یادداشت فرناز پوراسماعیلی
1403/8/27
در شروع کتاب در مقابل آندریاس قرار گرفتم، آدمی که از ترسِ پنهانش، فرمان بردارِ هر قدرتی با هر شکلی بود. از شخصیتِ او یاد خودشیرین هایِ بی پایانِ مدرسه و دانشگاه می افتادم و بعد یاد آن ها که سنگ قدرت غالب را به سینه می زنند. اما در اواسط کتاب دلسوزی جای خشمم را گرفت، شبیه همیشه که در نوسانی دائمم، میان خشم و درکِ ناچار بودن و دردمند بودن انسان به واسطهی انسان بودن، همان گونه که خود هستم. و البته این خاصیت تراژدی ست که با زیر ذره بین گذاشتن آدمها و با برانگیختن حس همدلیِ ما، بیخبر ما را مهربانتر می کند. ولی در انتهای کتاب از همان جایی که فروپاشی برای باورهای آندریاس رخ داد، همان جایی که پا به عصیان گذاشت، فکر کردم آندریاس همهی ماست، همهی ما که با خوشبینی پا به جهان می گذاریم، به برقراری عدالت ایمان داریم، به پیروزی خیر ایمان داریم و به چیزهای خوبِ دیگر... اما برای برخی از ما رخ میدهد که یا در میانه یا در آخرِ راه، فهمیده باشیم: نه خبری نیست! جهان بیتفاوت است، جهان تصادف است و البته اگر خبری هم باشد، ما از آن بیخبریم. آبان۱۴۰۰
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.