یادداشت فرناز پوراسماعیلی
1403/8/27
کتاب آنقدر سرد که برف ببارد را اولین شب زمستان همراه شمعی که بوی وانیل میداد، از کتابفروشیِ نزدیک دانشگاه خریدم، باران میبارید، دلهرهی جلسهی دفاع فردا را داشتم ولی فکرِ رهایی، نم نم بارانی که زیر آن قدم زدم و در سفر بودن و کتاب و شمع خریدن برای زمستان حالم را خوب کرد. کتاب را با خودم به کافه بردم و یک لیوان چایی بزرگ سفارش دادم که خستگی راه و دلهرهی فردا و سرما درونش حل شد. اما همین چند شب پیش این کتاب را خواندم. رمانش خیلی متفاوت بود از آنچه تابهحال خوانده بودم. بیشتر از اینکه داستان و ماجرایی در این کتاب اتفاق بیفتد شبیه دیدن آلبوم عکس، یک اثر نقاشی یا تماشای فیلمهایی صامت از تصاویر اطراف است. کتاب هم که تمام بشود بیشتر از قصه یا کلمات مجموعهایی از تصاویر دلنشین در خاطر آدم میماند. نویسنده انگار که بخواهد یک تابلو نقاشی کند، رنگها، بوها، صداها را به تصویر میکشد و در پایان کتاب هم جایی می گوید: نوشتن هم شبیه نقاشی کردن است. من که هیچ پیش زمینهایی از کتاب نداشتم، وقتی متوجه شدم راوی و مادرش سفری چندروزه به ژاپن رفتهاند و قرار است با تمام این توصیفات ژاپن را به تصویر بکشد آماده شدم لذت بیشتری ببرم و خودم را در جریان کتاب غرق کنم. در پس همین تصاویر توانسته بود احساسی که میخواهد را منتقل کند. مادر و دختری که در زادگاهشان زندگی نکردهاند مهاجر بودهاند و حتی در شهرهای متفاوتی از همدیگر زندگی میکنند، تصمیم گرفتهاند به کشوری نزدیک به وطنشان سفر میکنند اما سردی میان آن دو، بیوطن بودن، مسئلهی زبان در عمیق شدن ارتباط، حس نوستالژی، تماما احساساتی بود که بدون آنکه مستقیم به آن پرداخته شود، آن را احساس میکردی. در نهایت فکر نمی کنم در کتابی آن قدر مستمر تصاویر زیبا در ذهنم تصور کرده باشم شبیه نوعی مدیتیشن که مجبور باشی روی کلمات متمرکز شوی تا تصاویرش را در ذهنت بسازی چون این کتاب بیش از آنکه داستان باشد تصویر بود. و حین خواندنش میان حسرت دیدن آن همه تصویر زیبایی که نویسنده دیده و لذت تماشای با واسطه این تصاویر در نوسان بودم. بهمن ۱۴۰۲
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.