علی سلطانی رو خیلی دوست دارم. بعضی ویدیوهاشو بارها و بارها دیدم و هر بار بهش فکر میکنم دلم میخواد برم یه دور دیگه ببینمش. نویسندهست و نوشتههای خودشو به سبک خاص خودش میخونه. فکرش واقعا خوب کار میکنه، اونقدر که فقط با نویسندگی، شغلی که شغل نیست و برای کسی نون و آب نمیشه، موفق شد فقط در عرض یه هفته کتابشو برسونه به چاپ ششم، رکورد نشکست؟ میدیدم جاهای مختلف آدما میگفتن دختر نیستی که بفهمی رو چطور میشه سفارش داد؟ پیدیاف دختر نیستی که بفهمی رو کسی نداره؟ حتی قبل از شروع پیشفروش. چی بهتر از این ممکنه برا یه نویسنده پیش بیاد؟
و اما خود کتاب...
داستان خوب بود، ایده خوب بود، از اسم کتاب هم مشخصه که موضوعش مسائل زنانه که یکی از موضوعات موردعلاقهی منه. اولش میگفتم علی سلطانی که دختر نیست چطور فهمیده؟ خوندم که بفهمم و یه چیزایی فهمیدم.
دربارهی موضوع مهمی حرف میزنه: احقاق حق.
نه به قصد خنک شدن دل
نه برای انتقام
فقط به منظور اینکه ظلم ادامه پیدا نکنه
مجازات باعث بشه این خشونت افسارگسیخته متوقف بشه
و یه دختر بفهمه مادرش زنی قویه.
علی سلطانی خیلی خوب میتونه درمورد احساسات بنویسه. حرفاش اکثرا انتزاعیه و این انتزاعی بودن دو وجه مثبت و منفی داره. وجه مثبتش اینه که مثل شعر خیالانگیز میشه و لذتبخش و وجه منفیش اینه که گاهی وقتا نمیشه تصویرشو توی ذهن مجسم کرد، مثل "زنی با موهای سفیدِ بلند که به انتهای موهایش آسمان را گره زده بود!" از نظر کلامی خوندنش لذتبخشه ولی از نظر تصویری مبهمه. نمیشه موهایی رو تصور کرد که به آسمون گره خوردن. گاهی مخصوصا توی داستان بلند و رمان، این موضوع میتونه مشکلساز بشه.
متاسفم که اینو میگم، شخصیتا برای من جوندار نشدن. میدونم احتمالا یه عالمه از آدمایی که این کتابو سفارش دادن، کتابخون نبودن، با دیدن ویدیوهای تبلیغاتیش توی اینستاگرام دلشون خواسته بخوننش. احتمالا خوششون هم میاد، ولی من خیلی زیاد کتاب خوندم. تمام زندگی من تا این لحظه با کتابا گذشته و متاسفانه باید بگم شخصیتا، قوی نیستن. اول اینکه یهو اول داستان با یه عالمه اسم مواجه شدن زیادهرویه، اینکه بعضیاشون تیپسازی شدن، منفی یا مثبت صرف، سیاه یا سفید، خوب نیست. اینکه اینقدر داستانا به هم شبیهه خوب نیست. همهی شخصیتای کتاب یهو در یک نگاه عاشق شدن و به شکلهای مختلف به عشقشون هم رسیدن. زیادهروی بود. و مشکل اصلیش اینجا بود که عشق رو نمیشد دید. کلمات سعی میکردن عشق رو بسازن ولی به نظرم ایجاد احساس عشق نیاز به گذر زمان داره. اینکه نجاتدهنده عاشق اونی بشه که نجاتش داده، مال تو کتابا و فیلماست. اصلا خود عشق در نگاه اول هم همینطور. و آدمای امروزی، حداقل من، چیزی که به نظرم در واقعیت امکان وقوعش خیلی کمه رو به این راحتی تو کتاب نمیپذیرم.
به طور کلی فکر میکنم داستان خوب بود ولی سروتهشو سرسری هم آورده بود. فقط یهکم از مرحلهی پیرنگ جلو رفته بود. من فکر میکنم اگه همین داستان طولانیتر میشد، به داستان هر شخص بیشتر پرداخته میشد و اینقدر یهویی از یه زندگی به زندگی بعدی نمیپرید میتونست یه رمان خوب از توش دربیاد.
یه جاهایی هم تصمیمات از دید من درست گرفته نشدن. اگه گلبرگ نمیگفت مامان نزنش، درچیدا میخواست این رو یاد دخترش بده؟ زدن تو گوش کسی جلوی یه جمعیت رفتاریه که یه مادر سالم و ایدئال مثل درچیدا بخواد دخترش ازش ببینه و یاد بگیره؟ بعد اون حرکت آخری مسعود چی بود؟ خیلی واضح بود که اونی که ظلم کرده به اندازهی کافی تنبیه شده، حتی تحقیر شده، حتی دچار شرم شده، اینا باعث تغییر رفتارش میشه؟ توی کتاب قبلی که خوندم، زندگی تابآورانه، متوجه شدم که نه، شرم نمیتونه تغییر ایجاد کنه. بعد از اون رفتار، مسعود احساس کرد حالا شده پسر پدرش، درصورتی که شخصیتی که از پدرش خیلی نصفه نیمه توصیف شده بود اینجوری نبود. توی اون موقعیت آقای آذردخت موضعش کاملا ضعف بود نه قدرت. به کسی که اینطور نابود شده، سیلی آخرو زدن، کجاش شجاعته؟ رفتارهای کیوان هم غیرعادی و بیفکر بود، مشکلو بزرگتر کرد، اون هم برای خواهرش و توجیهش چی بود؟ برادر نیستی که بفهمی! این اصلا توجیه خوبی نیست. و این دو شخصیت توی این کتاب برای من نماد خوبی نبودن. این پیامو بهم میدادن که یه زن ضعیفه و به تنهایی نمیتونه از خودش دفاع کنه. حتما باید یه مرد باشه که با خشونت کمکش کنه. اگه قرار بود به عنوان شخصیتایی با رفتارهای اشتباه نشون داده بشن، باید یه جوری غیرمستقیم، این رفتارها تقبیح میشد، که نشد.
من نتونستم با این کتاب زندگی کنم، نتونستم همذاتپنداری کنم، درکش کنم، حین خوندنش گاهی خشمگین میشدم ولی نتونستم باهاش گریه کنم، برعکس خیلیای دیگه. شاید هم من بعد از اون همه کتاب خوندن، بعد از اون همه تجربیات دردناک اینقدر پوست کلفت شدم که به راحتی اشکم درنمیاد. شاید هم اونایی که باهاش گریه میکنن، دردهای مشترکی با زنان داستان داشتن که خوندنش اون تجربیاتو اورده رو و اشکها از دردای خودشون میچکه.
اینا نظرات من درمورد کتاب بود ولی همچنان علی سلطانی یکی از شخصیتای موردعلاقهمه که در حالی که سه تا پیج خودمو فالو ندارم، با هر سه تا پیجم اونو فالو دارم، مبادا یکی از پستاشو از دست بدم. امیدوارم در مسیرش موفق باشه. علاقهمند کردن این همه آدم به خوندن یه کتاب در حالی که فقط و فقط یه نویسندهست، کار خیلی مهمیه. دوست دارم کتاب بعدی که ازش میخونم یه رمان طولانی باشه.