معرفی کتاب غول مدفون اثر کازوئو ایشی گورو مترجم سهیل سمی

غول مدفون

غول مدفون

3.6
87 نفر |
30 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

130

خواهم خواند

83

ناشر
ققنوس
شابک
9786002782090
تعداد صفحات
392
تاریخ انتشار
1398/11/16

توضیحات

        
در داخل حفره موقعیت و حالت پیکر و اژدها هیچ تغییری نکرده بود اگر هم حواس حیوان با نزدیک شدن بیگانه ها به او هشدار داده بوذ و به خصوص غریبه ای که به داخل حفره می رفت هیچ واکنشی که گویای هوشیاری کوئریسگ باشد دیده نمیشد آیا حال مهره های پشت حیوان بود که شدید تر از قبل بالا و پایین می رفت؟آیا در باز و بسته شدن آن چشم با روکش عجیبش هوشیاری جدیدی محسوس بود؟اکسل مطمئن نبود اما همانطور که به آن موجود خیره شده بود به فکرش رسید که آن بوته ولیک تنها موجود زنده دیگر در حفره برای آن موجود منشا آرامش بسیار شده بود و حتی حال در ذهنش به سمت آن بوته دست دراز میکرد اکسل متوجه شد که این تصور خیالی بیش نیست اما هرچه بیشتر نگاه میکرد آن تصور به نظرش واقعی تر می آمد چطور آن بوته تک آنجا روییده بود؟آیا کار خود مرلین نبود تا آن موجود همراهی داشته باشد؟

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به غول مدفون

نمایش همه

پست‌های مرتبط به غول مدفون

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          گزاره‌ای مدرن در چارچوب داستانی قدیمی مطرح می‌شود: همه ما در بند خاطره‌هامان هستیم؛ هویت، علایق و خواسته‌های ما براساس خاطره‌های مدفون در ذهنمان شکل گرفته‌اند. ایشی‌گوروی ژاپنی افسانه‌های انگلیسی را برای داستان‌پردازی خود انتخاب کرده است؛ دوران شاه آرتور که در آن روح سلحشوری تحسین می‌شده و عناصری افسانه‌ای مثل غول، اژدها و جادو در آن نقش پررنگی دارند.
داستان بر پایه تلاش یک پیرمرد و پیرزن برای یافتن پسرشان پیش می‌رود. این دو که عاشق یکدیگر هستند، مدت‌هاست به خاطر بخاری جادویی حافظه‌ی خود را از دست داده‌اند. نه فقط این دو، بلکه کل اهالی شهرشان بی‌حافظه شده‌اند و گذشته را به خاطر نمی‌آورند. اما پیرمرد و پیرزن روزی تصمیم می‌گیرند به دنبال پسرشان که در شهری دور منتظرشان است بروند و به این جدایی خاتمه دهند. همین‌ فضا باعث می‌شود که ما تا آخر داستان در شک باشیم که آیا پسر به طور واقعی وجود دارد یا صرفا اوهام این دو انسان پیر است. اما در کنار این انگیزه‌ی اصلی، آن‌ها به مرور انگیزه پیدا می‌کنند که ایجاد کننده‌ی بخار(که برایشان فراموشی به ارمغان آورده) را نیز از میان ببرند؛ اژدهایی مدفون در دل کوهستان که نابود کردنش کار هر کسی نیست. آن‌ها امید دارند که با از بین بردن اژدها، خاطرات عاشقانه‌شان احیا شده و بیشتر یکدیگر را دوست بدارند. از بین بردن بخار اما، می‌تواند نتایج خانه‌مان‌براندازی را نیز به دنبال داشته باشد: احیای نفرت‌های قدیمی که بین دو قوم(ساکسون و بریتون) وجود داشته به راه افتادن جنگی خون‌آلود. از طرف دیگر، از بین رفتن بخار ممکن است خاطرات ناخوشایند پیرمرد و پیرزن را به یادشان آورده و عشق کنونی‌شان را از بین ببرد.
غول مدفون برخلاف صدسال تنهایی یا بارهستی، مفاهیم و پرسش‌های زیادی را به بحث نمی‌کشد، بلکه سوالی ساده را تا انتها به همراه خود دارد: آیا حضور کامل و همیشگی حافظه، زندگی را لذت‌بخش‌تر می‌کند؟
می‌توان تفسیر‌های متفاوتی از اژدهای تولیدکننده بخار ارائه داد: مدرنیته و سیر پرشتاب پیشرفت که حافظه انسان‌ها را کوتاه‌مدت کرده و چشمشان را به امور جدید خیره می‌کند، یا فرایند ذهن انسان که بیشتر حافظه را در ناخودآگاه ذخیره می‌کند و به نوعی ما را دچار فراموشی می‌کند. اما پرداختن به این موضوع اهمیت چندانی ندارد. مهم این است که فراموشی در جهان ما وجود دارد. اما آیا فراموشی لزوما چیز بدی است؟ آیا فراموشی باعث التیام گذشته نمی‌شود و نگاه انسان را به آینده معظوف نمی‌کند؟ به نظرم پاسخ به این سوال چندان ساده نیست و نویسنده نیز تا پایان آن را بی‌جواب باقی می‌گذارد. بدون گذشته، آینده‌ای نیز وجود ندارد. هویتی که الان داریم و امیدی که به آینده بسته‌ایم،‌ همه از دل گذشته نشئت می‌گیرند. پیرمرد و پیرزن اگر حافظه‌‌شان به کلی از بین رفته بود،‌ هدفی برای به دست آوردن و امیدی به آینده نداشتند. اما با این وجود،‌ جزئیات به یاد آوردن گذشته باعث می‌شود زخم‌های گذشته التیام نیابند و فرصت عشق در آینده از دست برود.
شاید ایشی‌گورو به نوعی از حافظه پیرزنی پیرمردی دفاع کرده است؛ به یادآوردن حدودی گذشته و شکل گرفتن انگیزه‌ها اگرچه برپایه خیالات باشند. به عبارتی مهم نیست که در واقعیت چه اتفاقی افتاده؛ مهم این است که هم اکنون انگیزه‌ای داریم و می‌توانیم با عشق، مسیری را با یکدیگر طی کنیم.
مایه‌ای که ایشی‌گورو از آن برای داستان‌پردازی استفاده می‌کند(افسانه‌های انگلیسی)‌ به اندازه کافی سبک رئالیسم جادویی را در خود پرورانده است. ایشی‌گورو صرفا با چند پیچیدگی روایی، داستان خودش را مدرن‌تر می‌کند. هر چند ظاهرا همتی زیادی برای این کار ندارد و سعی می‌کند سادگی را در قصه‌گویی‌اش حفظ کند. داستان پر است از دیالوگ‌های ساده بین کاراکترها که پیرنگ داستان را به کندی پیش می‌برند. توصیفات فضا به حداقل خود رسیده و با رویدادهای زیادی سروکار نداریم. همین باعث می‌‌شود که شخصیت‌های کم‌تعداد داستان هرچه بیشتر پرورانده شوند و به آن‌ها احساس نزدیکی بیشتری کنیم. شخصیت‌ها کمتر با یکدیگر درگیر می‌شوند و سعی می‌کنند طمأنینه و آرامش را در گفتگوهایشان حفظ کنند؛ حتی زمانی که قرار است چند لحظه بعد با یکدیگر بجنگند! (شاید این آرامش و طمأنینه، ویژگی فرهنگ ژاپنی است)
دغدغه من برای خواندن این کتاب، آشنایی با ادبیات ژاپن از طریق خواندن یکی از رمان‌های نویسندگان معروف آن بود. البته ترکیب عناصر انگلیسی و ژاپنی موجود در داستان،‌ شناخت ادبیات ژاپن را به طور منحصر به فرد اندکی دشوار می‌کند. خواندن این کتاب در کل لذت‌بخش و آرامش‌دهنده است!
        

11

hatsumi

hatsumi

1402/3/4

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        فراموشی،داستان در مورد آدم هایی هست که دچارن به فراموشی و زوج قصه اکسل و بناریس که خونه خودشون که در دل کوه ها هست رو ترک میکنند برای دیدن پسرشون ،داستان با اسطوره گره خورده با جنگیدن و تلاش عده ای برای عبور از فراموشی و تلاش عده ای برای نگه داشتن این فراموشی ،تلاش اکسل و بناریس برای بدست خاطراتشون هرچند تلخ، من نحوه روایت رو دوست داشتم به داستان دلنشین و دلچسب ،یه داستان آروم انگار قصه های کودکی،و خوندنش خیلی راحت و دلچسب بود ،میدونستم که پایان قصه اکسل و بناریس قراره متفاوت باشه و قراره توی اون قایق به تنهایی سوار شه اما حتی تا دو صفحه آخر انتظار داشتم که پایان کمی کوبنده تر باشه و مثل یه مشت به خواننده وارد بشه هرچند پایانش رو دوست داشتم ،ترجمه امیر مهدی حقیقت ترجمه خوب و قابلی بود،و کتاب ارزش خوندن رو داره و با خوندنش به خودتون یه کتاب دلچسب و حس و حال آرومی هدیه میدین♥️
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          داستان زن و مردی است که برای یافتن پسر خود راهی سفری دو سه روزه می‌شوند در دنیایی که بخاری از فراموشی زندگی مردم را فرا گرفته است
ولی تنها شخصیت داستان نیستند و سه نفر دیگر نقش به سزایی در روند داستان دارند 

قسمت خوب ماجرا این است که با یک داستان مواجه نیستیم و داستان های دیگر اشخاص ما را در طول داستان هیجان زده میکند 

کشش داستان با توجه به شخصیت های پردازش شده و داستان منسجم عالی است و خیلی زود و راحت میشود آن را تمام کرد 

بعضی قسمت های کتاب شاید کمی پیچیده شود چرا که گاهی بی مقدمه وارد خاطره شخص میشود و تا متوجه این موضوع شوید شاید چند خط خوانده باشید و مجبور شوید دوباره از ابتدا بخوانید

در شروع کتاب فکر نمی‌کردم تا این حد اثری تخیلی باشد 
در داستان جن و پری و اژدها و موجودات عجیب وجود دارد

بیشتر قسمت های  کتاب عاشقش  هستید و در قسمت هایی با خود میگویید کاش بهتر می‌بود!
گاهی اوقات هم میشد که  با دیالوگ های شخصیت داستان نمیشد ارتباط گرفت (خیلی کم ، ولی بود!)

در کل کتابی بود که احتمالا در آینده بار دیگر آن را بخوانم و دوباره از آن لذت ببرم 



        

26

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          ژانر رمان حاصل و متعلق به دنیای مدرن است. تاریخ رمان و انگاره‌های بازنمایی شده در آن برآمده و انعکاس‌دهنده هستی انسان در جهانی است راززدایی شده و عقلانی. رمان همچنین ابزار شناخت جهان است و منعکس‌کننده نیازها، آرمان‌ها، رویاها و بطور اعم، زیست و بود انسان در دنیای مدرن. دنیایی که ارزش‌ها و بنیان‌های جهان ماقبل خودش را به نقد کشیده و اخلاقیات و انگاره‌های پایدار و ابدی قرون میانه را منحل یا بی‌معنا ساخته و در دریایی از باورهای متناقض و متضاد معلق و شناور شده است.یکی دیگر از انگاره‌های این رمان مسئله خاطره و فراموشی است. اکسل و همسرش می‌خواهند که خاطرات گذشته را مرور کرده و شور عشق دوران جوانی را تجربه کنند. اما از به یاد آوردن آن عاجز هستند. همچنین چند بچه که مادر و پدرشان آنها را فراموش کرده‌اند و آرزوی آنها تکرار تجربه مهر آغوش مادری است. یا دختربچه شیرینی که موجد سرزندگی و شادابی در روستاست، اما گم شدن او را هیچکس متوجه نمی‌شود. تقریباً همگان دچار فراموشی هستند. این زوج کهنسال در پی راه چاره و بیرون آمدن از این مه فراگیر هستند. وقتی مشکل را با پیرمردی خردمند طرح می‌کنند او می‌گوید شاید به این دلیل است که خدا انسان را فراموش کرده است. آنها در طی سفر خود به صومعه‌ای قدیمی می‌رسند و از راهبی دانا بنام یوناس یاری می‌خواهند. یوناس اشاره می‌کند که خاطره‌ها فقط صندوقچه خوشی‌ها و لذت‌ها و عشق‌های سپری شده نیستند. بلکه رنج‌ها و نامرادی‌ها و دشمنی‌ها و کینه‌ها نیز در همین صندوقچه است. بازگشت به گذشته لزوماً بازگشت به شادی‌ها و لذت‌ها نیست بلکه احیاء کردن رنج‌ها و نامرادی‌ها و دلخوری‌ها و نا امیدی‌ها هم هست. کما اینکه پس از محو شدن آن مه آن زوج عاشق به یاد بی‌وفایی‌ها و رنج ناشی از آن می‌افتند و همین موجب جدایی بین آنها می‌شود.با این وجود یادها و خاطره‌ها بخشی از هستی انسانی است. و حذف آن به معنای حذف خاصگی زیست انسان است در قیاس با زیست دیگر جانداران. سقوط به دنیای حیوانی و بهیمیت است. حتی اگر این یادآوری توام با رنج باشد. مگر بدون به یاد داشتن گذشته می‌توان به آینده اندیشید. اصلا نبود خاطره معنای زمان و تقسیم‌بندی آن را باطل می‌کند. انسانی که همواره در زمان حال زندگی کند، درکی از مرگ و به تبع آن درکی از زندگی ندارد. کما اینکه در سایه آن فراموشی همه ارزش‌ها و باورها رنگ می‌بازد و ارتباط او با جهان و با باقی انسان‌ها متوقف می‌شود و به هیچ سقوط می‌کند. فراموشی هم مانند نسل‌کشی پاک کردن صورت مسئله است. و کنار هم گذاردن این دو مقوله در این رمان اتفاقی نیست. اجتناب‌ناپذیر است.رمان غول مدفون علیرغم ریتم کند آن رمانی زیبا و تامل‌برانگیز است. رمانی است در تکریم صلح و رهایی و بر علیه فراموشی.
نویسنده کتاب در سخنرانی نوبلش در باره علت نوشتن رمان غول مدفون گفته است : «آرزوی واقعی‌ام این بود که داستانی بنویسم درباره‌ اینکه یک ملت یا یک اجتماع چگونه با فراموشی روبه‌رو می‌شود. آیا ملت‌ها هم مثل آدم‌ها و به همان شکل به یاد می‌آورند و فراموش می‌کنند؟ یا تفاوت‌های مهمی وجود دارد؟ خاطرات یک ملت دقیقا چیست؟ کجا ذخیره می‌شود؟ چگونه شکل می‌گیرد و کنترل می‌شود؟ آیا وقت‌هایی وجود دارد که فراموش کردن تنها راه توقف خشونت باشد، یا تنها راه توقف یک جامعه از فروپاشیدن در هرج و مرج یا جنگ است؟ از سوی دیگر، آیا واقعا می‌توان روی بنیان‌های فراموشیِ ارادی و اجرای ناکام عدالت، ملت‌هایی باثبات و آزاد بنا شوند؟»
در ضمن ترجمه امیرمهدی حقیقت نامزد نهایی جایزه کتاب سال ۱۳۹۶ شده است.
        

8

Shahdokht

Shahdokht

1404/3/31

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

5

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          ‌
وقتی یه رمان قوی و جاندار رو تموم می‌کنم، خودم هم احساس قدرت می‌کنم. اصلاً رمان قوی قدرت می‌ده به خواننده‌ش؛ اما نمی‌دونم با این قدرته چه باید بکنم. مثل الان که دراز کشیدم و زل زدم به پنکه‌سقفی خونهٔ حج‌ایرج و تنها کاری که ازم برمی‌آد، فکرکردن به غول مدفونه.
‌
با یه رمان طولانی طرف بودم که نسخهٔ چاپیش نزدیک به ۳۰۰ صفحه و طاقچه‌ش نزدیک به ۶۰۰ صفحه‌ست.
یادمه ماه‌ها پیش، چند صفحهٔ اولش رو خوندم و با اطمینان از اینکه کتاب بیخودیه، ولش کردم. آما...
‌‌
حدود یک‌سوم اولش کسل‌کننده و کشداره؛ تا جایی که ممکنه بارها تصمیم بگیرید از خیرش بگذرید. 
اصلاً کل داستان کش‌داره. گاهی دیالوگ‌ها یا حدیث نفس‌ها طولانی می‌شن. فصل‌ها طولانی‌ان. 
باید تحملش کرد و شیرینیش رو آسه‌آسه چشید.
‌
اگه کم‌صبرید، نرید سراغش؛ اما اگه این متن شما رو ترغیب‌ کرد به خوندن، بهتون قول یه داستان پرملات رو می‌دم که با شیب ملایمی اوج می‌گیره و از یه جا به بعد، قلابش بهتون گیر می‌کنه و شما رو دنبال خودش می‌کشونه.
‌
#غول_مدفون ترکیبیه از تاریخ و حماسه و عشق و افسانه و تمثیل و نماد و قصه. داستان توی انگلستان قرون وسطا می‌گذره و شخصیت‌های انگلیسی مثل مرلین و شوالیه و شاه آرتور و تاریخ این کشور مثل جنگ ساکسون‌ها و بریتون‌ها، بخش‌هایی از قصه رو تشکیل می‌ده؛ اما نترسید. با یه داستان تاریخی روبه‌رو نیستید.
‌
اصل داستان مربوط به اژدهاییه که حضورش باعث ایجاد مه فرضی شده که اون مه، آدم‌ها رو دچار فراموشی کرده؛ فراموشی گذشته و بدی‌هاش و حتی خوبی‌هاش. 
این میون، یه زوج سالخوردهٔ انگلیسی می‌زنن به دل جاده به‌دنبال پسر گمشده‌شون که حتی اسمش رو به یاد نمی‌آرن و توی راه، از خان‌های مختلفی عبور می‌کنن و دست و پا می‌زنن تا خاطرات گذشته‌شون رو به یاد بیارن. شخصیت‌های داستان دو دسته‌ن. یک دسته که اختلاف دارن سر کشتن اژدها و دستهٔ دیگه که معتقدن باید ازش مراقبت کرد. نکتهٔ مهم اینه که همهٔ شخصیت‌ها خاکستری‌ان.
‌
این قصه، پره از معنا و مفهوم و فلسفه و اخلاق و جایزهٔ نوبل ادبی ۲۰۱۷ رو برده.
‌
شیرینی داستان به لطف ترجمهٔ حرفه‌ای و ویرایش تمیزش دوچندان شد.
این دومین رمان از این نویسندهٔ ژاپنیه که خوندم. #بازمانده_روز رو پیش از این خوندم که اون هم ترکیبی بود از داستان قوی و ترجمهٔ عالی.

🟥‌‌اگه خواستید بخونید، از نشر میلکان و با ترجمه فرمهر امیردوست بخونید.
‌
‌
        

3

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

غمگین‌ترین
          غمگین‌ترین رمان دنیا

بریتانیای قرن ششم میلادی. رومی‌ها رفته‌اند و ساکسون‌ها و بریتون‌ها را به حال خود گذاشته‌اند. بخاری نامحسوس در غرب پراکنده شده و همه همه چیز را از یاد برده‌اند: خاطره‌ها، تاریخ‌ها، کشتارها و … زن و شوهری پیر می‌دانند که پسری داشته‌اند اما کجا؟ کی؟ با چه سرنوشتی؟ هیچ یادشان نمی‌آید. به هر حال، یافتن پسر بهتر است از ماندن در دهی که هیچ چیز در آن ندارند نه خاطره‌ای نه آشنایی و نه حتی شمعی برای روشنایی شب‌هایشان. راه می‌افتند. به کجا؟ نمی‌دانند. داستان شرح ماجرای سفر این زوج عاشق است برای یافتن پسرشان. راستی «عشق»! بله! این دو هنوز عاشق هم‌اند. در فراموشی محض هنوز هم یکدیگر را دوست دارند. اما چه می‌شود اگر روزی بخار کنار برود و همه چیز دوباره یادشان بیاید؟ آیا اگر یادشان بیاید کیستند و چه کرده‌اند باز هم عاشق هم خواهد ماند؟ عشق محصول خاطرات مشترک است یا فراموشی؟… این شاید یکی از غمگین‌ترین رمان‌های دنیا باشد. رومی‌ها رفته‌اند و بریتانیایی‌ها را با اسطوره‌های مبهم و پیچیده و دور یونانی تنها گذاشته‌اند و حالا در این برهوت فراموشی وقت آن رسیده که اسطوره‌ها از دل خاک بیرون بیایند و به واقعیت بپیوندند. بر خاکی پر از دیوها و فراموشی، زوجی پیر می‌روند تا پسرشان را بیابند اما چیزهای مهم‌تری خواهند یافت. رمانی در حد و اندازه‌های یک برنده‌ی نوبل با ترجمه‌ای بسیار خوب که مطمئناً همه چیز برای خواننده‌اش دارد مگر کسالت و بی‌حوصلگی…
        

1

با وجود ام
          با وجود امتیاز کمش تو گودریدز (خیلی کم! حدود ۳/۶) انتظار داشتم بتونم دوستش داشته باشم، ولی خب...
(هر بار هی بیشتر به این باور می‌رسم که بعیده از کتابای زیر ۴ ستاره خوشم بیاد و بهتره اصلا نرم سراغشون 🚶🏻‍♀️)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

تو این کتاب با انگلستان زمان شاه آرتور طرفیم (البته در واقع یه چند سالی بعد از مرگ شاه آرتور).
اوضاع هم اصلا عادی نیست.
سرزمین پر از دیوهاییه که اگه حواست نباشه شکارشون می‌شی،
و از اون مهم‌تر، همهٔ مردم دچار فراموشی عجیبی شدن، طوری که حتی مهم‌ترین رخدادهای زندگیشون رو به یاد نمی‌آرن و وسط دعوا یهو یادشون می‌ره اصلا داشتن سر چی بحث می‌کردن.
تو همچین اوضاعی یه زن و شوهر پیر به نام‌های اَکسل و بئاتریس راهی سفری برای دیدن پسرشون می‌شن، پسری که سال‌ها ندیدنش و فکر می‌کنن تو روستایی همون نزدیکی‌ها ساکن شده...
تو راه هم با جنگجویی از کشور همسایه برخورد می‌کنن که به نظر می‌رسه برای مأموریت مهمی پا به این سرزمین گذاشته و شوالیهٔ پیری که سال‌هاست با هدف کشتن یه ماده‌اژدها در این زمین‌ها پرسه می‌زنه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب در مورد این کتاب چی می‌تونم بگم؟

مثلا اینکه روند کند و خسته‌کننده‌ای داشت؟
یا اینکه متوجه نشدم یه سری عناصر رو اصلا واسه چی انداخته بود وسط داستان؟ 
یا اینکه با چیزی که به نظرم تهش می‌خواست بگه مشکل داشتم؟

شاید هر کدوم از این مواردی که به نظر من اینقدر بی‌معنی می‌رسید «نماد»هایی بالاتر از سطح درکم بوده باشن و شاید برداشتم از حرف نهایی نویسنده اشتباه باشه 🤷🏻‍♀️

به هر حال از این کتاب خوشم نیومد و در این باره بعد از هشدار افشا دقیق‌تر توضیح می‌دم...

قبلش بگم اجرای نسخهٔ صوتی آوانامه با گوینده‌های مختلفی که داشت واقعا خوب بود و ازش راضی بودم (به جز صداگذاری برای یکی از شخصیت‌ها که البته خیلی نقش کمی داشت و شاید چند دقیقه بیشتر صحبت نکرد). در نتیجه، اگرم یه وقت خواستید برید سراغ این کتاب نسخهٔ صوتی گزینهٔ خوبیه.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ هشدار افشا ⚠️

خب.
آخر داستان می‌فهمیم این فراموشی که از نَفَس کوئریکِ اژدها ناشی شده در واقع به دستور جناب آرتور و با جادوی مرلین اتفاق افتاده (البته این مسئله خیلی قبل از رسیدن به آخر داستان تقریبا مشخص شد).
چرا؟ چون آرتور و ارتش برایتونش اومدن «برای جلوگیری از جنگ‌های بیشتر» زن و بچه‌های ساکسون رو قتل عام کردن (با این استدلال که دیگه کسی نمونه که بخواد باهاشون بجنگه 😐) و بعد کاری کردن تا همه همه چیز رو فراموش کنن و در نتیجه «صلح» برقرار بشه.
و واقعا هم تا سال‌ها برایتون‌ها و ساکسون‌ها کنار هم در کمال آرامش زندگی کردن (بله درسته، هنوز کلی ساکسون باقی مونده بوده، خب آرتور عزیزم وقتی نمی‌تونی یه کاری رو درست انجام بدی بهتره کلا انجامش ندی 🙄 جدا فک نکنم موردهای زیادی از نسل‌کشی کااامل در تاریخ وجود داشته باشه و بنابراین استدلال آرتور و همراهانش از اساس مسخره بود. می‌گید خب این همه نسل‌کشی که واقعا اتفاق افتاده چی؟ می‌گم حرفم اصل این کار نیست، هدفیه که براش بیان شد، بگذریم).

حالا ویستن، همون جنگجوی ساکسون که گفتم، میاد و بعد از کلی ماجرا بالاخره کوئریک رو می‌کشه تا ملت حافظه‌شون رو به دست بیارن، چرا؟ تا ساکسون‌ها همه چیز یادشون بیاد و از برایتون‌ها انتقام بگیرن.

خب، وسطای داستان آدم واقعا از قساوت آرتور و لشگرش منزجر می‌شه.
و من اینجا یاد همهٔ بلاهایی افتادم که دولت فخیمهٔ انگلیس سر مردم دنیا آورده و بعد با تحریف تاریخ کاری کرده تا این ملت‌ها همهٔ اون ماجراها رو «فراموش» کنن.
ولی حس آخر کتاب چی بود؟ 
حس یه نفرت بی‌پایه، اونجا که ویستن پسربچه‌ای که همراهش بوده رو مجبور می‌کنه قسم بخوره برای همیشه از هممممهٔ برایتون‌ها متنفر باشه و خودش هم غصه می‌خوره چرا یه مقدار دلش به خاطر این چند وقت زندگی کنار برایتون‌ها نسبت بهشون نرم شده.
یعنی قشنگ تهش به جای اینکه از دست برایتون‌ها عصبانی باشیم از دست ویستن ساکسون ناراحت می‌شیم و با خودمون می‌گیم بسه دیگه، این همه نفرت خوب نیست. بالاخره باید یه وقتی این چرخهٔ خشونت شکسته بشه و انگار چاره‌ای جز یه فراموشی جادویی نداره و یا به هر حال بخشیدن عاملین نسل‌کشی (که به نظر نویسنده اینم ممکن نیست و تنها چاره‌ش همون فراموشیه).
البته نویسنده به ما چیزی از پیشینهٔ این دو ملت نمیگه و نمی‌دونیم قبلش کی کی رو کشته بوده و کی به کی ظلم کرده، ولی اگه بخوایم ماجرا رو از همین زمان داستان در نظر بگیریم ظلم نابخشودنی از برایتون‌ها بوده‌.
و آیا واقعا کار درست اینه که یه ملتی یکی دیگه رو «قتل عام» کنه و اون یکی «ببخشه»؟ که چی؟ که خشونت متوقف بشه؟ واقعا راه توقف خشونت اینه؟ 


و بعد پایان ماجرای اکسل و بئاتریس.
اون قایق در واقع مرگ بود؟ 
و چی شد که از هم جدا شدن؟ آیا به زعم بعضی از خواننده‌ها می‌خواست بگه هر کس تنها می‌میره؟ 
یا به زعم بقیه می‌خواست بگه بئاتریس اکسل رو نبخشید؟ 
به نظر من این گزینهٔ دوم خیلی به رفتار بئاتریس نمی‌اومد.
البته که در این صورت خیلی باید پررو بوده باشه!
این زن به شوهرش خیانت کرد و پسرشون که شاهد ماجرا بود گذاشت رفت. بعداً این پسر طاعون گرفت و مرد و اکسل سر ناراحتی از بئاتریس نذاشت بره سر قبر پسرش. الان جدا کسی که نباید بخشیده می‌شد اکسل بود؟ 🙄 البته که کتاب هیچ‌گونه زمینهٔ درستی از ماجرا بهمون نمی‌ده که بتونیم بهتر در مورد میزان مقصر بودن هر کس قضاوت کنیم، ولی فکر نمی‌کنم اینجا اکسل بیشتر مقصر بوده باشه. به هر حال کتاب پایان مبهمی داشت و همچین اتفاقی به من یکی حس بدی داد.


کلی سوال بی‌جواب دیگه هم این وسط باقی موند.
مثلا قضیهٔ مادر ادوین چی شد دقیقا؟ آیا صداهایی که می‌شنید کلا صدای کوئریک بود؟ اون تیکه که گفت تو یه قاطری دور گاری بچرخ دقیقا یعنی چی؟! یا اون دختره که دست‌بسته پیداش کرد کی بود؟
یا غیر از اون چرا کلا فراموشی رو اکسل اثر کمتری داشت؟ 
یا هدف نویسنده از آوردن اون ماجرای رودخونه چی بود؟
یا اون صومعه و راهب‌ها چی بودن اون وسط؟ یا نقش دیوها چی بود؟ 
و احتمالا موارد دیگه‌ای که فراموش کردم 😏
        

32

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          زن و شوهر پیری هستند به نام بئاتریس و اَکسل که در هزارتوهای عجیب و غریبی در انگلستان دوران قدیم زندگی می‌کنند؛ یعنی دوران ساکسون‌ها و بریتون‌ها.
داستان کمی بعد از درگذشت آرتورشاه اتفاق می‌افتد و حال‌و‌هوای قرون وسطایی دارد. من این فضاهای وهم‌آلود و رازآمیز قرون وسطایی و شوالیه‌ای را دوست دارم و همین باعث شد داستان را ادامه بدهم. البته چیره‌دستی کازوئو ایشی‌گورو در خلق شخصیت‌ها و فضاهای باورپذیر را نمی‌شود نادیده گرفت. ترجمه‌ی عالی امیرمهدی حقیقت هم بر جذابیت داستان اضافه کرده. چون مترجم سعی کرده لحن و زبان قدیمی شخصیت‌ها را دقیق بازسازی کند.
با وقایع عجیبی در طول داستان روبه‌رو شدم که دوست داشتم از رمز و رازشان سردربیاورم. مثلاً به نظر می‌رسید که این دو حافظه‌شان را دراثر حادثه‌ای از دست داده‌اند و یا به علت نامعلومی خاطره‌هایشان از ذهنشان پاک شده!
آن‌ها مجبورند شب‌ها بدون شمع در هزارتوی خودشان بخوابند. این تصمیم کشیش دهکده بوده و کسی نمی‌تواند از این دستور تخطّی کند. گاهی خاطره‌های پراکنده و کمرنگ و کوتاهی از گذشته به خاطر می‌آورند اما خودشان هم از این خاطره‌ها سردرنمی‌آورند!
برایم عجیب بود که چرا اکسل وقتی همسرش را مخاطب قرار می‌دهد، به او می‌گوید شاهدخت! آخر پیرمرد روستایی که به زنش نمی‌گوید شاهدخت!
و بدتر از همه اینکه هردوی این‌ها از این‌که گذشته‌ها را به یاد بیاورند، در بیم و هراس هستند چون ممکن است در گذشته خاطرات تلخی وجود داشته باشد که یادآوری‌اش رنجش‌ها و کینه‌های قدیمی را تازه کند.
به دنبال کشف این رازها کتاب را تمام کردم و آنقدر از قلم ایشی‌گورو خوشم آمد که رفتم سراغ کتاب دیگرش: بازمانده‌ی روز!
البته دارم به زبان اصلی می‌خوانمش و تا به اینجا حظ وافری برده‌ام از مطالعه‌ی کتاب!
        

30