دریا

دریا

@a_bibili_babili_bou

46 دنبال شده

45 دنبال کننده

            گوینده‌ی کتاب صوتی
و علاقه‌مند به دنیای جادویی کتاب‌ها
          
a_bibili_babili_bou
a_bibili_babili_bou

یادداشت‌ها

نمایش همه
        این کتاب شرح دوران بیماری روانی تا سلامتی کلیفورد وایتینگهام بیرز است که خدمات بسیاری در بهبود ‌وضع بیمارستان‌های روانی و به طور کل روانشناسی انجام داده است، که با همین کتاب آغاز می‌شود. در این شرح حال از بدرفتاری‌ها و عدم درک کارکنان و پزشکان بیمارستان‌های روانی با بیماران بسیار نوشته و در خصوص رفع مشکلات و ایجاد شرایط درمانی مناسب، ایده‌پردازی کرده و به سرانجام رسانده است. با توجه به اینکه این کتاب سال ۱۹۶۰ به زبان اصلی چاپ شده، تا امروز حتما مسبب رشد زیادی در این زمینه شده است.

از خواندنش لذت بردم. به قول ویلیام جیمز، آنچه حاصل شده، جذابیت داستان را دارد در حالی که داستان نیست و من بر داستان نبودن مطالب این کتاب تاکید می‌ورزم زیرا می‌دانم کسانی که با توصیف فرگشت‌های ناهنجاری‌های ذهن آشنا نیستند مستعد شک کردن در حقیقت این توصیف‌ها می‌باشند.

یکی از حالاتی که بعد از پشت سر گذاشتن بعضی بیماری‌های روانی مثل افسردگی و توهم پیش می‌آید، وجد و شعف است. حالتی که در آن فعالیت مغز شدید می‌شود و توهمات خودبزرگ‌بینی و انرژی برای انجام کارهای مهم و شعف زیاد ایجاد می‌شود. چون این حالات شباهت‌هایی با روحیات من وقتی کورتون می‌خوردم داشت، حدس زدم شاید در آن دوره ماده‌ای در بدن ترشح می‌شود که وجد و شعف را به وجود می‌آورد.

قسمت‌هایی از کتاب هم درمورد رفتار مناسب اطرافیان صحبت کرده بود. مثلا اینکه باید دانست که حافظه‌ی بیمار روانی اصلا ضعیف نیست و حتی گاهی قوی‌تر می‌شود، تمسخر را می‌فهمد، همچنین محبت و عطوفت را بیشتر از دیگران قدردان است. به هنر علاقه پیدا می‌کند، مخصوصا نقاشی کشیدن و نوشتن که می‌تواند هم برای خودش و هم به‌عنوان کیس‌اِستادی (مطالعه‌ی پزشکان) یا حتی تشخیص مشکل مفید باشد.

اگر به این زمینه‌ها علاقه‌مندید، پیشنهاد می‌کنم این کتاب را بخوانید.

پ.ن: احتمالا من نسخه‌ی قدیمی‌تری با همین مترجم و ناشر از این کتاب خوانده‌ام. تعداد صفحاتم متفاوت بود.
      

13

        این کتاب یک ناجی است.

مطالبی که می‌نویسم درک من از کتاب است و امیدوارم برای کسی توهین‌آمیز نباشد.

پائولو کوئیلو نویسنده‌ای باهوش است و آن‌جور که از کتاب‌هایش می‌شناسمش، شخصیتی استادوار دارد. اگر می‌توانستم ساعت‌ها با او گفت‌وگو کنم، هرگز خسته نمی‌شدم. نمی‌توانم به کتاب‌هایش به دید کتاب انگیزشی نگاه کنم چون انگیزه‌ی بیرونی ایجاد نمی‌کند. انگار از درون خود ما نوری بیرون می‌کشد و نشانمان می‌دهد که امید را بازمی‌گرداند.

یازده دقیقه داستانی درمورد یک دختر روسپی نیست، گرچه شخصیت اصلی مدتی از این راه کسب درامد می‌کند ولی خیلی سطحی‌نگری است اگر فکر کنیم این کتابی درباره‌ی این موضوع است یا بدتر از آن ترویج‌دهنده‌ی چنین راه و روشی.

یازده دقیقه سفری برای شناخت خودمان است. از این نظر آن را شبیه بعد از عشق (شیر سیاه) الیف شافاک می‌بینم که زنان کوچک درونش را می‌شناسد و به ما هم کمک می‌کند که ببینیم و سرکوبشان نکنیم؛ فارغ از جنسیت.

ماریا دختری مثل همه‌ی دختران دیگر است. خصوصیات خوب و بد را با هم دارد، هم درست و هم اشتباه انتخاب‌هایی می‌کند، اما جسور و بااراده و در حال رشد است. نمی‌توانیم فکر کنیم فقط ما هستیم که از راه درست می‌رویم و تنها ما در حال رشدیم و هرکس که در راه دیگری است در اشتباه است و به جایی نخواهد رسید. چه کسی می‌توانست باور کند مریم مجدلیه، زنی مثل ماریا، همانقدر عزیز برای خدا، که من و شما، به چنان مقامی برسد که هیچ‌یک از حواریون راهی به آن ندارند؟ چه چیزی مریم و ماریا را نجات داد؟ عشق.

و کسانی که بیهوده به عشق کفر می‌ورزند، در دام قضاوت‌گری اسیرند و نجات آنان چه بسیار سخت‌تر است.

ماریا را نمادی از مریم مجدلیه و رالف را نمادی از مسیح می‌بینم و عشق را همان عشق، که عاشق نور، همیشه نور را می‌جوید و می‌شناسد، در هر چهره‌ای.

شباهت جالبی هم با کتاب رز گمشده داشت که از حد توارد فراتر بود و فکر می‌کنم یکی از دیگری وام گرفته باشد. شخصیت رالف نقاش عینا در رز گمشده به شکل نقاش دیگری وجود دارد. شخصیت اصلی یازده دقیقه ماریاست و شخصیت اصلی رز گمشده دیانا که به جستجوی بُعد گمشده‌ی وجودش می‌رود و مری را در خود بازمی‌یابد و آن نور در صورت که هم رالف و هم آن یکی نقاش، در جست‌وجویش هستند و آن را یکی در ماریا و دیگری در مری می‌یابد.

راستش ترجیح می‌دادم کتاب چند صفحه زودتر تمام شود و فراق به وصال منجر نشود، ولی متاسفانه حتی زندگی واقعی هم همین‌طور است. وصل و وصل و وصل، مگر موارد نادری که اسطوره می‌شوند.

پ.ن: قبل از نوشتن دقایقی به صفحه‌ی سفید نوت گوشی خیره ماندم و همه چیز در ذهنم مبهم بود. گشتم دنبال توضیح و تفسیری که مجبور به کشفشان از توی مغزم نباشم، ولی چیزی که مطابق احساس و فکر من باشد پیدا نشد هیچ، اکثر دیدگاه‌ها همان‌طوری بود که اول نوشته‌ام، تحت عنوان سطحی‌نگری از آن‌ها نام برده‌ام. به هر حال این نوشته، هرچقدر مخالفت برانگیزد و دوست‌داشتنی نباشد، من، خالقش، عاشقش هستم و همین کافی است.
      

12

        نمی‌دانم چه چیزی در وجود آنا کارنینا هست که او را به یک قهرمان تبدیل می‌کند تا حدی که نام او بر کتاب گذاشته می‌شود. شاید فارغ از خیانتش، میل به زندگی، احساساتش، طغیان و سرکشی‌اش، شجاعتش در انتخاب، رنج‌هایی که کشید و نقطه‌ی پایانش، چنین مقام و منزلتی برای او به وجود می‌آورد.

به عقیده‌ی من کتاب آنا کارنینا کتابی درباره‌ی خیانت یا تعهد نیست، درباره‌ی مسائل مختلفی است از جمله تساوی حقوق زن و مرد، مسئله‌ی خدا و ادیان، حماقت جمعی، عرف، جنگ و صلح و...
مثلا در قسمتی از کتاب می‌خوانیم که سر میز ناهار مردان روسی مشغول صحبت درباره‌ی تساوی حقوق زن و مرد هستند و عموما با تمسخر به این موضوع نگاه می‌کنند و چه چیزی تمسخرآمیزتر از اینکه خالقشان زنان‌اند اما حتی در ساده‌ترین گفت‌وگوها درمورد مسائل زنان، حق صحبت کردن ندارند. راستی که تولستوی چه خوب طرز رفتار جامعه‌ی نه فقط روسیه را در مقابل زنان توصیف کرده است. خیلی ساده، مردی که خیانت می‌کند بخشیده می‌شود و همچنان به کار زشتش ادامه می‌دهد؛ ولی زنی که همان کار را می‌کند محکوم است به سقوط. و این واقعیت جامعه‌ای است که تولستوی توصیف می‌کند و هیچ ربطی به انتخاب‌های شخصی ندارد.
 
آنا‌ کارنینا در نظرم نزدیکی زیادی با خانواده‌ی تیبو دارد. با تفاوت‌هایی اندک از مسائلی مشترک صحبت می‌کنند. تولستوی در آن دوره به دیدگاه روشنی رسیده بوده و همین رشد را در کتابش در شخصیت لوین نشان می‌دهد و به صراحت مخصوصا اواخر کتاب دیدگاه‌های شخصی‌اش را از زبان لوین بیان می‌کند که به نظر من در پنجاه صفحه‌ی آخر کتاب فوق‌العاده است اما روژه مارتن دوگار دوگانگی‌هایی را در بحث بین بعضی شخصیت‌ها در جای‌جای کتاب نشان می‌دهد که به نتیجه نمی‌رساند. هر کدام از این دو روش لطف خاص خود را دارد. 

جالب بود که می‌توانستم احساسات تمام شخصیت‌ها را درک کنم. انگار آنا، داریا، کیتی، وارنکا، الکسی الکساندرویچ، ورونسکی، استیوا و کنستانتین لوین همه در من وجود دارند. حتی کم‌اهمیت‌ترین شخصیت‌های داستان همذات‌پنداری عمیق مرا برمی‌انگیزند که نشان‌دهنده‌ی چیره‌دستی تولستوی در نویسندگی است. 

همزمان و با فاصله‌ای کم چند کتاب از تولستوی می‌خوانم. اوائل فکر می‌کردم به اینکه نظرم درمورد تولستوی چیست و به قطعیت نمی‌رسیدم ولی الان با اطمینان می‌گویم، تولستوی هم یکی از نویسنده‌های موردعلاقه‌ی من است و پیشنهاد می‌کنم حتما آنا کارنینا را بخوانید. با جزئیات و دقت. بدون از دست دادن حتی یک کلمه‌اش. حتی شاید لازم باشد درباره‌ی هر پاراگراف ساعت‌ها به تفکر بپردازید و با دیگران مشورت کنید. 

روحش شاد به‌خاطر به یادگار گذاشتن چنین اثر ارزشمندی در این دنیا، قلم معجزآسای سروش حبیبی نازنین در ترجمه مستدام باشد که کسی هنوز نیست که به گرد پای ایشان هم برسد.


      

35

        احساسم به این کتاب خیلی شبیه حسم به هنر عشق ورزیدنه. شبیه کتاب‌درسیه، به شدت خسته‌کننده و حوصله‌سربر و کنده. شاید چون من باهاش درد مشترک نداشتم اینقدر برام خسته‌کننده بود، ولی مثل خیلی کتابای غیرداستانی دیگه به نظرم کل کتابِ دویست‌وخرده‌ای صفحه، اگه فقط اون همه حرف تکراری‌شو حذف می‌کرد، در قالب یه مقاله قابل خلاصه بود. به نظر من فقط مقدمه‌ی کتاب، بررسی‌های پیشنهادی فصل هفت، تمرین‌های فصل هشت، مطالب فصل ده، راهکارهای فصل یازده، انجام دهید، انجام ندهیدهای فصل چهارده و یازده مورد لیست‌شده‌ی فصل آخر همه‌شون به صورت لیست و با توضیحاتی خیلی کوتاه‌تر می‌تونستن به جای یه کتاب طولانی خسته‌کننده، یه مقاله‌ی خیلی مفید رو تشکیل بدن. اگه می‌خواید این کتابو بخونید و حسی مشابه حس من بهش دارید، فقط قسمت‌هایی که اسم بردمو بخونید. کافیه.

خیلی کل‌کلی و سرسری و بی‌دقت خوندمش. به همون دلایلی که گفتم، ولی فهمیدم چی می‌خواد بگه. خیلی جاها باهاش موافق بودم، یه جاهایی حس می‌کردم زیادی اغراق می‌کنه که به نظرم طبیعی بود چون وقتی رنجی می‌کشیم و حرفی می‌زنیم که دیگران معمولا درکش نمی‌کنن و باهامون مخالفت می‌کنن، سعی می‌کنیم به شدیدترین شکل ممکن بگیمش تا شاید بفهمن، یه جاهایی‌ش هم کاریو کرده بود که خودش براش کتاب نوشته، یعنی تجربیات و رنج آدمای دیگه‌ای رو با حرفاش نادیده گرفته بود و حتی انکارشون کرده بود که خودش بدترین توهینه.

سعی کردم چیزی توی کتاب پیدا کنم که برام قابل‌درک‌تر بشه و به نظرم با وجود تفاوت زیاد موقعیت، احساساتِ افسردگی‌گونه‌ای که به صورت دوره‌ای بدون اینکه بدونم چقدر قراره طول بکشه تجربه می‌کنم و منو از کار و زندگی می‌ندازه، شبیه بود و حرف‌های با نیت خوب و ظاهر خوب ولی باطن بدی که تو دوره‌های عود بیماری‌م یا حتی همین الان از آدما می‌شنوم هم شبیه حرفایی بود که نباید به آدمای سوگوار گفت. حتی راهکارهایی که برای آدمای سوگوار داده بود که طبق گفته‌ی خودش قرار نیست مشکلو حل کنه، فقط ممکنه یه‌کم حس آرامش بیشتری ایجاد کنه، برای من هم جواب می‌ده و روش‌های حمایتی آدمای دیگه و همراهی‌شون با آدمای سوگوار هم فکر می‌کنم به من هم حس بهتری می‌ده.

از ترجمه‌ش راضی نبودم. قبل از خرید همه‌ی ناشرایی که این کتابو چاپ کردنو چک کردم و از بینشون فقط میلکانو می‌شناختم و خریدم، ولی متاسفانه ترجمه‌ش خیلی سخت‌خوان و عجیبه. احتیاج به ویرایش محتوایی شدیدی داره. ضمن اینکه بعضی جاها هم اشتباهات تایپی داره.
      

13

        داستان خیلی تاثیرگذاری بود. ژان، دختری روستایی است که الهاماتی دریافت می‌کند. شخصیتی مقدس.

ژاندارک در دنیای واقعی وجود داشته، ولی این نمایشنامه که جرج برناردشاو نوشته، الهام‌گرفته از داستان زندگی اوست. به نظرم از ژان به عنوان نمادی از پیامبران استفاده کرده. با وجود نفوذ کلماتش و قدرت بیانش، کسی او را نمی‌پذیرد. به او ظلم می‌کنند. هم حاکمین و قدرتمندان، هم اهل دین و علمای روحانی، هم مجریان قانون. همگی با هم او را آزار و اذیت می‌کنند. دقیقا همان‌طور که برای پیامبران اتفاق می‌افتد. و در نهایت او را می‌کشند.

پرده‌ی آخر تاثیرگذارترین قسمت بود. به‌خاطر پرده‌ی آخر بود که این نمایشنامه در لیست موردعلاقه‌های من جا گرفت. اگه فاش شدن داستان برایتان مهم است ادامه‌ی این پاراگراف را نخوانید: وقایع پرده‌ی آخر در خواب شارل اتفاق می‌افتند. ژان (روح ژان) حاضر می‌شود. تمام دست‌اندرکاران قتلش، از شاه و دیگر حاکمین گرفته تا کشیش‌ها و سایر علمای روحانی و حتی سربازانی که با او بوده‌اند و جلاد، هر کدام از جایی می‌آیند و آنجا ظاهر می‌شوند. همه ژان را می‌ستایند. می‌گویند پس از مرگش دادگاهی تشکیل شده و همگی حکم به بی‌گناهی او داده‌اند. مجسمه‌هایی از او ساخته‌اند و او را می‌ستایند (همان کاری که پس از کشتن پیامبران انجام می‌شود). ژان می‌گوید می‌دانید که مقدسین توانایی انجام معجزه دارند. آیا می‌خواهید من از بستر مرگ برخیزم؟ (که به نظر من اشاره به رجعت پیامبران دارد. اساس ادیان یکی‌ست و پیامبران الهی هیچ تفاوتی در مقامشان نیست. هر کدام علم دیگری را داشتند فقط به فراخور زمان و درک مردم سخن گفتند. پس از پایان دوره‌ی هر کدام، پیامبر جدیدی ظاهر شده و می‌شود. هر پیامبر از مومنینش عهدی گرفته است که به پیامبر بعدی ایمان بیاورد ولی...) هر کدام به دلیلی و به شکلی، به این درخواست نه می‌گویند. یکی به‌خاطر خانواده، دیگری سیاست را بهانه می‌کند که چنین ظلم‌هایی را ایجاب می‌کند، آن یکی می‌گوید که مجبور به اطاعت از دیگران است، دیگری می‌گوید که همه چیز در صلح و آسایش است و بودن تو آن را بر هم می‌زند (چیزی که درمورد پیامبران هم صدق می‌کند. وقتی همه در آسایش جهلشان خواب‌اند، می‌آیند و همه‌چیز را به هم می‌ریزند، مثل فساد تخم‌مرغ که مقدمه‌ی شکل‌گیری جوجه است). و آخرین کلام کتاب که شاهکار است، سخن ژان با خداست: ای خدای مهربان، آخر چه وقت این جهان تو حاضر است که مقدسین تو را صمیمانه پذیرا گردد؟ ای خدای بزرگ، آخر چه وقت؟ آخر چه وقت؟ (و من جواب ناگفته‌ی خدا را می‌دانم: برای فرار از این مردم، اگر می‌توانی نردبانی بگذار و به آسمان برو، یا چاهی بکن تا زیر زمین.)

پیشنهاد می‌کنم این نمایشنامه را بخوانید، شاید در دنیای دین‌گریز و دین‌ستیز امروز، راهی باشد برای اثبات اینکه دین مثل ژان، از اساس سالم است و این علمای دین هستند که همه چیز را به فساد می‌کشانند و دین را کاملا برعکس آنچه بوده به نمایش می‌گذارند.
ترجمه خیلی خوب بود، فقط نمونه‌خوانی نیاز داشت. یکی دو جا اسامی اشتباه نوشته شده بودند و گاهی بعضی کلمات از ستون‌بندی تعیین‌شده برای متن خارج و به ستون اسامی وارد شده بود.


      

2

        کتابی که خواندنش برای نجات دنیا از ورطه‌ای که در حال سقوط در آن است، واجب و ضروری است.
کتابی به شدت کوتاه که مجبورمان می‌کند بعضی پاراگراف‌هایش را ده‌ها بار بخوانیم و در عین حال چنان ملموس و عجین با زندگی‌هایمان که ذره‌ای احساس خستگی نمی‌کنیم.
الیف شافاک در این کتاب درباره‌ی سرخوردگی و سرگشتگی، اضطراب، خشم، بی‌تفاوتی و اطلاعات، دانش، خرد صحبت می‌کند و مهم‌ترین مسئله: شنیدن قصه‌ها.
درد انسان امروز شنیده نشدن است. درک نشدن است. و این کتابی است درباره‌ی اهمیت شنیدن.
بخش بی‌تفاوتی بیش از همه درون من جوشید و با هر کلمه‌اش درد کشیدم. آنقدر که دست به کار شدم و خواندم تا شاید دلیلی شود که آدم‌های بیشتری این کتاب را بخوانند.
از تطابق متن با دیدگاه‌های بهائی هم شگفت‌زده شدم. همیشه با الیف شافاک احساس نزدیکی فکر داشتم ولی این بار جوری نزدیک بود که بعضی جاها انگار پیام بیت‌العدل را می‌خواندم.
هنرمندان دغدغه‌مند تاثیرگذارترین انسان‌های هر عصرند و قابل تحسین و افتخار.
کتاب فرزانگی در عصر تفرقه را بخوانید. خواندن کافی نیست، بجوید و حس کنید، با گوشت و پوست و استخوان و بعد، آماده‌اید برای شنیدن.
      

0

        شخصیت گتسبی را در یک کلام می‌توانم سادگی باشکوه توصیف کنم.

بعد از خواندن این کتاب عزیز برای بار دوم، به این فکر می‌کنم که کاش عشاق معروف افسانه‌ای یا تاریخی هم همین‌طور اسمشان می‌ماند؛ یعنی فقط اسم آنکه عاشق است. انگار خارجی‌ها به این روش علاقه‌مندترند؛ گتسبی بزرگ، اوژنی‌گرانده،... ایرانی‌ها ولی به معشوق هم اهمیت می‌دهند؛ لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد... حتی آنقدر که اسم او اول می‌آید. اگر عاشقانشان بودند شاید حتی از آوردن نام خود ننگ داشتند، چرا که بین عاشق و معشوق حقیقی من و اویی وجود ندارد. همه اوست.

تام و دیزی طبق نوشته‌ی خود کتاب که کاملا درست است، "آدم‌های بی‌قیدی بودند. چیزها و آدم‌ها را می‌شکستند و بعد می‌دویدند و می‌رفتند توی پولشان، توی بی‌قیدی عظیمشان یا توی همان چیزی که آن‌ها را به هم پیوند می‌داد، تا دیگران بیایند و ریخت‌وپاش و کثافتشان را جمع کنند." موجودات نفرت‌انگیزی نیستند؟ 

در پایان کتاب چند نامه درباره‌ی گتسبی از و به اسکات فیتس‌جرالد نوشته شده که خواندنی بودند. نویسندگان دیگر، گتسبی را پیشگامی بزرگی در عرصه‌ی ادبیات دانسته‌اند. من هم موافقم. درگیر کردن احساسات در عین ایجاز، سمبلی از عاشق دلنشین ساختن، استفاده از جزئیات نمادین مثل چشمان دکتر اکل‌برگ، کار هر کسی نیست و فکر می‌کنم استفاده از راوی‌ای که در داستان است ولی نقش کمرنگی دارد آن زمان رایج نبوده. 

و در نامه‌های اسکات به ویراستارش آقای پرکینز چیز جالبی پیدا کردم. ترس از نویسنده‌ی خوبی نبودن، وحشت از استعداد طبیعی نویسندگی نداشتن. یادم هست توی کتاب راهنمای دوست‌داشتنی بودن به روش آدری هپبورن خواندم که حتی آدری هم اعتماد به نفس کافی نداشت. گاهی می‌مانم که منشاء این اعتماد به نفس کجاست که آدم‌هایی اینقدر بزرگ سخت در خودشان پیدایش می‌کنند و کسانی دیگر بدون قابلیت آن همه زیاد از آن دارند؟

پیشنهاد می‌کنم اگر کتاب را خواندید، نامه‌ها و نقدهای آخر آن را جا نندازید و حتما بخوانید. نکات جالب توجهی در آن‌ها هست. قسمت‌هایی از آن‌ها را به عنوان بریده کتاب می‌نویسم ولی لذت خواندن کاملشان را از دست ندهید.

ترجمه‌ی خوبی هم داشت. راضی بودم.
      

1

        جلد دوم سیاه دل از سه‌گانه‌ی خانم فونکه‌ای که حتما خدا را شکر می‌کند که دست طرفدارانش به او نمی‌رسد.
سه شخصیت عزیز، موردعلاقه‌ترین‌های من را فقط در عرض سه صفحه کشت.
انگشت خاکی، باستا، فرید
البته این ترتیب علاقه‌ی من به آن‌هاست. دقیقا به ترتیبی برعکس کشته شدند. اول باستا فرید را کشت، بعد زبان‌نقره‌ای و انگشت‌خاکی به باستا حمله کردند که به ضرب شمشیر زبان‌نقره‌ای باستا کشته شد و در آخر انگشت‌خاکی زنان سپیدپوش را احضار کرد تا جان فرید را پس دهند و به جایش او را ببرند. 
انگشت‌خاکی جانش را برای فرید داد و خودش رفت.
این سه صفحه زار زار گریه کردم.
هنوز هم فکرش را که می‌کنم، ریزش اشک گریزناپذیر است.
باستا در نظرم حسی شبیه به سوروس اسنیپ داشت. گذشته‌ی غمناک پر از رنج که باعث شد هر دو چهره‌ی چنان بی‌روح و خشنی برای خود بسازند. امید داشتم (البته اسنیپ که از اول خوب و ماه بود) باستا هم آن روی خوبش را نشان دهد که نشد. قابلیتش را داشت. من درونش را می‌دیدم.
انگشت‌خاکی سیریوس بلک را در نظرم تداعی می‌کرد. موردعلاقه‌ترین شخصیت هری‌پاتر در نظر من بعد از لونا لاوگود. راستی چرا شخصیت‌های خوب اصلی کتاب‌ها به اندازه‌ی شخصیت‌های فرعی دوست‌داشتنی نیستند؟ هیچ‌وقت هری‌پاتر و هرمیون و رون را اندازه‌ی لونا و سیریوس و اسنیپ دوست نداشتم. همان‌طور که مگی و مو، ریزا و فنوگلیو را نتوانستم به اندازه‌ی انگشت‌خاکی، باستا و فرید دوست بدارم.

همچنان به نظرم خانم فونکه‌ی نازنین ناب‌ترین ایده‌ها را در ذهنش می‌پرورد. با اینکه از دستش شدیدا خشمگینم، آخرهای کتاب حس می‌کردم خودش را در قالب فنوگلیو توصیف کرده. وقتی که داستان از دست نویسنده خارج می‌شود و راه خودش را می‌رود و آنکه می‌نویسد قلبش بیشتر از خوانندگانش شکسته. آن‌ها آفریدگان خودش بودند و حتی بعد از مرگ به او بازنمی‌گردند.
جا داشت برای کورنلیا جان هم اشک بریزم ولی خشمم اجازه نمی‌دهد. شاید اگر برای جلد سوم پایانی خوش رقم زد، بتوانم او را ببخشم.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        مثل همه‌ی مجموعه‌داستان‌های دیگر داستان‌هایی داشت که دوست داشتم و داستان‌هایی که دوست نداشتم.

بهترین توصیف برای این کتاب، نوشته‌ی پشت جلدش است:
کتاب تاکسی سواری، اولین کتاب سروش صحت، ۱۲۴ داستانک یا میکروفیکشن را شامل می‌شود. این ژانر به خاطر لحظات ناب و ضربه‌های ناگهانی‌ای که در دل‌ خود دارد به «داستان ناگهان» نیز معروف است. داستانک‌های این مجموعه نیز به واسطه‌ی همین خصوصیت گاهی همان حسی را به خواننده منتقل می‌کنند که موقع خواندن قطعه‌ای هایکو به او دست می‌دهد. صحت در این داستانک‌ها، بدون این که در دام اطناب و کلیشه بیفتد، خواننده را مستقیم با نقطه‌ی اوج روایتش روبه‌رو می‌کند و او را به درنگ وا می‌دارد.
در این کتاب ما به همراه راوی در یک تاکسی نشسته‌ایم و هر روز مسیری کمابیش ثابت را طی می‌کنیم. طی این مسیر اما هر بار مسافران جدید، رانندگان جدید و اتفاقات جدیدی منتظرمان هستند و راوی نکته‌پرداز و طناز کتاب ما را از وقایع آن روز آگاه می‌کند. از دعوای زن و شوهری راننده تاکسی گرفته تا زلزله‌ای که آن روز آمده، از موضوع مرگ مارادونا تا مهاجرت اجباری جوانان، از خبر قتل یا خودکشی صفحه حوادث روزنامه تا غم‌های کوچک و بزرگ و حتی عشق‌های نوجوانی و جوانی.

خوشحالم که بالاخره یک جلد امضاءدارش را پیدا کردم و خریدم، وگرنه هیچ‌وقت این کتاب را نمی‌خواندم. و این است از جمله وسواس‌های بیمارگونه‌ی دریا.

      

21

        تموم که شد مدتی طولانی بغلش کردم، نوازشش کردم و بوسیدمش. کتاب‌های بعدی بلیک کراوچو هم بابد بخونم. حتما. 
نمی‌تونم باور کنم که این کتابو فقط با یه بار زندگی نوشته باشه. حتما اون صندلیو داشته و چند بار زندگی کرده و خیلی اطلاعات جمع‌آوری کرده تا تونسته؛ مگه اینکه نابغه باشه. 
یه کتاب علمی تخیلی فوق‌العاده قویه.
و این سوالو در ذهن من خیلی خیلی پررنگ‌تر کرد. شما هم جواب بدید:
موافقید که علم و تکنولوژی باید به سرعت رشد کنه و هیچ‌وقت جلوش گرفته نشه و اگه خرابی‌هایی هم به بار اورد، بشر بعدا می‌تونه حلشون کنه؟
یا اون مواردی‌ش که فکر می‌کنیم اخلاقیات در همه‌ی انسان‌ها اونقدر قوی نشده که بتونن تحمل این حد از پیشرفت رو داشته باشن و ممکنه باعث نابودی انسان‌های زیادی بشن (مثل بمب اتم) رو باید قبل از اختراع جلوشونو گرفت و از فوایدشون هم دست شست؟
من همیشه موافق جواب اول بودم. خوندن این کتاب باعث نشد به جواب دوم باور پیدا کنم. فقط خیلی سوالو توی ذهنم پررنگ‌تر کرد. موضوعش همینه. یه خانم دانشمند به اسم هلنا که مادرش آلزایمر داره و هلنا می‌خواد دستگاهی اختراع کنه که خاطراتو ثبت کنه و به ذهن برگردونه تا درمانی باشه برای این بیماری.
و درباره‌ی فمسه، بیماری‌ای که در اون افراد یه سری خاطرات کاذب به یاد میارن که جوری واقعی‌ن، انگار که قبلا زندگی‌شون کردن.
و این دو داستان توی این کتاب به هم می‌رسن. 
خیلی ذهن آدمو درگیر خودش می‌کنه، فکر کنم یه شب حتی خوابشو دیدم. خیلی بیشتر از یه نقطه‌ی اوج داره. معمولا کتابا وسطاشون هیجان‌انگیز می‌شن و تا آخر یواش یواش می‌فهمیم چی می‌شه، ولی این یکی چندین بار توی این حالت می‌بره و میارتمون. کشش عجیب غریبی داره. 
یکی از عزیزترین کتاباییه که تا حالا خوندم. حتما پیشنهاد می‌کنم بخونید و با وجود این حجم زیادش حتی فکر می‌کنم شروع خیلی خوبیه برای آدمای کتاب‌نخون، چون نمی‌شه ولش کرد. 
ترجمه‌ش هم خیلی خوب بود. از همه نظر عالی بود. مرسی از همه‌ی دست‌اندرکارانش. ایشالا ناشرای دیگه هم از آموت یاد بگیرن نمونه‌خوان داشته باشن😒
اگه خوندینش، نظرتونو بنویسید.
      

11

        راستش اصلا از خوندنش لذت نبردم، چون سبک نوشتاری‌ش شبیه کتابای درسی بود و من هیچ‌وقت با لذت درس نخوندم. همیشه درس خوندن برام مساوی عذاب کشیدن بوده. دقیقا هم مثل کتاب درسیا هول‌هولی خوندمش زودتر تموم شه.

حس می‌کنم مطالب نامربوط به هم زیادی خوندم که از بعضیاش واقعا خوشم اومد مثل توضیحاتش درمورد ایثار یا مفهوم مسئولیت یا اینکه برابری یکسان‌سازی نیست، بعضیاش هم مثل قسمتای فلسفی و ریاضی و اقتصاد و جامعه‌شناسی‌ش برام خسته‌کننده و نامفهوم بود. همه‌ی اون مواردو دوست دارما ولی به جای خودشون. نه تو کتابی درباره‌ی چگونگی عشق ورزیدن.

حس می‌کنم نویسنده‌های اینجور کتابا می‌تونن کتابشونو در حد یه مقاله خلاصه کنن ولی هی طول و تفصیلش می‌دن که کتاب بشه. خب چرا؟ اگه خلاصه‌ش می‌کرد و اضافاتشو حذف می‌کرد، می‌تونست یه مقاله‌ی خوب از توش در بیاره.

با کلمه‌ی هنر توی کتاب خیلی مشکل داشتم چون اول اینکه هنر فقط شامل اون هفت موردیه که می‌شناسیم، دوم اینکه هر که قلم داشت هنرمند نیست. فکر می‌کنم به جای هنر بهتر بود کلمه‌ی مهارت رو استفاده کنه.
      

1

        برای سومین بار خواندمش.
اولین بار ده دوازده سالم بود و بیشتر از تاریخ فلسفه، به داستانش علاقه و توجه داشتم.
بار دوم بزرگ‌تر بودم ولی حوصله نکردم از جایی به بعد ادامه دهم.
و این بار به لطف همخوانی با گروه خواندنی‌ها کم نیست... تمام شد.
تازگی‌ها موقع خواندن کتاب‌ها وسواس فهمیدن کلمه به کلمه‌اش را دارم. البته که در زمان کودکی، با دغدغه‌های کمتر، تمرکز بیشتری داشتم و سرعت خواندنم خیلی بالاتر بود و بیشتر به فهمیدن کلیت داستان اهمیت می‌دادم، ولی با گذر زمان، نیاز به لمس تک‌تک کلمات در ذهن و قلبم قوت می‌گیرد.

حتما می‌دانید که در دنیای سوفی خلاصه‌ای از تاریخ فلسفه به وسیله‌ی یک شخصیت فیلسوف آموزش داده می‌شود و داستانی کلی دارد که به قسمت‌هایی از آموزش‌های فلسفه هم مربوط است.

از لابه‌لای درس‌ها قسمت‌های جذابی در ذهنم پررنگ‌تر مانده‌اند. مثلا عالم مُثُل افلاطون خیلی برایم جالب بود، عقیده‌ی هراکلیتوس درباره‌ی اینکه وقتی یک نفر دوباره از رودخانه رد می‌شود، نه او همان شخص است و نه رودخانه همان رودخانه‌ی قبلی، دیدگاهش درمورد چیزهایی که به عنوان ماوراءالطبیعه شناخته می‌شود را هم دوست داشتم و این جمله که: یک فیلسوف هیچ‌وقت نمی‌گوید هیچ‌وقت. بخش رمانتیسم را از همه بیشتر دوست داشتم و به موضوع طنز رمانتیک علاقه‌مند شدم. وقتی که در یک داستان یا نمایش، اشاره‌ای می‌شود که از دنیای داستان بیرون کشیده می‌شویم و به یاد می‌آوریم این واقعی نیست. و به همان شکل درمورد زندگی خودمان فکر می‌کنیم. آیا ما هم شخصیت‌های داستانی نیستیم؟



      

2

        اگر مجبور نبودم، تا آخر ادامه‌اش نمی‌دادم. در یک کلام، ملال‌آور بود.

این کتاب در سبک رئالیسم جادویی نوشته شده که خیلی سخت با آن ارتباط برقرار می‌کنم. دیگر کتاب‌های رئالیسم جادویی که خواندم، صد سال تنهایی، کافکا در کرانه و مرشد و مارگریتا بودند که از اولی و دومی مثل بلم سنگی منزجرم و در نهایت تعجب عاشق و شیدای مرشد و مارگریتا هستم. هنوز در حال جست‌وجو هستم که بفهمم تفاوتشان کجاست.

رئالیسم جادویی ذهنم را تاریک می‌کند. من وقتی کتاب می‌خوانم، معمولا به جای شخصیت اصلی توی کتاب فرو می‌روم و دیگر کلمات را نمی‌بینم، بلکه با تمام حواسم توصیف‌های نویسنده را حس می‌کنم. مثلا هنوز به جای امیلی با پای شکسته روی تپه‌های نیومون نشسته‌ام و به قصه‌های دین پریست گوش می‌دهم. ولی درمورد کتاب‌های رئالیسم جادویی (به استثنای مرشد و مارگریتا) این اتفاق نمی‌افتد. ذهنم تاریک است و فقط کلمات را می‌بینم. هیچ اتفاق خارق‌العاده‌ای نمی‌افتد. با کورسوی نوری شروع می‌شود و در تاریکی مطلق خاتمه می‌یابد. 

بلم سنگی باعث شد نسبت به خواندن کوری از همین نویسنده مردد شوم. احتمالا کمی می‌خوانم و اگر دوست نداشتم ادامه‌اش نخواهم داد. 

از حق نگذریم موضوع کتاب جالب است؛ همزمانی‌هایی مرتبط با هم. قسمتی از کتاب می‌گوید: خداوندا، چطور همه چیز این جهان به هم مربوط است و ما در اینجا می‌پنداریم که قدرت آن را داریم تا به میل خود آن‌ها را از هم جدا یا به هم متصل کنیم، چه اشتباه غم‌انگیزی، بارها و بارها ثابت شده است که به خطا رفته‌ایم. خطی کشیده بر زمین، خیل سارها، سنگی افتاده در آب دریا، یک جوراب پشمی آبی، اما این‌ها را به کورها نشان داده‌ایم، در گوش کرهایی با قلب‌هایی سنگی موعظه کرده‌ایم.

و درواقع این مواردی که نام می‌برد، تقریبا همزمان با جدا شدن شبه جزیره‌ی ایبری از قاره‌ی اروپا انجام می‌شود. این چیزی است که در صفحات اول کتاب متوجه می‌شویم. نگران اسپویل نباشید. اصلا سیر داستانی‌ای وجود ندارد که بخواهیم نگران فاش شدنش باشیم.

چیزی که بیش از همه در این کتاب من را آزار داد، اضافه‌گویی‌ها بود. شاید نصف بیشتر کتاب به انتخاب محل خواب و زمان و مکان غذا خوردن یک جمع گذشت. اینقدر که شک کردم نکند قرار بوده ناشر کتاب‌های ژوزه ساراماگو هم مثل روسی‌ها براساس وزن کتابش حق‌الزحمه‌اش را بدهند.

مورد آزاردهنده‌ی بعدی که فکر می‌کردم مشکل مترجم یا ناشر باشد اما با پرس‌وجو متوجه شدم خود ژوزه ساراماگو اینجور کتاب می‌نویسد، عدم هرگونه علامت نگارشی در متن بود. گویا مترجم خودش به جای بقیه‌ی علائم از ویرگول و نقطه استفاده کرده ولی باز هم کمبود به شدت حس می‌شد. مثلا یک پاراگراف بزرگ را در نظر بگیرید که در آن دو نفر دارند با هم صحبت می‌کنند و دم و دقیقه نمی‌نویسند فلانی گفت فلان، دیگری جواب داد بهمان، صرفا حرف‌ها را پشت سر هم می‌نویسند و هیچ راهی برای تشخیص اینکه کجا حرف نفر اول تمام شد و کجا حرف دومی شروع شد وجود ندارد. وحشتناک بود.

اگر سلیقه‌تان شبیه من است و نظر مرا می‌خواهید، توصیه می‌کنم به هیچ‌وجه وقتتان را برای این سیصد و هفتاد و یک صفحه‌ی بی‌ارزش تلف نکنید، اما اگر از عاشقان گابریل گارسیا مارکز و هاروکی موراکامی هستید، ممکن است از این یکی هم خوشتان بیاید.

      

0

        داستان زندگی زنی تحسین‌برانگیز.
به طور خاص درباره‌ی مرگ و زندگی.

الیزابت کوبلر راس از بچگی شخصیت خیلی جالب‌توجهی داشته. معمولا در زندگی هر کدام از ما پیشامدهایی بوده که در ذهنمان مانده‌اند و آرزو می‌کنیم در آن موقعیت‌ها شجاعانه‌تر عمل می‌کردیم. برای الیزابت صرفا همرنگ جماعت نشدن کافی نبود؛ او می‌خواست خلاف جهت شنا کند. سنگ که هیچ، صخره‌های بزرگی سر راهش بود ولی همیشه راهی برای رد شدن پیدا می‌کرد.

پزشک شد و زندگی‌اش را به انتشار عشق در جهان نسبت به هرکس که نیاز داشت گذراند. عشق به طبیعت از محل تولدش سوئیس، در جانش خانه کرده بود و من فکر می‌کنم طبیعت هم به او عشق می‌ورزید.

معتقد بود سرنوشت‌ها به یک مسیر منتهی می‌شود: رشد، عشق و خدمت

بخشی از کتاب بیش از حد وارد جریانات ماوراءالطبیعه شد. می‌فهمم که الیزابت می‌خواست خالصانه و صادقانه تجربیاتش را در اختیار جامعه بگذارد ولی فکر می‌کنم چنین خوارق عاداتی فقط برای کسی که تجربه‌اش می‌کند جالب است. کسی که فقط می‌خواند، حتی نمی‌تواند به حقیقی بودنشان اطمینان داشته باشد.

با این وجود، خواندن کتاب چرخ زندگی را به همه پیشنهاد می‌کنم، به خصوص دکترها. کتاب خیلی خوبی برای هدیه دادن است. هم خودتان بخوانید و هم به دکترهایی که می‌شناسید هدیه‌اش بدهید.

      

7

باشگاه‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه