دریا

دریا

بلاگر
@a_bibili_babili_bou

77 دنبال شده

95 دنبال کننده

                گوینده‌ی کتاب صوتی
و علاقه‌مند به دنیای جادویی کتاب‌ها
              
a_bibili_babili_bou
a_bibili_babili_bou

یادداشت‌ها

نمایش همه
دریا

دریا

دیروز

        از رومن گاری چهارتا کتاب خوندم که هر کدوم ده سال فاصله بین نوشتنشون بوده و این کتاب آخرینشون بود از بین اونایی که خوندم. از متن مشخصه چقدر پخته بوده زمانی که زندگی در پیش رو رو نوشته.

داستان از زبان مومو یه بچه نوشته شده و چقدر خوب از پسش براومده. نوشتن از زبون یه بچه کار راحتی نیست. شخصیت اصلی مومو و بعد رزا خانمه. مومو مخفف محمده. تو فرانسه اسما رو اینجوری مصغر می‌کنن. رزا خانم بچه‌های روسپی‌ها رو نگهداری می‌کنه برای این‌که نبرنشون پرورشگاه و یکی‌شون محمده که نمی‌دونه مامان باباش کی هستن. کی می‌تونه جوابگوی رنجی که مومو سال‌ها ناعادلانه تحمل کرد باشه؟

تموم این کتاب رنج و درده. و پره از حرفای فلسفی. خط به خطشو می‌شه یادداشت کرد و ساعت‌ها درباره‌ش فکر کرد و حرف زد. این کتاب یه اعتراض درست و حسابیه، پر از نقده به جامعه و قوانینش و به شدت واقع‌گراست. بهترین کتابیه که از رومن گاری خوندم و قطعا جزو بهترین کتابای امسالم خواهد بود.

در کنار همه‌ی رنج و دردش زندگی در پیش رو درباره‌ی عشق و امید هم بود. اهمیت همدلی فارغ از جنسیت، ملیت، دین و... توی دنیایی که اینقدر ناعادلانه‌ست، تنها راه نجات، عشق‌ورزیدن بی‌قیدوشرط و وفادارانه‌ست.

و صفحه‌ی آخر بالاخره بغضمو ترکوند:
وقتی در را با زور باز کردند و آمدند تو تا ببینند بو از کجا می‌آید و مرا دیدند که کنار او دراز کشیده‌ام، شروع کردند با داد و فریاد کمک خواستن و این‌که چقدر وحشتناک است. اما قبلاً فکر نکرده بودند باید داد و فریاد می‌کردند، چون زندگی که بو نمی‌داد.







      

3

دریا

دریا

3 روز پیش

35

دریا

دریا

3 روز پیش

        سونات کرویتسر مجموعه‌ای شامل چند داستان کوتاه تالستوی بود: سعادت زناشویی، مرگ ایوان ایلیچ، سونات کرویتسر، ارباب و بنده، پدر سرگی و داستان یک کوپن جعلی که بعضیاشون جداگونه چاپ شدن و بعضی فقط توی همین مجموعه هستن. نظرمو درباره‌ی هر کدوم می‌نویسم. بعضیاشونو بیشتر دوست داشتم بعضی رو کمتر. به ترتیب علاقه‌م می‌نویسم:

۱. ارباب و بنده
قبلا خونده بودمش با همین ترجمه و نظرمو درباره‌ش توی پست شماره‌ی ۲۷۲ نوشتم. به اون مراجعه کنید.

۲. مرگ ایوان ایلیچ
مرگ ایوان ایلیچ رو قبلا خونده بودم ولی با ترجمه‌ی دیگه‌ای بود و دوستش نداشتم، این بار با ترجمه‌ی سروش حبیبی عزیز عزیزم بود و جای خاصی رو توی قلبم به خودش اختصاص داد.
من فکر می‌کنم برای درست فهمیدن ایوان ایلیچ باید تجربه‌ی بیماری سخت و نزدیک مرگ بودن رو داشت. به هر حال هر کس براساس تجربیات زندگی‌ش کتاب‌ها رو قضاوت می‌کنه.
مرگ ایوان ایلیچ منو درمورد وحشت از مرگ به فکر انداخت. همیشه به نظرم مرگ چیز آسونی بود، خیلی آسون‌تر از زندگی... هنوز هم نظرم همینه ولی به لحظه‌ی قطع تعلق روح از جسم که فکر می‌کنم و اون حیرت و گیجی اول کار، به خاطر ناشناخته بودنش و این‌که قبلا تجربه‌ش نکردم، یه‌کم اضطراب‌آوره. احتضار هم خیلی وحشتناکه. امیدوارم هر وقت خواستم بمیرم یهویی باشه، مخصوصا تو خواب، راحت. با زجر مردن خیلی سخته. تا الانشم بیشتر از تحملم کشیدم.
آخر داستانای تالستوی بهترین بخششه. خیلی تیکه‌هاشو برداشتم.
این کتاب درمورد موضوعات خیلی مختلفی حرف می‌زنه. 
یه موردش این‌که آدما، حتی نزدیک‌ترین افراد بهمون، نمی‌تونن درد ما رو به اندازه‌ی کافی بفهمن. نمی‌تونن درکش کنن. حتی گاهی دارن فکر می‌کنن به این‌که بعد از مرگ ما چه منافعی بهشون می‌رسه. اون‌وقت این مردمی که به یه سردرد ساده‌ی خودشون بیش از مرگ من و شما اهمیت می‌دن، اینقدر حرف و نظرشون برامون مهمه. 
ایوان ایلیچ مشکل زندگی‌ش‌ همین بود. طبق سلیقه و نظر عموم مردم زندگی می‌کرد. همرنگ جماعت. اینو لحظات آخر دم مرگش فهمید. فهمید کل زندگی‌شو تو مسیر اشتباهی بوده. و فکر کرد به این‌که چقدر دیر اینو فهمیده. اکثر آدما همون موقع می‌فهمن. این شاید تلنگری باشه برای این‌که بگردیم درون خودمون ببینیم چی خواسته‌ی حقیقی و درونی ماست؟ به چه منظوری خلق شدیم؟ قراره چه تاثیری روی دنیا بذاریم؟ حتی برای چیز ساده‌ای مثل چیدن خونه‌مون، اون چیزی که در نظر اکثریت مردم زیباییه، به نظر ما هم قشنگ میاد، یا نه، اونقدر با خود حقیقی‌مون آشنا هستیم که تشخیص بدیم اون، فارغ از نظر مردم، چی به نظرش زیباست؟ کار آسونی نیست چون ناخوداگاه اونقدر چیزای یکسان دیدیم که ذهنمون اونو پذیرفته.
برخورد عجیب دیگران با بیمار یکی دیگه از نکاتش بود که توی دوران بچگی من و حتی همین الانش هم هنوز فرهنگ‌سازی‌ش درست انجام نشده و این‌که اون زمان تالستوی به چنین چیزی اشاره کرده، نشون‌دهنده‌ی درک عمیقش از اتفاقات پیرامونشه.
و دروغ. این مسئله‌ی خیلی بزرگ و مشکل‌سازیه به‌خصوص توی کادر درمان. هنوز مده وقتی مثلا یه بچه می‌خواد آزمایش خون بده بهش می‌گن نترس، درد نداره که. بچه‌ست، خر که نیست. می‌فهمه وقتی سوزن قراره بره توی پوستش قطعا دردناکه. مقیاس بزرگ‌ترش انکار بیماری ایوان ایلیچ توسط اطرافیانش بود. خیلی وقتا تصور می‌کنن وقتی بگیم نه چیزی نیست، آدمی که داره درد می‌کشه فکر می‌کنه خب شاید واقعا چیزی نیست و دردش کمتر می‌شه، درصورتی که انکار رنج بزرگ‌ترین توهین به انسانه و باعث می‌شه رنج درک نشدن هم به رنج بیماری اضافه بشه.
توی این کتاب تالستوی مراحلی که هر آدمی موقع سوگ یا بیماری یا در حال مرگ بودن طی می‌کنه رو به ترتیب نشون داده. مراحلی که دکتر الیزابت کوبلر راس اولین بار کشفشون کرده و تالستوی خیلی قبل از اون فهمیده بودتشون. این مراحل شامل انکار، خشم، چانه‌زنی، افسردگی و پذیرشه که البته لزوما به ترتیب اتفاق نمیفته و گاهی پیش میاد به خاطر فشار اطرافیان آدم توی مرحله‌ای گیر می‌کنه و نمی‌تونه ازش رد بشه. مسئله‌ی مهمیه که تالستوی توی این کتاب بیانش کرده.
جالب‌ترین بخش کتاب از نظر من جایی بود که با ندای درونش صحبت می‌کرد. این‌که بعضی آدما خیلی بی‌خیال فکر می‌کنن چه زندگی خوشی رو گذروندم و می‌خوان ادامه داشته باشه، ولی رنج بیماری و دم مرگ بودن تازه آدمو به فکر می‌ندازن که خوشی و لذت واقعی چیه؟ وقتی ایوان ایلیچ به این موضوع فکر کرد، کشف کرد که خوش‌ترین لحظاتی که به‌خاطر میاره، لحظات کودکی‌شه. این مهمه چون انسان وقتی زمان می‌گذره و سنش زیاد می‌شه، یادش می‌ره چی واقعا براش لذت‌بخشه و مثل بقیه خاکستری می‌شه. همرنگ جماعت شدن دردیه که به شکل‌های مختلف تالستوی بیانش کرده.
داستان مرگ ایوان ایلیچ خیلی برام عزیزه و پیشنهاد می‌کنم بعد از خوندنش فیلم ژاپنی زیستن رو هم ببینید که اقتباس آزاد از روی این فیلمه (خودم هنوز کامل ندیدمش).

۳. داستان یک کوپن جعلی
خیلی جذاب به نحوه‌ی گسترش ظلم اشاره کرده بود. شرّ به سادگی از جعلی کردن یه کوپن توسط دوتا نوجوون شروع می‌شه و بین آدما دست‌به‌دست می‌شه تا به جنایاتی مثل قتل می‌رسه، به راحتی.
و از طرف دیگه خیر، نیکی، اون هم به راحتی گسترش پیدا می‌کنه. وقتی یه نفر چیزی می‌بخشه، چه از مالش، چه دانشش، چه حتی جونش، اون احساس از درونش به آدمایی که می‌بینن یا می‌شنون سرایت می‌کنه تا برسه به همون نوجوونای اول داستان.
داستان یک کوپن جعلی خیلی بخش‌بخش شده بود و پر از اسم بود. رایج نیست استفاده از این همه اسم تو یه داستان کوتاه ولی وقتی کاری که رایج نیست، خوب انجام می‌شه، لذتش خیلی بیشتره. با این حال چون از روایت احوال یه آدم می‌پرید می‌رفت بعدی رو می‌گفت، یه‌کم اسما رو فراموش می‌کردم و گاهی می‌رفتم صفحات قبلی ببینم این اسم کی بود، خوبی‌ش به این بود که خیلی آگاهانه آدمایی رو که نقش مهمی در سرایت خیر و شرّ نداشتن اسمشونو حذف کرده بود و صرفا با نقشی که قرار بود توی داستان ایفا کنن معرفی‌شون می‌کرد.
سبک نگارشش خاص و نو بود. مشابهشو ندیده بودم. خیلی به دلم چسبید. پیام و موضوع اصلی‌شو هم خیلی دوست داشتم.

۴. سعادت زناشویی
این یکیو هم قبلا خونده بودم و معرفی و توضیحاتم درباره‌ش توی پست ۲۷۱ هست. می‌تونید بخونید.

۵. سونات کرویتسر
این داستان هم مثل سعادت زناشویی درباره‌ی یه زندگیه ولی برعکس اون، زندگی‌ای که از اولش می‌فهمیم نابود شده. همون صفحات اول مرد توی قطار می‌گه که زنشو کشته و از زندان برمی‌گرده و کل داستان، زندگی اون مرده. خودش روایت می‌کنه که چی شد کار به اینجا کشید. 
پیامش درباره‌ی روابط خارج از چارچوب ازدواجه و آسیبی که به خود شخص و خانواده‌ش و جامعه می‌زنه. حتی وقتی سال‌ها ازش گذشته باشه، چیزی از اون گاهی به شکلی متفاوت در وجود آدم می‌مونه، مثلا می‌تونه به صورت شکاکی ظاهر بشه. کلا تالستوی خیلی شدید و اغراق‌شده درباره‌ی مسائل حرف می‌زنه که آدما بترسن از این‌که چنان بلاهایی سر خودشون هم بیاد و دوری کنن از چیزایی که به نظر تالستوی براشون خوب نیست.

۶. پدر سرگی
این تنها داستان تالستویه که آنچنان تاثیر عمیقی روم نذاشت. فکر می‌کنم به‌خاطر پایان‌بندی‌ش بود. از تالستوی پایان‌های تاثیرگذار و تکان‌دهنده‌ی زیادی خونده بودم و این داستان انتظارمو براورده نکرد.
درباره‌ی مردیه که خیلی مغروره و به راحتی هرچی می‌خواد رو به دست میاره و تو هر زمینه‌ای که می‌خواد رشد می‌کنه، وقتی تو یه راهی که می‌رفته ضربه می‌خوره، تصمیم می‌گیره کنار بکشه و بره راهب بشه. توی راهب شدن هم می‌خواسته از همه بهتر بشه و تقریبا موفق هم می‌شه.
اما چیزی درونش آزارش می‌داده. احساس می‌کرده که رفتار و افکارش خالصانه نیست. می‌دیده که پاک نیست و اون افکار منفی قبلی هنوز باهاش هستن و الان اتفاقا خیلی هم ریاکارانه‌ست که با وجود اون افکار، مردم اینقدر بهش اعتقاد دارن و قبولش دارن. بقیه‌شو خودتون بخونید. البته که جالب و خوندنی بود، ولی نه به اندازه‌ی بقیه‌ی داستان‌هایی که از تالستوی خوندم.



      

2

دریا

دریا

4 روز پیش

        نسبت به ژان تولی گارد دارم، چون کتاب قبلی که ازش خوندم مغازه‌ی خودکشی بود که اسمشو جزو بدترینای لیست پارسالم نوشتم. نظرم درباره‌ش تو پیج و کانالم هست بگردید یا سرچش کنید می‌تونید بخونید.

این کتابو هنوز نمی‌دونم حسم بهش چیه دقیقا. افکارمو می‌نویسم خودتون تصمیم بگیرید خوبه یا نه.

اول این‌که متوجه شدم داستانش براساس واقعیته و ژان برای این‌که داستانو بفهمه، اونقدر به اون روستا رفته و با مردم حرف زده که آخرش تهدیدش کردن که اگه یه بار دیگه ببینیمت همون بلا رو سرت میاریم. این رفتارش به عنوان یه نویسنده برام خیلی زیاد قابل تحسین بود.

اگه نمی‌دونستم این داستان واقعی بوده و آدمایی واقعا چنین رذل و پست پیدا می‌شن، باورش نمی‌کردم. یه جاهایی از داستان هی می‌گفتم دیگه این‌جاشو چرت‌وپرت نوشته. مگه می‌شه؟ و دوباره یادم میومد براساس واقعیته و هنگ می‌کردم. بعد فکر کردم خب مال زمانای قدیم بوده، مردم فرهنگ درست‌وحسابی نداشتن، دیگه اون دوران وحشی‌گری گذشته، ولی یادم اومد سال ۱۴۰۱ مردم یه سربازو چطور زده بودن و یادم نیست کشته بودن یا نه ولی وحشی‌گری‌شون حال آدمو بد می‌کرد و فکر کردم به این‌که روز آزادی که اینقدر چشم‌به‌راه و منتظرشم قراره چقدر رفتارهایی مشابه ببینم؟

می‌دونید داستان چیه؟ یه پسر فرانسوی خیّر و مهربون با پای لنگ که می‌خواد بره برای کشورش فرانسه بجنگه روز آخر می‌ره به روستای اوتفای که به مردمی که می‌شناخته کمک‌هایی کنه. طی یه سری اتفاقات مردم می‌فهمن که فرانسه داره از پروس شکست سختی می‌خوره و این روی روحیه‌شون تاثیر خیلی بدی می‌ذاره و حرفای آلن (شخصیت اصلی) رو کاملا برعکس برداشت می‌کنن و انگار هیچ‌چی از حرفای اونو نمی‌شنون و نمی‌فهمن. پسری رو که سال‌ها همه‌شون می‌شناختن و دوستش داشتن، خیال می‌کنن پروسیه و مرگ بر فرانسه گفته.

مهم نیست آدمی چقدر مهربون و پاک و درستکار باشه مثل آلن یا رذل و پست و جنایت‌کار...
چنان وحشی‌گری‌هایی فقط نشون‌دهنده‌ی حماقت و جهالت عمومی مردمه و هیچ ربطی به میزان بد بودن اونی که دارن آزارش می‌دن نداره.

قبلا یادمه یه یادداشتی خونده بودم درباره‌ی تاثیر جمع روی فرد که این‌جوریه که وقتی یه سری آدم فقط تماشا می‌کنن چطور ظلم انجام می‌شه یا چطور کسی داره درد می‌کشه، همه‌شون بی‌تفاوت فقط تماشا می‌کنن ولی وقتی یکی‌شون می‌ره کمک مظلوم، اکثرشون همراهش می‌شن. توی جنایت هم داستان همین‌جوره. من این دنباله‌رو جمعیت بودن رو توی مردم همین‌جا هم زیاد دیدم. حتی توی تفکراتی که فکر می‌کنن بهش باور دارن. اشکالی نداره آدم رفتاری مثل همه انجام بده یا مثل بقیه فکر کنه، به شرطی که اینا انتخاب خودش باشن و درموردشون مدتی فکر کرده باشه. این چیزیه که فقدانش شدیدا احساس می‌شه.

شکنجه‌ها رو زیادی کش داده بود. فکر می‌کنم فقط بیست صفحه‌ی اول و ده صفحه‌ی آخرش وقایع دیگه‌ای بود و بقیه‌ش یه بند شرح شکنجه‌ها تا زمان قتل و آدمخواری بود. خیلی خسته‌کننده و حال‌به‌هم‌زن و چندش‌آور بود و من نمی‌دونم چه لزومی داشت اینقدر این جریانو کش بده تا حدی که احساس خشم و نفرت آدم به جای عجیبی می‌رسه که چون کاری از دستش برنمیاد بی‌حس می‌شه. این چیز جالبی نیست. من در حال حاضر نسبت به این کتاب و اون مردم فقط حالت تهوع حس می‌کنم، نه هیچ غمی، نه هیچ خشمی. یه جاهایی اونقدر داستانا سیاه می‌شن که قابلیت ایجاد همذات‌پنداری رو از دست می‌دن. این اگه آگاهانه و به قصد خاصی باشه خوبه وگرنه نقطه ضعف داستانه.

یه جایی حرفی از مسیح زد و من مصائبی که حضرت مسیح کشید تا زمان به صلیب کشیده شدن برام تداعی شد. خیلی شبیه هم بودن. مخصوصا چون آلن توی اوج شکنجه‌ها، وقتی فرصتی برای حرف زدن پیدا می‌کرد، به دوستاش می‌گفت اینا نمی‌فهمن دارن چیکار می‌کنن.

خیلی باید فکر کنیم به این‌که اگه توی چنان موقعیتی قرار بگیریم چیکار می‌کنیم؟ اگه جلومون دارن آدمی رو شکنجه می‌دن به قصد کشت، عکس‌العملمون چیه؟ به شرّ درونمون اجازه‌ی رها شدن می‌دیم، همراه جمعیت می‌شیم و آسیب می‌زنیم؟ ساکت به تماشا می‌ایستیم؟ تلاشی می‌کنیم برای از بین بردن خشونت؟ چطور؟ با خشونت متقابل؟ با حرف خالی؟ این مسئله خیلی مهمه چون امکان رخ دادنش جلوی چشممون بالاست.‌ بهش فکر کنیم.

جمله‌ی آخر کتاب هم خیلی تکان‌دهنده بود. جمعیتی که یک بار چنان جنایتی رو مرتکب شده، بعید نیست دوباره دست به جنایات مشابه و بیشتری بزنه.
      

3

دریا

دریا

6 روز پیش

        یه کتاب بد!
واقعا ناراحت می‌شم که اولین کتاب سال جدیدم کتاب بدی باشه.
تعریف این کتابو خیلی شنیده بودم و فکر می‌کردم دوستش خواهم داشت. جایی ندیدم کسی درباره‌ش بد نوشته باشه، ولی چنان زد تو ذوق من که حساب نداره. اصلا به دلم ننشست.

اما چرا بد بود؟
۱. اصلی‌ترین معیار من برای این‌که کتابی رو دوست داشته باشم اینه که درونم احساس ایجاد کنه، فرقی نداره چه حسی، بهتر از همه اونیه که همه‌ی احساساتو در کنار هم القا کنه، ولی این کتاب مطلقا هیچ حسی برام نداشت، نه شادی، نه غم. فقط گاهی مثل وقتی که تو حوادث روزنامه می‌بینیم چند نفر مردن می‌گفتم آخی! کتاب، ادبیات داستانی نباید تاثیر روزنامه‌وار داشته باشه مگه این‌که هدفش چیز دیگه‌ای باشه.

۲. مورد دومی که برای من مهمه پیامیه که نویسنده می‌خواد منتقل کنه. اون هم جای خاصی توی این کتاب نداشت. حرفش تکراری بود و شیوه‌ی بیانش هم نو نبود. ضمنا پیام غلط منتقل نکنه، پیام درست پیشکشش. نمونه‌ی پیام غلطو تو آخرین بخش نوشتم.

۳. نثرش یه‌کم ابتدایی بود و ادبیات خاصی نداشت، کشش هم نداشت و به‌خاطر ژاپنی (چینی؟ کره‌ای؟) بودنش نمی‌فهمیدم هر اسمی که میاره اسم یه زنه یا مرد. البته این ایراد نویسنده نیست، برای کشور خودش نوشته.

۴. داستان ایراد منطقی داره (منطق داستانی، نه واقعی) روحی توی داستان هست که همه می‌بیننش، جسم داره، می‌تونن لمسش کنن، قهوه می‌خوره و دستشویی می‌ره، پس از کجا مشخصه روحه؟ صرفا چون یکی از شخصیتای داستان گفته این روحه، باید باور کنیم؟

۵. یه قسمت دیگه‌ش از مردی حرف می‌زنه که توی کافه‌ست و داره آلزایمر می‌گیره و دقیقا توضیح می‌ده که خاطراتش به ترتیب از آخر شروع می‌کنن به پاک شدن. یه جایی از داستان همسرشو به یاد نمیاره، بعد خداحافظی می‌کنه و از کافه می‌ره بیرون، همسرش دوستش داره و نگرانشه ولی دنبالش نمی‌ره و من نمی‌فهمم نویسنده نفهمیده وقتی خاطرات دارن از آخر پاک می‌شن و اون همسرشو از یاد برده، حتما خونه‌ای که بعد از‌ آشنایی با اون با هم توش زندگی کردنو هم یادش نیست و چقدر اون بیرون براش خطرناکه و امکان داره گم بشه؟ صفحات بعدی نوشته که از زمان ازدواجشون توی این خونه زندگی می‌کنن و دو سال قبل از این جریان، اولین نشونه‌ی آلزایمر که بروز کرده، گم شدن و دیر پیدا کردن راه خونه‌شون بوده. پس دیگه شکی باقی نمی‌مونه که احتمال گم شدنش اون لحظه‌ی بی‌خیالی همسرش چقدر بالا بوده. همسرش هم پرستاره و نمی‌شه گفت حواسش نبوده. این جریان صرفا بی‌توجهی نویسنده رو نشون می‌ده.

۶. در حین خوندن کتاب سوال مهمی پیش میاد که جوابشو نداده بود. این‌که آیا وقتی یه نفر می‌ره به گذشته تا کس دیگه‌ای رو ببینه، حرفایی که باهاش می‌زنه توی خاطرات آینده‌ی اون طرف هم وارد می‌شه یا نه؟ بخش آخر جواب سوال برعکسشو داده فقط که خیلی هم طبیعیه. یعنی وقتی کسی می‌ره به آینده، آدمایی اطرافش که گذشته و حال رو طی کردن تا رسیدن به آینده می‌دونن اون قراره بیاد چون از گذشته یادشونه که این به اون زمان رفته.

۷. پیام غلط: با داستان هیرای مشکل داشتم چون داره این مفهومو القا می‌کنه که باید یکی از فرزندان اون خانواده، خواسته‌ها و علایقشو کنار بذاره که مادر و پدر و خواهرش راضی و خوشحال باشن و کل زندگی‌شو وقف رضایت اونا کنه. و جالب این‌جاست که کسی که تموم عمرش در حال فرار از اون مسئولیت بوده، یهو بعد از یه حادثه‌ی دردناک، آرزوهاشو کنار می‌ذاره و می‌ره سر اون کاری که همه ازش می‌خوان و انتظار دارن و خیلی هم شاد و راضیه از این بابت. این عین دروغه و نشون‌دهنده‌ی اینه که نویسنده شناخت درستی از آدما و احساسات و علایقشون نداره. عجیبه برام که توی این دوران، نمی‌دونه این کار چقدر غلطه و می‌خواد با ایجاد حس گناه و عذاب وجدان نظرشو تحمیل کنه و تازه این کتاب کلی طرفدار هم داره. واقعا نمی‌بینن این مشکلاتشو؟

      

8

دریا

دریا

1404/1/27

        شیطان عزیزو دیروز تمومش کردم ولی متاسفانه حالم خوب نبود که درموردش بنویسم.
مدتیه که خیلی غرق تالستوی شدم. کتابای زیادی ازش خوندم در عرض کمتر از یک سال. یعنی پارسال این موقع حتی یه کتاب هم از تالستوی نخونده بودم. چه زشت! و متوجه شدم که به موضوع بی‌بندوباری و روابط خارج از چارچوب ازدواج و آسیبایی که بعدا هم به خود فرد و هم به خانواده‌ش می‌زنه توی کتابای مختلفش پرداخته. فکر می‌کنم به شکل اغراق‌آمیزی هم نوشته، احتمالا از قصد، که بتونه خواننده‌هاشو از چیزی که به نظرش آسیب‌زاست دور نگه داره.
پایان‌بندی داستان مثل بقیه‌ی پایان‌هاش (به جز پدر سرگی) جذاب و دوست‌داشتنی بود. و اون پاراگراف آخر که شاهکار بود و اصلا می‌خونمش گریه‌م می‌گیره. خیلی از این مدل جملات شگفت‌انگیز آخر کتابای تالستوی پیدا می‌شه. دوست دارم یادداشتمو با پاراگراف آخر کتاب تموم کنم:
و به راستی اگر یوگنی اورتنیف را هنگام ارتکاب این جنایت دیوانه بشماریم، همه‌ی مردم را باید دیوانه بدانیم. و دیوانه‌تر از همه بی‌تردید کسانی هستند که در دیگران آثار جنونی را می‌بینند که در خود نمی‌بینند.
      

4

دریا

دریا

1404/1/20

        این یکی از عجیب‌ترین کتابایی بود که به عمرم خوندم.
وقتی یه آدم بزرگی حرفی می‌زنه که شدیدا بهش باور داریم ولی هیچ‌وقت نمی‌تونستیم باورمونو به شکل کلام دربیاریم شوق عجیبی پیدا می‌کنیم. خیلی از جاها این حسو خیلی شدید داشتم.
و برعکس یه جاهایی کاملا مخالفش بودم و عصبانی می‌شدم که چرا این‌طور فکر می‌کنه.
و خیلی جاها توی متن تناقض پیدا کردم. توی کتابم نظرات ریزی جاهای مختلفش نوشتم، از جمله، به تناقضا هم اشاره کردم. نظرش درمورد سعادت، شادی، تنهایی و زیبایی چندجای مختلف کتاب با خودش کاملا در تضاد بود و جالبه که این باعث می‌شه هرکس به فراخور حال خودش با این کتاب مواجه بشه. از این خصوصیت خوشم اومد، بعد که جلوتر رفتم حس کردم واقعیت دنیا همینه. همه چیز نسبیه. گاهی یه چیزی به یه شکله، گاهی به شکل دیگه. تقریبا هیچ‌چیز مطلق نیست. هر دو شکلی که به نظر من تناقض اومده رو می‌شه توی دنیا دید. پس کاملا طبیعیه.
در نهایت نمی‌تونم تصمیم بگیرم این کتابو دوست داشتم یا دوست نداشتم چون پر از عشق و تنفر بود برام، همزمان.
      

7

دریا

دریا

1403/12/21

        از نظر داستانی، پرکشش و جذاب بود، هرچند به‌خاطر شرایط توصیف‌شده، خیلی جاها چندش‌آور می‌شد. من این چندشیا رو توی کتاب خیلی راحت می‌خونم ولی توی فیلم اصلا تحملم نمی‌شه، بنابراین اصلا نمی‌خوام فیلمشو ببینم.

درباره‌ی تک‌تک موضوعاتش فکر کردم. کوری مسلما یعنی ناآگاهی، ولی این‌که سفیده نه سیاه یعنی چی؟ جهلی که در عینِ اطلاعات زیاده؟ یا این‌که جهل همراه با توهم داناییه؟ ولی اگه این‌جوری بود نباید فکر می‌کردن که می‌بینن؟ بعد چرا آخرش بینا شدن؟ یعنی آگاه شدن؟ پس چرا زن دکتر آخر کتاب گفت ما کوری هستیم که می‌بیند، کورهایی که می‌توانند ببینند اما نمی‌بینند؟ اصلا این جمله معنی‌ش چیه؟ و فهمیدم که اون همه هرج‌ومرج و کثافات و گندیدگی و فساد، نشون‌دهنده‌ی بخش حیوانی انسانه، نشون‌دهنده‌ی اینه که وقتی توی شرایط سخت قرار می‌گیره، چقدر از تمدن دور می‌شه، این‌که هر مرجعی توی چنین شرایطی، وقتی خودش کوره (نادانه)، نمی‌تونه سازمان‌دهی کنه و کسی رو نجات بده. فقط اونی که آگاهی داره نجات‌دهنده‌ست. شاید اونه که دست بقیه رو می‌گیره و می‌گذرونه از موانع، راهنماشونه و وضعیت بهتری نسبت به بقیه براشون فراهم می‌کنه، تا جایی که از دستش برمیاد و تا زمانی که خودشون بتونن ببینن.

این‌که اسم نداشتن جالب بود، خود ژوزه گفته برای این این کارو کرده که بتونیم خودمونو بذاریم جاشون. ولی تو کتاب به این اشاره می‌شد که کورها احتیاجی به اسم ندارن. بی‌نام بودن با ناآگاهی ربطش چی می‌تونه باشه؟ بهش فکر می‌کنم.

اول که داشتم می‌خوندمش، مدام وسطش دوروبرمو نگاه می‌کردم که همه جا سفید نشده باشه، بعد انگار یواش یواش مثل اونا عادت کردم. به نفهمیدن هم عادت می‌کنیم. و اونی که می‌بینه، می‌فهمه، از همه بیشتر رنج می‌کشه.

یه مقدار استفاده نکردن از علائم نگارشی روی اعصابم بود ولی عادت کردم. قبلا هم کتاب بلم سنگی ژوزه جانو با همین شیوه خونده بودم. کتابی که دوستش نداشتم، ولی کوری رو دوست دارم و خیلی مشتاقم بینایی رو هم بخونم. دوست دارم بدونم قراره چی بشه. حس می‌کنم شاید یه سری از ابهام‌های ذهنی‌م برطرف بشه.

با دوستانم درمورد این کتاب حرف می‌زنم و نظراتشونو می‌شنوم و یاد می‌گیرم. اگه خوندین شما هم بنویسین.

و من بیشتر از همه عاشق و شیفته‌ی سخنرانی ژوزه در مراسم نوبل گرفتنش شدم که آخر کتاب بود. به‌خاطر اون سخنرانی امتیاز بیشتری بهش می‌دم.

      

5

دریا

دریا

1403/12/13

        اگه کتاب راهبی که فراری‌اش را فروخت رو خوندید و دوست داشتید، احتمالا این یکی رو هم دوست خواهید داشت، ولی اگه اونو نخوندید هم داستان این یکی جوری نیست که به تنهایی قابل فهم نباشه. می‌تونید بخونیدش.

رابین شارما، حرفاشو در قالب داستان می‌زنه و این برای من خوبه چون در قالب غیرداستان حوصله‌م نمی‌شه بخونم.

اوائلش کند پیش می‌رفتم ولی اواسطش جذاب شد. و داستان خوآن به نظرم از نظر نویسندگی، بهترین بخش کتاب بود و البته فکر می‌کنم آدم نمی‌تونه چیزی رو بفهمه و حتی شاید به نظرش کلیشه‌ای بیاد، مگه این‌که خودش تجربه‌ش کرده باشه. داستان خوآن برای همین خیلی روی من تاثیر گذاشت و اواخر کتاب بغضم گرفت.

از سفرهای جاناتان لذت بردم. توصیف مکان‌ها توی کتابا بهم بیشتر از دیدن اصلشون کیف می‌ده. و چه انتخاب خوبی بود تاج‌محل برای آخرین جا. از وقتی توی کتاب تاریخ هنر مدرسه‌مون درباره‌ی تاج‌محل خوندم، یکی از بناهای موردعلاقه‌م بود.

توی این کتاب رابین شارما درباره‌ی اصالت، در آغوش گرفتن ترس‌ها، مهربانی، بهتر شدن، انتخاب مصاحبان خوب، شادیِ لذت بردن از چیزهای ساده‌ی زندگی، عشق ورزیدن و به نظر من مهم‌تر از همه تاثیرگذاری حرف می‌زنه. چه میراثی قراره از من توی این دنیا باقی بمونه؟ چه تاثیری می‌تونم روی آدما بذارم که زندگی بهتری داشته باشن؟

ترجمه‌ی رضا اسکندری‌آذر مثل همیشه عالی بود و باعث می‌شد روون‌تر و راحت‌تر خوندنشو ادامه بدم.

      

5

دریا

دریا

1403/11/24

        گفتم حالا که پستی گذاشتم که اسم این کتابو توش اوردم، یادداشتی که زمان خوندنش نوشته بودمو هم براش بنویسم:

اینم از سومین کتاب سال ۹۸
این کتابو به پیشنهاد مترجم فوق‌العاده‌ش آقای رضا اسکندری‌آذر خوندم. مرسی بابت ترجمه‌های عالی‌تون و مرسی به خاطر معرفی این کتاب 😍
تا حالا با هیچ کتابی اینقدر وحشتناک زندگی نکرده بودم. اون قسمتی که درباره‌ی زویا بود، یه دفعه‌ای زدم زیر گریه و تا شب عصبی بودم هنوزم وقتی یادم میفته دست و پام می‌لرزه و قسمتی که درباره‌ی آبندروت بود... شطرنج بازی‌شون اونقدر طول کشید که با دستای لرزون فکر می‌کردم تا میام بفهمم چی شده سکته می‌کنم. دیگه فکر کنم لازم نیست توضیح بدم وقتی کتاب تموم شد چه حالی داشتم😭 و جالبه که فقط حس و حال درد و مرگ و غم نیست، خیلی جاهاش نیشتون بازه و تو اوج درد هم یه جاهایی‌ش می‌خندید😀 اول کتاب توی قسمت یادداشت مترجم نوشته: به گفته‌ی منتقد نیویورک تایمز: "هیچ‌یک از رمان‌های نوشته شده در سال‌های اخیر، با این سرعت و اطمینان، به تناوب بین طنز و ویرانی جا به جا نمی‌شود."
باید بخونیدش تا بتونید جنگ رو زندگی کنید. تا بتونید از جنگ متنفر بشید. تا اگه قراره سیاستمدار بشید یا اگه هستید بفهمید جنگ چی‌کار می‌کنه با آدما. یه‌کم بتونید حس کنید درد و مرگو. 👻
من فقط یه کتاب خوندم. من جنگ واقعی رو ندیدم. من زنده‌ام. من سالمم(نسبت به اونایی که توی جنگ بودند)؛ من فقط یه ذره‌شو حس کردم، شایدم کمتر؛ ولی هیچ وقت نمی‌تونم فراموشش کنم. 🤔
الان می‌دونم که اگه سیل بیاد، زلزله بشه، خونه‌مون آتیش بگیره، دنیا بخواد نابود بشه، این کتابیه که نجاتش می‌دم.
عاشق کولیا شدم. فرقی نداره کی باشید. هرکسی و از هرجایی که باشید امکان نداره این کتابو بخونید و عاشق کولیا نشید. دوست‌داشتنی‌ترین شخصیتیه که تا حالا توی کتابی دیدم.😍
این کتاب یه شاهکاره که باید بخونیدش. بااااید بخونیدش. کاش سیاستمدارها هم اهل کتاب خوندن بودند. اون‌وقت دنیا خوب می‌شد. یعنی می‌شد؟
راستی تا یادم نرفته بگم نویسنده‌ی کتاب، دیوید بنیوف، خالق سریال بازی تاج و تخت هم هست. گفتم شاید گفتنش باعث شه علاقه‌مندتر شید به خوندن کتابش.
      

12

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.