یادداشت فرناز پوراسماعیلی

ابله
        ابله اولین تجربه‌ی من از رمان‌های بلند داستایوفسکی بود. پیش از این فقط شب‌های روشن و قمارباز را خوانده بودم؛ شب‌های روشن شبیه یک تصویر شیرین و ماندگار در خاطرم ثبت شد که جزو آن‌هاست که هر از چندگاهی دوباره می‌خوانم و از قمارباز هم شخصیتی که ساخته بود در ذهنم با‌قی ماند، که البته آنچه را داستایوفسکی با جزئیات بسیار گفته بود حافظ هم به شیوه‌ی خود در یک بیت گفته است:
خنک آن قمارباری که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الی هوس قمار دیگر

اما انگار در"ابله" بود که من داستایوفسکی را ملاقات کردم، هم او که در موردش می‌گفتند پیش از هر روانشناسی آدم‌ها را می‌شناخت. این رمان هم مرا مجذوب شخصیت‌پردازی‌اش کرد‌. یک نفر می‌گفت: "شخصیت‌های داستایوفسکی را همیشه می‌توانی در اطرافت پیدا کنی." البته فکر می‌کنم قصه و قصه‌گویی جز این نباشد که الگوهایی را از گذشته‌ی دور ما بیدار کند زنده کند و هر بار در لباسی و زمانی بیافریند. ما هم جز این نیستیم.

در این میان قهرمان‌های اصلی را هم شاید بتوانی در اطرافت پیدا کنی اما در عین حال انحصار خود را دارند.

شخصیت پرنس مشکین یا همان ابله، که صرفا یک انسان واقعی‌ است با احساسات زنده‌ی انسانی و بیش از اندازه صادق. تو گویی مسیحِ روسیه است!
و مرا که تصادفا این کتاب را شروع کردم با یکی از بزرگ‌ترین تناقض‌های این روزهایم دوباره روبرو کرد:
آیا انسانی رفتار کردن، ابله بودن است؟

و شخصیت ناستازیا فلیپوونا که زیبایی افسانه‌ایی دارد، کسی هیچوقت نمی‌فهمد زنی دیوانه است یا دیوانگی او هم در خدمت سیاست اوست؟ و در تمام داستان پیش‌بینی‌ناپذیر است هرچند با رنج‌های زنانه‌ی آشنا.

در انتها باید بگویم: من کتاب‌هایی را دوست دارم که کتاب تمام می‌شود اما شخصیت‌هایش به زندگی کردن درون من ادامه می‌دهند‌‌.

زمستان۱۴۰۲
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.