچیده با مراجعاشه. برای منی که به روان‌درمانگرها به چشم یه نجات‌دهنده یا الگو نگاه می‌کنم، این بسیار دلسردکننده و ناامیدکننده بود.

جمله‌ای از جی‌پی‌تی اضافه می‌کنم در دفاع از یالوم، برای این‌که مخالفان جی‌پی‌تی متوجه بشن که اون صرفا یه تاییدکننده‌ی صرف نیست و واقعیت‌ها رو هم می‌بینه و بیان می‌کنه حتی اگه حرفش مطابق میل کاربرش نباشه:
یالوم تلاش کرده تقدس دروغین رو بشکنه، تا درمانگر رو به «همراه در مسیر» تبدیل کنه، نه «عارف بالای کوه».

و اما بپردازیم به بخش علایق و احساساتم.
شخصیت‌های این کتاب گاهی برام حتی نفرت‌انگیز می‌شدن، مثل پائولا، گاهی خود دکتر یالوم و شخصیت ساختگی‌ش، دکتر ارنست.

پائولا رو دوست نداشتم چون برام مظهر آدمای متظاهری بود که خوب بلدن حرف بزنن. من دوست ندارم آدما رو قوی ببینم. مخصوصا تازگی به کلمه‌ی قوی حساسیت خاصی پیدا کردم. قوی بودن به شدت آسیب‌زننده‌ست. آدمی که قوی به نظر می‌رسه، درونش شکننده و خسته‌ست و باعث می‌شه بقیه حس کنن خودشون زیادی ضعیف و غیرطبیعی و کم‌تحملن، یعنی با این رفتار هم به خودشون آسیب می‌زنن، هم به دیگران.

از طرف دیگه پائولا یه موعظه‌گر صرفه. این خصوصیتش رو یالوم تحسین کرده و دوست داشته، ولی من حس می‌کنم این رفتار، مخصوصا در یک گروه‌درمانی، باعث می‌شه دیگران حس کنن احساسات و افکارشون انکار و سرکوب شده و آدمای دوست‌داشتنی و پذیرفتنی‌ای نیستن.

دوست داشتم به پائولا بگم لازم نیست قوی باشی، تو هم یه انسانی و انسان بودن یعنی با درد و رنج دست و پنجه نرم کردن، یعنی خسته شدن، آسیب‌پذیر بودن و کم آوردن. لازم نیست اینا رو از بقیه پنهان کنی. فقط بپذیرشون و درباره‌شون حرف بزن. اینه که باعث می‌شه خودت و بقیه حس بهتری داشته باشین.

دو شخصیت موردعلاقه هم توی کتاب پیدا کردم که متاسفانه تخیلی و ساختگی بودن؛ یکی دکتر ورنر، استادی که پیپ می‌کشید و تنها شخصیت دانایی بود که باهاش مواجه شدم و دومی میرجش، گربه‌ی وحشی کابوس‌ساز. نمی‌دونم کدوم خصوصیت میرجش اینقدر منو جذب کرد. به طور کلی حس می‌کنم شخصیت گربه‌ها مخصوصا توی کتابا، خرد و دانایی خاصی دارن، همراه با بی‌اعتنایی و خودمحوری‌ای که مخصوص گربه‌هاست. این جمله‌ش که گفت "من جز اثبات گربگی‌ام کاری نکردم" هم خیلی به دلم نشست. داستان آخر، طلسم گربه‌ی مجار، احتمالا به خاطر این‌که کاملا تخیلی بود، برخلاف بقیه‌ی داستانا منو جذب کرد و دوستش داشتم.

به طور کلی فکر می‌کنم دیگه سمت کتابای یالوم نمی‌رم، با وجود تمام تعریفایی که ازش شنیدم، به دل من چنگی نزد و تازه برعکس، باعث شد حس کنم روان درمانگر خوبی نیست، مراجعشو قضاوت می‌کنه، تظاهر می‌کنه به احساساتی در حالی که در باطن موافقش نیست و گاهی زیادی به مراجع نزدیک می‌شه، بدون اهمیت دادن به خط قرمزای حوزه‌ی روانشناسی و از درک و همدلی با بیمار عاجزه. الان می‌دونم چرا این کتابو نوشته و می‌دونم احتمالا روان‌درمانگرای دیگه هم خیلی از این خصوصیاتو دارن، ولی باز هم به نظرم تمام این رفتارها توجیه‌ناپذیره و این کتاب باعث می‌شه رواج پیدا کنن. بنابراین پیشنهاد می‌کنم نخونینش، چون اگه روانشناس باشین، این خطر وجود داره که قبح این مسائل براتون بریزه و شبیهش بشین و اگه روانشناس نباشین، ممکنه اعتمادتون به روان‌درمانگرها رو از دست بدین و دیگه نخواین بهشون مراجعه کنین.
      

6

gharneshin

gharneshin

16 ساعت پیش

        (( روشن‌دلی لازم است تا بتوان با روشنفکری و بی‌دخالت غیر، برای مردم این مملکت‌ کاری کرد. ))
سووشون، رمانی که جان من را گرفت تا تمام شد. تاریخ و احساسات درونی انسان‌ در آن موقعیت‌ها به خوبی بیان شده‌. اما شخصیت‌پردازی اگر افتضاح نباشد، قطعا بد است. به شخصه طرفدار داستان‌هایی که اکثر شخصیت‌ها در آن یا کاملا سفید یا کاملا سیاه هستند، نیستم و فکر می‌کنم این از واقعیت بسیار دور است. توصیف‌های داستان در جاهایی بسیار بیهوده و خسته کننده می‌شود. آیا بهتر نبود بجای یک فصل توصیف حمام رفتن زری بیشتر به شخصیتش پرداخته می‌شد؟ 
شخصیت‌های رمان سووشون برای من نمی‌توانند چیزی بیش از داستان باشند و به واقعیت حتی نزدیک هم نیستند. کاملا سطحی هستند و به آن‌ها آنقدری که باید پرداخته نشده. اما اینکه  احساساتِ درونی انسان‌ها در موقعیت‌هایی که پیش می‌آید به خوبی بیان می‌شوند، و آن حس به خواننده منتقل می‌شود، را نمی‌توان انکار کرد. 
برای من رمانی ضعیف بود که فقط تاریخی که به ما مربوط می‌شود باعث شد آن را تمام کنم. البته اینکه داستان کتاب در شهر خودم شیراز بود و تمام مکان‌ها برای من آشنا بودند هم بی‌تاثیر نبود. نظر من را بخواهید می‌گویم خواندش ضرری ندارد اما اگر نخوانید هم چیزی از دست نمی‌دهید. 
در نهایت فکر می‌کنم اگر این رمان با همین ویژگی‌ها صد صفحه بود بهتر بود.  
      

10

Arash

Arash

16 ساعت پیش

        از من میپرسی که چرا همچین کتابی بخونیم
منم جمله ای از خود کتاب میگم:

«کار کردن روی اعتماد به نفس، آسایش و کیفیت به زندگی شما می بخشد که تا به حال آن را تجربه نکرده اید.»
کتاب در سه بخش تقسیم بندی میشه

در ابتدا تعریفی از اعتماد به نفس به ما ارائه میدهد:
اعتماد به نفس چیست؟ انواع دارد؟ چه زیر شاخه هایی دارد؟ آیا برای هر کاری نیاز به اعتماد به نفس داریم؟

در مورد مشکلاتی که عدم اعتماد به نفس به ما وارد میکنه:
کمبود اعتماد به نفس به خودمان ، زندگی ما و اهداف ما آسیب می زند؟ انتقاد پذیر بودن باعث افزایش اعتماد به نفس می شود؟ تا چه حدی قضاوت ها و پیش داوری ها بر روی اعتماد به نفس تاثیر گذار است؟

در مورد راهکار های افزایش اعتماد به نفس:
چه راهکاری برای اعتماد به نفس وجود دارد؟ ریشه کمبود اعتماد به نفس چیست؟ اعتماد به نفس قابل بازیابی است؟ چه روش هایی برای افزایش اعتماد بدون نیاز به رفتن به متخصص داریم؟
راه حل های خارق العاده یا اعجاب انگیز به مخاطب ارائه نمیدهد بلکه راهکاری که ساده است ولی فراموش کردیم دوباره به ما گوشزد میکنه مثل
نوشتن باعث میشه اضطراب، عدم اعتماد به نفس و.... کاهش میدهد
و....

ممنون از شما که وقت گذاشتید☘️
ممنون از نشر شمعدونی🌸 
      

7

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.