الهام قنبری

الهام قنبری

@elham_gh
عضویت

خرداد 1404

1 دنبال شده

18 دنبال کننده

                به امید کتابهایی که نخوانده ام زنده ام
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
الهام قنبری

الهام قنبری

4 روز پیش

         روایتی واقعی، لطیف و در عین حال تکان‌دهنده از مواجهه‌ی انسان با عشق، فقدان، و معنای واقعی «زندگی کردن». قصه‌ی دختربچه‌ای یتیم به نام چیکا ، کودکی که گرچه در ظاهر نیازمند مراقبت و پناه بود، اما در حقیقت، آموزگار زندگی شد.
 پیوندهای انسانی، بسیار فراتر از قراردادهای روزمره اند. عشق واقعی، نه محصول شایستگی یا جایگاه، بلکه نتیجه‌ی حضور و پذیرش بی‌قیدوشرطه. چیکا، با حضور کوتاه اما عمیقش، به من یاد داد که انسانیت در مراقبت از دیگری معنا پیدا می‌کنه حتی اگر آن دیگری کوچک، آسیب‌پذیر یا رو به خاموشی باشه.
 بازتابی از مفهوم «تاب‌آوری» ؛ اینکه چگونه انسان در میان رنج و فقدان، می‌توانه معنایی تازه برای بودن پیدا کنه. مواجهه با بیماری و مرگ در کودکی، نقطه‌ ای که اغلب روان ما را درهم می‌شکنه، اما در دل همین شکستگی، امکان رشد و دوباره‌ساختن نیز نهفته است.   فقدان، پایان نیست؛ بلکه می‌تواند فرصتی برای گسترش عشق و تعهد درونی باشه.
زمان ما محدود است، اما اثر ما می‌تواند جاودانه بشه.
مراقبت از دیگری، به همان اندازه که به او جان می‌ده، به خود ما نیز معنا می‌بخشه.
و اینکه کودکان، با بی‌پیرایگی و صداقت‌شان، گاه عمیق‌ترین آموزگاران ما هستند.
در نهایت، پیدا کردن چیکا فقط داستان پرورش یک کودک نیست؛ دعوتی است به اینکه زندگی را نه در رفاه و بی‌دردی، بلکه در پیوندها، در مسئولیت‌پذیری، و در شجاعت دوست داشتن بی‌مرز معنا کنیم. این کتاب مثل آینه‌ای است که ما را وادار می‌سازد از خود بپرسیم: چه کسی در زندگی ماست که اگر به او دل بسپاریم، ما را انسانی‌تر خواهد کرد؟
باری که به دوش میکشیم چیه؟



      

1

الهام قنبری

الهام قنبری

5 روز پیش

        برای من فقط یک تجربه‌ی مطالعه نبود، بلکه یک مواجهه‌ی عمیق با بخش‌های پنهان وجودم بود. در طول خوندن کتاب، بارها احساسات سرکوب‌شده‌ای که سال‌ها با خودم حمل کرده بودم، زنده شدند. سوگ‌های تجربه‌نشده، غم‌هایی که به خاطر مشغله یا فشار روانی مجال بروز پیدا نکرده بودند، دوباره در من جریان یافتند. این مواجهه برایم سخت بود؛ گریه کردم، گاهی خشمگین شدم، و گاهی حتی به سکوتی سنگین پناه بردم. اما همین فرایند، خودش بخشی از درمان بود.
کتاب ارزشمند است چون به شکلی ساده و صمیمی به ما یادآوری می‌کند که رنج، بخشی طبیعی از تجربه‌ی انسانی است و تلاش برای سرکوب یا انکار آن، نه‌تنها کمکی نمی‌کند، بلکه بار سنگین‌تری بر دوش روانمان می‌گذارد. چیزی که برای من مهم بود، رویکرد کتاب به پذیرش آسیب‌پذیری و مواجهه با احساسات دشوار بود. این نگاه می‌تواند به مراجعان هم کمک کند تا بدون احساس گناه یا ضعف، به خودشان اجازه‌ی تجربه‌ی سوگ و ناراحتی بدهند.
در عین روانی و ارتباط‌پذیری، شاید در برخی بخش‌ها بیش از حد ساده‌سازی کرده باشد. برای مخاطبی که آگاهی روانشناختی بیشتری دارد، ممکن است انتظار تحلیل‌های عمیق‌تری وجود داشته باشد. با این حال، همین سادگی باعث می‌شود برای عموم افراد قابل لمس و کاربردی باشد، خصوصاً کسانی که تازه در مسیر خودشناسی یا درمان قرار گرفته‌اند.
به‌طور شخصی، این کتاب برای من مثل آیینه‌ای بود که نشونم داد چقدر احساسات سرکوب‌شده درونم جا خوش کرده‌اند و چقدر نیاز دارم به آن‌ها فضا بدهم. هرچند مواجهه با این حجم از هیجان، سخت و گاهی طاقت‌فرسا بود، اما در عین حال نوعی رهایی هم به همراه داشت. من از کتاب یاد گرفتم که حالت خوش نداشتن، یک نقص یا شکست نیست، بلکه بخشی از واقعیت انسانی است که باید با مهربانی و صداقت پذیرفته شود.

به همین دلیل، خواندن این کتاب را توصیه می‌کنم؛ نه فقط برای کسانی که درگیر سوگ یا بحران‌های عاطفی‌اند، بلکه بیشتر برای کسانی که عزیزانی دارن که سوگوار هستن
      

7

         به جز ممیزی های بسیار زیاد، متن داستان هم تغییر کرده و مجبور شدم، به جز کتاب و از راه دیگه ای اصل خود داستان رو بخونم. 


۱_اریکو، در واقع ترنس بوده و پدر یوئیچی بوده و با مادر یوئیچی فرار میکنه و بعد عمل تغییر جنسیت میده و در کلوپ شبانه با همکارانی شبیه خودش کار میکنه. 
۲_دوست پسر میکاگه ، توی این ترجمه بعد مرگ مادربزرگ میکاگه سر میرسه، اما در واقع اونها بعد از سوگ میکاگه قطع ارتباط میکنن، اون پسر، تاب تحمل فقدان و غم رو نداشت.
بعد از مرگ مادربزرگِ میکاگه، وقتی می‌دید پارتنرش غرق اندوهه و بیشتر به تنهایی و سکوت پناه می‌بره، به‌جای اینکه کنارش بمونه، عقب کشید.خودش هم توی متن می‌گه که: «دیگه نمی‌تونستم با غم تو کنار بیام.»
یعنی جدا شدنش بیشتر از ناتوانی و ضعف خودش بود، نه بی‌علاقگی مطلق به میکاگه
۳_دوست دختر  یوییچی هم بخاطر حضور میکاگه در خونه دوست پسرش و اون هم با زدن سیلی به اون قطع ارتباط نکرد. یویچی آدمیه که خیلی ساکت، خونسرد و مرموز رفتار می‌کنه.
پارتنرش توی حرف‌هاش می‌گه که نمی‌تونسته بفهمه واقعاً توی دل یویچی چی می‌گذره وحس می‌کرد بینشون همیشه یک فاصله‌ی نامرئی هست.
درواقع مشکل اصلی این بود که یویچی نمی‌تونست به راحتی احساساتش رو نشون بده و ارتباط عاطفی عمیق برقرار کنه.مستقیماً به یویچی گفت نمی‌تونه با این سردی و سکوت ادامه بده.یویچی هم نه دعوا کرد، نه التماس؛ فقط همون‌طور خونسرد و بی‌هیجان پذیرفت.همین رفتارِ «بی‌تفاوت‌گونه» (که در واقع بیشتر ناشی از درون‌گرایی و ناتوانی در ابراز بود، نه بی‌احساسی واقعی) باعث شد جدایی‌شون خیلی ساده و سریع تموم بشه.


و....... 


اما تحلیل خود کتاب رو اگر بخوام بگم :خانه واقعی و پناهگاه عاطفی لزوماً جایی فیزیکی نیست، بلکه در وجود افرادی است که با حضور و همدلی، امنیت و آرامش به ما می‌دهند.
عشق و ارتباط واقعی، گاهی نه در کلمات پرطمطراق، بلکه در کارهای ساده، توجه عملی و حضور بی‌هیچ شرط، شکل می‌گیرد.
سوگ و فقدان می‌توانند فرصتی برای رشد، خودشناسی و عمیق‌تر شدن پیوندها با دیگران باشند، نه صرفاً منبع رنج و غم.از منظر روانشناسی، «آشپزخانه» یادآور این است که ما در مواجهه با غم، مرگ و فقدان، نیازمند همدلی، پذیرش و حضور فعال در زندگی دیگران هستیم. همین حضور، حتی در سکوت یا در اقدام‌های ساده، می‌تواند مانند غذایی گرم یا لحظه‌ای از همراهی بی‌قید و شرط، قلب‌ها را به هم متصل کند و به ما قدرت ادامه دادن بدهد.
در نهایت، بانانا یوشیموتو نشان می‌دهد که زندگی، حتی پس از تاریک‌ترین لحظات، ادامه دارد و ما می‌توانیم با بازشناسی پناهگاه‌های واقعی و ارزش‌گذاری بر ارتباطات انسانی، دوباره احساس امنیت، تعلق و عشق را تجربه کنیم.
      

0

        
از بچگی عاشق کتاب بودم؛ عاشق خواندن و  عاشق کتابخانه‌ها.
وقتی تنها می‌شدم، حس ناراحتی و ناامیدی داشتم. نیاز داشتم چیزی یاد بگیرم، حتی شاید از چیزی فرار کنم. کتاب‌ها من را نجات می‌دادند. گاهی فقط خریدنشان کافی بود تا حس خوبی پیدا کنم.
 روانشناس شدم، اما هنوز دوست داشتم علاوه بر کتاب‌های تخصصی، رمان‌ها و کتاب‌های ساده را هم بخوانم. حس می‌کردم در کتاب‌ها می‌توانم آدم‌ها را بهتر بشناسم، از زندگی‌شان درس بگیرم و لحظاتی در دنیای آن‌ها زندگی کنم.

حدود یک سال است که به یک شهر کوچک آمده‌ام و احساس می‌کردم باید رسالتم را پیدا کنم؛ رسالتی به عنوان روانشناس در شهری که مردم آشنایی کمی با کتاب دارند و دغدغه‌هایشان متفاوت از من است.به عنوان یک زن غمگین میشدم از دیدن نوع زیستن برخی زنان. 
یک روز متوجه شدم که در یکی از شهرهای شمالی یکی از دوستان عزیزم، NGO کوچک کتابخوانی‌ای ثبت کرده. قلقلک شدم، واقعاً قلقلک شدم. اما نمی‌دانستم چگونه این کار را در شهری که کسی را نمی‌شناسم شروع کنم و حتی فکر می‌کردم شاید خیلی موثر نباشد.
تا اینکه این کتاب را خواندم. کامنت‌ها می‌گفتند: «یک کتاب تینیجری، یک کتاب فانتزی.» اما برای من این‌طور نبود.
با جهان بینی من همین کتاب به ظاهر ساده باعث شد آن تکانی که نیاز داشتم بخورم.
 نمی‌خواهم کتاب را اسپویل کنم، اما حتما باید نقل قول هایی رو اضافه کنم

_کتاب‌ها بارها بهم کمک کردند. من از این دسته افرادم که درگیر گذشته‌ام می‌شوم و به راحتی تسلیم می‌شوم، اما به نحوی خودم را تا اینجا رسانده‌ام، چون کتاب‌ها باعث می‌شوند ادامه بدهم.
_ کتاب‌ها قدرتمندتر از آن چیزی هستند که فکر می‌کنیم. فکر و ذکر من کتاب‌ها هستند. توی این فکر بودم قدرتی که کتاب‌ها از آن برخوردارند چیست؟
_ کتاب‌ها می‌توانند به ما آگاهی، دانایی و چشم‌اندازی به دنیا بدهند و خیلی چیزهای دیگر. لذت یاد گرفتن موضوعی که قبلاً نمی‌دانستی و دیدن مسائل به شیوه کاملاً جدید، هیجان‌انگیز است. اما به‌طور کلی، اعتقاد دارم آن‌ها چیزی به ما می‌دهند که مهم‌تر از این حرف‌هاست.
_ باور ندارم که قدرت به خصوصی داشته باشم و این شامل قدرت تغییر هر چیزی هم می‌شود. اما اگر توی یک کار خوب باشم، آن کار حرف زدن در مورد کتاب‌هاست. هنوز هم حرف‌های زیادی برای گفتن دارم.
_ مدت‌هاست که فکرم مشغول موضوع قدرت کتاب‌ها بوده و ایمان دارم که جوابش را پیدا کرده‌ام. کتاب‌ها یادمان می‌دهند که چطور به بقیه توجه کنیم. کتاب‌ها سرشار از افکار و احساسات انسانی هستند؛ انسان‌هایی که رنج می‌کشند، ناراحت‌اند یا خوشحال و شادند.
_ما با خواندن حرف‌ها و داستان‌های آن‌ها، درباره قلب و ذهن آدم‌هایی جز خودمان چیز یاد می‌گیریم. به لطف کتاب‌ها، نه تنها در مورد انسان‌هایی که هر روز دور و برمان هستند، بلکه درباره مردمی که در نقاط کاملاً متفاوتی از دنیا زندگی می‌کنند، می‌توانیم مطالبی یاد بگیریم.
_به کسی آسیب نزنید، هیچ وقت آدم‌های ضعیف‌تر از خودتان را آزار ندهید، به افراد نیازمند کمک کنید. بعضی‌ها می‌گویند این‌ها قوانین واضحی هستند، اما حقیقت این است که در دنیای امروز مسائل واضح دیگر واضح نیستند. بدتر از آن، مردم حتی دلیلش را نمی‌پرسند و درک نمی‌کنند که نباید به آدم‌های دیگر آسیب بزنند.
> این موضوع ساده‌ای نیست که بخواهی توضیحش بدهی، چیزی نیست که منطقی باشد، اما اگر چنین افرادی کتاب بخوانند، این مسائل را درک می‌کنند. انسان‌ها تنها زندگی نمی‌کنند و کتاب راهی است برای نشان دادن این موضوع به آن‌ها.
_من فکر می‌کنم قدرت کتاب‌ها این است که به ما یاد می‌دهند به بقیه توجه کنیم. این قدرتی است که به آدم‌ها جسارت می‌بخشد و در عین حال از آن‌ها پشتیبانی می‌کند. می‌خواهم با صدای بلند به زبان بیاورم: همدلی قدرت کتاب‌ها همینه. توی هر کدام از کتاب‌های دنیای بی‌حد و مرز قرار دارد.
_در مسیری که انتخاب کردی با شهامت قدم بردار. یکی از آن تماشاگرانی نباش که شکایت می‌کنند و هیچ وقت چیزی عوض نمی‌شود. به سفرت ادامه بده. افکار به تنهایی نمی‌توانند چیزی را تغییر دهند و ما باید تلاش خودمان را بکنیم. مهم نیست یک تغییر چقدر جزئی و سطحی باشد، چون به هر حال تغییر است.


بعد این نقل قول ها باید بگم:
من هم می‌خواهم یک قدم بردارم توی این شهر. حتی یک تغییر جزئی هم، به هر حال یک تغییر است. شاید بتوانم تأثیری بگذارم.


      

3

        بار سوم بود که *سه‌شنبه‌ها با موری* را می‌خواندم. عجیب است… همان کتاب، اما با چشم‌های دیگری آن را دیدم. گاهی آدم در مسیر رشد خودش آن‌قدر غرق می‌شود که متوجه تغییر زاویه نگاهش نمی‌شود، تا وقتی که یک تجربه آشنا را دوباره لمس می‌کند و می‌بیند چطور مفاهیم تازه از دل همان کلمات قدیمی بیرون می‌آید.

برخلاف ماه‌های قبل که حداقل روزی پنجاه صفحه کتاب می‌خواندم، این بار مطالعه‌ام کند پیش رفت.گاهی روزی یک صفحه،شرایط زندگی اجازه بلعیدن تند کلمات را نمی‌داد. اما شاید همین توقف‌ها و مکث‌ها باعث شد پیام کتاب عمیق‌تر در جانم بنشیند.

موری می‌گفت: «هیچ‌وقت دیر نیست.» این جمله، مثل نسیمی آرام به من یادآوری کرد که حتی اگر امروز، آخرین روز زندگی‌ام باشد، هنوز می‌توانم به الهامِ امروز بگویم: «از چیزهای زیادی دست بکش و راهی بهتر را انتخاب کن.»

جایی در کتاب، پرسید: «شما مربی داشتید؟گر داشتید، خوشبختید.» با خودم فکر کردم شاید در زندگی بیشتر نقش همراه و راهنما را برای دیگران بازی کرده‌ام تا شاگرد بودن. و امیدوارم اگر زمانی در میان نبودم، رد کوچکی از اثرم باقی مانده باشد.
اما کاش شمسی پیدا کنم برای روزهای پایانی

کاش فقط «سه‌شنبه‌ها» با موری یا با هر انسانی که الهام‌بخش ماست نگذرد. کاش آدم‌ها، آدم‌های هر روز هفته باشند… که یادآوری کنند چطور می‌شود انسانی‌تر و زیباتر زیست.
      

11

        
شفقت به خود یعنی بتونی همون‌طور که با یک دوست عزیز در سختی‌ها رفتار می‌کنی، با خودت هم برخورد کنی—با مهربانی، درک و پذیرش، حتی وقتی اشتباه می‌کنی یا شکست می‌خوری.
این مفهوم سه بُعد اصلی دارد:
مهربانی با خود در برابر سرزنش و قضاوت.
انسانیت مشترک؛ درک این‌که رنج بخشی طبیعی از تجربه انسانی است.
ذهن‌آگاهی؛ توانایی دیدن و پذیرفتن احساسات بدون اغراق یا انکار.
این کتاب مثل یک راهنمای عملی و صمیمی است که کمک می‌کند طی ۱۴ روز، این سه بُعد را در زندگی‌ات پرورش بدی. کتاب با تمرین‌های ساده و مؤثر، مسیر رشد شفقت به خود را روشن کرده و کیوان زاهدی با ترجمه‌ای روان، ساده و تاثیرگذار، این تجربه را برای فارسی‌زبان‌ها لذت‌بخش و قابل فهم کرده است.
این کتاب فقط نظریه نمی‌دهد، بلکه با تمرین‌های کوتاه و روزانه، تو را گام به گام به سمت رابطه‌ای مهربانانه‌تر با خودت هدایت می‌کند—رابطه‌ای که پایه‌ی آرامش، تاب‌آوری و عزت‌نفس پایدار است.


      

0

        این کتاب با دیدگاهی بدبینانه و تحقیرآمیز به زنان نگاه کرده و آن‌ها رو موجوداتی ضعیف، سطحی و فاقد عقلانیت و هنر و ذوق  میدونه.البته که این نگرش ریشه در تجربیات شخصی (ارتباط او با مادرش و البته ارتباط بد پدر و مادرش و مشاهده اسیب هایی که پدرش از جانب مادرش تحمل کرده) و فضای فکری دوران اون داره که مملو از کلیشه‌های جنسیتی بوده.
تحقیقات روانشناسی نشان داده‌اند تفاوت‌های جنسیتی بیشتر ناشی از عوامل فرهنگی و اجتماعی هستند تا تفاوت‌های بیولوژیکی ذاتی.اما کماکان فرهنگ ها، دیدگاهها و حتی قوانین مخالف دانش و مطابق جزم اندیشی و جنسیت زدی شوپنهاور زیاده. 
مطالعه این کتاب می‌توانه برای درک فضای فکری دوران شوپنهاور و درک شخصیت فردی او و حتی درک تاثیر ارتباط پسر با مادر و تاثیر این ارتباط با دیدگاهش در مورد زنان مفید باشه، اما هرگز نمیشه به عنوان سند و مدرک  علمی مورد تایید و تقلید باشه. 

اما بخش اخر و یک عبارت درخشان :
فریدریش شیللر واگویه : « بدون زنان کسی در آغاز زندگی یاریمان نمی‌کرد ،در میانه زندگی شادمان نمی‌ساخت و در پایان تسلای خاطر نمی‌دادمان»

      

28

        به عنوان یک روانشناس ،  این کتاب می‌توانه دیدگاه‌های مفیدی در مورد دینامیک روابط عاطفی و نحوه جذب شریک زندگی ارائه بده، اما نباید به عنوان یک راهنمای قطعی و مطلق در نظر گرفته بشه. نکات و راهکارهای مطرح شده  کتاب، در خیلی از موارد مبتنی بر اصول روانشناختی معتبره که به درک نیازهای روانی مردان و زنان کمک میکنه. اما، مهمه کن مخاطب با دیدی انتقادی و آگاهانه به این نکات توجه کنه و آن‌ها را با توجه به تفاوت‌های فردی، فرهنگی و شرایط خاص رابطه‌شان تطبیق بده..
به طور کلی، اصول اساسی جذب که بر پایه احترام متقابل، شناخت نیازهای طرف مقابل، و صداقت استوار هست، در این کتاب نیز به چشم می‌خورند. اما برخی از نکات ممکن است بر اساس کلیشه‌های جنسیتی باشه و نیازمند بازبینی و تعدیل هسنن. استفاده هوشمندانه و ظریف از این راهکارها، همراه با درک عمیق از خودمون و پارتنرمون، می‌تواند به بهبود کیفیت روابط کمک کند، اما نباید صرفا تقلید کرد. به عبارت دیگر این کتاب می‌تونه به عنوان یک منبع الهام‌بخش و راهنما در نظر گرفته بشه،مخصوصا برای زنان بیش از هم مطیع و مهر طلب که دایما درگیر روابط با مردان زن ستیز و زورگو میشن،اما موفقیت در روابط نیازمند رویکردها و راه حل های  فردی‌تره .مثلا درک اینکه چرا مهر طلبی میکنیم،یا بی احترامی رو تاب میاریم..

      

7

        همیشه دنبال این بودم که چطور می‌تونیم در لحظه حال زندگی کنیم و چطور از گذشته رها بشیم. این کتاب نکات خیلی خوبی در این زمینه داره، مخصوصاً وقتی درباره “بودن در لحظه اکنون” یا مفهوم “تندیس غم” صحبت می‌کنه. تندیس غم به اون بخش از وجود ما اشاره داره که به دردهای گذشته چسبیده و حتی هویتش رو بر اساس اون‌ها ساخته. خیلی جالبه که چطور می‌تونیم از این الگوها عبور کنیم!

من به خصوص از بخش‌های هشتم و نهم کتاب خیلی لذت بردم. انگار نویسنده داشت درباره‌ی طرحواره‌ها و فرافکنی‌های ما صحبت می‌کرد؛ اینکه چطور روابطی رو در زندگی انتخاب می‌کنیم که یادآور تجربه‌های دردناک اولیه‌مون با والدینمون هستن. این بخش‌ها خیلی عمیق و تأمل‌برانگیز بود.

اما از طرف دیگه، باید صادق باشم و بگم که گاهی اوقات،  احساس کردم مطالب خیلی گنگ و پیچیده بیان شدن. انگار نویسنده برای بیان یه مفهوم ساده، راه‌های خیلی طولانی و پر پیچ و خمی رو رفته بود که هم برای خودش و هم برای منِ خواننده خسته‌کننده می‌شد. 😵‍💫

با تمام این‌ها، نباید فراموش کنیم که هر کسی برداشت متفاوتی از کتاب‌ها داره و شاید برای شما، “نیروی حال” تجربه‌ای ۵ ستاره باشه! با این حال، اگر دنبال منابع کاربردی‌تر و روان‌تری در این زمینه‌ها هستید، کتاب‌های دیگه‌ای هم وجود دارن که می‌تونن راهنمای خوبی باشن.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.