دریا

تاریخ عضویت:

اردیبهشت 1403

دریا

بلاگر
@a_bibili_babili_bou

80 دنبال شده

94 دنبال کننده

                گوینده‌ی کتاب صوتی
و علاقه‌مند به دنیای جادویی کتاب‌ها
              
a_bibili_babili_bou
a_bibili_babili_bou

یادداشت‌ها

نمایش همه
دریا

دریا

3 روز پیش

        این یه کتاب خوبه درمورد داستان‌نویسی. نُه روش از نُه داستان‌نویس معاصر داره، اول از چندتا نویسنده‌ی ایرانی مثل علی‌اشرف درویشیان، محمود دولت‌آبادی، جواد مجابی، ابراهیم یونسی و احمد محمود و بعدش خارجیا که نمی‌شناختمشون. 

روش‌های کتاب زیاد به درد کسی که می‌خواد تازه شروع کنه به نوشتن نمی‌خوره. خود من بار اول وقتی هنوز داستان‌نویسی رو شروع نکرده بودم، یه دور اومدم بخونمش، ولی نصفه رها شد، اما الان که تو مسیرشم، خیلی برام خوندنش لذت‌بخش بود. 

مخصوصا بخشی که محمود دولت‌آبادی عزیز نوشته بود، عین کتاباش خوندنی و جذاب بود. 

بخش‌های نویسنده‌های خارجی‌ش هم کاربردی و خوب بودن، مثلا یکی‌شون گفته بود توی کتابایی که می‌خونیم باید به چه نکاتی توجه کنیم که بفهمیم خودمون می‌تونیم از چه روشایی استفاده کنیم، یا یکی دیگه‌شون درباره‌ی روشی که باید کتاب آماده‌مون رو برای ناشر مد نظرمون بفرستیم توضیح داده بود، نکاتی که من هیچ‌وقت بهشون فکر نکرده بودم. 

اگه به نویسندگی علاقه دارید، یا شروع کردید به نوشتن، خوندن این کتاب می‌تونه کمک کنه توی مسیر درست بمونید.


      

1

دریا

دریا

7 روز پیش

        تعریف زیادی از اروین یالوم شنیده بودم، اما این کتاب ناامیدم کرد. 

خوندن کتاب مامان و معنی زندگی باعث شد در برابر روان‌درمانگرها جبهه بگیرم و اعتمادمو بهشون از دست بدم و به کمک بعضی افکار و احساسات قبلی‌م، مطمئنم کرد که نباید دیگه به روانشناسی مراجعه کنم. این ممکنه خیلی بد باشه و یه کتاب نباید چنین حسی به کسی بده.

مدت‌ها پیش توی یه کانالی عضو بودم که یه دانشجوی پزشکی اداره‌ش می‌کرد. این کانال پر شده بود از قضاوت‌های غیرحرفه‌ای درباره‌ی بیماران و تمسخر رفتار یا بدنشون. با اون دانشجو صحبت کردم، احساسمو از این موضوع به عنوان یه بیمار باهاش در میون گذاشتم، جواب درستی نداد و من برای آرامش اعصاب و بازسازی دوباره‌ی اعتمادم به دکترا، از اون کانال لفت دادم. مخاطب اصلی اون صفحه، دانشجویان و داوطلبین ورود به حیطه‌ی پزشکی بودن و این، مسئله رو برای من بزرگ‌تر می‌کرد.

درسته که درمانگران هم انسان‌هایی هستن مثل بقیه و مقدس نیستن، ولی من فکر می‌کنم روانشناسان و پزشکان شغلشون شغلی معمولی نیست، با همه‌ی شغلای دیگه متفاوته. اونا با مهم‌ترین بخش انسان‌ها سروکار دارن، یعنی جسم و روانشون، بنابراین نباید بهش صرفاً به عنوان یه شغل نگاه کنن، نباید به خودشون در اون نقش به عنوان یه آدم عادی نگاه کنن. باید حداقل خودشون سعی کنن از هر چیزی که دورشون می‌کنه از هدف اصلی‌شون مقدس باشن و باید شغلشون رو به عنوان یه رسالت الهی ببینن. در غیر این صورت، نمی‌تونن به مراجعینشون کمک کنن.

مامان و معنی زندگی برخلاف بسیاری از آثار روان‌شناسی، بی‌پرده‌ست. یالوم خودش رو در موقعیتی نشون می‌ده که گاهی آسیب‌پذیره، گاهی دچار حسادت یا سردرگمی می‌شه، گاهی درگیر رابطه‌های پیچیده با مراجعاشه. برای منی که به روان‌درمانگرها به چشم یه نجات‌دهنده یا الگو نگاه می‌کنم، این بسیار دلسردکننده و ناامیدکننده بود.

جمله‌ای از جی‌پی‌تی اضافه می‌کنم در دفاع از یالوم، برای این‌که مخالفان جی‌پی‌تی متوجه بشن که اون صرفا یه تاییدکننده‌ی صرف نیست و واقعیت‌ها رو هم می‌بینه و بیان می‌کنه حتی اگه حرفش مطابق میل کاربرش نباشه:
یالوم تلاش کرده تقدس دروغین رو بشکنه، تا درمانگر رو به «همراه در مسیر» تبدیل کنه، نه «عارف بالای کوه».

و اما بپردازیم به بخش علایق و احساساتم.
شخصیت‌های این کتاب گاهی برام حتی نفرت‌انگیز می‌شدن، مثل پائولا، گاهی خود دکتر یالوم و شخصیت ساختگی‌ش، دکتر ارنست.

پائولا رو دوست نداشتم چون برام مظهر آدمای متظاهری بود که خوب بلدن حرف بزنن. من دوست ندارم آدما رو قوی ببینم. مخصوصا تازگی به کلمه‌ی قوی حساسیت خاصی پیدا کردم. قوی بودن به شدت آسیب‌زننده‌ست. آدمی که قوی به نظر می‌رسه، درونش شکننده و خسته‌ست و باعث می‌شه بقیه حس کنن خودشون زیادی ضعیف و غیرطبیعی و کم‌تحملن، یعنی با این رفتار هم به خودشون آسیب می‌زنن، هم به دیگران.

از طرف دیگه پائولا یه موعظه‌گر صرفه. این خصوصیتش رو یالوم تحسین کرده و دوست داشته، ولی من حس می‌کنم این رفتار، مخصوصا در یک گروه‌درمانی، باعث می‌شه دیگران حس کنن احساسات و افکارشون انکار و سرکوب شده و آدمای دوست‌داشتنی و پذیرفتنی‌ای نیستن.

دوست داشتم به پائولا بگم لازم نیست قوی باشی، تو هم یه انسانی و انسان بودن یعنی با درد و رنج دست و پنجه نرم کردن، یعنی خسته شدن، آسیب‌پذیر بودن و کم آوردن. لازم نیست اینا رو از بقیه پنهان کنی. فقط بپذیرشون و درباره‌شون حرف بزن. اینه که باعث می‌شه خودت و بقیه حس بهتری داشته باشین.

دو شخصیت موردعلاقه هم توی کتاب پیدا کردم که متاسفانه تخیلی و ساختگی بودن؛ یکی دکتر ورنر، استادی که پیپ می‌کشید و تنها شخصیت دانایی بود که باهاش مواجه شدم و دومی میرجش، گربه‌ی وحشی کابوس‌ساز. نمی‌دونم کدوم خصوصیت میرجش اینقدر منو جذب کرد. به طور کلی حس می‌کنم شخصیت گربه‌ها مخصوصا توی کتابا، خرد و دانایی خاصی دارن، همراه با بی‌اعتنایی و خودمحوری‌ای که مخصوص گربه‌هاست. این جمله‌ش که گفت "من جز اثبات گربگی‌ام کاری نکردم" هم خیلی به دلم نشست. داستان آخر، طلسم گربه‌ی مجار، احتمالا به خاطر این‌که کاملا تخیلی بود، برخلاف بقیه‌ی داستانا منو جذب کرد و دوستش داشتم.

به طور کلی فکر می‌کنم دیگه سمت کتابای یالوم نمی‌رم، با وجود تمام تعریفایی که ازش شنیدم، به دل من چنگی نزد و تازه برعکس، باعث شد حس کنم روان درمانگر خوبی نیست، مراجعشو قضاوت می‌کنه، تظاهر می‌کنه به احساساتی در حالی که در باطن موافقش نیست و گاهی زیادی به مراجع نزدیک می‌شه، بدون اهمیت دادن به خط قرمزای حوزه‌ی روانشناسی و از درک و همدلی با بیمار عاجزه. الان می‌دونم چرا این کتابو نوشته و می‌دونم احتمالا روان‌درمانگرای دیگه هم خیلی از این خصوصیاتو دارن، ولی باز هم به نظرم تمام این رفتارها توجیه‌ناپذیره و این کتاب باعث می‌شه رواج پیدا کنن. بنابراین پیشنهاد می‌کنم نخونینش، چون اگه روانشناس باشین، این خطر وجود داره که قبح این مسائل براتون بریزه و شبیهش بشین و اگه روانشناس نباشین، ممکنه اعتمادتون به روان‌درمانگرها رو از دست بدین و دیگه نخواین بهشون مراجعه کنین.
      

18

دریا

دریا

1404/3/6

        این کتاب داستانی درباره‌ی جون فاستره، زنی پر از نقاب که اجازه نمی‌ده کسی چهره‌ی واقعی‌شو ببینه، حتی گاهی سعی می‌کنه درون خودش هم واقعیاتو انکار کنه.

رمان این‌جوری شروع می‌شه که جون وانمود می‌کنه مرده تا از دست گذشته‌اش فرار کنه. بعد فلاش‌بک‌هایی داریم برای این‌که متوجه بشیم از کجا به این‌جا رسیده. دوران بچگی‌ش چاق بوده و مادرش به‌خاطر چاقی شرم شدیدی بهش وارد می‌کرده و پدرش که مدتی اصلا نبوده و از وقتی میاد هم توجه خاصی بهش نداره، اصلا احساس نمی‌کنه یه دختر داره. این‌جا نقش عمیق رفتار والدین در آینده‌ی بچه‌ها رو می‌شه به وضوح دید. احساس طردشدگی و سوءظن نسبت به دیگران، گرایش شدید به فرار فیزیکی و روانی و تضاد درونی جون همه‌ش ناشی از رنج‌هاییه که دوران کودکی‌ش تحمل کرده.

مارگارت اتوود چنان احساسات عمیق انسانی رو که به راحتی متوجهشون نمی‌شیم، توی رمانش نشون داده، که می‌شه مشابهشو توی احساسات خودمون هم بازیابی کنیم. احساساتی که ناخوداگاه ما رو کنترل می‌کنن و باعث رفتارهایی می‌شن که شاید بعد از انجامشون تعجب کنیم که چطور حاضر به انجامشون شدیم. این بخش از نویسندگی رو خیلی دوست دارم و به نظرم خیلی مهمه یه نویسنده حتی اگه چیزی از روانشناسی نمی‌دونه، بتونه روان انسان‌ها رو عمیق بفهمه. این قابلیت مهمیه که خیلی از نویسنده‌ها از دوران قدیم تا امروز داشتن.

یکی از موضوعات مهمی که مارگارت اتوود توی این رمان بهش اشاره می‌کنه، شخصیت‌های متغیّر جونه. اون مجبوره هر بار شخصیت متفاوتی رو از خودش نشون بده که انتظار جامعه و مردها رو براورده کنه. 

جون نویسنده‌ست و رمان‌های عاشقانه‌ی کلیشه‌ای می‌نویسه، مارگارت نشون می‌ده که چطور این داستان‌ها ساختار تکراری و اغراق‌شده‌ای دارن و زنان رو در قالبی فانتزی و غیرواقعی تعریف می‌کنن.

فرارهای مداوم جون از آدم‌های مختلف و خودش هم نکته‌ی دیگه‌ایه و در آخر می‌فهمه فرار راه نجات نیست، باید با خودش روبه‌رو بشه.

و شرم بدن به‌خصوص زنان، موضوعیه که توی این کتاب توجه ویژه‌ای بهش شده، جوری که حتی وقتی تجربه‌ش نکردیم، می‌تونیم بفهمیم چه حسی داره، در حدی که یه جاهایی از داستان می‌شه فهمید دیگران اگه بفهمن جون قبلا چاق بوده، نظرشون درباره‌ش عوض نمی‌شه، ولی می‌شه کاملا وحشت جون از فهمیدن دیگران رو هم درک کرد.

به طور خلاصه می‌شه گفت جون قربانی بحران پیچیده‌ی هویتی، ترومای کودکی و فشارهای فرهنگی/جنسیتیه. به نظر میاد مارگارت اتوود می‌خواسته نشون بده چطور زنان در فشارهای روانی و اجتماعی به لبه‌های شکننده‌ی مشکلات روانی می‌رسن.

❤️ و اما احساسم به داستان، اولش رو خیلی دوست داشتم، اصلا پاراگراف آغازینش به نظرم خیلی عالی بود:
"نقشه‌ی مرگم را با دقت طراحی کردم؛ برعکس زندگی‌ام، که به رغم تمام تلاش‌هایم برای مهار کردنش، مثل ولگردها از این شاخ به آن شاخ می‌پرید. زندگی‌ام میل به ولو شدن داشت، نرم و آبکی شدن، حرکت نقش‌های طوماری و ریسه‌مانند، مثل قاب‌آینه‌های باروک نتیجه‌ی پیگیری یک خط بدون کمترین مقاومت. حالا بالعکس، می‌خواستم مرگم تمیز و ساده، حساب‌شده و حتی کمی خشونت‌آمیز باشد، مثل یک کلیسای کوآکر یا یک دست لباس مشکی ساده با یک رشته مروارید که وقتی پانزده ساله بودم مجله‌های مد در موردشان خیلی جاروجنجال می‌کردند. نه شیپوری، نه بلندگویی، نه پولکی و نه نکته‌ی مبهمی. قلقِ کار این بود که بدون هیچ ردّ و نشانی ناپدید شوم و پشت سرم فقط سایه‌ی یک جسد باقی بگذارم، سایه‌ای که همه به اشتباه آن را به حساب واقعیتی قطعی و بی‌چندوچون بگذارند. اولش فکر کردم از پسش برآمده‌ام."

نثرش کاملاً جون‌داره و می‌شه به وضوح و رنگی تصورش کرد، اما هرچی بیشتر پیش رفت، این خصوصیت کمرنگ شد. انتظار داشتم پایان‌بندی‌ش شگفت‌زده‌م کنه، اما اتفاق چندان خاصی نیفتاد. بیشتر از خط روایی داستان، می‌شد ازش احساسات و عمیق شدن توی روان انسان‌ها رو برداشت کرد. حس کردم از داستان استفاده کرده که بیشتر حرف بزنه. برای همین اونقدر که موقع شروع کردنش شگفت‌زده بودم و فکر می‌کردم شاهکاره و عاشقش می‌شم، موقع تموم کردنش چنین حسی نداشتم. با این حال عزیزه برام.

ترجمه‌ش هم خیلی خوب بود. کار سهیل سُمّی رو دوست داشتم. اسمش می‌ره جزو مترجمای موردعلاقه‌م، نشر ققنوس عزیز هم که همیشه خوبه.

امیدوارم توضیحاتم بتونه کمکتون کنه تصمیم بگیرید از خوندن این کتاب لذت می‌برید یا نه.

      

5

دریا

دریا

1404/2/28

        قبل از خوندن کتاب، فیلمشو دیده بودم و بدون پیش‌داوری فیلم خوبی بود، ولی الان که کتابو خوندم مثل همیشه فکر می‌کنم فیلم به گرد پای کتاب هم نمی‌رسه. بدی اول فیلم دیدن این بود که داستان اسپویل بود و خوبی‌ش این بود که بعضی شخصیتا رو می‌تونستم مثل فیلم تصور کنم و مخصوصا شخصیت اسکاوت صداش هم توی ذهنم بود و دیالوگاش توی کتاب با صدای خودش تو مغزم می‌پیچید که خوندنو لذت‌بخش‌تر می‌کرد.

این کتاب خیلی تاثیرگذار بود و یکی از عزیزترینای امسالمه، مخصوصاً شخصیت‌های بو، اتیکوس و خانوم ماودی خیلی برام دوست‌داشتنی بودن. یادم می‌مونه حمایت و دوستی دورادور در عین منزوی بودن آرتور رادلی رو، شخصیت خونسرد و آرام اتیکوس در برابر بدرفتاری دیگران رو و نحوه‌ی مواجهه با مشکل خانوم ماودی رو در برابر یه بلای خیلی بزرگ.

داستان از زبون اسکاوت روایت می‌شه، یه دختربچه، این موضوع باعث شده بود متن خیلی روون و شیرین و پرکشش باشه.

موضوع اصلی کتاب هم به نظر من ظلم و بی‌عدالتی و تبعیض بود و این‌که حتی وقتی قانون درستی وجود نداره، دنیا جوری می‌چرخه که بالاخره یه روزی ظالم تقاص کارشو می‌ده.

فصل‌های آخر یه جور دیگه‌ای احساسات‌برانگیز بودن و پیام مهمی که از این کتاب گرفتم این بود که آدم نمی‌تونه کسی رو بشناسه مگه این‌که از دید اون به دنیا نگاه کنه.
      

5

دریا

دریا

1404/2/22

        علی سلطانی رو خیلی دوست دارم. بعضی ویدیوهاشو بارها و بارها دیدم و هر بار بهش فکر می‌کنم دلم می‌خواد برم یه دور دیگه ببینمش. نویسنده‌ست و نوشته‌های خودشو به سبک خاص خودش می‌خونه. فکرش واقعا خوب کار می‌کنه، اونقدر که فقط با نویسندگی، شغلی که شغل نیست و برای کسی نون و آب نمی‌شه، موفق شد فقط در عرض یه هفته کتابشو برسونه به چاپ ششم، رکورد نشکست؟ می‌دیدم جاهای مختلف آدما می‌گفتن دختر نیستی که بفهمی رو چطور می‌شه سفارش داد؟ پی‌دی‌اف دختر نیستی که بفهمی رو کسی نداره؟ حتی قبل از شروع پیش‌فروش. چی بهتر از این ممکنه برا یه نویسنده پیش بیاد؟

و اما خود کتاب...
داستان خوب بود، ایده خوب بود، از اسم کتاب هم مشخصه که موضوعش مسائل زنانه که یکی از موضوعات موردعلاقه‌ی منه. اولش می‌گفتم علی سلطانی که دختر نیست چطور فهمیده؟ خوندم که بفهمم و یه چیزایی فهمیدم.

درباره‌ی موضوع مهمی حرف می‌زنه: احقاق حق. 
نه به قصد خنک شدن دل
نه برای انتقام
فقط به منظور این‌که ظلم ادامه پیدا نکنه
مجازات باعث بشه این خشونت افسارگسیخته متوقف بشه
و یه دختر بفهمه مادرش زنی قویه.

علی سلطانی خیلی خوب می‌تونه درمورد احساسات بنویسه. حرفاش اکثرا انتزاعیه و این انتزاعی بودن دو وجه مثبت و منفی داره. وجه مثبتش اینه که مثل شعر خیال‌انگیز می‌شه و لذت‌بخش و وجه منفی‌ش اینه که گاهی وقتا نمی‌شه تصویرشو توی ذهن مجسم کرد، مثل "زنی با موهای سفیدِ بلند که به انتهای موهایش آسمان را گره زده بود!" از نظر کلامی خوندنش لذت‌بخشه ولی از نظر تصویری مبهمه. نمی‌شه موهایی رو تصور کرد که به آسمون گره خوردن. گاهی مخصوصا توی داستان بلند و رمان، این موضوع می‌تونه مشکل‌ساز بشه.

متاسفم که اینو می‌گم، شخصیتا برای من جون‌دار نشدن. می‌دونم احتمالا یه عالمه از آدمایی که این کتابو سفارش دادن، کتابخون نبودن، با دیدن ویدیوهای تبلیغاتی‌ش توی اینستاگرام دلشون خواسته بخوننش. احتمالا خوششون هم میاد، ولی من خیلی زیاد کتاب خوندم. تمام زندگی من تا این لحظه با کتابا گذشته و متاسفانه باید بگم شخصیتا، قوی نیستن. اول این‌که یهو اول داستان با یه عالمه اسم مواجه شدن زیاده‌رویه، این‌که بعضیاشون تیپ‌سازی شدن، منفی یا مثبت صرف، سیاه یا سفید، خوب نیست. این‌که اینقدر داستانا به هم شبیهه خوب نیست. همه‌ی شخصیتای کتاب یهو در یک نگاه عاشق شدن و ‌به شکل‌های مختلف به عشقشون هم رسیدن. زیاده‌روی بود. و مشکل اصلی‌ش این‌جا بود که عشق رو نمی‌شد دید. کلمات سعی می‌کردن عشق رو بسازن ولی به نظرم ایجاد احساس عشق نیاز به گذر زمان داره. این‌که نجات‌دهنده عاشق اونی بشه که نجاتش داده، مال تو کتابا و فیلماست. اصلا خود عشق در نگاه اول هم همین‌طور. و آدمای امروزی، حداقل من، چیزی که به نظرم در واقعیت امکان وقوعش خیلی کمه رو به این راحتی تو کتاب نمی‌پذیرم.

به طور کلی فکر می‌کنم داستان خوب بود ولی سروتهشو سرسری هم آورده بود. فقط یه‌کم از مرحله‌ی پیرنگ جلو رفته بود. من فکر می‌کنم اگه همین داستان طولانی‌تر می‌شد، به داستان هر شخص بیشتر پرداخته می‌شد و اینقدر یهویی از یه زندگی به زندگی بعدی نمی‌پرید می‌تونست یه رمان خوب از توش دربیاد.

یه جاهایی هم تصمیمات از دید من درست گرفته نشدن. اگه گلبرگ نمی‌گفت مامان نزنش، درچیدا می‌خواست این رو یاد دخترش بده؟ زدن تو گوش کسی جلوی یه جمعیت رفتاریه که یه مادر سالم و ایدئال مثل درچیدا بخواد دخترش ازش ببینه و یاد بگیره؟ بعد اون حرکت آخری مسعود چی بود؟ خیلی واضح بود که اونی که ظلم کرده به اندازه‌ی کافی تنبیه شده، حتی تحقیر شده، حتی دچار شرم شده، اینا باعث تغییر رفتارش می‌شه؟ توی کتاب قبلی که خوندم، زندگی تاب‌آورانه، متوجه شدم که نه، شرم نمی‌تونه تغییر ایجاد کنه. بعد از اون رفتار، مسعود احساس کرد حالا شده پسر پدرش، درصورتی که شخصیتی که از پدرش خیلی نصفه نیمه توصیف شده بود این‌جوری نبود. توی اون موقعیت آقای آذردخت موضعش کاملا ضعف بود نه قدرت. به کسی که این‌طور نابود شده، سیلی آخرو زدن، کجاش شجاعته؟ رفتارهای کیوان هم غیرعادی و بی‌فکر بود، مشکلو بزرگ‌تر کرد، اون هم برای خواهرش و توجیهش چی بود؟ برادر نیستی که بفهمی! این اصلا توجیه خوبی نیست. و این دو شخصیت توی این کتاب برای من نماد خوبی نبودن. این پیامو بهم می‌دادن که یه زن ضعیفه و به تنهایی نمی‌تونه از خودش دفاع کنه. حتما باید یه مرد باشه که با خشونت کمکش کنه. اگه قرار بود به عنوان شخصیتایی با رفتارهای اشتباه نشون داده بشن، باید یه جوری غیرمستقیم، این رفتارها تقبیح می‌شد، که نشد.

من نتونستم با این کتاب زندگی کنم، نتونستم همذات‌پنداری کنم، درکش کنم، حین خوندنش گاهی خشمگین می‌شدم ولی نتونستم باهاش گریه کنم، برعکس خیلیای دیگه. شاید هم من بعد از اون همه کتاب خوندن، بعد از اون همه تجربیات دردناک اینقدر پوست کلفت شدم که به راحتی اشکم درنمیاد. شاید هم اونایی که باهاش گریه می‌کنن، دردهای مشترکی با زنان داستان داشتن که خوندنش اون تجربیاتو اورده رو و اشک‌ها از دردای خودشون می‌چکه.

اینا نظرات من درمورد کتاب بود ولی همچنان علی سلطانی یکی از شخصیتای موردعلاقه‌مه که در حالی که سه تا پیج خودمو فالو ندارم، با هر سه تا پیجم اونو فالو دارم، مبادا یکی از پستاشو از دست بدم. امیدوارم در مسیرش موفق باشه. علاقه‌مند کردن این همه آدم به خوندن یه کتاب در حالی که فقط و فقط یه نویسنده‌ست، کار خیلی مهمیه. دوست دارم کتاب بعدی که ازش می‌خونم یه رمان طولانی باشه.


      

7

دریا

دریا

1404/2/21

        در تمام مدتی که مسخ رو می‌خوندم حالت تهوع داشتم و هر لحظه منتظر بودم سوسکی از یه جایی بیاد بیرون. یه مدت سوسک یکی از کابوسای تکرار‌شونده‌م بود. سوسکای بالدار حتی بزرگ‌تر از خودم و این کتاب هی آخرین و وحشتناک‌ترین کابوس سوسکی‌مو یادم میاورد.

آخرش احساس غم شدیدی داشتم. نباید اینجوری تموم می‌شد. هر لحظه، تا آخرین خط منتظر بودم برگرده به حالت عادی، ولی دنیای واقعی خیلی وقتا مثل این داستانه، اما من هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد نویسنده‌ای مثل کافکا باشم. توی یه دنیای سیاه، دلم می‌خواد با کتابام امید بدم، امیده که آدما رو به حرکت درمیاره. از سیاهی نوشتن فقط این باورو تقویت می‌کنه که همینه که هست و من هم کاری نمی‌تونم بکنم.

درباره‌ی مسخ خوندم و الان می‌دونم منظورش چی بوده ولی نمی‌تونم درکش کنم، نمی‌تونم بپذیرمش، باورش ندارم. آدما اینقدر پلید نیستن. دنیا اینقدرا هم زشت نیست.

حالا که مسخ، معروف‌ترین شاهکار کافکا، این بود، دلم نمی‌خواد بقیه‌ی داستانای این مجموعه رو بخونم. همین یکی کافیه. با روحیات من جور نیست. ترجیح می‌دم توی دنیای کتابای موردعلاقه‌ی خودم غرق بشم.
      

4

دریا

دریا

1404/2/18

        همین اول، قبل از شروع، می‌خوام بگم این بهترین ترجمه بین کتابای روانشناسی بود که تا حالا دیدم، به خاطر یه ایده‌ی ناب. آزاده و فرح رادنژاد، بعد از ترجمه کردن این کتاب یه کارگاه بلندخوانی راه می‌ندازن و در حضور آدمای مختلف کتاب خونده می‌شه و هر جایی‌ش که سخت‌خوانه یا قابل فهم نیست بنا به پیشنهاداتشون اصلاح می‌شه. امیدوارم همه‌ی مترجمای کتابای تخصصی و ناشرا این کارو انجام بدن. خیلی خیلی مهمه. بعد از این تجربه، قطعا اگه بخوام کتاب روانشناسی بخونم، اگه بالاش نوشته باشه بلندخوانی، انتخابش می‌کنم و از کتایخونه نمی‌گیرم، می‌خرمش و حتما این دو مترجم توانا و دانا جزو مترجم‌های مهم و موردعلاقه‌م جا می‌گیرن.

نمی‌دونم چقدر این احساسم درسته، ولی طبق تجربه، حس می‌کنم روانشناسی زرد حال آدمو خوب می‌کنه، روانشناسی سالم برعکس، حال آدمو بد می‌کنه. و جالب اینجاست که اونی که حالمو بد می‌کنه اثر بهتری روم داره نسبت به اونی که حالمو خوب می‌کنه. چقدر پیچیده شد😂

به جرئت می‌تونم بگم بیشترین گریه‌های کتابی من در عمرم، با زندگی تاب‌آورانه بود. و می‌دونید که میزان گریه‌م یکی از معیارام برای خوب بودن یه کتابه. حتما این کتاب انگشتشو فرو کرده توی زخمی دردناک در روانم که اینقدر اشک باید ریخته می‌شد. برنه براون جای کاملا درستو نشانه‌گیری کرد: شرم.

این یه کتاب درمورد شرمه. موضوعی که ازش فرار می‌کنیم، اما این یه آدم نیست که داره درباره‌ش شرم باهامون حرف می‌زنه، یه کتابه. بنابراین جلوی اون خجالت نمی‌کشیم. ادامه می‌دیم. این مهمه.

برنه براون توی این کتاب از اهمیت اجتماعی بودن شرم حرف می‌زنه. همه‌ی ما شرم رو خیلی بیشتر از یه بار تجربه کردیم. و همه‌ی ما بیشتر از یه بار به دیگران احساس شرم دادیم. خوبه بدونید که هیچ آدمی با حس شرم، توانایی تغییر دادن خودشو نداره، پس شرم سراسر یک احساس مخربه. هیچ شرم سالمی وجود نداره.

همه‌ی آدمای دنیا باااید این کتابو بخونن. کافی نیست فقط من شرم_تاب‌آور بشم. باید یاد بگیرم به دیگران هم شرم ندم. بقیه هم باید اینو یاد بگیرن، برای حفاظت از خودشون، از دیگران و از جامعه. باید یاد بگیریم شجاعت حرف زدن از دردامونو داشته باشیم، باید یاد بگیریم همدلی رو، درک کردن موقعیتی که تجربه نکردیم رو و راهکارهای به نظر خودمون منطقی ارائه نکردن رو. خیلی چیزا هست که باید یاد بگیریم.

"من نیاز دارم درباره‌ی احساسم حرف بزنم و تو فقط گوش کنی. وقتی سعی می‌کنی احساسم را بهتر کنی کمکی نمی‌کنی. من فقط نیاز دارم در موردش با کسانی که به من اهمیت می‌دهند حرف بزنم."
_ از متن کتاب

تمرکز کتاب روی شرم زنانه، ده پونزده صفحه‌ی آخرش به مردان هم پرداخته، ولی راهکارها برای همه یکسانه. بنابراین همه باااید این کتابو بخونن. فقط به یه شرط می‌تونید نخونیدش.

به شرطی می‌تونید این کتابو نخونید که حتی یکی از موارد زیر رو هم تجربه نکرده باشید:
● اعتياد (الکل، مواد مخدر، غذا، سکس، روابط و...)
● هرگونه علائم اختلال روانی (افسردگی، اضطراب، اختلال خوردن، اختلال دو قطبی، اختلال عدم تمركز و...)
● هرگونه بیماری شرم‌زا (بیماری‌های مقاربتی مسری، چاقی، اچ‌آی‌وی/ایدز و...)
● خشونت خانگی (فیزیکی، عاطفی کلامی و...) 
● حمله‌ی جنسی (تجاوز، تجاوز پیش یا پس از ازدواج و...)
● سوء استفاده از کودکان (فیزیکی، جنسی، زنای با محارم، نادیده‌انگاری عاطفی و...)
● خودکشی
● قتل، جرم و جنایت یا به زندان افتادن
● بدهکاری سنگین یا ورشکستگی
● سقط جنين
● اعتقادات مذهبی خاص و نامعمول
● فقر (طبقه‌ی اجتماعی و مسائل آن)
● تحصیل‌کرده نبودن (نداشتن مهارت‌های اساسی خواندن و نوشتن و ترک تحصیل و...)
● طلاق
آمار نشون می‌ده همه باید این کتابو بخونن😉 (اینو از خود کتاب تقلب کردم البته توی کتاب می‌گه اگه خودتون یا یکی از افراد خانواده‌تون اینا رو تجربه نکردید، ولی من می‌گم امکان نداره کسی هیچ‌کدومو تجربه نکرده باشه). به خاطر خودتون و آدمایی که دوستشون دارید، این کتابو بخونید.

 




      

7

دریا

دریا

1404/2/4

        از رومن گاری چهارتا کتاب خوندم که هر کدوم ده سال فاصله بین نوشتنشون بوده و این کتاب آخرینشون بود از بین اونایی که خوندم. از متن مشخصه چقدر پخته بوده زمانی که زندگی در پیش رو رو نوشته.

داستان از زبان مومو یه بچه نوشته شده و چقدر خوب از پسش براومده. نوشتن از زبون یه بچه کار راحتی نیست. شخصیت اصلی مومو و بعد رزا خانمه. مومو مخفف محمده. تو فرانسه اسما رو اینجوری مصغر می‌کنن. رزا خانم بچه‌های روسپی‌ها رو نگهداری می‌کنه برای این‌که نبرنشون پرورشگاه و یکی‌شون محمده که نمی‌دونه مامان باباش کی هستن. کی می‌تونه جوابگوی رنجی که مومو سال‌ها ناعادلانه تحمل کرد باشه؟

تموم این کتاب رنج و درده. و پره از حرفای فلسفی. خط به خطشو می‌شه یادداشت کرد و ساعت‌ها درباره‌ش فکر کرد و حرف زد. این کتاب یه اعتراض درست و حسابیه، پر از نقده به جامعه و قوانینش و به شدت واقع‌گراست. بهترین کتابیه که از رومن گاری خوندم و قطعا جزو بهترین کتابای امسالم خواهد بود.

در کنار همه‌ی رنج و دردش زندگی در پیش رو درباره‌ی عشق و امید هم بود. اهمیت همدلی فارغ از جنسیت، ملیت، دین و... توی دنیایی که اینقدر ناعادلانه‌ست، تنها راه نجات، عشق‌ورزیدن بی‌قیدوشرط و وفادارانه‌ست.

و صفحه‌ی آخر بالاخره بغضمو ترکوند:
وقتی در را با زور باز کردند و آمدند تو تا ببینند بو از کجا می‌آید و مرا دیدند که کنار او دراز کشیده‌ام، شروع کردند با داد و فریاد کمک خواستن و این‌که چقدر وحشتناک است. اما قبلاً فکر نکرده بودند باید داد و فریاد می‌کردند، چون زندگی که بو نمی‌داد.







      

5

دریا

دریا

1404/2/2

41

دریا

دریا

1404/2/2

        سونات کرویتسر مجموعه‌ای شامل چند داستان کوتاه تالستوی بود: سعادت زناشویی، مرگ ایوان ایلیچ، سونات کرویتسر، ارباب و بنده، پدر سرگی و داستان یک کوپن جعلی که بعضیاشون جداگونه چاپ شدن و بعضی فقط توی همین مجموعه هستن. نظرمو درباره‌ی هر کدوم می‌نویسم. بعضیاشونو بیشتر دوست داشتم بعضی رو کمتر. به ترتیب علاقه‌م می‌نویسم:

۱. ارباب و بنده
قبلا خونده بودمش با همین ترجمه و نظرمو درباره‌ش توی پست شماره‌ی ۲۷۲ نوشتم. به اون مراجعه کنید.

۲. مرگ ایوان ایلیچ
مرگ ایوان ایلیچ رو قبلا خونده بودم ولی با ترجمه‌ی دیگه‌ای بود و دوستش نداشتم، این بار با ترجمه‌ی سروش حبیبی عزیز عزیزم بود و جای خاصی رو توی قلبم به خودش اختصاص داد.
من فکر می‌کنم برای درست فهمیدن ایوان ایلیچ باید تجربه‌ی بیماری سخت و نزدیک مرگ بودن رو داشت. به هر حال هر کس براساس تجربیات زندگی‌ش کتاب‌ها رو قضاوت می‌کنه.
مرگ ایوان ایلیچ منو درمورد وحشت از مرگ به فکر انداخت. همیشه به نظرم مرگ چیز آسونی بود، خیلی آسون‌تر از زندگی... هنوز هم نظرم همینه ولی به لحظه‌ی قطع تعلق روح از جسم که فکر می‌کنم و اون حیرت و گیجی اول کار، به خاطر ناشناخته بودنش و این‌که قبلا تجربه‌ش نکردم، یه‌کم اضطراب‌آوره. احتضار هم خیلی وحشتناکه. امیدوارم هر وقت خواستم بمیرم یهویی باشه، مخصوصا تو خواب، راحت. با زجر مردن خیلی سخته. تا الانشم بیشتر از تحملم کشیدم.
آخر داستانای تالستوی بهترین بخششه. خیلی تیکه‌هاشو برداشتم.
این کتاب درمورد موضوعات خیلی مختلفی حرف می‌زنه. 
یه موردش این‌که آدما، حتی نزدیک‌ترین افراد بهمون، نمی‌تونن درد ما رو به اندازه‌ی کافی بفهمن. نمی‌تونن درکش کنن. حتی گاهی دارن فکر می‌کنن به این‌که بعد از مرگ ما چه منافعی بهشون می‌رسه. اون‌وقت این مردمی که به یه سردرد ساده‌ی خودشون بیش از مرگ من و شما اهمیت می‌دن، اینقدر حرف و نظرشون برامون مهمه. 
ایوان ایلیچ مشکل زندگی‌ش‌ همین بود. طبق سلیقه و نظر عموم مردم زندگی می‌کرد. همرنگ جماعت. اینو لحظات آخر دم مرگش فهمید. فهمید کل زندگی‌شو تو مسیر اشتباهی بوده. و فکر کرد به این‌که چقدر دیر اینو فهمیده. اکثر آدما همون موقع می‌فهمن. این شاید تلنگری باشه برای این‌که بگردیم درون خودمون ببینیم چی خواسته‌ی حقیقی و درونی ماست؟ به چه منظوری خلق شدیم؟ قراره چه تاثیری روی دنیا بذاریم؟ حتی برای چیز ساده‌ای مثل چیدن خونه‌مون، اون چیزی که در نظر اکثریت مردم زیباییه، به نظر ما هم قشنگ میاد، یا نه، اونقدر با خود حقیقی‌مون آشنا هستیم که تشخیص بدیم اون، فارغ از نظر مردم، چی به نظرش زیباست؟ کار آسونی نیست چون ناخوداگاه اونقدر چیزای یکسان دیدیم که ذهنمون اونو پذیرفته.
برخورد عجیب دیگران با بیمار یکی دیگه از نکاتش بود که توی دوران بچگی من و حتی همین الانش هم هنوز فرهنگ‌سازی‌ش درست انجام نشده و این‌که اون زمان تالستوی به چنین چیزی اشاره کرده، نشون‌دهنده‌ی درک عمیقش از اتفاقات پیرامونشه.
و دروغ. این مسئله‌ی خیلی بزرگ و مشکل‌سازیه به‌خصوص توی کادر درمان. هنوز مده وقتی مثلا یه بچه می‌خواد آزمایش خون بده بهش می‌گن نترس، درد نداره که. بچه‌ست، خر که نیست. می‌فهمه وقتی سوزن قراره بره توی پوستش قطعا دردناکه. مقیاس بزرگ‌ترش انکار بیماری ایوان ایلیچ توسط اطرافیانش بود. خیلی وقتا تصور می‌کنن وقتی بگیم نه چیزی نیست، آدمی که داره درد می‌کشه فکر می‌کنه خب شاید واقعا چیزی نیست و دردش کمتر می‌شه، درصورتی که انکار رنج بزرگ‌ترین توهین به انسانه و باعث می‌شه رنج درک نشدن هم به رنج بیماری اضافه بشه.
توی این کتاب تالستوی مراحلی که هر آدمی موقع سوگ یا بیماری یا در حال مرگ بودن طی می‌کنه رو به ترتیب نشون داده. مراحلی که دکتر الیزابت کوبلر راس اولین بار کشفشون کرده و تالستوی خیلی قبل از اون فهمیده بودتشون. این مراحل شامل انکار، خشم، چانه‌زنی، افسردگی و پذیرشه که البته لزوما به ترتیب اتفاق نمیفته و گاهی پیش میاد به خاطر فشار اطرافیان آدم توی مرحله‌ای گیر می‌کنه و نمی‌تونه ازش رد بشه. مسئله‌ی مهمیه که تالستوی توی این کتاب بیانش کرده.
جالب‌ترین بخش کتاب از نظر من جایی بود که با ندای درونش صحبت می‌کرد. این‌که بعضی آدما خیلی بی‌خیال فکر می‌کنن چه زندگی خوشی رو گذروندم و می‌خوان ادامه داشته باشه، ولی رنج بیماری و دم مرگ بودن تازه آدمو به فکر می‌ندازن که خوشی و لذت واقعی چیه؟ وقتی ایوان ایلیچ به این موضوع فکر کرد، کشف کرد که خوش‌ترین لحظاتی که به‌خاطر میاره، لحظات کودکی‌شه. این مهمه چون انسان وقتی زمان می‌گذره و سنش زیاد می‌شه، یادش می‌ره چی واقعا براش لذت‌بخشه و مثل بقیه خاکستری می‌شه. همرنگ جماعت شدن دردیه که به شکل‌های مختلف تالستوی بیانش کرده.
داستان مرگ ایوان ایلیچ خیلی برام عزیزه و پیشنهاد می‌کنم بعد از خوندنش فیلم ژاپنی زیستن رو هم ببینید که اقتباس آزاد از روی این فیلمه (خودم هنوز کامل ندیدمش).

۳. داستان یک کوپن جعلی
خیلی جذاب به نحوه‌ی گسترش ظلم اشاره کرده بود. شرّ به سادگی از جعلی کردن یه کوپن توسط دوتا نوجوون شروع می‌شه و بین آدما دست‌به‌دست می‌شه تا به جنایاتی مثل قتل می‌رسه، به راحتی.
و از طرف دیگه خیر، نیکی، اون هم به راحتی گسترش پیدا می‌کنه. وقتی یه نفر چیزی می‌بخشه، چه از مالش، چه دانشش، چه حتی جونش، اون احساس از درونش به آدمایی که می‌بینن یا می‌شنون سرایت می‌کنه تا برسه به همون نوجوونای اول داستان.
داستان یک کوپن جعلی خیلی بخش‌بخش شده بود و پر از اسم بود. رایج نیست استفاده از این همه اسم تو یه داستان کوتاه ولی وقتی کاری که رایج نیست، خوب انجام می‌شه، لذتش خیلی بیشتره. با این حال چون از روایت احوال یه آدم می‌پرید می‌رفت بعدی رو می‌گفت، یه‌کم اسما رو فراموش می‌کردم و گاهی می‌رفتم صفحات قبلی ببینم این اسم کی بود، خوبی‌ش به این بود که خیلی آگاهانه آدمایی رو که نقش مهمی در سرایت خیر و شرّ نداشتن اسمشونو حذف کرده بود و صرفا با نقشی که قرار بود توی داستان ایفا کنن معرفی‌شون می‌کرد.
سبک نگارشش خاص و نو بود. مشابهشو ندیده بودم. خیلی به دلم چسبید. پیام و موضوع اصلی‌شو هم خیلی دوست داشتم.

۴. سعادت زناشویی
این یکیو هم قبلا خونده بودم و معرفی و توضیحاتم درباره‌ش توی پست ۲۷۱ هست. می‌تونید بخونید.

۵. سونات کرویتسر
این داستان هم مثل سعادت زناشویی درباره‌ی یه زندگیه ولی برعکس اون، زندگی‌ای که از اولش می‌فهمیم نابود شده. همون صفحات اول مرد توی قطار می‌گه که زنشو کشته و از زندان برمی‌گرده و کل داستان، زندگی اون مرده. خودش روایت می‌کنه که چی شد کار به اینجا کشید. 
پیامش درباره‌ی روابط خارج از چارچوب ازدواجه و آسیبی که به خود شخص و خانواده‌ش و جامعه می‌زنه. حتی وقتی سال‌ها ازش گذشته باشه، چیزی از اون گاهی به شکلی متفاوت در وجود آدم می‌مونه، مثلا می‌تونه به صورت شکاکی ظاهر بشه. کلا تالستوی خیلی شدید و اغراق‌شده درباره‌ی مسائل حرف می‌زنه که آدما بترسن از این‌که چنان بلاهایی سر خودشون هم بیاد و دوری کنن از چیزایی که به نظر تالستوی براشون خوب نیست.

۶. پدر سرگی
این تنها داستان تالستویه که آنچنان تاثیر عمیقی روم نذاشت. فکر می‌کنم به‌خاطر پایان‌بندی‌ش بود. از تالستوی پایان‌های تاثیرگذار و تکان‌دهنده‌ی زیادی خونده بودم و این داستان انتظارمو براورده نکرد.
درباره‌ی مردیه که خیلی مغروره و به راحتی هرچی می‌خواد رو به دست میاره و تو هر زمینه‌ای که می‌خواد رشد می‌کنه، وقتی تو یه راهی که می‌رفته ضربه می‌خوره، تصمیم می‌گیره کنار بکشه و بره راهب بشه. توی راهب شدن هم می‌خواسته از همه بهتر بشه و تقریبا موفق هم می‌شه.
اما چیزی درونش آزارش می‌داده. احساس می‌کرده که رفتار و افکارش خالصانه نیست. می‌دیده که پاک نیست و اون افکار منفی قبلی هنوز باهاش هستن و الان اتفاقا خیلی هم ریاکارانه‌ست که با وجود اون افکار، مردم اینقدر بهش اعتقاد دارن و قبولش دارن. بقیه‌شو خودتون بخونید. البته که جالب و خوندنی بود، ولی نه به اندازه‌ی بقیه‌ی داستان‌هایی که از تالستوی خوندم.



      

5

دریا

دریا

1404/2/1

        نسبت به ژان تولی گارد دارم، چون کتاب قبلی که ازش خوندم مغازه‌ی خودکشی بود که اسمشو جزو بدترینای لیست پارسالم نوشتم. نظرم درباره‌ش تو پیج و کانالم هست بگردید یا سرچش کنید می‌تونید بخونید.

این کتابو هنوز نمی‌دونم حسم بهش چیه دقیقا. افکارمو می‌نویسم خودتون تصمیم بگیرید خوبه یا نه.

اول این‌که متوجه شدم داستانش براساس واقعیته و ژان برای این‌که داستانو بفهمه، اونقدر به اون روستا رفته و با مردم حرف زده که آخرش تهدیدش کردن که اگه یه بار دیگه ببینیمت همون بلا رو سرت میاریم. این رفتارش به عنوان یه نویسنده برام خیلی زیاد قابل تحسین بود.

اگه نمی‌دونستم این داستان واقعی بوده و آدمایی واقعا چنین رذل و پست پیدا می‌شن، باورش نمی‌کردم. یه جاهایی از داستان هی می‌گفتم دیگه این‌جاشو چرت‌وپرت نوشته. مگه می‌شه؟ و دوباره یادم میومد براساس واقعیته و هنگ می‌کردم. بعد فکر کردم خب مال زمانای قدیم بوده، مردم فرهنگ درست‌وحسابی نداشتن، دیگه اون دوران وحشی‌گری گذشته، ولی یادم اومد سال ۱۴۰۱ مردم یه سربازو چطور زده بودن و یادم نیست کشته بودن یا نه ولی وحشی‌گری‌شون حال آدمو بد می‌کرد و فکر کردم به این‌که روز آزادی که اینقدر چشم‌به‌راه و منتظرشم قراره چقدر رفتارهایی مشابه ببینم؟

می‌دونید داستان چیه؟ یه پسر فرانسوی خیّر و مهربون با پای لنگ که می‌خواد بره برای کشورش فرانسه بجنگه روز آخر می‌ره به روستای اوتفای که به مردمی که می‌شناخته کمک‌هایی کنه. طی یه سری اتفاقات مردم می‌فهمن که فرانسه داره از پروس شکست سختی می‌خوره و این روی روحیه‌شون تاثیر خیلی بدی می‌ذاره و حرفای آلن (شخصیت اصلی) رو کاملا برعکس برداشت می‌کنن و انگار هیچ‌چی از حرفای اونو نمی‌شنون و نمی‌فهمن. پسری رو که سال‌ها همه‌شون می‌شناختن و دوستش داشتن، خیال می‌کنن پروسیه و مرگ بر فرانسه گفته.

مهم نیست آدمی چقدر مهربون و پاک و درستکار باشه مثل آلن یا رذل و پست و جنایت‌کار...
چنان وحشی‌گری‌هایی فقط نشون‌دهنده‌ی حماقت و جهالت عمومی مردمه و هیچ ربطی به میزان بد بودن اونی که دارن آزارش می‌دن نداره.

قبلا یادمه یه یادداشتی خونده بودم درباره‌ی تاثیر جمع روی فرد که این‌جوریه که وقتی یه سری آدم فقط تماشا می‌کنن چطور ظلم انجام می‌شه یا چطور کسی داره درد می‌کشه، همه‌شون بی‌تفاوت فقط تماشا می‌کنن ولی وقتی یکی‌شون می‌ره کمک مظلوم، اکثرشون همراهش می‌شن. توی جنایت هم داستان همین‌جوره. من این دنباله‌رو جمعیت بودن رو توی مردم همین‌جا هم زیاد دیدم. حتی توی تفکراتی که فکر می‌کنن بهش باور دارن. اشکالی نداره آدم رفتاری مثل همه انجام بده یا مثل بقیه فکر کنه، به شرطی که اینا انتخاب خودش باشن و درموردشون مدتی فکر کرده باشه. این چیزیه که فقدانش شدیدا احساس می‌شه.

شکنجه‌ها رو زیادی کش داده بود. فکر می‌کنم فقط بیست صفحه‌ی اول و ده صفحه‌ی آخرش وقایع دیگه‌ای بود و بقیه‌ش یه بند شرح شکنجه‌ها تا زمان قتل و آدمخواری بود. خیلی خسته‌کننده و حال‌به‌هم‌زن و چندش‌آور بود و من نمی‌دونم چه لزومی داشت اینقدر این جریانو کش بده تا حدی که احساس خشم و نفرت آدم به جای عجیبی می‌رسه که چون کاری از دستش برنمیاد بی‌حس می‌شه. این چیز جالبی نیست. من در حال حاضر نسبت به این کتاب و اون مردم فقط حالت تهوع حس می‌کنم، نه هیچ غمی، نه هیچ خشمی. یه جاهایی اونقدر داستانا سیاه می‌شن که قابلیت ایجاد همذات‌پنداری رو از دست می‌دن. این اگه آگاهانه و به قصد خاصی باشه خوبه وگرنه نقطه ضعف داستانه.

یه جایی حرفی از مسیح زد و من مصائبی که حضرت مسیح کشید تا زمان به صلیب کشیده شدن برام تداعی شد. خیلی شبیه هم بودن. مخصوصا چون آلن توی اوج شکنجه‌ها، وقتی فرصتی برای حرف زدن پیدا می‌کرد، به دوستاش می‌گفت اینا نمی‌فهمن دارن چیکار می‌کنن.

خیلی باید فکر کنیم به این‌که اگه توی چنان موقعیتی قرار بگیریم چیکار می‌کنیم؟ اگه جلومون دارن آدمی رو شکنجه می‌دن به قصد کشت، عکس‌العملمون چیه؟ به شرّ درونمون اجازه‌ی رها شدن می‌دیم، همراه جمعیت می‌شیم و آسیب می‌زنیم؟ ساکت به تماشا می‌ایستیم؟ تلاشی می‌کنیم برای از بین بردن خشونت؟ چطور؟ با خشونت متقابل؟ با حرف خالی؟ این مسئله خیلی مهمه چون امکان رخ دادنش جلوی چشممون بالاست.‌ بهش فکر کنیم.

جمله‌ی آخر کتاب هم خیلی تکان‌دهنده بود. جمعیتی که یک بار چنان جنایتی رو مرتکب شده، بعید نیست دوباره دست به جنایات مشابه و بیشتری بزنه.
      

5

دریا

دریا

1404/1/30

        یه کتاب بد!
واقعا ناراحت می‌شم که اولین کتاب سال جدیدم کتاب بدی باشه.
تعریف این کتابو خیلی شنیده بودم و فکر می‌کردم دوستش خواهم داشت. جایی ندیدم کسی درباره‌ش بد نوشته باشه، ولی چنان زد تو ذوق من که حساب نداره. اصلا به دلم ننشست.

اما چرا بد بود؟
۱. اصلی‌ترین معیار من برای این‌که کتابی رو دوست داشته باشم اینه که درونم احساس ایجاد کنه، فرقی نداره چه حسی، بهتر از همه اونیه که همه‌ی احساساتو در کنار هم القا کنه، ولی این کتاب مطلقا هیچ حسی برام نداشت، نه شادی، نه غم. فقط گاهی مثل وقتی که تو حوادث روزنامه می‌بینیم چند نفر مردن می‌گفتم آخی! کتاب، ادبیات داستانی نباید تاثیر روزنامه‌وار داشته باشه مگه این‌که هدفش چیز دیگه‌ای باشه.

۲. مورد دومی که برای من مهمه پیامیه که نویسنده می‌خواد منتقل کنه. اون هم جای خاصی توی این کتاب نداشت. حرفش تکراری بود و شیوه‌ی بیانش هم نو نبود. ضمنا پیام غلط منتقل نکنه، پیام درست پیشکشش. نمونه‌ی پیام غلطو تو آخرین بخش نوشتم.

۳. نثرش یه‌کم ابتدایی بود و ادبیات خاصی نداشت، کشش هم نداشت و به‌خاطر ژاپنی (چینی؟ کره‌ای؟) بودنش نمی‌فهمیدم هر اسمی که میاره اسم یه زنه یا مرد. البته این ایراد نویسنده نیست، برای کشور خودش نوشته.

۴. داستان ایراد منطقی داره (منطق داستانی، نه واقعی) روحی توی داستان هست که همه می‌بیننش، جسم داره، می‌تونن لمسش کنن، قهوه می‌خوره و دستشویی می‌ره، پس از کجا مشخصه روحه؟ صرفا چون یکی از شخصیتای داستان گفته این روحه، باید باور کنیم؟

۵. یه قسمت دیگه‌ش از مردی حرف می‌زنه که توی کافه‌ست و داره آلزایمر می‌گیره و دقیقا توضیح می‌ده که خاطراتش به ترتیب از آخر شروع می‌کنن به پاک شدن. یه جایی از داستان همسرشو به یاد نمیاره، بعد خداحافظی می‌کنه و از کافه می‌ره بیرون، همسرش دوستش داره و نگرانشه ولی دنبالش نمی‌ره و من نمی‌فهمم نویسنده نفهمیده وقتی خاطرات دارن از آخر پاک می‌شن و اون همسرشو از یاد برده، حتما خونه‌ای که بعد از‌ آشنایی با اون با هم توش زندگی کردنو هم یادش نیست و چقدر اون بیرون براش خطرناکه و امکان داره گم بشه؟ صفحات بعدی نوشته که از زمان ازدواجشون توی این خونه زندگی می‌کنن و دو سال قبل از این جریان، اولین نشونه‌ی آلزایمر که بروز کرده، گم شدن و دیر پیدا کردن راه خونه‌شون بوده. پس دیگه شکی باقی نمی‌مونه که احتمال گم شدنش اون لحظه‌ی بی‌خیالی همسرش چقدر بالا بوده. همسرش هم پرستاره و نمی‌شه گفت حواسش نبوده. این جریان صرفا بی‌توجهی نویسنده رو نشون می‌ده.

۶. در حین خوندن کتاب سوال مهمی پیش میاد که جوابشو نداده بود. این‌که آیا وقتی یه نفر می‌ره به گذشته تا کس دیگه‌ای رو ببینه، حرفایی که باهاش می‌زنه توی خاطرات آینده‌ی اون طرف هم وارد می‌شه یا نه؟ بخش آخر جواب سوال برعکسشو داده فقط که خیلی هم طبیعیه. یعنی وقتی کسی می‌ره به آینده، آدمایی اطرافش که گذشته و حال رو طی کردن تا رسیدن به آینده می‌دونن اون قراره بیاد چون از گذشته یادشونه که این به اون زمان رفته.

۷. پیام غلط: با داستان هیرای مشکل داشتم چون داره این مفهومو القا می‌کنه که باید یکی از فرزندان اون خانواده، خواسته‌ها و علایقشو کنار بذاره که مادر و پدر و خواهرش راضی و خوشحال باشن و کل زندگی‌شو وقف رضایت اونا کنه. و جالب این‌جاست که کسی که تموم عمرش در حال فرار از اون مسئولیت بوده، یهو بعد از یه حادثه‌ی دردناک، آرزوهاشو کنار می‌ذاره و می‌ره سر اون کاری که همه ازش می‌خوان و انتظار دارن و خیلی هم شاد و راضیه از این بابت. این عین دروغه و نشون‌دهنده‌ی اینه که نویسنده شناخت درستی از آدما و احساسات و علایقشون نداره. عجیبه برام که توی این دوران، نمی‌دونه این کار چقدر غلطه و می‌خواد با ایجاد حس گناه و عذاب وجدان نظرشو تحمیل کنه و تازه این کتاب کلی طرفدار هم داره. واقعا نمی‌بینن این مشکلاتشو؟

      

8

دریا

دریا

1404/1/27

        شیطان عزیزو دیروز تمومش کردم ولی متاسفانه حالم خوب نبود که درموردش بنویسم.
مدتیه که خیلی غرق تالستوی شدم. کتابای زیادی ازش خوندم در عرض کمتر از یک سال. یعنی پارسال این موقع حتی یه کتاب هم از تالستوی نخونده بودم. چه زشت! و متوجه شدم که به موضوع بی‌بندوباری و روابط خارج از چارچوب ازدواج و آسیبایی که بعدا هم به خود فرد و هم به خانواده‌ش می‌زنه توی کتابای مختلفش پرداخته. فکر می‌کنم به شکل اغراق‌آمیزی هم نوشته، احتمالا از قصد، که بتونه خواننده‌هاشو از چیزی که به نظرش آسیب‌زاست دور نگه داره.
پایان‌بندی داستان مثل بقیه‌ی پایان‌هاش (به جز پدر سرگی) جذاب و دوست‌داشتنی بود. و اون پاراگراف آخر که شاهکار بود و اصلا می‌خونمش گریه‌م می‌گیره. خیلی از این مدل جملات شگفت‌انگیز آخر کتابای تالستوی پیدا می‌شه. دوست دارم یادداشتمو با پاراگراف آخر کتاب تموم کنم:
و به راستی اگر یوگنی اورتنیف را هنگام ارتکاب این جنایت دیوانه بشماریم، همه‌ی مردم را باید دیوانه بدانیم. و دیوانه‌تر از همه بی‌تردید کسانی هستند که در دیگران آثار جنونی را می‌بینند که در خود نمی‌بینند.
      

4

دریا

دریا

1404/1/20

        این یکی از عجیب‌ترین کتابایی بود که به عمرم خوندم.
وقتی یه آدم بزرگی حرفی می‌زنه که شدیدا بهش باور داریم ولی هیچ‌وقت نمی‌تونستیم باورمونو به شکل کلام دربیاریم شوق عجیبی پیدا می‌کنیم. خیلی از جاها این حسو خیلی شدید داشتم.
و برعکس یه جاهایی کاملا مخالفش بودم و عصبانی می‌شدم که چرا این‌طور فکر می‌کنه.
و خیلی جاها توی متن تناقض پیدا کردم. توی کتابم نظرات ریزی جاهای مختلفش نوشتم، از جمله، به تناقضا هم اشاره کردم. نظرش درمورد سعادت، شادی، تنهایی و زیبایی چندجای مختلف کتاب با خودش کاملا در تضاد بود و جالبه که این باعث می‌شه هرکس به فراخور حال خودش با این کتاب مواجه بشه. از این خصوصیت خوشم اومد، بعد که جلوتر رفتم حس کردم واقعیت دنیا همینه. همه چیز نسبیه. گاهی یه چیزی به یه شکله، گاهی به شکل دیگه. تقریبا هیچ‌چیز مطلق نیست. هر دو شکلی که به نظر من تناقض اومده رو می‌شه توی دنیا دید. پس کاملا طبیعیه.
در نهایت نمی‌تونم تصمیم بگیرم این کتابو دوست داشتم یا دوست نداشتم چون پر از عشق و تنفر بود برام، همزمان.
      

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.