یادداشت سیده زینب موسوی
دیروز

با وجود امتیاز کمش تو گودریدز (خیلی کم! حدود ۳/۶) انتظار داشتم بتونم دوستش داشته باشم، ولی خب... (هر بار هی بیشتر به این باور میرسم که بعیده از کتابای زیر ۴ ستاره خوشم بیاد و بهتره اصلا نرم سراغشون 🚶🏻♀️) 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 تو این کتاب با انگلستان زمان شاه آرتور طرفیم (البته در واقع یه چند سالی بعد از مرگ شاه آرتور). اوضاع هم اصلا عادی نیست. سرزمین پر از دیوهاییه که اگه حواست نباشه شکارشون میشی، و از اون مهمتر، همهٔ مردم دچار فراموشی عجیبی شدن، طوری که حتی مهمترین رخدادهای زندگیشون رو به یاد نمیآرن و وسط دعوا یهو یادشون میره اصلا داشتن سر چی بحث میکردن. تو همچین اوضاعی یه زن و شوهر پیر به نامهای اَکسل و بئاتریس راهی سفری برای دیدن پسرشون میشن، پسری که سالها ندیدنش و فکر میکنن تو روستایی همون نزدیکیها ساکن شده... تو راه هم با جنگجویی از کشور همسایه برخورد میکنن که به نظر میرسه برای مأموریت مهمی پا به این سرزمین گذاشته و شوالیهٔ پیری که سالهاست با هدف کشتن یه مادهاژدها در این زمینها پرسه میزنه... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 خب در مورد این کتاب چی میتونم بگم؟ مثلا اینکه روند کند و خستهکنندهای داشت؟ یا اینکه متوجه نشدم یه سری عناصر رو اصلا واسه چی انداخته بود وسط داستان؟ یا اینکه با چیزی که به نظرم تهش میخواست بگه مشکل داشتم؟ شاید هر کدوم از این مواردی که به نظر من اینقدر بیمعنی میرسید «نماد»هایی بالاتر از سطح درکم بوده باشن و شاید برداشتم از حرف نهایی نویسنده اشتباه باشه 🤷🏻♀️ به هر حال از این کتاب خوشم نیومد و در این باره بعد از هشدار افشا دقیقتر توضیح میدم... قبلش بگم اجرای نسخهٔ صوتی آوانامه با گویندههای مختلفی که داشت واقعا خوب بود و ازش راضی بودم (به جز صداگذاری برای یکی از شخصیتها که البته خیلی نقش کمی داشت و شاید چند دقیقه بیشتر صحبت نکرد). در نتیجه، اگرم یه وقت خواستید برید سراغ این کتاب نسخهٔ صوتی گزینهٔ خوبیه. 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 ⚠️ هشدار افشا ⚠️ خب. آخر داستان میفهمیم این فراموشی که از نَفَس کوئریکِ اژدها ناشی شده در واقع به دستور جناب آرتور و با جادوی مرلین اتفاق افتاده (البته این مسئله خیلی قبل از رسیدن به آخر داستان تقریبا مشخص شد). چرا؟ چون آرتور و ارتش برایتونش اومدن «برای جلوگیری از جنگهای بیشتر» زن و بچههای ساکسون رو قتل عام کردن (با این استدلال که دیگه کسی نمونه که بخواد باهاشون بجنگه 😐) و بعد کاری کردن تا همه همه چیز رو فراموش کنن و در نتیجه «صلح» برقرار بشه. و واقعا هم تا سالها برایتونها و ساکسونها کنار هم در کمال آرامش زندگی کردن (بله درسته، هنوز کلی ساکسون باقی مونده بوده، خب آرتور عزیزم وقتی نمیتونی یه کاری رو درست انجام بدی بهتره کلا انجامش ندی 🙄 جدا فک نکنم موردهای زیادی از نسلکشی کااامل در تاریخ وجود داشته باشه و بنابراین استدلال آرتور و همراهانش از اساس مسخره بود. میگید خب این همه نسلکشی که واقعا اتفاق افتاده چی؟ میگم حرفم اصل این کار نیست، هدفیه که براش بیان شد، بگذریم). حالا ویستن، همون جنگجوی ساکسون که گفتم، میاد و بعد از کلی ماجرا بالاخره کوئریک رو میکشه تا ملت حافظهشون رو به دست بیارن، چرا؟ تا ساکسونها همه چیز یادشون بیاد و از برایتونها انتقام بگیرن. خب، وسطای داستان آدم واقعا از قساوت آرتور و لشگرش منزجر میشه. و من اینجا یاد همهٔ بلاهایی افتادم که دولت فخیمهٔ انگلیس سر مردم دنیا آورده و بعد با تحریف تاریخ کاری کرده تا این ملتها همهٔ اون ماجراها رو «فراموش» کنن. ولی حس آخر کتاب چی بود؟ حس یه نفرت بیپایه، اونجا که ویستن پسربچهای که همراهش بوده رو مجبور میکنه قسم بخوره برای همیشه از هممممهٔ برایتونها متنفر باشه و خودش هم غصه میخوره چرا یه مقدار دلش به خاطر این چند وقت زندگی کنار برایتونها نسبت بهشون نرم شده. یعنی قشنگ تهش به جای اینکه از دست برایتونها عصبانی باشیم از دست ویستن ساکسون ناراحت میشیم و با خودمون میگیم بسه دیگه، این همه نفرت خوب نیست. بالاخره باید یه وقتی این چرخهٔ خشونت شکسته بشه و انگار چارهای جز یه فراموشی جادویی نداره و یا به هر حال بخشیدن عاملین نسلکشی (که به نظر نویسنده اینم ممکن نیست و تنها چارهش همون فراموشیه). البته نویسنده به ما چیزی از پیشینهٔ این دو ملت نمیگه و نمیدونیم قبلش کی کی رو کشته بوده و کی به کی ظلم کرده، ولی اگه بخوایم ماجرا رو از همین زمان داستان در نظر بگیریم ظلم نابخشودنی از برایتونها بوده. و آیا واقعا کار درست اینه که یه ملتی یکی دیگه رو «قتل عام» کنه و اون یکی «ببخشه»؟ که چی؟ که خشونت متوقف بشه؟ واقعا راه توقف خشونت اینه؟ و بعد پایان ماجرای اکسل و بئاتریس. اون قایق در واقع مرگ بود؟ و چی شد که از هم جدا شدن؟ آیا به زعم بعضی از خوانندهها میخواست بگه هر کس تنها میمیره؟ یا به زعم بقیه میخواست بگه بئاتریس اکسل رو نبخشید؟ به نظر من این گزینهٔ دوم خیلی به رفتار بئاتریس نمیاومد. البته که در این صورت خیلی باید پررو بوده باشه! این زن به شوهرش خیانت کرد و پسرشون که شاهد ماجرا بود گذاشت رفت. بعداً این پسر طاعون گرفت و مرد و اکسل سر ناراحتی از بئاتریس نذاشت بره سر قبر پسرش. الان جدا کسی که نباید بخشیده میشد اکسل بود؟ 🙄 البته که کتاب هیچگونه زمینهٔ درستی از ماجرا بهمون نمیده که بتونیم بهتر در مورد میزان مقصر بودن هر کس قضاوت کنیم، ولی فکر نمیکنم اینجا اکسل بیشتر مقصر بوده باشه. به هر حال کتاب پایان مبهمی داشت و همچین اتفاقی به من یکی حس بدی داد. کلی سوال بیجواب دیگه هم این وسط باقی موند. مثلا قضیهٔ مادر ادوین چی شد دقیقا؟ آیا صداهایی که میشنید کلا صدای کوئریک بود؟ اون تیکه که گفت تو یه قاطری دور گاری بچرخ دقیقا یعنی چی؟! یا اون دختره که دستبسته پیداش کرد کی بود؟ یا غیر از اون چرا کلا فراموشی رو اکسل اثر کمتری داشت؟ یا هدف نویسنده از آوردن اون ماجرای رودخونه چی بود؟ یا اون صومعه و راهبها چی بودن اون وسط؟ یا نقش دیوها چی بود؟ و احتمالا موارد دیگهای که فراموش کردم 😏
(0/1000)
نظرات
دیروز
چقدر ابهام و نکته منفی... عجب... اینها به کنار، واقعاً نمره بالاتر از ۴ گودریدز سختگیرانه نیست؟
1
1
سیده زینب موسوی
15 ساعت پیش
1