یادداشتهای فرناز پوراسماعیلی (16) فرناز پوراسماعیلی 1404/2/7 همشهری داستان، شهریور ۱۳۹۶ جلد 80 داستان همشهری 3.7 1 این نسخه از همشهری داستان را در همان سال ۹۶ خریده بودم، شاید حتا فراموشش کرده بودم ولی چون قصد سفر به شیراز را داشتم تصمیم گرفتم بخوانمش، بخش روایتهای زندگی، روایتهای سفر به شیراز و گفتگوهای شیرازی خیلی شیرین و دلچسب بود اما بخش داستانهای کوتاهش هیچ چنگی به دلم نزد و فکر میکنم اگر داستانها هم با محوریت شیراز بود بهتر بود 0 8 فرناز پوراسماعیلی 1403/12/28 دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد شهرام رحیمیان 3.8 30 سالی که با مریم تهران بودیم بارها به من گفته بود: فرناز از کتابفروشی جلوی دانشگاه کتاب دکتر نون "زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد" بگیر و بخوان، من هم پشت گوش میانداختم یا فراموش میکردم. روزی که رفته بودم وسائلم را جمع کنم و برگردم و اتفاقا مریم هم نبود، رفتم تا برای آخرین بار_ و آخرین بارها چقدر غم دارند_ به کتابفروشی جلوی دانشگاه سری بزنم و این کتاب را دیدم و گرفتم. گوشهی ذهنم بود که بخوانمش تا اینکه یک شب بابا داشت از بابابزرگ برایم میگفت که چقدر مصدق را دوست داشته است، صبح اولین نفر پای دکهی روزنامهفروشی میایستاده و به محض باز شدن دکه، روزنامهی سپید و سیاه را میگرفته و همانجا روی جدول خیابان مینشسته و میخوانده. دوباره یاد این کتاب افتادم. "دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد" مناسب بعد از ظهری است که دوست داری در دنیای یک قصه فروبروی و در ضمن آمادهایی تا بسیار غمگین شوی داستان دربارهی دکتر نون و زنش ملکتاج است که عاشقانه یکدیگر را دوست دارند، دکتر نون از نزدیکان و پیروان مصدق نیز هست و در لحظهای از زندگی مجبور میشود بین رسالت اجتماعی و عشق یکی را انتخاب کند و از آن پس همهچیز تغییر میکند! این قصه باز نشانم میداد که سیاست چطور میتواند ریشههای یک عشق و یک زندگی را بسوزاند. و از آن قصهها بود که شخصیتهای کتاب بعد از اتمامش با من ماندند، هنوز میتوانم رقصیدن دکتر نون و ملکتاج را در شبی با چراغهای روشن در حیاط خانهشان یا در سالن رقصی در فرانسه تصور کنم، دلکش گوش کنم: هر کجا رفتی پس از من محفلی شد از تو روشن یاد من کن ، یاد من کن و یاد کنم. و در نهایت انگار غم هیچوقت از ادبیاتِ فارسی جدا نیست؛ همانطور که از ما، شما اینطور فکر نمیکنید؟ ۲۸اسفند، زمستان۰۳ 4 26 فرناز پوراسماعیلی 1403/12/13 ملودی شهر بارانی اکبر رادی 3.6 4 نمایشنامهی "ملودی شهر بارانی" اکبر رادی را با خودم به رشت بردم تا بخوانم. بعد مدتها با دیدن یک نمایشنامه دلم کشیده بود، نمایشنامهایی فارسی بخوانم. دیدن رشت۱۳۲۵ و اسم شخصیتهای گیلان، آهنگ، بهمن، آفاق در صفحهی اول پیشآهنگ نوشتهایی بود که با کلماتش قرار است مرا جادو کند و چطور میتوانم به کلمات توجه نکنم منی که شیفتهی کلماتم و اکبر رادی هم زبانی داشت که به دلم نشست. احساسم شبیه وقتی بود که عباس معروفی میخواندم اما اکبر رادی را خودم کشف کرده بودم وقتی داشتم کتابهایش را با آن نامهای شاعرانه برای کتابفروشی سفارش میدادم، ملودی شهر بارانی، منجی در صبح نمناک، خانمچه و مهتابی و... انگار این کلمات را کسی از اعماق ذهن من بیرون کشیده بود. در رشت که جز یکی دوصفحه نشد بخوانم اما وقتی که برگشتم یک شبه و بیوقفه خواندمش، شبیه تیاتری که یک شبه بنشینی و ببینی. و حالا بین آن نمایشنامهها که تا به حال خواندهام ملودی شهر بارانی اکبر رادی میتواند نمایشنامهی محبوبم باشد آن قدر که یک روز آن را با خود به رشت ببرم یکی دوساعتی با خودم خلوت کنم و دوباره بخوانمش. خوش زمان هم خواندم وقتی اسمهای خوراکیها را با مزهشان میدانستم، اسم جاها را میدانستم، کلمات غریب نبود، اگر چه از شهری غریبه، که یادگار سفر به بافت شهریست، هرچند جاهای محیرالعقولی نبینی و صرفا در پوست آدمهای دیگر زندگی کنی و اینطور به خشنودی برسی. از شخصیتها، شیفتهی شخصیت گیلان شدم، با صراحت بیان و افکار او عمیقا احساس نزدیکی میکردم. و مدام به این فکر میکردم اگر در این صحنه گیلان نام دختر نباشد، نام شهر باشد، و معنای وطن بدهد، داستان چگونه میشود؟ و داستان زیباتر میشد. و من فکر می کنم نه فقط گیلانِ اکبر رادی، که هر دختری، یک شهر، یک سرزمین و یک وطن است. فروردین ۱۴۰۳ 4 12 فرناز پوراسماعیلی 1403/11/27 مارینا کارلوس روئیس ثافون 3.9 12 داستان مارینا، در بارسلون ۱۹۸۰، اتفاق میافتاد کتاب در ژانر ادبیات گوتیک و معمایی بود. قلابی که مرا به درون کتاب کشید جملات آغازین آن بود: "روزی مارینا به من گفت که ما فقط چیزهایی را به یاد می آوریم که هرگز اتفاق نیفتاده اند. باید ابدیتی بگذرد تا سرانجام به معنای این کلمه ها پی ببرم.... در مه ۱۹۸۰ به مدت یک هفته از دنیا ناپدید شدم" و حالا که تمامش کردم احساس میکنم زیباترین و رازآلودترین بخش این کتاب برای من همین جملات آغازیست هنوز. شاید اگر این کتاب را در نوجوانی میخواندم، لذت بیشتری از آن میبردم اما حالا احساس میکردم به عمق بیشتری برای ارتباط برقرار کردن با کتاب احتیاج داشتم، نه لذت طنز سیاه کتابهای نوجوانی موردعلاقهام را داشت و نه لذت عمق و لایه لایه بودن کتابهایی که در بزرگسالی علاقهمندشان میشوم، اما تجربه و لذت تازهایی بود، فکر میکنم اولین کتابی بود که از ادبیات اسپانیا خواندم و احساس کردم کشور اسپانیا چه بستر مناسب و جهان تازهاییست برای قصه شنیدن، که من از آن بیخبر بودهام، گفته شده که مارینا از کارهای اولیه آقای ثافون است که در سایهی باد ایدههایی از این کتاب پرورش داده میشود و مشتاقم یک زمانی هم سایهی باد را بخوانم چون خلأیی که من در این کتاب احساس میکردم همین عمیق نشدن شخصیتها و روایتها بود، شاید هم چون بعد از یک رمان کلاسیک طولانی با آن همه شرح و بسط، سراغ این کتاب آمدم این جای خالی را احساس میکردم، اما به عنوان یک تجربه اگر باز برگردم به عقب این کتاب را خواهم خواند، چرا که شبیه سفر به بارسلون ۱۹۸۰ و محلههایی به سبک معماری گوتیک با کمی چاشنی وحشت و معما بود و زندگی همیشه به میزانی از خیال و رویا احتیاج دارد. 2 17 فرناز پوراسماعیلی 1403/10/27 فضیلت های ناچیز ناتالیا گینزبورگ 3.9 19 فضیلتهای ناچیز مجموعهایی یادداشت از ناتالیا گینزبورگ بود و اگر اهل جستار خواندن باشید انتخاب خوبی برای زمستان است. البته موضوعات پراکندهایی داشت، از تبعید تا روابط انسانی از کفشهای پاره تا اولین روزهای نوشتن در نوجوانی. و جزئیاتی که نویسنده در نوشتن داشت ویژگی موردعلاقهی من از این کتاب بود. و در نهایت خواندن این یادداشتها برای من حس خوشایندی داشت. 0 9 فرناز پوراسماعیلی 1403/10/19 جان شیفته (دو جلدی) رومن رولان 5.0 2 بعضی از کتابها هیچوقت در زندگی ما تمام نمیشوند و من فکر میکنم این خصیصهی مشترک کتابهای موردعلاقهی من باشد، تمام نمیشوند حتا وقتی به پایانشان رساندهام، بارها به آنها بازمیگردم، بارها در مورد آنها حرف میزنم و اگر زندگی مجال دهد بار دیگری هم میخوانمشان _اشکالی ندارد بگذار کتابهای کمتری بخوانیم و کتابهایی که دوست داشتهایم را دوباره بخوانیم_ جان شیفته برای من چنین کتابی بود. زنی که رومن رولان به تصویر کشیده بود نه یک عروسک چینی بود که نتوان به آن نزدیک شد چون شکننده است و نه یک عروسک ماتروشکای روسی، زیبا اما خالی زنیست با گوشت و خون و استخوان و عاطفه، خرد و گذشته و آینده... رومن رولان شخصیتهایش را خداگونه خلق میکند، زنده و لمس شدنی من نُه ماه در بطن جان شیفته زندگی کردم، خانهایی بود در برابر آشفتگیهایم، آن هم آشفتگیهایی که دیگر خانهایی برایشان پیدا نمیکردم. احساس میکردم خونی که در رگهای رودخانهی آنت ریویر جریان داشت در رگهای من نیز جریان داشت. آن سوداها و آن شیفتگیها و آن تنهاییها و آن جریان داشتنها و البته آن صداقت در برابر سیاستهای زنانه! برای من خواندن کلماتش بیشباهت به شنیدن یک سمفونی عظیم نبود، چیزی در درونم از عظمت آن تکان میخورد، از عظمت تبدیل احساساتِ انسانی به کلمات، گوشنواز، زیبا و تکاندهنده. 0 4 فرناز پوراسماعیلی 1403/9/19 طبیعت بیجان با صدف ها و لیمو مارک دوتی 3.7 5 کتاب "طبیعت بیجان با صدفها و لیمو" به یادم آورد که من پیشترها چقدر از جستار خواندن لذت میبردم. حتا اگر مدتی ترکش کرده بودم و از دنیای زیست روزمره به دنیای قصهها نقل مکان کرده بودم. کتاب در گردشی بین توصیف و برداشت شخصی نویسنده از تابلوهای طبیعت بیجان و قابهایی از زندگی شخصیاش بود و من این قابهایی را که از زندگیاش با کلمات نقاشی کرده بود بیشتر از بخشهایی که دربارهی تابلوهای نقاشی حرف میزد، دوست داشتم. به دنبال یادگرفتن از کتابها نیستم اما این کتاب به طور ضمنی تماشا کردن و نگریستن را یادم میداد آن هم به عنوان یک لذتِ فراموششده. چقدر هنوز در این عصر حواس پرتی، "دیدن" در زندگی نویسندهی این کتاب جا داشت. و به معنابخشی او به اشیا چقدر احساس نزدیکی میکردم، بخش موردعلاقهی من از کتاب جایی بود که برههایی از زندگیاش را با استفاده از یک دیسِ آبیرنگ با طرح گوزن و معنایی که برایش داشت روایت کرده بود. و من هم انگار این کتاب را چنان فیلمی دیدهام نه که خوانده باشم. فیلمی کوتاه شیرین و لذتبخش. آذر، پاییز۱۴۰۳ 0 13 فرناز پوراسماعیلی 1403/9/11 جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن 3.7 35 کتاب داستانِ یک عشق را با تمام لحظاتش از ابتدا تا انتها زیر ذرهبینی موشکافانه و واقعبینانه گرفته است، شبیه آدمی که مدام دورتر از ماجرا میایستد و مشاهدات و تفکراتش را مینویسد. این لحظات اگر چه در مصداق بین آدمها متفاوت است، اما در کلیتها فصلهایی مشترک میان آدمهاست. پس به گمانم کسی دست خالی این کتاب را ترک نمیکند. تعجب من از این بود که آلندوباتن این کتاب را در سن بیستوچهار سالگیاش نوشته است! چون به نظر میرسید این کتاب چکیدهایی از مطالعات گستردهی نویسنده، در روانشناسی، سیاست و جامعهشناسی و فلسفه باشد که در موضوع عشق و با زبان داستان گردِ هم آمده است. تمام کتاب خواندنی بود، آن هم نه برای یک بار، برخلاف کتابهایی که یک بار خواندنشان هم زیاد است، این کتاب را دوست دارم در فواصل زمانی مختلف بارها و بارها بخوانم و هر بار از تماشای وقایع از پشت شیشهی ذرهبینِ آلندوباتنی لذت ببرم. اردیبهشت ۱۴۰۲ 0 19 فرناز پوراسماعیلی 1403/8/27 پرنده آبی موریس مترلینگ 3.9 5 پرندهی آبی نمایشنامهای کلاسیک، که در سال ۱۹۰۶ نوشته و در مسکو اجرا شده است. قصهی این کتاب در یک شب کریسمس شروع میشود، شبی که انگار شبِ جادویی قصههاست، به همین خاطر احساس میکنم خواندنش در شروع زمستان دلچسبتر باشد. در دنیای این نمایشنامه همهی موجودات روح دارند، از جمله قند، نان، شیر، روشنی، تاریکی آتش، درختان و...؛ این دلچسبترین و خیالانگیزترین بخش این کتاب برای من بود. و آدمهایی که مردهاند در دنیای این قصه تا زمانی که در یاد آدمی در این دنیا باشند، در شهر یادگارها زنده میمانند و به خوشی زندگی میکنند. فضای نمایشنامه کودکانه است، اما احساس میکنم در بزرگسالی خواندن این کتاب بیشتر بچسبد، اول به دلیل بازگشت به دنیای خیال و قصه و تصور، دنیایی که در بزرگسالی از آن دور افتادهایم و اگر این دنیا را در کودکی تجربه کرده باشیم، در بزرگسالی دلتنگش خواهیم بود. و دلیل بعدی نمادین بودن این نمایشنامه بود، که هر جملهاش را با دو معنا میتوان فهمید. تا امروز بین نمایشنامههایی که از ادبیات جهان خوندم از خواندن این نمایشنامه لذت شخصیتری بردم شاید چون شیرین بود و به سلیقهی من نزدیک، به همین خاطر این نمایشنامه را همیشه پیش خودم نگه میدارم که شاید بعدها بخواهم دوباره و دوباره بخوانمش. پاییز ۱۴۰۳ 0 1 فرناز پوراسماعیلی 1403/8/27 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 344 اوایل زمستان آیناز در کتابفروشی دستش را گذاشته بود روی کتاب سمفونی مردگان و گفته بود: چند سال پیش زمستان رفته بودیم اردبیل، در یک کتابفروشی داخل خیابان شیخ صفی الدین اردبیلی داییام دستش را گذاشت روی کتاب سمفونی مردگان و گفت آیناز این کتاب را حتما بخوان، کتاب را خریدم و وقتی که شروع کردم بخوانم در صفحات اول اسم خیابان شیخ صفی الدین اردبیلی را دیدم همان خیابانی که کتاب را از آن خریدم و در کتاب هم زمستان بود. گفت: حتما این کتاب را زمستان بخوان. چند نفر دیگر هم این را گفته بودند، من اما برای خواندن هر اثر بزرگی همیشه منتظر یک زمان مناسب بودم، و حالا اول زمستان، حرف آیناز و آزاد شدن فکر خودم از یک سری دغدغهها همان زمان مناسب بود، هرچند وقتی میخواندم با خودم فکر کردم: نه نباید صبر کرد، باید تا عمر ما به کوتاهی این بهارها نگذشته، شاهکارهای خلق شده را خواند، دید و شنید. و حالا احساس میکنم اثری که در سال گذشته روحِ مرا هم نوازش کرد و هم گریاند، سمفونی مردگان بود. چرا که ما از جنس آدمهای این داستانیم و درد این داستان را زیستهایم. من آیدین و آیدا و اورهان را میفهمیدم، آیدین را بیشتر از باقی، من زبانِ سورمه(سورملینا) را میپرستیدم و مکالمات آیدین و سورمه را، در واقع زبانِ عباس معروفی را. من با یک جهان خلقشده برای زیستن روبرو بودم که انگار پیش از این هم دوستانم در آن جهان زیسته بودند و پا به جایی آشنا گذاشته بودم، به زمستان اردبیل، خیابان شیخ صفیالدین اردبیلی، کوچهی لرد، کارخانهی پنکه سازی لرد و قهوهخانه ی شورآبی. سمفونی مردگان کاملا تلخ بود، اما از آن تلخیها که میتوان به جان خرید و بر سینه فشرد. زمستان۱۴۰۲ 0 15 فرناز پوراسماعیلی 1403/8/27 آن قدر سرد که برف ببارد جسیکا او 3.6 15 کتاب آنقدر سرد که برف ببارد را اولین شب زمستان همراه شمعی که بوی وانیل میداد، از کتابفروشیِ نزدیک دانشگاه خریدم، باران میبارید، دلهرهی جلسهی دفاع فردا را داشتم ولی فکرِ رهایی، نم نم بارانی که زیر آن قدم زدم و در سفر بودن و کتاب و شمع خریدن برای زمستان حالم را خوب کرد. کتاب را با خودم به کافه بردم و یک لیوان چایی بزرگ سفارش دادم که خستگی راه و دلهرهی فردا و سرما درونش حل شد. اما همین چند شب پیش این کتاب را خواندم. رمانش خیلی متفاوت بود از آنچه تابهحال خوانده بودم. بیشتر از اینکه داستان و ماجرایی در این کتاب اتفاق بیفتد شبیه دیدن آلبوم عکس، یک اثر نقاشی یا تماشای فیلمهایی صامت از تصاویر اطراف است. کتاب هم که تمام بشود بیشتر از قصه یا کلمات مجموعهایی از تصاویر دلنشین در خاطر آدم میماند. نویسنده انگار که بخواهد یک تابلو نقاشی کند، رنگها، بوها، صداها را به تصویر میکشد و در پایان کتاب هم جایی می گوید: نوشتن هم شبیه نقاشی کردن است. من که هیچ پیش زمینهایی از کتاب نداشتم، وقتی متوجه شدم راوی و مادرش سفری چندروزه به ژاپن رفتهاند و قرار است با تمام این توصیفات ژاپن را به تصویر بکشد آماده شدم لذت بیشتری ببرم و خودم را در جریان کتاب غرق کنم. در پس همین تصاویر توانسته بود احساسی که میخواهد را منتقل کند. مادر و دختری که در زادگاهشان زندگی نکردهاند مهاجر بودهاند و حتی در شهرهای متفاوتی از همدیگر زندگی میکنند، تصمیم گرفتهاند به کشوری نزدیک به وطنشان سفر میکنند اما سردی میان آن دو، بیوطن بودن، مسئلهی زبان در عمیق شدن ارتباط، حس نوستالژی، تماما احساساتی بود که بدون آنکه مستقیم به آن پرداخته شود، آن را احساس میکردی. در نهایت فکر نمی کنم در کتابی آن قدر مستمر تصاویر زیبا در ذهنم تصور کرده باشم شبیه نوعی مدیتیشن که مجبور باشی روی کلمات متمرکز شوی تا تصاویرش را در ذهنت بسازی چون این کتاب بیش از آنکه داستان باشد تصویر بود. و حین خواندنش میان حسرت دیدن آن همه تصویر زیبایی که نویسنده دیده و لذت تماشای با واسطه این تصاویر در نوسان بودم. بهمن ۱۴۰۲ 0 5 فرناز پوراسماعیلی 1403/8/27 خانه خوانی سیدعلی طباطبایی ابراهیمی 3.6 26 کتاب خانهخوانی از تجربهی زیستهی ساکنان خانههای ۱۳۳۰و ۱۳۴۰ نوشته، خانههای مورد علاقهی من. خانههایی که گاهی به عنوان یک کافه یا کتابفروشی یا خانهی قدیمیها لحظاتی به ما پناه دادهاند. خانههایی که در حال حاضر تخریب میشوند تا ساختمانهای زشت و بدقواره و به قول دیگری با گوشههای تیز و بُرنده، ولی پر سود برای سازندهاش، جایگزین شوند. ساختمانهایی که چهرهی شهر را زشت میکنند. یک بار به دوستی گفتم: من به گذشتهگرا نیستم، ولی در عصر ما ساختمانها، ماشینها، لباسها، نازیبا و بدقواره شده. البته کتاب خانهخوانی به طور کلی جستارهایی بود در مورد مفهوم خانه، ناخانه، بخشهای مختلف خانهها و احساسی که در آدم به وجود میآورند؛ همانطور که نویسنده جایی از کتاب نوشته است: [فضا لحظهایی از گفتوگو با آدمی دست نمیکشد و در تعاملی همیشگی با انسان، به هویت او شکل میدهد.] من بخشهای زیادی از این کتاب را درک میکردم و در حاشیهاش یادداشتهایی به آن اضافه کردم در مورد اتاقهای طبقهی بالا، ترس و ابهام زیرزمینها در کودکی. بخشی را که در مورد خلوت نوشته بود بارها خواندم و بعد خواندنش نوشتم: آدم گاهی از احساس فهمیدن و فهمیده شدن بعد از خواندن بعضی کتابها دوست دارد برود در کوچه و داد بکشد. فروردین ۱۴۰۲ 0 0 فرناز پوراسماعیلی 1403/8/27 ناداستان 13 (وطن) 3.4 4 مجله ی ناداستان شماره ی وطن را در روزهای آخر اسفند سفارش دادم و قبلِ بهار با پست رسید. خوش موقع رسید، شاید در یکی از همین روزهای آخر اسفند بوده که کدکنی کوچ بنفشه ها را سروده و فرهاد تصمیم گرفته آن را بخواند. طرح جلد مجله عکس صندوق های بنفشه بود و خود مجله هم شبیه یک صندوقِ بنفشه در بهار امسال با من راه های زیادی طی کرد، در اتوبوسی که به تهران می رفت، در قطاری که به رشت می رفت، در پاترولی از تالش به سوباتان، در اتوبوسی که به اصفهان باز می گشت، تا امروز که در مردادِ خانه تمام شد. مجله ی وطن همراهم بود، زمانی که متروپل در آبادان ریخت. مجله ی وطن کنارم بود، وقتی در خوابگاه با خبرِ چپ کردن واگن قطار یزد_مشهد، بیدار شدم و چشم هایم هنوز کامل باز نشده، پر از اشک شد. مجله ی وطن کنارم در خانه بود، وقتی چشم سپیده ها کبود شد. مجله ی وطن، شبیه صندوقی بنفشه در بغلم، با من همه جا آمد، با من هر لحظه بود، هر لحظه ایی که بنفشه ها یکی یکی می مردند، تا امروز که دیگر این صندوق خالی از بنفشه را بر زمین گذاشتم. مرداد ۱۴۰۱ 0 1 فرناز پوراسماعیلی 1403/8/27 ابله فیودور داستایفسکی 4.3 73 ابله اولین تجربهی من از رمانهای بلند داستایوفسکی بود. پیش از این فقط شبهای روشن و قمارباز را خوانده بودم؛ شبهای روشن شبیه یک تصویر شیرین و ماندگار در خاطرم ثبت شد که جزو آنهاست که هر از چندگاهی دوباره میخوانم و از قمارباز هم شخصیتی که ساخته بود در ذهنم باقی ماند، که البته آنچه را داستایوفسکی با جزئیات بسیار گفته بود حافظ هم به شیوهی خود در یک بیت گفته است: خنک آن قمارباری که بباخت آن چه بودش بنماند هیچش الی هوس قمار دیگر اما انگار در"ابله" بود که من داستایوفسکی را ملاقات کردم، هم او که در موردش میگفتند پیش از هر روانشناسی آدمها را میشناخت. این رمان هم مرا مجذوب شخصیتپردازیاش کرد. یک نفر میگفت: "شخصیتهای داستایوفسکی را همیشه میتوانی در اطرافت پیدا کنی." البته فکر میکنم قصه و قصهگویی جز این نباشد که الگوهایی را از گذشتهی دور ما بیدار کند زنده کند و هر بار در لباسی و زمانی بیافریند. ما هم جز این نیستیم. در این میان قهرمانهای اصلی را هم شاید بتوانی در اطرافت پیدا کنی اما در عین حال انحصار خود را دارند. شخصیت پرنس مشکین یا همان ابله، که صرفا یک انسان واقعی است با احساسات زندهی انسانی و بیش از اندازه صادق. تو گویی مسیحِ روسیه است! و مرا که تصادفا این کتاب را شروع کردم با یکی از بزرگترین تناقضهای این روزهایم دوباره روبرو کرد: آیا انسانی رفتار کردن، ابله بودن است؟ و شخصیت ناستازیا فلیپوونا که زیبایی افسانهایی دارد، کسی هیچوقت نمیفهمد زنی دیوانه است یا دیوانگی او هم در خدمت سیاست اوست؟ و در تمام داستان پیشبینیناپذیر است هرچند با رنجهای زنانهی آشنا. در انتها باید بگویم: من کتابهایی را دوست دارم که کتاب تمام میشود اما شخصیتهایش به زندگی کردن درون من ادامه میدهند. زمستان۱۴۰۲ 0 1 فرناز پوراسماعیلی 1403/8/27 عصیان یوزف روت 3.8 40 در شروع کتاب در مقابل آندریاس قرار گرفتم، آدمی که از ترسِ پنهانش، فرمان بردارِ هر قدرتی با هر شکلی بود. از شخصیتِ او یاد خودشیرین هایِ بی پایانِ مدرسه و دانشگاه می افتادم و بعد یاد آن ها که سنگ قدرت غالب را به سینه می زنند. اما در اواسط کتاب دلسوزی جای خشمم را گرفت، شبیه همیشه که در نوسانی دائمم، میان خشم و درکِ ناچار بودن و دردمند بودن انسان به واسطهی انسان بودن، همان گونه که خود هستم. و البته این خاصیت تراژدی ست که با زیر ذره بین گذاشتن آدمها و با برانگیختن حس همدلیِ ما، بیخبر ما را مهربانتر می کند. ولی در انتهای کتاب از همان جایی که فروپاشی برای باورهای آندریاس رخ داد، همان جایی که پا به عصیان گذاشت، فکر کردم آندریاس همهی ماست، همهی ما که با خوشبینی پا به جهان می گذاریم، به برقراری عدالت ایمان داریم، به پیروزی خیر ایمان داریم و به چیزهای خوبِ دیگر... اما برای برخی از ما رخ میدهد که یا در میانه یا در آخرِ راه، فهمیده باشیم: نه خبری نیست! جهان بیتفاوت است، جهان تصادف است و البته اگر خبری هم باشد، ما از آن بیخبریم. آبان۱۴۰۰ 0 0 فرناز پوراسماعیلی 1403/8/27 چون بوی تلخ خوش کندر: زندگی نامه ی فرهاد مهراد وحید کهندل 4.1 12 خواندن زندگی نامه ها مرا زنده می کنند. فرهاد را از شنیدن بوی عیدی در شادمانی روزهای آخر اسفند از همان کودکی دوست داشته ام، اما فرهاد برای من از آهنگِ آوار شروع شد، در یک پاییزِ پر بارانِ نوجوانی وقتی که از مدرسه بر می گشتم و بابا این آهنگ را در ضبط ماشین گذاشته بود، شکوهِ موسیقی آغازین در حین تماشای ریختن برگ ها و بارانی که به شیشه می زد، شبیه یک کنسرت تمام عیار در خیابان بود و بعد، آن صدایِ گرم در آن روزِ سرد شروع کرد به خواندنِ شعری که به مذاقم عجیب خوش آمد، آن طور که هنوز بعد از سال ها آن خوشایندی باقیست و البته باقیِ هنوزها. از آن روز نزدیک به یک ماه هر روز وقتی سوار ماشین می شدم، آن آهنگ را در ضبط پیدا می کردم و می گذاشتم که بخواند. فرهادِ آن روزها تنها صدا بود، ولی این روزها و به خصوص بعد از خواندن این کتاب دانستم که تنها آن صدای عمیق و بی تکرار فرهاد را نمی سازد، بلکه آن علاقه، آن اشتیاق و آن شخصیتی که پشتِ این صدا خانه داشت، فرهاد را ساخته است. شهریور۱۴۰۰ 0 2