چند روز پیش تصمیم گرفتم که همنوایی شبانه ارکستر چوبها را به عنوان بهترین رمان ادبیات فارسی انتخاب کنم. یعنی بهترین رمان ادبیات فارسی که تا اینجای زندگی خواندم. زمانی که این تصمیم مهم را گرفتم حتا تا انتها نیز کتاب را نخوانده بودم. عجله کار شیطان است و من دیوانهی شیطانی زیستن! اگر تعریف از خود نباشد که هست، من سالهاست رمان میخوانم. سالهاست از ادبیات فارسی میخوانم، از طفلنویسندههای معاصرِ ایران گرفته تا ناکاممردگانِ قبلی. اما این رمان رضا قاسمی چیز دیگری بود. چیزی که میخواهم دوباره سراغش بروم و دوباره و دوباره بخوانمش.
رئالیسمِ همنوایی شبانه ارکستر چوبها نه یک رئالیسم جادویی و نه یک رئالیسم ساده است، بلکه یک رئالیسم حاوی از افسون است. واقعیتی که کلمه به کلمهاش از بس که واقعیت است، سحر میکند. آخرین اثری که اینطور توجهام را به خود جلب کرده بود سمفونی مردگانِ مرحوم معروفی بود. همنوایی شبانه... اثری است پستمدرن که میتواند تنه به آثار غولهایی مانند پال آستر بزند و این روزنهای از امید به ادبیات فارسی را نشانم میدهد، ادبیاتی که سالهاست دارد توسط شبهه روشنفکرهای متعصب ایرانی از قبیل یزدانیخرمها، شکنجه میشود و از بین میرود.
سیال ذهن نوشتنِ همنوایی شبانه ارکستر چوبها مطمئنا دلیلی به جز آشفتگی ذهنی رضا قاسمی ندارد. شخصیت اصلی داستان و تمام شخصیتهای فرعی، همگی خود رضا قاسمی هستند. درواقع تکههایی از او که همهشان یا دچار مالیخولیا هستند یا پارانویا. آنچه این سالها توی ادبیات یاد گرفتهام این است که هرچقدر نویسنده دیوانهتر میشود اثرش هم پیچیدهتر میشود. اما هر اثر پیچیدهای شاهکار نیست و هر سیال ذهنی فوقالعاده نیست. اما وای از روزی که اثرِ پستمدرنِ سیال ذهنِ رئالیسمِ شاهکاری خلق میشود.
داستان همنوایی شبانه... راجع به مردی تبعیدی است به نام یدالله (رضا قاسمی) که مهاجرت کرده و در طبقه ششم ساختمانی، توی فرانسه زندگی میکند. البته زندگی کردن اینجا لفظ اشتباهی است درواقع مثل حیوانی نیمهجان رقص بسمل میکند، دست و پا میزند و بین مردن و زنده ماندن در رفت و آمد است. آنچه که کاراکتر اصلی را منحصر به فرد میکند، قائم به ذات نبودنش است که خودش هم عینا اشاره میکند. یعنی همه شخصیتهای داستان برای بقا، مانند انگل از او تغذیه میکنند. رضا قاسمی در بهترین حالت ممکن رنجهای رفتن از وطن را به تصویر کشیده. یعنی به قول چخوف نگفته و نشان داده!
همنوایی شبانه ارکستر چوبها اگر چه توی ایران نمیگذرد اما زیست ایرانی را چنان نمایش میدهد که انگار برای مخاطب آن را به صلابه کشیده. سید الکساندر، فریدون و رعنا آنچنان واقعی هستند که نمیشود از متروی تئاتر شهر بیای بیرون و هزار نفر مانند آن ها را نبینی! اصلا به همین خاطر گفتم کار رئالیسم افسونی است!
زمانی که تا آخرش را خواندم دیگر نخواستم به عنوان بهترین اثر انتخابش کنم. صفحات پایانی واقعا روحم را خراش میداد. چه باید کرد که در طول داستانش من هم انگار دچار پارانویا شدم. زنده باد سیال ذهن...
-سید مرتضی امیری