معرفی کتاب آشپزخانه اثر بنانا یوشیموتو مترجم آنیتا پارسا

آشپزخانه

آشپزخانه

بنانا یوشیموتو و 2 نفر دیگر
3.7
15 نفر |
9 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

28

خواهم خواند

28

شابک
9786225667433
تعداد صفحات
96
تاریخ انتشار
1402/1/1

توضیحات

        وقتی مادربزرگ میکاگه فوت می‌کند، او برای کنار آمدن با این سوگ، به خانه یوئیچی و مادرش نقل مکان می‌کند. خانواده و آشپزخانه، خیلی زود تسکین‌بخش زخم‌های میکاگه می‌شوند، تا اینکه سایه‌ی مرگ بار دیگر، زندگی‌ او را لمس می‌کند…
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به آشپزخانه

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به آشپزخانه

نمایش همه

یادداشت‌ها

درود و سلا
          درود و سلام 🍽🍴
وقتی در حال خواندن این کتاب بودم، تمام خاطرات مادربزرگم و خودم در زمان دبیرستانم جلوی چشمام مرور می شد و تمام حس هایی که میکاگه داشت را با قلبم لمس و درک می کردم.
مادربزرگ و مادر قلب خانواده و آشپزخانه قلب خانه هستند؛ جایی که به خانه و خانواده گرمی می بخشه و بدون اون حس کمبود و نقص به سراغ آدم میاد! سر و صدای ظرف ها، صدای برخورد قاشق و کفگیر به قابلمه ها، صدای قُل قُل زدن و بوی خوش خورشت ها و غذا ها، جریان زندگی در روح ما هستند. 🫕🫕
 کتاب ماجرای دختریست جوان که از طریق آشپزی و آشپزخانه با خانواده خود ،با قلب خود و حتی با دیگران ارتباط می گیرد و این علاقه و ارتباط به اندازه ای زیاد است که او هنگام ورود به هر خانه ای ، اول آشپزخانه آن خانه را می بیند و چک می کند![ خیلی برای من بانمک بود.😊☺️]
داستان ما روایتی‌ست از قدرت و تاثیرِ عشق و تراژدی؛ می خواهد نشان دهد که بلافاصله پس از وقوع یک تراژدی الزامی برای گرفتن تصمیمات مهم نیست. می توان روال آرومی را در پیش گرفت و اجازه داد جریان اتفاقات به آرامی بگذرند و مهم نیست چه مدت زمان طول بکشد؛ باید به خود زمان داد!
از قسمت های موردعلاقه من در کتاب رابطه مادر_فرزندی بود که فرم دوستانه بیشتری داشت و صمیمیت قابل توجه بین مادر و فرزند برای من به شدت جذاب بود. 😊
تنها دلیلی که من ۵ ستاره به کتاب ندادم، پایان باز کتاب بود که برای شخص من مورد پسند نبود! و دوست داشتم مشخص تر سرنوشت شخصیت ها معلوم شود.
برای جمع بندی مطالعه کتاب را توصیه می کنم خصوصا برای دوستانی که درگیر تراژدی هستند؛ امیدوارم مطالعه این کتاب بتونه به شما کمک کنه تا راحت تر ازش عبور کنید.❤️‍🩹❤️‍🩹
ممنون از توجه شما 
        

34

Zahra

Zahra

1404/5/27

          این کتاب را دوست داشتم. داستانش درباره‌ی سوگ از دست دادن عزیزان و چگونگی کنار آمدن با این غم و فقدان است. با وجود سادگی‌اش، دوست داشتنی و جالب بود. فضاسازی‌اش توصیفات و جزئیات زیادی نداشت و در اکثر مواقع کلیتی از محیط را بیان می‌کرد اما آسیبی به داستان نمی‌زد و قابل تصور بود. از این نظر هم برایم جالب بود. شخصیت پردازی و روند داستانش را هم دوست داشتم. کتابی‌ست که آرام پیش می‌رود و می‌شود گفت بالا و پایین احساسی شدیدی ندارد اما با وجود این، اصلا خسته کننده نیست.
اگر در حال و هوای خاصی نیستید و نمیدانید چه کتابی بخوانید، این کتاب گزینه‌ی خوبی‌ست. سادگی و آرامشی که دارد باعث می‌شود از مطالعه‌اش پشیمان نشوید.
دلیلی که باعث شد به این کتاب پنج ستاره کامل را ندهم، پایان بندی‌اش بود، گرچه به نظرم پایانش باز نبوده و خوب بود اما ترجیح می‌دادم کمی بیشتر به رابطه‌ی دو شخصیت بپردازد و در جایی قطعی‌تر کتاب را تمام کند.
کتاب دوست داشتنی و زیبایی‌ست  و گویا اولین اثر نویسنده است.
        

15

الهام قنبری

الهام قنبری

8 ساعت پیش

          تا نصف کتاب رو خوندنم، به جز ممیزی های بسیار زیاد، متن داستان هم تغییر کرده و مجبور شدم، کتاب رو ببندم و از راه دیگه ای اصل خود داستان رو بخونم. 


۱_اریکو، در واقع ترنس بوده و پدر یوئیچی بوده و با مادر یوئیچی فرار میکنه و بعد عمل تغییر جنسیت میده و در کلوپ شبانه با همکارانی شبیه خودش کار میکنه. 
۲_دوست پسر میکاگه ، توی این ترجمه بعد مرگ مادربزرگ میکاگه سر میرسه، اما در واقع اونها بعد از سوگ میکاگه قطع ارتباط میکنن، اون پسر، تاب تحمل فقدان و غم رو نداشت.
بعد از مرگ مادربزرگِ میکاگه، وقتی می‌دید پارتنرش غرق اندوهه و بیشتر به تنهایی و سکوت پناه می‌بره، به‌جای اینکه کنارش بمونه، عقب کشید.خودش هم توی متن می‌گه که: «دیگه نمی‌تونستم با غم تو کنار بیام.»
یعنی جدا شدنش بیشتر از ناتوانی و ضعف خودش بود، نه بی‌علاقگی مطلق به میکاگه

۳_دوست دختر  یوییچی هم بخاطر حضور میکاگه در خونه دوست پسرش و اون هم با زدن سیلی به اون قطع ارتباط نکرد. یویچی آدمیه که خیلی ساکت، خونسرد و مرموز رفتار می‌کنه.
پارتنرش توی حرف‌هاش می‌گه که نمی‌تونسته بفهمه واقعاً توی دل یویچی چی می‌گذره وحس می‌کرد بینشون همیشه یک فاصله‌ی نامرئی هست.
درواقع مشکل اصلی این بود که یویچی نمی‌تونست به راحتی احساساتش رو نشون بده و ارتباط عاطفی عمیق برقرار کنه.مستقیماً به یویچی گفت نمی‌تونه با این سردی و سکوت ادامه بده.یویچی هم نه دعوا کرد، نه التماس؛ فقط همون‌طور خونسرد و بی‌هیجان پذیرفت.همین رفتارِ «بی‌تفاوت‌گونه» (که در واقع بیشتر ناشی از درون‌گرایی و ناتوانی در ابراز بود، نه بی‌احساسی واقعی) باعث شد جدایی‌شون خیلی ساده و سریع تموم بشه.


و....... 


اما تحلیل خود کتاب رو اگر بخوام بگم :خانه واقعی و پناهگاه عاطفی لزوماً جایی فیزیکی نیست، بلکه در وجود افرادی است که با حضور و همدلی، امنیت و آرامش به ما می‌دهند.
عشق و ارتباط واقعی، گاهی نه در کلمات پرطمطراق، بلکه در کارهای ساده، توجه عملی و حضور بی‌هیچ شرط، شکل می‌گیرد.
سوگ و فقدان می‌توانند فرصتی برای رشد، خودشناسی و عمیق‌تر شدن پیوندها با دیگران باشند، نه صرفاً منبع رنج و غم.از منظر روانشناسی، «آشپزخانه» یادآور این است که ما در مواجهه با غم، مرگ و فقدان، نیازمند همدلی، پذیرش و حضور فعال در زندگی دیگران هستیم. همین حضور، حتی در سکوت یا در اقدام‌های ساده، می‌تواند مانند غذایی گرم یا لحظه‌ای از همراهی بی‌قید و شرط، قلب‌ها را به هم متصل کند و به ما قدرت ادامه دادن بدهد.
در نهایت، بانانا یوشیموتو نشان می‌دهد که زندگی، حتی پس از تاریک‌ترین لحظات، ادامه دارد و ما می‌توانیم با بازشناسی پناهگاه‌های واقعی و ارزش‌گذاری بر ارتباطات انسانی، دوباره احساس امنیت، تعلق و عشق را تجربه کنیم.
        

0