یادداشت دریا
3 روز پیش

این کتاب غمگینم کرد، نه به خاطر پایانبندیش، به خاطر چیزی که بعد از تموم کردنش فهمیدم. تا آخر همراه باشید. میگم... داستان پسر نوجوونی به اسم گریگ جیلنره که به خاطر فشار رقابت مدرسه، از وقتی وارد دبیرستان شده حالش خوب نیست، به سمت اعتیاد کشیده میشه، افسردگی میگیره، بعد از مدتی داروهاشو قطع میکنه و قصد خودکشی داره که با تماسی با مرکز خودکشی، نجات پیدا میکنه و توی بیمارستان روانی بستری میشه. بیشتر کتاب توی بیمارستان روانی میگذره. خوندنش یه تجربهی جالبه. من هم به خاطر بیماری جسمیم مدت زیادی تو بیمارستان بودم و از خوندن چنین تجربیاتی لذت میبرم. مخصوصا وقتی زبان نوشتارش به طنز نزدیک باشه، نه شکل غر زدنه و ترسناک، نه خوشحال و بیاهمیت، بلکه کاملا واقعیه و این خیلی خوبه. داستان دردناکیه. خودکشی واقعا مسئلهی مهمیه. طبق آمارهای ایران هم موضوعیه که باید توجه خیلی زیادی بهش بشه و من با خوندن این کتاب متوجه شدم چقدر اینجا کمبود داریم از نظر حمایت و مراقبت از آدمایی با چنین شرایط حساسی. مواجههی موسسات، مثل مرکز خودکشی، بیمارستان، مدرسه و خانواده با موضوع خودکشی و کسی که نیاز به حمایت داره خیلی برام جالب بود. فکر میکنم توی این شرایطی که توصیف شده بود همه چیز مساعد بود برای اینکه یه آدم بتونه از خودکشی نجات پیدا کنه. جون آدما خیلی مهم و ارزشمنده و همه مخصوصا اگه مسئولیتی دارن، مثل مدیر مدرسه، پاسخگوی تلفنی بخشهای رواندرمانی، پذیرش بیمارستان و... باید کاملا برای حامی بودن و مراقبت کردن توی شرایطی اینچنینی آموزش ببینن و آماده باشن. و مهمتر از همه، کاش پدر و مادرا قبل از بچهدار شدن میدونستن چه مسئولیت عظیم و سنگینی رو دارن قبول میکنن و به این سادگی نمیپذیرفتنش. کاش کلاسهای آموزشی اجباری برای پدر و مادر شدن برگزار میشد و مجبور بودن تا وقتی بچهها مستقل میشن توی اون کلاسا شرکت کنن. همهی پدر و مادرا توی تربیت فرزندانشون یه عالمه اشتباه دارن، بعضیا کمتر، بعضیا بیشتر. برای بهتر شدن شرایط یکی از اصلیترین نیازها همین آموزشه. البته که همهی شرایط موجود توی کتاب عالی بود اما مشخصه که نوجوونا و جوونای اونجا هم خیلیاشون افسردهن و دارو مصرف میکنن و خودکشی میکنن. یکی از عواملی که نویسنده به عنوان عامل فشار معرفی کرده که خیلیا رو درگیر میکنه، سیستم آموزش و پرورش رقابتیه. این هم یکی از مسائلیه که باید خیلی روش کار بشه و برای بهبودش برنامهریزی و تلاش زیادی لازم داره. و یکی از راههای نجاتی که کتاب معرفی میکنه هنره. گریگ از بچگی به کشیدن نقشهی شهرها علاقهمند بوده، توی بیمارستان روانی این علاقه بازیابی میشه و شکل جدیدی به خودش میگیره که اتفاقا خیلی هم به روان مرتبطه. میشه نقشهی شهر توی مغز. و کشیدن همین نقشهها برای گریگ مثل لنگر عمل میکنه. دوتا اصطلاح بامزه تو کتاب بود، لنگر و چنگال. لنگرها چیزای خوبین که احساس لذت و شادی ایجاد میکنن و حال گریگو خوب میکنن. چنگالها چیزایین که اضطرابآورن و باعث میشن گریگ عرق کنه. مثلا مدرسه برای گریگ یه چنگاله. و در نهایت، پایانبندی هم مثل کل کتاب قابل درک و واقعیه، نه تراژدی ساخته، نه پایان شاد شعارزده. فقط همون چیزی که واقعا اتفاق میفته رو صاف و ساده اورده. همینه که این کتابو دوستداشتنی میکنه. زاویه دید کتاب اول شخصه و سبک نوشتاریش شکستهست که برای کل متن اصلا رایج نیست و حتی غلطه، ولی یه جاهای خاص مثل این کتاب، میتونه کمک کنه آدم احساس نزدیکی بیشتری به شخصیت داشته باشه و کاملا درکش کنه. ترجمهش خوب بود اما میتونست خیلی بهتر باشه. مخصوصا جاهایی که مکالمه وجود داره، من ترجیح میدم اون گفتوگوها جوری روون باشه که تو زندگی روزمرّهمون میبینیم. یه وقتایی مترجما میخوان به متن اصلی وفادار باشن و به این خاطر، روون بودن متنشونو از دست میدن. به نظر من اینقدر وسواس لازم نیست. مهمترین نکته، ارتباط گرفتن مخاطب با کتابه. یه جاهایی هم از علامتهای نگارشی درست استفاده نشده بود. خیلی جاها توی گفتوگوها سوال پرسیده میشد و آخرش نقطه بود نه علامت سوال. این مسئله به شدت آزاردهندهست و امیدوارم برای رفعش و تکرار نشدنش یه ویراستار استخدام کنن. و بالاخره رسیدیم به غم بزرگی که دارم حس میکنم. نمیدونم گفتنش درسته یا نه. بعد از خوندن کتاب درمورد نویسنده تحقیق کردم؛ نِد ویزینی. و متوجه شدم اینا مشابه تجربیات خودشه. خودش توی بیمارستان روانی بستری بوده و تقریبا چیزایی که دیده و حس کرده رو نوشته. اون کار مهمی کرده، درمورد مشکلش حرف زده، یه کتاب نوشته، صداشو رسونده، مشکلاتو گفته، خوبیها رو هم شمرده و الهامبخش خیلیا شده. ولی همچنان با افسردگی دست و پنجه نرم میکرده. و بالاخره سال ۲۰۱۳ به زندگیش پایان میده.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.