از رومن گاری چهارتا کتاب خوندم که هر کدوم ده سال فاصله بین نوشتنشون بوده و این کتاب آخرینشون بود از بین اونایی که خوندم. از متن مشخصه چقدر پخته بوده زمانی که زندگی در پیش رو رو نوشته.
داستان از زبان مومو یه بچه نوشته شده و چقدر خوب از پسش براومده. نوشتن از زبون یه بچه کار راحتی نیست. شخصیت اصلی مومو و بعد رزا خانمه. مومو مخفف محمده. تو فرانسه اسما رو اینجوری مصغر میکنن. رزا خانم بچههای روسپیها رو نگهداری میکنه برای اینکه نبرنشون پرورشگاه و یکیشون محمده که نمیدونه مامان باباش کی هستن. کی میتونه جوابگوی رنجی که مومو سالها ناعادلانه تحمل کرد باشه؟
تموم این کتاب رنج و درده. و پره از حرفای فلسفی. خط به خطشو میشه یادداشت کرد و ساعتها دربارهش فکر کرد و حرف زد. این کتاب یه اعتراض درست و حسابیه، پر از نقده به جامعه و قوانینش و به شدت واقعگراست. بهترین کتابیه که از رومن گاری خوندم و قطعا جزو بهترین کتابای امسالم خواهد بود.
در کنار همهی رنج و دردش زندگی در پیش رو دربارهی عشق و امید هم بود. اهمیت همدلی فارغ از جنسیت، ملیت، دین و... توی دنیایی که اینقدر ناعادلانهست، تنها راه نجات، عشقورزیدن بیقیدوشرط و وفادارانهست.
و صفحهی آخر بالاخره بغضمو ترکوند:
وقتی در را با زور باز کردند و آمدند تو تا ببینند بو از کجا میآید و مرا دیدند که کنار او دراز کشیدهام، شروع کردند با داد و فریاد کمک خواستن و اینکه چقدر وحشتناک است. اما قبلاً فکر نکرده بودند باید داد و فریاد میکردند، چون زندگی که بو نمیداد.