بریدهای از کتاب شهر دزدها اثر دیوید بنیوف
1403/11/24
صفحۀ 196
یادم نمیآمد آخرین بار کی نترسیده بودم، اما آن شب ترس قویتر از هر وقت دیگری به سراغم آمده بود. احتمالات فراوانی وجود داشت که به وحشتم میانداخت. احتمال شرم؛ اینکه دوباره از ترس میخکوب شوم و کولیا دست تنها با نازیها مبارزه کند -فقط این بار مطمئن بودم که میمیرد- احتمال درد؛ این که گرفتار شکنجهای مثل زویا شوم و دندانههای اره، پوست و عضله و استخوانم را ببرد. و احتمال دلانگیز مرگ. هیچ وقت کسانی را که میگویند بزرگترین ترسشان صحبت کردن جلوی جمع، عنکبوت، یا هر کدام از این قبیل ترسهای جزئیست، درک نکردهام. چطور میشود از چیزی بیشتر از مرگ ترسید؟ برای هر چیز دیگری راه فراری وجود دارد. یک فرد فلج هنوز هم میتواند آثار چارلز دیکنز را بخواند؛ یا مردی در چنگال آلزایمر و زوال عقل، احتمالا بارقههایی از زیباییهای پوچ زندگی را در ذهن میبیند.
یادم نمیآمد آخرین بار کی نترسیده بودم، اما آن شب ترس قویتر از هر وقت دیگری به سراغم آمده بود. احتمالات فراوانی وجود داشت که به وحشتم میانداخت. احتمال شرم؛ اینکه دوباره از ترس میخکوب شوم و کولیا دست تنها با نازیها مبارزه کند -فقط این بار مطمئن بودم که میمیرد- احتمال درد؛ این که گرفتار شکنجهای مثل زویا شوم و دندانههای اره، پوست و عضله و استخوانم را ببرد. و احتمال دلانگیز مرگ. هیچ وقت کسانی را که میگویند بزرگترین ترسشان صحبت کردن جلوی جمع، عنکبوت، یا هر کدام از این قبیل ترسهای جزئیست، درک نکردهام. چطور میشود از چیزی بیشتر از مرگ ترسید؟ برای هر چیز دیگری راه فراری وجود دارد. یک فرد فلج هنوز هم میتواند آثار چارلز دیکنز را بخواند؛ یا مردی در چنگال آلزایمر و زوال عقل، احتمالا بارقههایی از زیباییهای پوچ زندگی را در ذهن میبیند.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.