دریا

دریا

بلاگر
@a_bibili_babili_bou
عضویت

اردیبهشت 1403

68 دنبال شده

132 دنبال کننده

                گوینده‌ی کتاب صوتی
و علاقه‌مند به دنیای جادویی کتاب‌ها
              
a_bibili_babili_bou
a_bibili_babili_bou

یادداشت‌ها

نمایش همه
دریا

دریا

دیروز

        قبلا از میخائیل بولگاکف عزیز کتاب مرشد و مارگریتا رو خونده بودم و به خاطر علاقه‌ی شدیدم به اون کتاب، رفتم گشتم ببینم چه کتابای دیگه‌ای نوشته و این کتابو بدون این‌که بدونم خود میخائیل پزشک بوده خریدم.

کتابایی که خاطرات بیمار یا پزشکن برای من به طور ویژه‌ای جذابن چون از بچگی سروکارم با بیمارستان بوده، مخصوصا بیمارستان آموزشی با دانشجوهای پزشکی دوست‌داشتنی‌ش. دلیل دیگه‌ش، کنجکاوی همیشگی‌مه نسبت به بیماری خودم و علت هر اتفاقی که توی بدنم میفته.

یه وقتایی فکر می‌کردم اگه دکتر می‌شدم چی می‌شد. حوصله‌ی اون همه سال درس خوندنو ندارم، ولی بی‌نهایت دوست دارم تو بیمارستان از نزدیک ببینم چه اتفاقاتی داره میفته و یاد بگیرم.

حداقل الان درمورد بیماری خودم و شرایط ویژه‌ای که من، فراتر از بیماران دیگه‌ی درگیر همین بیماری درگیرشم، خیلی بیشتر از اکثر دکترا می‌دونم و فکر می‌کنم هر دکتر خوب روماتولوژی، باید درمورد بیمارانی که بیماری منو دارن، با من در ارتباط باشه و مشورت بگیره. اینو جدی می‌گم. اگه واقعا دلش بخواد دکتر خوبی باشه، استفاده از تجربیات من، براش بی‌نهایت مفیده.

بگذریم، به خاطر مواردی که گفتم، خوندن کتابا و دیدن فیلمای مرتبط با پزشکی، برام خیلی جذابن، چه برسه به این‌که نویسنده‌ای مثل بولگاکف نوشته باشدش.

داستان‌های این کتاب خاطراتی هستن مربوط به خود نویسنده، زمانی که از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده و باید تنهایی توی یه روستا مردمو معالجه می‌کرده.

و داستان آخر که جداست و مترجم به این کتاب اضافه‌ش کرده، داستان مورفینه که شکل روایت متفاوتی داره اما واقعیت اینه که خود میخائیل بولگاکف دوره‌ای درگیر اعتیاد به مورفین می‌شه و بعد موفق می‌شه با تلاش زیادی ترکش کنه. فکر می‌کنم می‌خواد بگه چقدر همراهی با چنین کسانی مهم‌تر از ایجاد ترس از قوانین و مقررات سختگیرانه‌ست. پزشکی که درگیر چنین اعتیادی می‌شه باید راحت بتونه کمک بگیره ولی قوانین باعث می‌شن مشکلشو پنهان کنه و در نتیجه بدتر و بزرگ‌تر و آسیب‌زاتر بشه.

داستانای اصلی کتاب هم موضوعات مختلف و جالبی داشتن. بعضی نکاتی که دریافت کردمو می‌گم.

یه نکته‌ی مهم که این روزا هم، با وجود زمان زیادی که گذشته، همچنان جامعه درگیرشه،‌ علم‌گریزیه. چنین آدمایی معمولا به چند نمونه‌ای که اطرافشون می‌بینن اکتفا می‌کنن و آمارها رو که سطح گسترده‌ای رو در بر گرفته‌ن نادیده می‌گیرن. برای یه پزشک، این مسئله دردناک‌تر هم هست چون از نزدیک در ارتباطه با آدمایی که با جهل و خرافات به خودشون و بچه‌هاشون آسیب‌های جبران‌ناپذیر وارد می‌کنن.

از زاویه‌ی دید پزشک نگاه کردن، باعث می‌شه آدم بتونه بیشتر درکشون کنه. گاهی رفتارهایی می‌بینیم که به نظرمون عجیب و غیراخلاقی میاد ولی وقتی از اون ور قضیه هم خبر داشته باشیم، بتونیم خودمونو جاشون بذاریم، می‌بینیم حق با اوناست. گاهی جاهایی که نیازه باید آدما رو ترسوند که به درمانشون اهمیت بدن، اگرنه خیلیا بی‌خیالش می‌شن و همون‌طور که قبلا گفتم، آسیب‌های جبران‌ناپذیری به خودشون و بچه‌هاشون وارد می‌کنن.

اگه شغلا رو ژانربندی کنیم، پزشکی احتمالا باید اکشن باشه. یه دانشجوی تازه فارغ‌التحصیل شده‌ی تنها، باید فقط براساس یه سری کتاب که خونده و چیزایی که دیده، بتونه سریع تشخیص بده، تصمیم‌گیری و عمل کنه. سرعت و دقت بالا خیلی مهمه. برای همین، گاهی کارایی که انجام می‌دن به معجزه شبیهه. توی این کتاب هم چنین معجزاتی، کاملا براساس واقعیت، وجود داشت. شگفت‌انگیزه.

خیلی وقتا هم پیش میاد مشکلاتی توی هیچ کتابی پیدا نمی‌شن و با راهکارایی که نوشته شده قابل درمان نیستن. این‌جور وقتا یا اشتباه پیش میاد یا کلا درمانی انجام نمی‌شه به خاطر رضایت ندادن خانواده و تازه بعدا اون پزشک می‌فهمه چی شد و این باید باعث از بین رفتن غرورش بشه، حتی با وجود اون همه معجزات قبلی که رقم زده.

من همیشه باور دارم پزشکی یه شغل مثل بقیه‌ی شغلا نیست، یه رسالته، مقدسه، نباید به راحتی واردش شد. آدمایی که میان توی این حیطه باید عمیقا از مسئولیت بزرگی که دارن می‌پذیرن آگاهی داشته باشن و چه از نظر علمی، چه اخلاقی، خودشونو مدام به روز نگه دارن، ولی خب از طرف دیگه نباید نادیده گرفت که هر پزشک، یه انسانه و ضعف‌ها و آسیب‌پذیری‌های خودشو داره.

من از خوندن این کتاب خیلی لذت بردم و اگه به این حیطه علاقه دارید، یا پزشک یا بیمارید، مخصوصا اگه دانشجوی پزشکی هستید یا تازه فارغ‌التحصیل شدید و می‌خواید دوران طرحتونو بگذرونید، این کتابو بخونید.

ادبیات به کسانی که هم‌دردشن، کمک می‌کنه احساس تنهایی‌شون از بین بره و همذات‌پنداری داشته باشن و به کسانی که نقطه‌ی مقابلشن، کمک می‌کنه بتونن چیزی رو که اکثر اوقات محکوم می‌کنن، با تجربه کردنش از طریق ادبیات، درک کنن.

ترجمه‌ی کتاب عالی بود و هیچ مشکلی ویرایشی هم ندیدم. مرسی از آبتین گلکار و نشر ماهی.


      

22

دریا

دریا

1404/6/19

        نمی‌دونم چرا این یادداشتم جا مونده بود🤔

از نظر داستانی، پرکشش و جذاب بود، هرچند به‌خاطر شرایط توصیف‌شده، خیلی جاها چندش‌آور می‌شد. من این چندشیا رو توی کتاب خیلی راحت می‌خونم ولی توی فیلم اصلا تحملم نمی‌شه، بنابراین اصلا نمی‌خوام فیلمشو ببینم.

درباره‌ی تک‌تک موضوعاتش فکر کردم. کوری مسلما یعنی ناآگاهی، ولی این‌که سفیده نه سیاه یعنی چی؟ جهلی که در عینِ اطلاعات زیاده؟ یا این‌که جهل همراه با توهم داناییه؟ ولی اگه این‌جوری بود نباید فکر می‌کردن که می‌بینن؟ بعد چرا آخرش بینا شدن؟ یعنی آگاه شدن؟ پس چرا زن دکتر آخر کتاب گفت ما کوری هستیم که می‌بیند، کورهایی که می‌توانند ببینند اما نمی‌بینند؟ اصلا این جمله معنی‌ش چیه؟

و فهمیدم که اون همه هرج‌ومرج و کثافات و گندیدگی و فساد، نشون‌دهنده‌ی بخش حیوانی انسانه، نشون‌دهنده‌ی اینه که وقتی توی شرایط سخت قرار می‌گیره، چقدر از تمدن دور می‌شه، این‌که هر مرجعی توی چنین شرایطی، وقتی خودش کوره (نادانه)، نمی‌تونه سازمان‌دهی کنه و کسی رو نجات بده. فقط اونی که آگاهی داره نجات‌دهنده‌ست. شاید اونه که دست بقیه رو می‌گیره و می‌گذرونه از موانع، راهنماشونه و وضعیت بهتری نسبت به بقیه براشون فراهم می‌کنه، تا جایی که از دستش برمیاد و تا زمانی که خودشون بتونن ببینن.

این‌که اسم نداشتن جالب بود، خود ژوزه گفته برای این این کارو کرده که بتونیم خودمونو بذاریم جاشون. ولی تو کتاب به این اشاره می‌شد که کورها احتیاجی به اسم ندارن. بی‌نام بودن با ناآگاهی ربطش چی می‌تونه باشه؟ بهش فکر می‌کنم.

اول که داشتم می‌خوندمش، مدام وسطش دوروبرمو نگاه می‌کردم که همه جا سفید نشده باشه، بعد انگار یواش یواش مثل اونا عادت کردم. به نفهمیدن هم عادت می‌کنیم. و اونی که می‌بینه، می‌فهمه، از همه بیشتر رنج می‌کشه.

یه مقدار استفاده نکردن از علائم نگارشی روی اعصابم بود ولی عادت کردم. قبلا هم کتاب بلم سنگی ژوزه جانو با همین شیوه خونده بودم. کتابی که دوستش نداشتم، ولی کوری رو دوست دارم و خیلی مشتاقم بینایی رو هم بخونم. دوست دارم بدونم قراره چی بشه. حس می‌کنم شاید یه سری از ابهام‌های ذهنی‌م برطرف بشه.

با دوستانم درمورد این کتاب حرف می‌زنم و نظراتشونو می‌شنوم و یاد می‌گیرم. اگه خوندین شما هم بنویسین.

و من بیشتر از همه عاشق و شیفته‌ی سخنرانی ژوزه در مراسم نوبل گرفتنش شدم که آخر کتاب بود. به‌خاطر اون سخنرانی امتیاز بیشتری بهش می‌دم.
      

6

دریا

دریا

1404/6/19

        ‌یادداشت سال ۱۴۰۱:

"ما دوباره زنده می‌شویم در علف‌ها، در گل‌ها، در ترانه‌ها."
مترجمش توی مقدمه‌ش نوشته شاید فکر کنیم این همه سال از جنگ گذشته، خوندن کتابایی راجع‌به جنگ جهانی دیگه جذابیتی نداره ولی این کتاب جالبی‌ش اینجاست که جانبدارانه نوشته نشده و سختی‌هایی که هر دو طرف جنگ کشیده‌ن رو دیده. هرچند من معتقدم کتابای جنگ‌جهانی از جذاب‌ترین کتاب‌ها هستند، با قسمت دوم حرفش موافقم.

ورنر فنیگ، پسر کوچولوی نابغه‌ای توی خانه‌ی کودکان، ماری‌لور لوبلان دختر کوچولوی نابینایی که با پدرش زندگی می‌کنه. آدما چجوری فکر می‌کنن؟ چجوری تغییر می‌کنن؟ چی باعث می‌شه ما جسارت انجام دادن کاری که می‌دونیم درسته رو نداشته باشیم؟ چی باعث می‌شه یه سری سرباز، نسبت به آدمای دیگه رفتارای ناشایستی نشون بدن فقط چون مافوقشون ازشون خواسته؟ چی توی وجود آدمای شجاع و جسور دوروبرمونه؟ اونایی که همرنگ جماعت نمی‌شن، اونایی که کار متفاوتی انجام می‌دن، اونایی که توی تاریک‌ترین روزا، می‌شن نوری که به بقیه امید می‌ده... چقدر طول می‌کشه، چقدر می‌شه تحمل کرد، توی ذهن کلنجار رفت، فکر کرد به اینکه من که می‌دونستم کار درست چیه، چرا انجامش ندادم. چقدر طول می‌کشه تا بالاخره تصمیم بگیریم اون کارو انجام بدیم یا یواش یواش همرنگ محیط شدنو بپذیریم و بهش عادت کنیم؟ این کتاب درمورد جنگ جهانی دوم نوشته شده ولی من فکر می‌کنم موقعیتا، تصمیم‌گیریا، آدما، نورها، بی‌شباهت به وضع فعلی ما نیستن.

این کتاب شخصیت‌پردازی کرده. چیزی که همه‌ی ما آدما هستیم. ما سیاه یا سفید نیستیم. همه‌مون طیف‌هایی از خاکستری هستیم. یه نقطه از زندگی‌مون ممکنه رو به سیاهی بره، یه نقطه‌ش رو به سفیدی. برای همینه که نمی‌شه آدما رو درست قضاوت کرد. چون قضاوتمون فقط راجع‌به اون قسمت کوچیکیه که ازش دیدیم.

این کتاب از اوناییه که خیلی عزیزن، که مدت‌ها با شخصیت‌هاشون زندگی می‌کنم و عزادارشونم، از اونایی که پیشنهاد می‌کنم همه بخونن. این کتابو باید همه بخونن.

پ.ن: برای اولین بار از نشر نیلوفر راضی‌م. امیدوارم رضایتم ادامه‌دار بشه.
پ.ن ۲: واقعا دوست داشتم فیلم این کتاب ساخته بشه. کاملا فیلمش تو مغزم قابل دیدن بود موقع خوندن.
پ.ن ۳: بعدا مینی‌سریالی ازش ساخته شد و دیدمش و قشنگ بود ولی نه به جذابیت کتاب.
      

2

دریا

دریا

1404/6/19

        یادداشت سال ۱۴۰۱:

بعد از عشقو جمعه شروع کردم و امروز، یکشنبه، تموم. به شدت برام کشش داشت. تو هر موقعیتی به محض اینکه چند ثانیه وقت گیر میاوردم کتابم دستم بود و می‌بلعیدمش.
اسم ترکی‌ش شیر سیاهه. شاید با ترجمه‌های دیگه دیده باشیدش. این همونه.
برای چندمین بار عاشق شدم. عاشق الیف به طور خاص. عاشق افکارش‌. عاشق اینکه هرچی می‌گه به نظرم خودِ خودِ حقیقته. بی‌نهایت عاشق کتاباشم و به طور خاص (فعلا) عاشق این کتاب.
من از اون آدمایی‌م که به شدت عصبانی می‌شم وقتی کسی از تفاوت‌های زن و مرد حرف می‌زنه و یه سری خصوصیت رو به زن‌ها و یه سری خصوصیت رو به مردها نسبت می‌ده. اینا خیلیاشون به نظرم اکتسابیه نه ذاتی. نتیجه‌ی فرهنگه وگرنه اگه بچه بدون هیچ دخالتی از پدر و مادر و مدرسه و رسانه‌ها و جامعه و... بزرگ شه، معلوم نیست همچنان همونجوری باشه که ما از زن یا مرد توی ذهنمون داریم.
اما این کتاب درباره‌ی زنانه. و همین‌طور زنانگی. آخرش خود الیف می‌گه که آدما تک تکشون با هم متفاوتن و تجربیات و راه‌حل‌هاشون هم با هم خیلی فرق داره. من هم باهاش موافقم. مثل همیشه. ولی با تک‌تک کلماتش و ذره ذره‌ی شخصیتای کتابش هم موافقم. همه‌شونو موقع خوندن پذیرفتم. خیلی جاها بلندبلند خندیدم و یه جاهایی یه لبخند ریزی زدم که یعنی: نگاه کنا! همونیه که هیچ‌وقت ندیده بودمش. همون بخش وجود خودم.
این کتاب کلش قسمت‌هایی از زندگی الیف شافاکه و کاملا تخیلی نیست اما از اونجایی که زندگی یه نویسنده هم با تخیلش گره خورده، کاملا هم براساس واقعیت نیست. فراواقع‌گرایانه‌ست درواقع. برای همین با این‌که اولش فکر می‌کردم با یه کتاب خسته‌کننده درباره‌ی مادر شدن طرفم و همون احساسات تکراری که اونایی که مادر می‌شن درباره‌ش حرف می‌زننو قراره از زبون یه نویسنده بخونم، الیف جانم مثل همیشه سوپرایزم کرد. از کشمکش‌های زنان درونش حرف زد سر اینکه واقعا چی می‌خواد از زندگی؟ می‌خواد چجوری زندگی کنه و تصمیماتی که گرفت.
در تمام طول کتاب زندگی آدمای زیادی رو بررسی کرد. بیشتر نویسنده‌ها. از جودیت (خواهر نداشته‌ی شکسپیر) و فیروزه (خواهر نداشته‌ی فضولی) و زندگی‌های فرضی‌شون و زندگی‌های زنان همتا و هم‌نسلشون گرفته تا زنان مدرن‌تر ویرجینیا وولف و سیمون دوبوار و زلدا فیتزجرالد و زن تولستوی (سوفیا) و یه عالمه زن دیگه که یا نویسنده بودن یا زن یه نویسنده و یا تصمیم گرفتن بچه نداشته باشن یا بچه‌دار شدن و یا در مادری موفق بودن یا مشکلاتی داشتن، یا اصلا حق تصمیم‌گیری نداشتن.
خلاصه که کتاب بسیار بسیار برام جذاب و خوندنی بود. مخصوص خانم‌ها هم نیست. مترجمش یکی از بهترین آقایون مترجمیه که می‌شناسم. ارسلان فصیحی. این ترجمه هم فوق‌العاده بود مثل همیشه. بنابراین همه باید این کتابو بخونن.
از نشرش هم واقعا ممنونم. با اینکه نشر شناخته‌شده‌ای نبود برام. اسمشونو نشنیده بودم. نشر کتابسرای نیک. رفت نشست توی جایگاه اول ناشرای موردعلاقه‌م. قضیه از این قراره که داشتم با لذت کتابو می‌خوندم و اصلا حواسم به عیب و ایراداش نبود (چون چشم و ذهنم به عیب و ایراد خیلی حساسه) و یهو رسیدم به یه اشکال تایپی کوچولو و یهو متوجه شدم تا اینجای کتاب حتی یه اشکال هم وجود نداشته و دچار شعف شدید باورنکردنی‌ای شدم. واقعا لذت‌بخش بود خوندن کتابی این‌قدر صحیح و درست. اسم ویراستار نیومده چون آقای فصیحی خودشون ویراستار هم هستن، حتما ویرایششو هم خودشون انجام دادن.
شدیدا پیشنهاد می‌‌کنم بخونیدش.
خیلی جاهاشو که می‌خوندم دلم می‌خواست بنویسم. به خودم که اومدم دیدم دلم می‌خواد نه فقط یکی دو پاراگراف که صفحات متوالی‌شو برای خودم یادداشت کنم. آخرش به یکی دو قسمت کوتاه بسنده کردم و خودمو آروم کردم که کتاب همیشه توی کتابخونه‌م هست. هروقت خواستمش دوباره می‌خونم.
      

2

دریا

دریا

1404/6/19

        یادداشت سال ۱۴۰۱:

این کتاب برام پر از گریه بود. مخصوصا صفحات آخرش هر دو سه خط یه بار مجبور بودم اشکامو پاک کنم، بعد ادامه بدم. هر بار که حس کردم دیگه داره لوس می‌شه، با یه غافلگیری جدید، چنان ضربه‌ای بهم وارد کرد که هاج‌وواج موندم.
احساسم به نویسنده‌ش مارسل پانیول مثل عشقم به جان استاین بکه. اگه کتابای جانو دوست دارید، احتمالا از این کتاب هم خوشتون میاد.
شرق بهشت جان استاین بک اقتباسی بود از داستان هابیل و قابیل و این کتاب رو به نظر من می‌شه اقتباسی از داستان رستم و سهراب دونست. نمی‌دونم نویسنده‌ش با فردوسی و این داستان آشنایی داشته یا نه.

این کتاب، داستان عشقه
و مرگ
و ایمان.
داستان ظلمه و سکوت دربرابر ظلم و روشن شدن حقیقت و در آخر ندامت ظالم، به قول معروف مثل سگ. جوری که نصف بیشتر اشکام برای همون ظالم بیچاره بود.
ده سفیدیا و کرسپنیا همیشه با هم مشکل داشتن. از هم خوششون نمیومد. با هم نمی‌ساختن.
اوگولن، آخرین بازمانده‌ی خاندان سوبران، می‌خواد میخک بکاره. پول خوبی می‌تونه به دست بیاره. ولی آب فراوون نیاز داره. فقط وادی رومارن، ملک پیک بوفیگه که به خاطر چشمه‌ش آب خوبی داره. 
یواش یواش با آقای ژان کادوره و همسرش امه و دخترشون مانون زیبا آشنا می‌شیم. اینقدر این خونواده مهربون و قشنگن که نمی‌شه شناختشون و شیفته‌شون نشد.
بقیه‌شو نمی‌گم که خودتون بخونید.

معمولا دوست داشتم سیاستمدارا رو مجبور به خوندن بعضی کتابا کنم ولی امروز دلم می‌خواست می‌شد نیروهای سرکوبگرو گرفت و مجبورشون کرد گوش بدن. همذات‌پنداری با شخصیتای کتاب گریزناپذیره، نمی‌شه خوند و دل نسوزوند، فهمید و درک نکرد، نمی‌شه قلب داشت و اشک نریخت.
ممکنه داستان اونا با کتاب یکی نباشه، ولی ماهیت ظلم و نتیجه‌ش همیشه یه چیزه.
دیگه از خیلیا گذشته. زمانی که باید می‌خوندن، نخوندن که نتیجه‌ش شده این. ولی کاش ما بخونیم تا دیر نشده. مایی که باید فردا رو بسازیم. کاش حس کنیم درد تک‌تک آدما رو، طبقه‌بندی نکنیم، سیاه‌وسفید نبینیم. که خودمون دیکتاتور نشیم، ظالم نشیم. باور کنیم که همه‌مون یه خانواده‌ایم.

ایهاالناس ما همه بشریم
بنده‌ی یک خدای دادگریم
خواهران و برادران همیم
چون ز یک مادر و ز یک پدریم
_ نعیم سدهی

از روی این کتاب فیلم هم ساخته شده که متاسفانه نه زیرنویس و نه دوبله فارسی‌ش پیدا نمی‌شه.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

دریا

دریا

1404/6/19

        یادداشت سال ۱۴۰۰:

نظرم درباره‌ی این کتاب دو جنبه داره.
اول از نظر ادبی خیلی دوسش داشتم. سبک نوشته‌ی بنیتو پرث گالدوس به نظرم خیلی شبیه بالزاک بود. آخر کتاب هم به این موضوع اشاره شده بود که خیلی از منتقدا هم‌رده‌ی بالزاک و دیکنز و داستایفسکی می‌دوننش ولی به نظر من خیلی بیشتر شبیه بالزاکه.
و مثل بالزاک هم بیشتر تیپ‌سازی کرده تا شخصیت‌پردازی. یعنی شخصیت‌هاش یا کاملا سیاهن یا کاملا سفید. موضوعات هم در نظرش همین‌جورن. دین یا خوبه یا بد، علم یا خوبه یا بد. این خصوصیت نوشته‌شه اما خصوصیت بدی نیست. به نظر من می‌شه از این اغراقا استفاده کرد برای این‌که آدما بتونن دیدگاه مخالف خودشونو هم درک کنن.
راحت بخونین داستانو فاش نمی‌کنم👇🏻
داستانش درباره‌ی خانمیه ‌به اسم دونیا پرفکتا که به عنوان پارساترین بانوی شهر شناخته می‌شه. این‌که واقعا این‌جور هست یا نه رو با خوندن داستان می‌فهمیم. دختری داره به اسم روساریو و برادرزاده‌ای به اسم پپه ری و دونیا پرفکتا و برادرش به هم نامه می‌دن که دوست دارن بچه‌هاشون با هم ازدواج کنن، بنابراین پپه ری می‌ره خونه‌ی عمه‌ش که توی یه شهر دیگه به اسم اورباخوسا بوده که دخترعمه‌شو ببینه و از قضا اینا عاشق هم می‌شن. اما توی اورباخوسا اتفاقات خیلی بدی برای پپه ری می‌افته که مشخصه یه نفر از قصد اینا رو پیش میاره.
موضوعش ریاکاری آدمای مذهبی متعصبه ولی همون‌جور که گفتم با اغراق بیانش می‌کنه. دین هم مثل علم یه وسیله‌ست که هر کس می‌تونه ازش استفاده‌ی خوب بکنه مثل ساخت واکسن یا استفاده‌ی بد مثل ساخت ویروس. این بستگی به آدمی که داره ازش استفاده می‌کنه داره. بقیه هم باید اون‌قدر هوشیار باشن که تشخیص بدن حقیقت امر چیه. متاسفانه اورباخوسای داستان ما مردم هوشیاری نداشت و اتفاقات خوبی نیفتاد😔
من از خوندنش خیلی لذت بردم. نثر خیلی زیبایی داشت مخصوصا که ترجمه‌ش هم عالی بود و خوشحالم که می‌تونم یه مترجم دیگه به لیست مترجمای موردعلاقه‌م اضافه کنم😍
📃یه مقدار مشکلات ویرایشی داشت. بعضی جاها جای سریا و ویرگولاش جابه‌جا شده بود، یه جاهایی که جمله ادامه داشت نقطه گذاشته بود و چند تا کلمه رو هم با غلط املایی نوشته بود مثل عرابه.
      

1

دریا

دریا

1404/6/19

        ‌یادداشت سال ۱۴۰۰:

عاشقش شدم.
متاسفم اگه این‌جا این کلمه رو زیاد می‌شنوید. نتونستم عاشقش نشم. تقصیر خودش بود که این‌قدر دوست‌داشتنی بود.
اگه یه روز بخوام عاشق یه آدم بشم، ترجیح می‌دم مثل لوران با کشف محتویات کیفش و خوندن خاطراتش عاشقش بشم تا نگاه اول به خودش😁
این کتاب یه عشق متفاوتو روایت می‌کنه. یه شب که لور داشته می‌رفته خونه‌ش، دم در یه موتوری کیفشو می‌دزده و چون لور مقاومت می‌کرده، سرشو به دیوار می‌کوبه و...
از اون طرف فردا صبحش لوران که داشته می‌رفته سر کار، یه کیف ارغوانی خوشگلو روی آشغالا می‌بینه و برش می‌داره و توی کیف یه دفترچه یادداشت قرمز پیدا می‌کنه که خاطرات لور توش بوده و...
داستان فوق‌العاده جذاب و پرکششی داشت. عجیبه برام خیلی چیزایی که توی دنیای واقعی برام جذابیتی ندارن (مثل موجودات زنده‌ای که تبدیل به خوراکی می‌شن توی کتاب حال‌وهوای عجیب در توکیو یا طلا توی این کتاب) وقتی وارد کتاب می‌شن و با زبون چرب‌ونرم نویسنده بیان می‌شن، این‌قدر شگفت‌انگیز به نظر میان😃
وجود دوتا گربه توی کتاب عالی بود. گربه‌ی لور، بلفِگور که خیلی اسمشو دوست داشتم و گربه‌ی کلوئه، پوتین😻
هرچی به آخرای کتاب نزدیک می‌شدم، می‌ترسیدم از این‌که لور و لوران یه جور لوسی به هم برسن و کتاب بی‌مزه بشه، یا اصلا به هم نرسن که طبیعی باشه و البته غم‌انگیز... ولی آنتوان لورین کارشو خیلی خوب بلد بود👌🏻
فکر کنم با توجه به توضیحاتم خودتون بتونین تشخیص بدین دوست دارین این کتابو بخونین یا نه.
ترجمه‌ی خوبی داشت فقط یه سری اشکالات تایپی یه جاهایی‌ش بود که فکر می‌کنم هیرمند جانم یه نمونه‌خوان هم داشته باشه دیگه هیچ مشکلی نخواهد داشت. (مثلا من😁)

      

1

دریا

دریا

1404/6/19

        یادداشت سال ۱۴۰۰:

وقتی شروع به خوندنش کردم، به این نتیجه رسیدم که ادبیات موردعلاقه‌م، ادبیات ترکیه‌ست. از کتابای نویسنده‌های ترک بیشتر از بقیه خوشم میاد. هر چی صفحات اولشو ورق زدم بیشتر دلم خواست برگردم و دوباره بخونمشون، خیلی جاها دلم می‌خواست کتابو بغل کنم و گریه کنم از بس ادبیاتش زیبا بود.
از یه جایی به بعد احساسم نسبت بهش دوگانه شد، نمی‌دونستم هنوز دوستش دارم یا نه. تصمیم گرفتم صبر کنم تموم بشه بعد حتما می‌فهمم.
وسطاش، قسمتایی که توی قطار می‌گذشت، حالت کتابای عباس معروفی رو داشت. یه حالت دیوانگی، توهم، مثل این که هی دور خودت بچرخی، سرگیجه، حالتی که یه کمش توی کتاب بد نیست اما زیادی‌ش کلافه‌م می‌کنه، اما دست نکشیدم ازش، این قسمتا رو تندتر رد کردم، یه کم طولانی شد.
بعد رسیدم به آخراش که هی جذاب‌تر شد و حالت معمایی داستان بیشتر شد. از بس دلم می‌خواست بفهمم چی می‌شه، زیاد خوندنشو طول ندادم و حدود شصت صفحه‌ی آخرش هم که دیگه خیلی کششش زیاد شد و با عطش زیادی تمومش کردم؛ عطشی که با پایان کتاب فروننشست.
اعتراف می‌کنم وقتی تموم شد، به اندازه‌ی وقتی که شروع شد عاشقش نبودم، اما دوستش دارم، زیاد.
موضوع قشنگ و متفاوتی داشت. داستان یه کتابه که بعضی از آدمایی که می‌خونن و می‌فهمنش، نمی‌تونن بعدش زندگی عادی‌شونو ادامه بدن، دنبال یه زندگی نو می‌گردن.
از طرف دیگه آدمایی هستن که نمی‌تونن زندگی نو رو تحمل کنن و دنبال اونایی که کتابو خونده‌ن می‌گردن که بکشنشون. بین کلماتی که توی کتاب تکرار می‌شه، صحنه‌هایی که همراه راوی می‌بینیم، توی تلویزیوناشون حتی، قتل و قاتل پررنگن.
بعد از خوندنش، می‌خواستم ببینم بقیه درباره‌ش چی نوشته‌ن، توی اینستا چیز خاصی پیدا نکردم، ویکی‌پدیا هم گفت ازش انتقادات زیادی شده به خاطر غیرقابل‌درک بودنش. مخالف نیستم اما فکر می‌کنم نویسنده هر کاری که لازم بوده رو کرده. درک زندگی نو چیزی نیست که به این راحتی ممکن باشه. هرچند آخر کتاب مفهومی رو ازش بیان می‌کنه اما به نظر من مثل کتابی که توی کتاب ازش گفته، سوالاتی توی ذهن به وجود میاره و خواننده رو مثل شخصیتای کتاب وادار می‌کنه به گشتن دنبال مفهوم زندگی. نمی‌دونم کجا خونده‌م که کتاب خوب کتابیه که با تموم شدنش تموم نشه، تازه توی ذهنت شروع بشه.
قلبم هنوز از هیجانش در تپشه❤
از خوندنش خیلی لذت بردم. یه تشکر خیلی ویژه دارم از مترجمش آقای ارسلان فصیحی. ترجمه کردن یه کتاب جوری که روون و راحت خونده بشه کار سختیه ولی وقتی جوری ترجمه می‌شه که سبک نوشتاری نویسنده حفظ می‌شه و زیبایی‌های کلامش برای خواننده به وضوح قابل درکه، کار اون مترجم شاهکاره👌🏻😍
انتشاراتش، ققنوس هم که خیلی کارش درست بوده. یه کتاب بی‌اشکال خوندم بعد از مدت‌ها و واقعا لذت بردم🙏
احتمالا اسم بقیه‌ی کتابای اورهان پاموک زیاد به گوشتون خورده، من دوست داشتم از یه کتاب کمتر آشناش شروع کنم که کتاب‌خونه‌مون داشته باشه. خوشحالم که خوندمش😊
      

1

دریا

دریا

1404/6/19

        یادداشت سال ۱۴۰۰:

وقتی می‌خواستم از کتاب‌خونه بگیرمش فکر می‌کردم با یه رمان فانتزی تخیلی طرفم؛ اما اشتباه می‌کردم.
کتاب‌دزد داستانیه از جنگ جهانی دوم و درد. درباره‌ی واژه‌هاست. همونایی که می‌تونن نابود کنن یا بیافرینن. همونایی که هم می‌شه ازشون متنفر بود و هم عاشقشون شد.
لیزل ممینگر. دختری که کتاب‌دزده. با واژه‌هاش غم تسکین می‌ده، مردمو آروم می‌کنه. اما کلماتی هم وجود دارن که خرابی به بار میارن. کلمات قدرت دارن. هیتلر با همین کلمات بود که این فجایعو به بار آورد.
داستان از زبان مرگ روایت می‌شه و می‌تونم بهتون اطمینان بدم که این کتاب فوق‌العاده‌ست. بدجنس وسطای رو به اول کتاب لو داد که دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت کتاب قراره بمیره و من هر صفحه رو با ترس و لرز می‌خوندم و منتظر بودم ببینم کجا باید بغضمو بترکونم. یه جاهایی مجبور می‌شدم کتابو ببندم نفس عمیق بکشم ببینم تحملشو دارم ادامه بدم؟ محیطی که توشم مناسب کشیدن این زجر هست یا نه؟ یه‌کم خودمو آروم می‌کردم و ادامه می‌دادم... ولی اون اتفاق وحشتناک تا آخرای کتاب رخ نداد. و گریه کردن اجتناب‌ناپذیر بود.
بعضی از کتابا فقط مفاهیم قشنگی دارن اما این کتاب غیر از موضوع جذابش و انتخاب راوی هوشمندانه‌ش بی‌نهایت هنرمندانه روایت شده بود و نویسنده‌ش مارکوس زوساک رفت جزو نویسنده‌های موردعلاقه‌م که دوست دارم کتابای دیگه‌شو هم بخونم.
حجم کتاب زیاده اما اون‌قدر کشش داره که اصلا نگران تموم کردنش نباشید.
دوستش داشتم. خیلی. دلم برای رودی، مکس، هانس و رزا هابرمان، تامی، ایلسا هرمان، لیزل، آکاردئون و همه‌ی شخصیتای دیگه‌ی این کتاب تنگ می‌شه. از اون فراموش نشدنی‌هان که احتمالا تا یه مدت باهاشون زندگی خواهم کرد❤
و مرگ...
دوست دارم دستی روی شونه‌ش بذارم و بهش بگم متاسفم.

پ.ن: فیلمشو دوست نداشتم. خیلی جذاب نبود.
      

2

دریا

دریا

1404/6/19

        این یادداشتو سال ۱۴۰۰ نوشتم:
من یه نظریه دارم. یه کتاب خوب لزوما کتابی نیست که بشه باهاش گریه کرد اما کتابی که گریه‌م بندازه حتما کتاب خوبیه، اگه درعین گریه انداختن بتونه بخندوندم اون کتاب فوق‌العاده‌ست. خدمتکار از اون فوق‌العاده‌هاست.
موضوعش تبعیض نژادیه و داستانش نزدیک به واقعیته. آخر کتاب، نویسنده‌ش از خودش نوشته. هر چند فصل یه بار راوی عوض می‌شه. فکر کنم روایت داستان بین سه نفر، ایبیلین، مینی و خانم اسکیتر می‌چرخه.
دورانیه که سیاه‌پوستا به عنوان خدمتکار استخدام می‌شن اما باهاشون خوب رفتار نمی‌شه، تفکیک جنسیتی همه‌جا هست و درصورت رعایت نکردنش بهشون ظلم می‌شه؛ اما کسانی هم هستن که بخوان وضعیتو تغییر بدن. بچه‌های سفیدپوست رو خدمتکارای سیاه‌پوست بزرگ می‌کنن. اما بعدش اون بچه‌ها می‌شن یکی شبیه مامانشون؟ یا جلوی ظلم وایمیسن؟
بیشتر از داستان نمی‌گم که خودتون بخونید. مزه‌ش می‌ره. من یه جاهایی‌ش گریه کردم، اشک شوق ریختم و خیلی جاهاش بلند بلند خندیدم و ذوق کردم و بعضی وقتاش هم با استرس سرعتمو بردم بالا که ببینم حالا چی می‌شه؟؟؟
بسیار دوستش داشتم و خوندنشو پیشنهاد می‌کنم. به امید روزی که هر نوع تعصبی ریشه‌کن بشه.
ترجمه‌ش خوب بود، اشکالات ویرایشی‌ش کم بود.
فیلمش هم ساخته شده(the help) و اون هم فوق‌العاده‌ست. خیلی خوب ساخته شده. هرچند هیچ‌وقت فیلم به پای کتاب نمی‌رسه، اما این فیلم واقعا عالی بود. ببینیدش.
      

2

دریا

دریا

1404/6/19

        دیدم یادداشت‌ها درمورد اوژنی گرانده‌ی من، عزیز جان و دلم، مطابق میلم نبود، گفتم یادداشت قدیمی‌مو براش بذارم. یادداشت مربوطه به سال ۱۴۰۰، زمانی که دوباره خوندمش.

اوژنی گرانده رو چند سال پیش از نشر افق خوندم و خیلی دوستش داشتم. بعد که فهمیدم نشر افق کتابای کلاسیکشو خلاصه می‌کنه، به خاطر علاقه‌ی شدیدم به اوژنی تصمیم گرفتم کاملشو از کتاب‌خونه بگیرم که یه دور دیگه هم خونده باشمش و دوباره ازش لذت ببرم.
البته اینو بگم برای من خیلی فرقی نداشت خلاصه شده و نشده‌ش چون بعد از یه مدت خیلی ریزه کاریای کتابا یادم می‌ره🤦🏻‍♀️ فقط اصل داستانو هنر کنم یادم می‌مونه. اما لذتی که حین خوندن کتابا می‌برم برام مهمه.
اوژنی گرانده برای من نماد عاشق وفاداره. هر جا بگن بهترین کتاب عاشقانه‌ای که خوندی چیه حتما اسم اوژنی رو میارم. اونوره دوبالزاک توی کتاباش و شخصیتاش از اغراق زیادی استفاده می‌کنه و توی این کتاب هم همون‌جور که توی مقدمه‌ش هم اومده، فکر مسلط و غالب و رویای درونی در باباگرانده طلا، در مادام گرانده خدا، در اوژنی عشق شارل، در نانون اخلاص به صاحب خود و در شارل حب مقام است. اینا خصوصیات غالب هر کدوم از این شخصیتاست و خساست باباگرانده و عشقش به طلا اون‌قدر شدیده که با این که کتاب طنز نیست، یه جاهایی از خوندن حالتاش غش‌غش می‌خندیدم.
خیلی خیلی دوسش دارم اما به همه پیشنهادش نمی‌کنم. از اون مدل کتابای سلیقه‌ایه. با توجه به توضیحاتم خودتون تصمیم بگیرید که دوسش دارید یا نه.
کتاب مال سال ۷۱ بود اما عیب و ایراد خاصی توش ندیدم. هم ترجمه‌ش خوب بود هم ویرایشش.
اولش هم یه طراحی از بالزاک بود که نوشته طرحش از پیکاسوئه😍 ازش خیلی خوشم اومد👌🏻
      

33

دریا

دریا

1404/6/19

        دیدم این کتاب یادداشت نداره، گفتم یادداشت قدیمی‌مو براش بذارم. چطور چنین کتاب عزیز فوق‌العاده‌ای، اینقدر نادیده گرفته شده؟

اینم حسن ختام کتابای امسال (سال ۹۹). خیلی سعی کردم امروز تموم شه😁
چطوری بگم چقدر عاشق این کتابم؟
قلندران چهارپا بهترین هدیه‌ست برای اون کتاب‌خونایی که عاشق گربه‌ن😻 قول می‌دم عاااشقش می‌شن😺
کتاب شامل چند بخشه که ردپای گربه‌ها رو توی زندگی شخصیتای معروف هر رشته‌ای دنبال می‌کنه. مثل شاعرا، نویسنده‌ها، نقاشا، شخصیتای مذهبی، دانشمندا و... .
از خوندن همه‌ش خیلی لذت بردم. مخصوصا قسمتی که درباره‌ی نویسنده‌ها بود، یه عالمه اسم کتاب مربوط به گربه پیدا کردم که می‌رن تو لیستم🐈
بیشتر از همه با مقاله‌ی هلن براون که شوهر دوپا و شوهر چهارپاشو با هم مقایسه کرده بود خندیدم😹 عالی بود. و با داستان زندگی لویی وین گریه کردم😿
فهمیدم که شاعرا احساساتشون افراطی‌تره. خب خاصیت شعر اینه. شاید حتی یه جاهایی بشه گفت گربه‌هاشونو می‌پرستیدن از بس ازشون تعریف کردن. البته که منم معتقدم از این موجودات دوست‌داشتنی هرچی خوبی بگیم کم گفتیم.
چقدر این موجود کوچولو با روح بزرگش زندگیای زیادی رو زیرورو کرده و غم‌ها رو تسکین داده.
تااازه می‌دونستید خیلی از دیکتاتورا مثل هیتلر و موسولینی از گربه‌ها بدشون میومده و اذیتشون می‌کردن و آلبرت شوایتزر تحقیقی کرده که اونایی که بچگی‌شون حیوان‌آزاری می‌کردن، وقتی بزرگ شده‌ن چه جنایات بزرگی انجام داده‌ن، نمونه‌هاشو اسم برده؛ برای همین خیلی جاها به این نتیجه رسیده‌ن که چنین رفتارایی اگه از بچه سر بزنه والدینش باید خیلی جدی باهاش برخورد کنن و حتما بررسی کنن، مشکلو حل کنن. وحشتناک بود که این آدما وقتی بزرگ شده بودن خانواده‌ی خودشون یا خواهر و برادرای کوچولوشونو چه بی‌رحمانه کشته بودن.
پیشی‌دوست موردعلاقه‌ی منم سارپره😻 موسیقی نواختنش و گربه‌هاش در کنار هم واقعا قلبمو به پرواز درمیاره🕊
می‌دونستید حضور گربه‌ی مارلون براندو توی فیلم پدرخوانده کاملا تصادفی و به‌خاطر علاقه‌ی خود مارلون به گربه بوده؟😸 و چه تاثیری داشته روی معروف شدنش👌🏻
می‌دونستید تسلا جریان الکتریسیته رو به‌خاطر وجود گربه‌ش کشف کرده؟
یه داستانم از حضرت محمد بود که وقتی می‌خواستن عباشونو بپوشن و برن نماز پیشی‌شون معزه روی آستین عبا خوابیده بوده و برای این‌که بیدارش نکنن آستینو می‌برن😊
ماجراهای چرچیل و گربه‌هاش هم خیلی خوب بود و اقداماتی که ملکه ویکتوریا برای حمایت از حیوانات مخصوصا پیشیا انجام داده بود باعث شد خیلی بهش علاقه‌مند بشم.
اون‌قدر همه‌ش فوق‌العاده بود که اگه همین‌جور بخوام پیش برم باید تا چند روز بنویسم، پس اگه پیشی‌دوستید حتما خودتون این کتابو بخونید.
یه عالمه عکس و نقاشی هم از گربه‌ها با همین افراد معروف داشت که ترجیح می‌‌دادم رنگی باشن ولی خب همین‌جوری‌ش هم کلی کیف کردم😺
کلی شخصیتای جدید شناختم و از آشنایی‌شون خوش‌وقت شدم. کلی چیز جدید درباره‌ی گربه‌ها فهمیدم و علاقه‌م بهشون چندبرابر شد❤
اگه به این موجودات دوست‌داشتنی علاقه ندارید، خودتونو از یکی از بزرگترین نعمتای دنیا محروم کردید. پیشنهاد می‌کنم ترستونو بذارید کنار و عشقشونو یه بار امتحان کنید.
احساس می‌کنم حق مطلبو ادا نکردم خودتون کتابو بخونید تا ادا شه. ببینید چندبار گفتم😁
مرسی از خانم حسن‌زاده به‌خاطر نوشتن این کتاب فوق‌العاده😻 واقعا کارشون عالی بود👌🏻 و مرسی از نشر نو برای انتشارش.
به امید این‌که یه روز این قلندران چهارپای خوشگل در آرامش کامل کنارمون زندگی کنن💖
      

1

دریا

دریا

1404/6/18

        این یادداشت مربوط به سال‌های پیشه:

بیست و پنجمین کتاب سال نودوهشت.
از اول، قبل‌ از شروع کردنش می‌دونستم خالد حسینی هم می‌شه یکی از موردعلاقه‌ترین نویسنده‌هام و درست حدس زده بودم😊
اینم از اون کتاباییه که تا چند روز جاش درد می‌کنه😔
خیلی خیلی غم داره خوندنش...
بازم جنگ...
بازم بچه‌ها...
آدمای بی‌گناه...
یه مدته همش فکر می‌کنم چی‌کار می‌شه کرد؟

می‌دونم باید آگاه سازی بشه هرچقدر آدمای بیشتری بفهمند جنگ چقدر بده، بفهمند راه حل حرف زدنه نه جنگیدن، دنیای بهتری خواهیم داشت ولی نمی‌دونم اون آدمایی که ذهن بیمار دارند و توی خیلی از کشورها قدرت دستشونه رو چی‌کار می‌شه کرد؟
درحین خوندن قسمتی از این کتاب، توی مطب یه دکتر اطفال بودم، یه عالمه بچه‌های بامزه‌ی دوست داشتنی دور و برم می‌دیدم که با هم بازی می‌کردند و خیلی قشنگ ارتباط می‌گرفتند. از هم نفرتی نداشتند با هم دشمنی و جنگ نمی‌کردند. داشتم به این فکر می‌کردم جنگ چه بلایی سرشون میاره؟ حتی بعد از تموم شدنش، چقدر طول می‌کشه تا حالشون دوباره خوب بشه؟ اصلا امکانش هست؟ اصلا چرا باید این همه پول به‌جای پیدا کردن راه‌های درمان جدید، برای ساخت ابزار‌های وحشتناک‌تر جنگی مصرف بشه؟؟؟

دلم می‌خواست می‌تونستم یه سیاستمداری که می‌خواد جنگ راه بندازه رو با یه عالمه بچه‌ از کشوری که می‌خواد باهاشون بجنگه، توی یه اتاق بذارم و یه روز نگهشون دارم، دوست دارم ببینم بعدش هنوز دلش می‌خواد زندگی این فرشته‌های کوچولو رو نابود کنه؟
زیاد حرفای متفرقه زدم ببخشید حس کردم لازمه. دیگه برگردیم به کتاب.

تا قبل از خوندنش فکر می‌کردم قراره درباره‌ی رفتار بد ایرانی‌ها با افغان‌ها بخونم اما درباره‌ی مشکلات افغانستان بود: تعصب‌های قومی بین خودشون، مشکلات زیادشون بخاطر حمله‌ی روسیه و مشکلات خیلی خیلی وحشتناک‌ترشون بعد از اومدن طالبان😔
همیشه می‌گم نفرت بده جنگ بده اما با یه شخصیتی توی این کتاب آشنا شدم که هرچی سعی کردم نتونستم ازش متنفرم نباشم. شاید اگه همه چیزو درباره‌ی زندگیش می‌دونستم، می‌تونستم یکم‌ از نفرتم کم کنم اما واقعا سخته😔 امیدوارم چنین آدمایی حداقل قدرتی دستشون نیفته که صدمات جنایاتشون جبران ناپذیره.

خیلی زیاد حرف زدم در آخر فقط بگم که کلی صبر کردم تا تونستم این کتابو با ترجمه‌ی آقای رضا اسکندری پیدا کنم و وقتی یادداشت مترجم اول کتابو خوندم و باهاش گریه کردم و مامان و بابامم گریه انداختم، مطمئن شدم که بهترین کار همین بود. 

می‌دونم فیلمشم ساخته شده ولی ندیدمش.
      

1

دریا

دریا

1404/6/9

        هیچ‌وقت نتونستم بفهمم از مجموعه داستان خوشم میاد یا نه. اینقدر همیشه نظراتم درباره‌ی داستانای یه مجموعه دوگانه‌ست، که فکر کنم مجموعه‌داستان موردعلاقه‌م، مجموعه‌داستانی باشه که خودم می‌خوام چاپ کنم😁

لوئیجی پیراندلو، این‌جور که تو مقدمه خوندم، بیشتر به خاطر فیلمنامه نوشتن معروف شده و از روی خیلی از داستاناش که توی این کتاب بود هم فیلم ساخته شده. کنجکاو بودم ببینم فیلما رو چجوری ساختن ولی راستش همیشه کتاب خوندن برام خیلی آسون‌تر از فیلم دیدنه و حالشو نداشتم بشینم فیلماشو هم ببینم.

اشتراکی که بین همه‌ی این داستانا از نظر موضوعی وجود داشت، این بود که شخصیتا نمی‌تونستن خودشون باشن. همیشه انگار جامعه انتظاراتی ازشون داشت که بهشون تحمیل می‌شد و از چیزی که خودشون می‌خواستن و درست می‌دونستن دورشون می‌کرد.

خیلی از داستانا پایان‌بندی خاصی نداشتن و حس کردم پایان باز رها شدن. فکر می‌کنم هوشمندانه و از قصد بوده ولی من نتونستم باهاشون خوب ارتباط بگیرم.

داستان "شب زفاف" احساسات‌برانگیز بود. دوتا آدم سوگوار عشقشون، مجبورن به خاطر رسم و رسوم و با روش‌های سنتی با هم ازدواج کنن. پایان‌بندی‌شو خیلی دوست داشتم.

داستان "سفر" داستان موردعلاقه‌ی من بود. کلا به این موضوع علاقه‌ی زیادی دارم. وقتی که نزدیکی مرگ، زندگی آدمو زیرورو می‌کنه. شبیه مرگ ایوان ایلیچ و فیلم زیستن کوروساوا بود. هر سه‌تاشونو خیلی دوست دارم. همچنین توی این داستان درباره‌ی رسوم قدیمی و تفکرات بسته هم حرف می‌زد که چنان عجیب و وحشتناک بود که نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم. مثلا زنانی که شوهراشون مرده بودن باید دیگه همیشه توی خونه و سوگوار می‌موندن، بقیه هم فقط یکشنبه‌ها بیرون می‌رفتن، با همراهی شوهر یا پدر یا برادر ارشد. طالبان ایتالیایی؟! برای ازدواج هم که حق انتخابی وجود نداشت، کاملا به شیوه‌های سنتی انجام می‌شد. و یه رسم مسخره‌ی دیگه این‌که تو هر خانواده فقط یکی از پسرا باید ازدواج می‌کرد، بقیه حق ازدواج نداشتن که مجبور نشن ارث رو بین چندین نفر تقسیم کنن و حتی پدر خودش تصمیم می‌گرفت که کدوم پسرش ازدواج کنه.

داستان "گواهینامه" درباره‌ی خرافات بود. داستان مردی که به شور بودن چشمش معروف شده بود و کاملا از جامعه طرد شده بود و حالا با استفاده از همین معروفیت، راه جدیدی برای درامد پیدا کرده و می‌خواست با یه مدرک ثابتش هم بکنه.

داستان "ماه‌درد" هم ضمن این‌که همون سنت‌های عقب‌مونده رو نشون می‌داد، درباره‌ی بیماری‌ای بود شبیه گرگینه‌ها. از اینا که شب ماه چهارده تبدیل به گرگ می‌شن.

داستان "لاک‌پشت" هم اشارات خرافی داشت، هم نشون می‌داد چقدر آدما انگار سنگی و بدون احساس شدن.

داستان "فراک تنگ" هم تغییر یه شخصیتو توی لباس خاصش نشون می‌داد و دوباره رسم و رسومی که دست و پای آدما رو می‌بنده و واقعا زنان داستان‌های لوئیجی پیراندلو زندگی‌های دردناکی دارن. بهترین اتفاق براشون ازدواج کردنه، چون انگار جز این راه دیگه‌ای برای زندگی ندارن.

داستان "منقل" هم عجیب بود. درد قشر خاصی از مردم رو نشون می‌داد و بی‌پناهی زنان رو و این‌که آدم اگه بخواد توی چنین جامعه‌ی سردی، انسان باشه، خودش هم آسیب می‌بینه.

"فرولا خانم و دامادش آقای پونزا" داستان جالبی بود. دو روایت مختلفو می‌گه و معلوم نیست توی این قضیه حق با کیه، فرولا خانم یا آقای پونزا؟ کدومشون دیوونه شده؟ راهی برای کشف حقیقت نیست.

داستان "میخ" ساده و عجیبه و من اصلا ازش خوشم نیومد. دوست دارم داستان منطق داشته باشه. توی این داستان ذهن گیر می‌کنه که خب چرا باید چنین اتفاقی بیفته؟ و راهی نمی‌مونه جز این‌که همه چیز تقصیر میخه. که خب این نتیجه‌گیری منطقی نیست.

"پرواز" هم داستان قشنگ و دردناکی بود. فکر می‌کنم به طور کلی با این داستان‌ها می‌خواسته جامعه‌ی اون دوران رو نقد کنه و این سوالو مطرح کنه که یه زن چطور باید توی چنین شرایطی به زندگی‌ش ادامه بده؟ واقعا جز ازدواج راهی نبوده.

"مبارزه" داستان عجیبی بود و من نفهمیدم بالاخره حق با کدوم شخصیت بود و اصلا توی این داستان چی درسته و چی غلط. 

و اما داستان آخر که جزو موردعلاقه‌هامه، "استفانو جولیی، اولی و دومی"، داستان مردیه که خیلی سریع عاشق می‌شه و ازدواج می‌کنه و چند وقت بعد می‌فهمه دوتا شده. یعنی همسرش شخصیت جدیدی براش ساخته و اجازه نمی‌ده شخصیت واقعی‌ش بروز پیدا کنه. حتی حس می‌کنه همسرش اون شخصیت ساخته‌وپرداخته‌ی خودش رو دوست داره و به اون عشق می‌ورزه و در نتیجه داره بهش خیانت می‌کنه. موضوعش خیلی خیلی برام جذابه و منو یاد سریال موردعلاقه‌م severance جداسازی می‌نداخت. حس کردم نویسنده‌ی اون سریال ایده‌شو از این‌جا گرفته.

تحقیق کردم و این هم نتیجه‌ش:
منبع رسمی یا سندی که بگه Severance مستقیماً از پیراندلو الهام گرفته وجود نداره. سازندگان بیشتر تحت تأثیر سنت‌های مدرن‌تر بودن (کافکا، بکت، اورول و حتی بلک میرور).
اما شباهت فکری کاملاً طبیعیه، چون پیراندلو خیلی زودتر این دغدغه‌ی «چندپارگی هویت» رو مطرح کرده بود. می‌شه گفت ایده‌ی اون مثل ریشه‌ایه که بعداً توی ادبیات و سینما شاخه‌های مختلف پیدا کرده، حتی اگر سازندگان آگاهانه سراغش نرفته باشن.

درمورد همه‌ی داستانا حرف زدم، موردعلاقه‌هام به ترتیب "سفر"، "استفانو جولیی، اولی و دومی"، "پرواز" و "فرولا خانم و دامادش آقای پونزا" بودن.

و اما ترجمه... تعریف زیادی از بهمن فرزانه شنیده بودم، قبلا هم صد سال تنهایی رو با ترجمه‌ی ایشون تا یه جاهایی خوندم که الان یادم نیست حسم به ترجمه‌ش چطور بود، اما با این کتاب اصلا راحت نبودم. ایرادات خیلی زیادی داشت و خیلی جاها جمله‌ها بی‌سروته بودن. یه جاهایی باید جمله، طبق ساختار اولیه‌ش ادامه‌دار می‌بود، ولی بسته شده بود و برعکسش هم داشتیم. اسم ویراستار حتی تا روی جلد کتاب اومده بود اما ویرایشش هم خیلی بد بود. از نقطه‌ها و ویرگول‌ها جاهای اشتباهی استفاده شده بود. نمی‌دونم تمام این مشکلات از نویسنده‌ست یا مترجم یا ویراستار، به هر حال آزاردهنده بود. یه نمونه‌شو براتون می‌نویسم:
اجبار به این‌که باید تمام شب را بیدار بمانی، هرکسی به نوع خود، علیه خواب مبارزه می‌کرد. 

این جمله رو برای من معنی کنید. از اول یه پاراگراف هم برداشتمش و هیچ ارتباط معنایی با پاراگراف قبلی‌ش نداشت. کاملا بی‌معنی و بدون ساختار درست جمله‌بندی.

اما طرح جلد فوق‌العاده بود. یه اثر هنری به تمام معنا. از نگاه کردنش سیر نمی‌شدم. خیلی کم پیش میاد از جلد کتابی چنان خوشم بیاد که بخوام اختصاصی درموردش بنویسم. این یکیو واقعا خیلی زیاد دوست داشتم. کار آقای علی بخشی بود👌

پ.ن: طرح جلد کتاب من با این طرحی که توی بهخوان هست فرق داشت ولی اون هم قشنگه. طرح جلد کتاب من توی عکس هست.
      

27

دریا

دریا

1404/5/29

        نتونستم درکش کنم.
از کتابایی که صرفا افکار نویسنده هستن خوشم میاد، این‌جوری نیستم که فقط دنبال داستانی با آغاز و میانه و پایان واقعی و کشش و هیجان و... باشم، ولی این یکی با این‌که فکر می‌کردم ازش خوشم میاد، هیچ احساسی درونم ایجاد نکرد. 

جایزه‌ی ادبی گنکور رو گرفته و می‌گن فراتر از یه رمان عاطفیه، ولی خب من می‌تونم بگم خیلی مزخرف و بی‌سروته بود.

داستان یه دختر فرانسوی فقیره که از پونزده سالگی با یه مرد چینی ۲۷ ساله وارد رابطه شده که باباش به خاطر تفاوت نژادی مخالف ازدواجش با این دختر بوده، دختره هم باباشو زود از دست می‌ده. دوتا برادر داشته که بزرگ‌تره موجود شرور بدیه و کوچیک‌تره مظلوم و بیچاره‌ست، مامانشون هم مامان خوبی نیست و هم تربیت کردن بلد نیست، هم آزارشون می‌ده.

کل کتاب همینه فقط. همینا رو هی توضیح می‌ده، طی یه روایت غیر خطی و تازه یه جاهایی می‌گه من، یعنی از زبون اول شخص که دختره‌ست، توضیح می‌ده، یه جاهایی، خیلی سریع تغییر شکل می‌ده، می‌گه او، یعنی اون دختر این کارا رو کرد... یعنی زاویه دیدش هی عوض می‌شه.

نکته‌ی جالبی که یه ذره توجهمو جلب کرد این بود که خیلی جاها از عکس حرف می‌زد. انگار که داشته آلبوم نگاه می‌کرده، بعد هی خاطرات یادش میومده و با خودش گفته خب بذار خاطره‌ی اون روزو هم بگم...

همین.
من دوستش نداشتم.

      

2

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.