عصیان

عصیان

عصیان

یوزف روت و 3 نفر دیگر
3.8
65 نفر |
24 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

114

خواهم خواند

46

ناشر
بیدگل
شابک
9786226863360
تعداد صفحات
220
تاریخ انتشار
1399/9/8

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        «آدم می تواند تکه ای باارزش و بی تردید حیاتی از وجودش را از دست بدهد و در عین حال به زندگی ادامه دهد. آدم روی دو پایش راه می رود و یکدفعه از زانو به پایین یک پایش قطع می شود، مثل چاقویی که از دسته اش جدا شود، و باز به راه رفتن ادامه می دهد. نه دردی در کار است نه خونی دیده می شود، نه گوشتی هست نه استخوانی و نه رگی. تکه ای چوب؟ پای چوبی طبیعی؟ که بهتر از یک پای مصنوعی چفت بدن می شود، بی صدا مانند لاستیک و محکم مانند فولاد؟ می شد بی سروصدا راه رفت یا با سروصدا قدم برداشت. می شد با هر دو پا محکم روی زمین کوبید. می شد بالا و پایین پرید. می شد یک پا را در دست نگه داشت. می شد با هر دو دوید. می شد زانوها را هرچقدر که لازم بود خم کرد. می شد مشق نظامی کرد. اما هم? اینها و خیلی کارها حالا دیگر امکان پذیر نیستند. چقدر از آن زمان که می شد بی صدا پایی را از پس پای دیگر گذاشت گذشته است؟»-از متن کتاب-  «داستان روت از منطق کاملا اروپایی و سرراست قص? پریان پیروی می کند، منطقی که باعث می شود همه چیز اجتناب ناپذیر و در عین حال کابوس وار به نظر برسد. اگر روت را یکی از زوایای چهارگوشی حساب  کنید که رئوس دیگرش کافکا، روبرت موزیل و اشتفان تسوایگ هستند خیلی به خطا نرفته اید.» نیکلاس لِزارد،
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به عصیان

نمایش همه
عصیان
بریدۀ کتاب

صفحۀ 216

خداوندا ، اگر زنده بودم و در پیشگاهت حاضر نبودم تورا منکر میشدم . می‌خواهم کاری کنم بس شرورانه تر از انکار تو : باید که دشنامت دهم. میلیون ها نفر چون مرا پوچ و به عبث آفریده. آنها مومن و مطیع بزرگ می شوند ، به نام تو رنج می کشند ، با نام تو به قیصرها،  پادشاهان و حکومت ها درود می فرستند . زیر یوغ روزهای طاقت فرسایت کمر خم می کنند ، گرسنگی می کشند و دم بر نمی آورند. کودکانشان پژمرده می شوند ، زنانشان از ریخت می افتند و به بیراهه می روند، قوانین بر سر راهشان می رویند ، پاهایشان در بیشه انبوه فرمان هایت گیر می کند ، آنها زمین می افتند و از تو دست یاری می طلبند ولی تو بلندشان نمی کنی. دیگرانی که تو دوستشان داری و رزقشان می دهی مجازند مارا تأدیب کنند و نیازی نیست که هیچگاه پرستشت کنند. بار سنگین ثروت آنها ، بدن هایشان ، گناهان و مجازاتشان را ما بر دوش می کشیم. کافی است لب تر کنند تا خودمان خودمان را بکشیم ، اگر ما را زمین گیر و افلیج بخواهند ، راهی می‌شویم. اگر ما را کور بخواهند کور می‌شویم،  اگر بخواهند غذا بخورند ، آردشان را آسیاب می کنیم. تو اما حی و حاضری و با این حال خم بر ابرو نمی آوری؟ علیه توست که من سر بر عصیان بر می دارم ، نه علیه آنها. تو مقصری نه مزدورانت. تو میلیون ها دنیا داری ولی نمیدانی چه باید بکنی . قدرت مطلقه ت چه بی اثر است. آیا کوهی از وظایف به گردنت هست و نمی‌توانی آنها را از هم تفکیک بکنی؟ عجب خدایی هستی . آیا قساوت حکمتی است که ما از آن سردر نمی آوریم ، پس چه ناقص خلقمان کرده ای. اگر محکوم به رنج بردنیم چگونه است که همه یکسان رنج نمی بریم؟ اگر رحمتت برای همه کافی نیست لا اقل عادلانه تقسیمش کن. ای کاش هنوز می توانستم انکارت کنم. اما تو اینجایی . تنها ، بی رحم ، ابدی ، توانا بر همه چیز ، هیچ امیدی نیست که مجازات شامل حال خودت شود. که مرگ تو را فرابخواند،  که دلت به رحم بیاید. من لطفت را نمی‌خواهم. مرا به جهنم بفرست.

9

لیست‌های مرتبط به عصیان

پست‌های مرتبط به عصیان

یادداشت‌ها

          کتاب خوبیه، ساختار و فرم با محتوا هماهنگ بوده و حقیقتا شخصا دوست داشتم ؛)
"درباره‌ی انسان بودن ر‌و می‌توان در عصیان به خوبی مشاهده داشت. در حقیقت می‌توانیم بگوییم کتاب در مجموع درمورد روابط و انتظار های انسان در این جهان و متعاقباً راه پسین یا همان عصیان/نافرمانی‌ست.
داستان کتاب از آسایشگاه روانی‌ای با تمرکز بر فردی بالخصوص به‌نام آندریاس آغاز می شود، او مجروح جنگی است و از این بابت به خود افتخار می‌کند، سقف آرزو‌های او کوچک، ساده و دوست داشتنی هستند و البته شدیدا به خدایی عادل و دولتی آگاه اعتقاد دارد، همین هم منجر می‌شود که او همیشه به‌قول خودش دست به سرزنش گناه‌کاران و خلاف‌کاران می‌زند. با این حال بر سر اتفاقاتی با نشان خود که از جنگ بر یاد دارد به همراه پاهایی قطع شده پا بر جهان بیرون می‌گذارد، او امید‌وارانه ادامه می‌دهد: همه چیز بر وقف مراد او پیش می‌رود، با زنی بیوه آشنا می‌شود و بعد از مدتی زیر یک سقف می‌روند. همه چیز فوق‌العاده‌ست اما، وانگهی در نقطه اوج داستان مخاطب متوجه می‌شود که نباید همچون آندریاس دل به آن خوشبختی می‌بست، با هوشمندی تمام عیار روت با نگاهی کاملا شانسی و شاید اعصاب‌خورد‌کن برای آندریاس اتفاقاتی می‌افتد. او همه‌چیز را متوجه می‌شود، از دلیل وجود تمامی گناه‌کاران و خلاف‌کاران آگاه می‌شود و ایمانِ والای خود را به خدا از دست می‌دهد. ناگهان از بیرون و درون پیر و محکوم بر عصیان در برابر این تواضع برده‌وار (به نقل از خود آندریاس در کتاب) می‌شود.
این کتاب برای انسان مدرن و انسان فعال در جوامع مدرن که پیوندی ناخواسته در راستای شناخت واقعی خود دارند پیشنهاد فوق‌العاده ای محسوب میشه."
        

12

          نویسنده رمان رو با روزمرگی‌های یک مجروح جنگی در یک بیمارستان صحرایی آغاز میکنه و به معرفی افکار، دل خستگی‌ها و خواسته‌هایش میپردازه، هرچه به جلوتر میریم نویسنده به ما نشان میده علاقه خاصی داره کاراکتر‌های داستان رو تو یه نقطه رها کنه و خواننده رو درگیر یک کاراکتر جدید کنه، رمان روند یکنواختش کم کم با گذر زمان اوج میگیره، شخص اول داستان از ابتدای ورودش به زندان به ما میگه حتی در مدتی کوتاه وقتی از یک جامعه آزاد تمام حقوقی شهروندیتو ازت میگیرن به چه روزی میفتی، نشون میده انسان وقتی با خودش خلوت میکنه و دور و برش هیچ کس رو نمیبینه به یاد چه چیزهایی میفته و تازه یادش میاد در گذشته چه چیزهاییو از دست داده، تحولات عقاید شخص اول داستان در زندان بسیار جالب و خواندنیست ، از دید من کتاب ارزش خوندن داره اما نقدی که بهش وارد میدونم اینه که نویسنده یجاهایی در ابتدای کتاب که نیاز نبود اضافه گویی کرد و یجاهایی پس از ازادی از زندان که نیاز به گفتار بیشتر داشت کم گویی
        

7

          از نظر مارکس «این آگاهی آدمیان نیست که هستی آنان را می‌سازد، بلکه هستی اجتماعی آدمیان است که آگاهی آنان را برمی‌سازد.» از این‌رو، اوضاع زندگی و جایگاه تاریخی و طبقاتی فرد، اندیشه‌های فرد را شکل می‌دهند. چرا که آدمیان، هستی را از لابه‌لای روزنه‌های چشم‌بندهای طبقاتی خود می‌بینند. ما هم در بیان عامیانه می‌گوییم: «نفسش از جای گرم بلند می‌شود.»
یوزف روت، نویسنده اتریشی، که در زمان نگارش سومین کتاب خود، «عصیان»، هنوز سوسیالیست بود نیز همین ایده انتزاعی را دست گرفته، بر آن لباس داستان پوشانده و به دل زندگی روزمره آدمیان فرستاده. اهل فن می‌دانند تا چه اندازه بازنمایی انتزاعیات در قالب قصه دشوار است. کاری که بزرگانی چون تولستوی و داستایفسکی به‌خوبی از پس آن برآمده‌اند. این‌که عصاره یک تفکر فلسفی، اجتماعی یا روان‌شناختی را در اختیار بگیری و طرحی داستانی را با آن نقش بزنی. عصیان، در فضای اتریش و آلمان ۱۹۲۰، یعنی دوران پس از جنگ جهانی اول سیر می‌کند و بسیار تحت تاثیر زمانه خود است. دوره فروپاشی امپراتوری اتریش و شکست آلمان، دوره اقتصاد نابسامان که در نهایت به فاشیسم و ظهور هیتلر انجامید. آندریاس پوم، سربازی که یک پای خود را در جنگ از دست داده و زیر سایه حکومت، از اوضاع کاملا راضی است؛ در جریان یک اتفاق، خود را در معرض بی‌عدالتی می‌بیند. اتفاقی که دومینووار تمام زندگی و زمانه او را درمی‌نوردد و حتی مناسبات عاطفی و خانوادگی او را دگرگون می‌کند و این‌گونه آندریاس در کانال انتقال از جهانی به جهان دیگر قرار می‌گیرد. با تغییر جهان مادی او، آنچه در سرش می‌گذرد نیز یکسره زیرورو می‌شود. بی‌عدالتی، تلنگری می‌شود تا نفرتی که مدت‌ها قبل در درونش ریشه دوانده و زیر لفافی از تواضع و ادب مدفون شده، سربرآورد. او که زمانی، حکومت و خدا را هم‌سطح هم می‌دانست، به عدالت باور داشت و از قانون و حکومت سپاسگزار بود، وقتی صابون بی‌عدالتی و قانون مشوش و نابرابر به تن خودش خورد؛ اندک‌اندک باورها و اندیشه‌هایش نیز به ضد خود بدل شد. آندریاس در مقام یک سرباز جنگی مورد بی‌مهری قرار گرفته، با مدالی هرچند بی‌اعتبار بر سینه، آنچنان میان حکومت و خدا و پیوندی ناگسستنی برقرار کرده بود که معترضان به وضع موجود و را «کافر» می‌داند.
او در جهان جدید خود که از لحاظ اجتماعی و خانوادگی شکست خورده و از دید قدرت، محکوم و مطرود است، بر حکومت و خدا می‌شورد. همان‌طور که مارکس ایدئولوژی را ابزاری برای توجیه نابرابری می‌بیند، چشم آندریاس در جریان دگردیسی خود، به فساد و نقش ابزاری کلیسا باز می‌شود. آندریاس می‌گوید: «اگر محکوم به رنج بردنیم، چگونه است که همه یکسان رنج نمی‌بریم؟»
روت طی داستانی خطی و سرراست، دست خواننده را می‌گیرد و به درون دنیای ذهنی آندریاس می‌برد و جزءبه‌جزء احساس او، ذهنیات او و نحوه اندیشیدن او را پیش چشم مخاطب تصویر می‌کند. به ریشه روان‌شناختی و اجتماعی شخصیت‌های درگیر در ماجرا می‌پردازد و یک کل منسجم را شکل می‌دهد. شیوه داستانگویی او خطی و سهل و ممتنع است. روت همچنین از توصیف رابطه شخصیت‌ها با طبیعت و حیوانات در جهت بیان منظور خود به شکلی درخشان بهره می‌گیرد. روت، در قالب شخصیت‌های فرعی، از جامعه پس از جنگ جهانی اول، تصویری روان‌شناختی ارائه می‌دهد. دورانی که در گیر‌و‌دار فروپاشی اقتصادی، شاهد افزایش نوکیسگان، فرصت‌طلبان و محافظه‌کاران هستیم. روت درست مانند مارکس همه چیز را در کشاکش تز و آنتی‌تز، به صورتی سیاه و سفید می‌بیند. از این‌رو در این رمان شخصیت خاکستری نمی‌بینیم و آندریاس روی یک طیف، از یک قطب به قطب دیگر حرکت می‌کند.
صحبت پیرامون این کتاب بسیار است. وجه فلسفی، اجتماعی، روان‌شناختی و ادبی عصیان می‌تواند مورد تعمق قرار گیرد. ترجمه کتاب به‌عهده سینا درویش‌عمران و کیوان غفاری بوده‌است که با به‌کار‌گیری ظرایفی، طوری آن را به انجام رسانده‌اند که نه سیخ بسوزد و نه کباب. کتاب از سوی نشر بیدگل روانه بازار شده و به علاقه‌مندان فلسفه، ادبیات، جامعه‌شناسی، سیاسی و روان‌شناسی اجتماعی کاملا قابل توصیه است.

https://jamejamdaily.ir/Newspaper/item/102885
        

12

سحر

سحر

1403/8/25

          از متن کتاب:
من از پس تواضعی بردەوار چون شعلۀ سرخی به عصیان گردن کشیدم. خداوندا، اگر زنده بودم و در پیشگاهت حاضر نبودم تورا منکر می‌شدم. اما حال که با چشمان خود می‌بینمت وبا گوش‌های خود صدایت را می‌شنوم، می‌بایست کاری کنم بس شرورانه‌تر از انکار تو: باید که دشنامت دهم! میلیون‌ها نفر چون مرا پوچ و بەعبث آفریدەای، آن‌ها مؤمن و مطیع بزرگ می‌شوند، به نام تو رنج می‌کشند، با نام تو به قیصرها، پادشاهان و حکومت‌ها درود می‌فرستند، زخم چرکین گلوله‌ها را بر تنشان تاب می‌آورند و قلبشان را آماج سرنیزه‌های سه‌گوش می‌کنند، یا که به زیر یوغ روزهای طاقت‌فرسایت کمر خم می‌کنند، یکشنبۀ دلگیر همچون تاجی باشکوهی بی‌رمق بر سر هفته‌های دهشتناک نشسته است، آنها گرسنگی می‌کشند و دم برنمی‌آورند، کودکانشان پژمرده می‌شوند، زنانشان از ريخت می‌افتند و به بیراهه می‌روند، قوانین از هرسو همچون پیچک‌های موذی برسرراهشان می‌رویند، پاھايشان در بیشه انبوه فرمان‌هایت گیرمی‌کند، آن‌ها بر زمین می‌افتند و از تو دست یاری می‌طلبند، ولی تو بلندشان نمی‌کنی. دستان سپیدت می‌بایست سرخ باشند، چهره‌ی سنگی‌ات از ریخت افتاده، قامت راستت خمیده شده، همچون قامت هم‌رزمان من با گلوله‌هایی در نخاعشان.
        

1

          برداشت اول این که هرچند موضوع مهم عصیان شما را درگیر خود می‌کند اما برای من که مخاطب امروزم این متن از شعارزدگی رنج بسیار می‌کشد.

در نگاهی دقیق‌تر باید بگویم ویکی پدیا نوشته عصیان در سال 1924 چاپ شده است. بعد از جنک جهانی اول. یعنی هنگامی که بازماندگان جنگ، خود را طرد شده از دنیا درمی‌یابند. همین کهنه‌سربازها هسته‌‌های بنیادگرایی و راست افراطی را در سال‌های آینده تشکیل دادند. نازیسم و فاشیسم از همینجاها به عنوان یکی از سرچشمه‌های خود، جان گرفتند و تقویت شدند. در آن دهه، یک اثر «مثل فیلم نیبلونگن فریتز لانگ» غرور نابود شده‌ای را بازسازی می‌کند، یک اثر مثل عصیان روت، صدای حذف شده‌ی متلاشی شده‌ها را روایت می‌کند.
 جهان می‌خواست تجربه هولناک جنگ را پشت سر بگذارد و فراموش کند. مردم حتی نشانه‌های جنگ را با نوعی تنفر و انزجار پس می‌زدند و تحقیر می‌کردند. غافل از این که آن چه طرد می‌شود، جایی دقیقا عصیان می‌کند و بیرون می‌زند. تحقیر، محرک مهمی برای خشم است. این رمان در چنین بستر تاریخی، باارزش و با معنا می‌شود.
        

0

          جنگ و مکافات؛
یک منطقِ روایت مشهور.


0- اخیرا ذهنم نسبت به ادبیات ضدجنگ بسیار حساس شده است و حتما در آینده بیشتر از و دربارۀ این ادبیات خواهم خواند. پس با ما همراه باشید :)))

1- یکی از سوالاتی که پیش می‌آید این است: چه می‌شود که از یک روایت لذت می‌بریم؟ مخصوصا وقتی که روایت یک ساختار بسیار مشابه به کلیشه‌های مشهور دارد؟ این سوال به واسطۀ اندکی کلنجار رفتن با روایت‌شناسی برایم آشنا بود. این کتاب از یوزف روت، اولین اثری بود که با عینک روایت‌شناسانه سعی بر فهم آن داشتم. نکتۀ جالبش این بود که این اثر یک ساختار روایی و پیرنگی بسیار کلیشه‌ای دارد اما روایت کار می‌کرد. ساخت روایت به صورت کلی، اینگونه بود: یک شرح جزئیات اولیه داشت اثر (ساخت موقعیت نخستین)، بعد بحرانی وارد شد و به اوج داستان رسیدیم و پس از گره‌گشایی و ورود به سرازیری برای پایان کتاب. این همون روند بسیار مشهور پیرنگ‌پردازی است که نعل به نعل در این اثر رعایت شده بود. 
پس چگونه است که هربار از این ترکیب تکراری فریب می‌خوریم و از اثر لذت می‌بریم؟ سعی می‌کنم با همین کتاب توضیح بدهم.

مشخصا این متن تا جایی که اعلام کنم، اسپویل ندارد.

2- به نظرم یکی از عوامل اساسی در ساخت یک داستان گیرا و روایتِ کاردرست، شخصیت‌سازی است. تا اینجایی که با روایت‌شناسی کلنجار رفته ام، اهمیت دادن به شخصیت‌سازی در تحلیل روایت مهم بوده است به نظرم. توضیح می‌دم:
به فراز و فرودهای روایت، به چشم فراز و فرودهای زندگی روزمره نگاه کنید. چه می‌شود که دغدغه‌های زندگی نزدیکان برایمان مهم است، اما جمشید که بقال سر کوچه است (ما به صورت آنلاین لوازم سوپرمارکتی را می‌خریم :) ) برایمان مهم نیست؟ به نظرم یک علت مهم، «شناختِ سوژۀ درگیر چالش» است. خیلی ساده وقتی برای برادرم که سالیانی از جیک و بوک هم خبر داریم اتفاقی می‌افتد، یا یکی از دوستان صمیمیِ پدرم فوت می‌کند، ابهت یک رخداد را حس می‌کنم. حس می‌کنم شکسته شدن ابهت فیگور یک مردِ مغرور یعنی چه. می‌فهمم فقدان رفیق را، چون پدرم را می‌شناسم. اگر آشنایی با شخصیتِ درگیرِ چالش نداشته باشیم، درگیرودار همان تعارفات و دل‌سوزی‌های بلااستفادۀ مرسوم می‌افتیم.
شخصیت‌های داستانی هم به عنوان سوژه داستانی (تقریبا یعنی همون کنشگر داستانی) وقتی برای ما مهم اند که آنها را بشناسیم و الا مثل خیل عظیمی از اخبار روزمره می‌شود بحران‌های موجود در داستان. یعنی مانند بسیار اخبار که هیچ لرزشی بر قلبِ ما ایجاد نمی‌کند، بحران و چالشِ شخصیتِ داستانی نیز برای ما فاقد اهمیت است و اینجاست که سقوط آزاد یک اثر را شاهد خواهیم بود. پس شناخت شخصیت در اثرگذار بودن روایت می‌تواند بسیار مهم باشد. این مورد مخصوصا وقتی که روایت از مجرای شخصیت باشد (یا با تصریح زاویه دید یا با کانونی‌سازی) بسیار اساسی‌تر خواهد بود.
خب، این اثر از یوزف روت کاری کرد تا آندریاس (شخصیت اصلی داستان)، آن پیرمرد افلیجِ جنگ‌زده را درک کنم . حتی ویلیِ سوت‌زن (که چه جذاب بود سوت‌زنیِ ویلی در آخر داستان) و کاترینا هم خوب ساخته شده بودند (البته که شخصیت‌هایی کامل نبودند. اما با توجه به تاثیری که در روایت داشتند، به نیکی ساخته شده بودند. یعنی در حد لازم برای روایت خوب بودند).
یعنی پیرمردِ ساخته‌شده، همان پیرمرد جهان داستان را شناختیم. با پیرمرد وارد بحران شدیم و با پیرمرد از بحران رد شدیم و تغییر شخصیت را درک کردیم و با پیرمرد از معمای زندگی‌اش گره‌گشایی کردیم. برای نمونه، گوتز در نمایشنامۀ خدا و شیطانِ سارتر-که باز جزو بهترین‌های سارتر بود- چون در شخصیت‌سازی ضعیف بود، اصلا «منطق چرخش شخصیت» قابل قبولی نداشت. اما تمام پی‌ریزیِ موجود در عصیان، کارکرد رواییِ بسیار عالی‌ای داشت.
پس در نهایت، شخصیت‌سازی در همدلی با روایت و کارا بودن روایت بسیار مهم می‌تواند باشد.

3- تصویر زندان در ادبیات بسیار برایم محل توجه شده است. اولین بار با «یادداشت‌های اینجانب» از آندری‌یف با ماهیت و اهمیت ادبیِ زندان پی بردم. باری دیگر در عصیان، تصویر زندان برایم بسیار محل توجه شد. مورد بسیار جالب در عصیان باز همان «کاکرد روایی مکان» بود به نظرم. یعنی باز مکان در این اثر همین‌جوری الکی نبود و زندان در سیر پیشرویِ روایت کار می‌کرد. مشخصا در همان یاداشت‌های اینجانب، مکان با اینکه اتمسفر و کلیت اثر را رنگ می‌زد (اتمسفرسازی، یکی از عناصر اصلیِ آندری‌یف است)، اما کارکرد روایی نداشت، اما در عصیان، زندان و مشخصات زندان در موقعیت شخصیت در روایت بسیار اثرگذار بود.

4- به نظرم علت انتخاب کتاب‌ها می‌تواند جالب باشد و اهمیتی برای تحلیل داشته باشد. خب، من چرا این کتاب رو انتخاب کردم؟
اول اینکه ته ذهنم مانده بود در اثر رگه‌هایی اساسی از نقد سیاسی هست و این مورد برایم جالب بود.
دوم اینکه روی نشر بیدگل حساسم و اگر کتاب از بیدگل را در کتاب‌فروشی‌ای ببینم و پس از تفعلی بخشی از متن کتاب را بخوانم و ترجمه را خوب بدانم و اون بندی هم که خوانده‌ام جالب باشد، کتاب را می‌خرم. روی کمتر ناشری اینگونه ام.
مورد سوم هم این بود که چاپ قدیم بود نسخه‌ای که خریدم :))
از این سه دلیلی که بر شمردم، شاید تنها مورد اول اهمیت داشته باشد (البته مورد دوم  و ناشر هم می‌تواند مهم باشد. خودمانیم، ناشرین که الله بختکی کتابی را منتشر نمی‌کنند. هر ناشری یکسری دلیل برای خود دارد که فلان اثر را منتشر می‌کند و فلان آثار را نه. یعنی شاید بتوان نشان داد هر ناشری چند کلان مسئلۀ اصلی را دارد دنبال می‌کند. این دقت رو از آقای توکلی بینا یاد گرفته بودم. ولش کن!).
این مورد که ته ذهن داشتم درباب سویه‌های سیاسی داشتن این کتاب، بسیار در نحوۀ مواجه‌ام با اثر مهم بود. البته تصریحی که در مقدمۀ اثر در این مورد شده بود هم اثرگذار بود. باری، توجه به این برداشتِ پیشین کاری کرد که نسبت به المان‌های موجود که رگه‌های سیاسی دارند بسیار حساس باشم (این با نگاهِ قبلی با اثر مواجه شدن هم خوب است وهم بد. یه جورایی همون تئوری ذهن وحشی).

ترجمۀ اثر هم واقعا روان و خوب بود.

اگر می‌خوایید این اثر را بخوانید و لورفتن داستان برایتان مهم است، زین پس اسپویل کامل داریم
5- بن‌مایه (یعنی همون حرف اصلی) این اثر، نقدی سیاسی بود. نقدی علیه نگاه‌هایی که بر جبری بودن و عادلِ محض بودن دولت‌ها تاکید دارند. یعنی در این کتاب مرتبۀ دولت در حد الوهیت بالا می‌رود و از این مسیر و به صورت آیرونی به نقد دولت می‌پردازد. در بسیاری از حکومت‌ها در تاریخ، پادشاهان، خلفا و سلاطین با همین حربه (الهی جلوه دادن حکومت زمینیِ خود) اوامر حکومتی را به سان امر الوهی قالب جامعه کرده اند. البته این مورد را نباید لزوما با تئوکراسی و همون حکومت دینی قاطی کرد. یک حاکمیت تماما سکولار، مانند استالینیسم در شوروی هم می‌تواند شخص حاکم و ساختار سیاسی را در حد الوهیت بالا ببرد. خلاصه تقد اصلیِ این کتاب، حوالۀ حاکمیتی است که خود را محض عدالت می‌داند. 
عنصر دیگر در بن‌مایۀ این اثر، که شخصیت‌سازی و روایت بسیار همگام با آن است، به اشخاصی اشاره دارد که خود را مقهور این تصویرِ الهی‌گون حکومت می‌دانند. کسانی که حکومتی را قبول دارند، چون باید حکومت را قبول داشت. بحرانی که برای آندریاسِ پیر رخ می‌دهد (آن دعوای کذایی، بدنام شدن، دادگاهی و زندانی شدن) مراحل خودآگاهیِ شخصیت از وضعیت خود را نمایندگی می‌کند. یعنی بن‌مایۀ این اثر در دو سطح کلان و خرد کارمی‌کند. یکی روی ساختار حکومت الهی‌نما (که معمولا جبارست) تاکید می‌کند، یک مورد روی انسان‌هایی که ذیل آن حاکمیت اند.
آندریاس به عنوان مجروح جنگی که مجوز فعالیت و دوره‌گردی!! از دولت دارد و با زنی خوب ازدواج کرده است و حالِ خوبی دارد، به ناگاه از سرِ خشم، مامور پلیسی را می‌زند و با همین جرمِ «حمله با  سلاح به مامور قانون» درگیر زندان می‌شود و این زندان رفتن و این «برداشتی» که از ظلمی که بر او روا داشته اند دارد، علتی می‌شود که او عصیان کند. یعنی شرایط «عصیان» او را برمی‌سازد. آندریاس شخصی بود که قوانین الهیِ حکومت را بسیار قبول داشت و هرکه علیه/خلافِ قوانین عمل می‌کرد را «کافر» می‌دانست. همین آندریاس در آخر داستان وقتی دزدان به یک خانه دستبرد می‌زدند و آندریاس هم شاهد آن بود، اصلا و ابدا نیت نکرد پلیس را خبر کند. نه تنها نیت نکرد که پلیس را خبر کند، بلکه در دلِ خود نیز با دزدها همراهی کرد که علیه این قوانینی که از نظر اون ناعادلانه بودند قدعلم کرده اند. اینجاست که پایان اثر که به مرگ آندریاس در اوج این عصیان ختم می‌شود بسیار مهم است.
این بن‌مایۀ سیاسی و این تساوی که «دولت = خدا» در تحلیل بسیاری عناصر اثر مهم است. برای نمونه چندجایی از اثر، آندریاس علیه خدا اقامۀ دعوا می‌کند. مشخصا از مسئلۀ شر می‌گوید. مسئلۀ شر همان مسئلۀ معروف در فلسفه و الهیات است که می‌گوید: اگر خدا عادل و عالم و فاعل مطلق است، چرا ظلم در عالم هست. چون اگر عالم به ظلم باشد و بتواند جلوی آن را بگیرد اما نگیرد، پس عادل نیست، اگر عادل باشد و بتواند جلوی ظلم را بگیرد اما نداند ظلمی هست، دیگر عالم نیست و  قس علی هذا (البته صورت‌بندی‌های دیگری هم از این مسئله هست). باری به نظرم با توجه به این تساوی که دولت معادل خداست، نباید این گلایه‌های آندریاس (احتمالا خودِ نویسنده) را بحثی الهیاتی و ناظر به خدا دانست، بلکه باید آیرونی و کنایه‌ای سیاسی دانست.

من حیث المجموع اثر قابل توجهی بود به نظرم و نگاهی که از روایت‌شناسی به عاریت گرفتم برایم جالب بود. البته قطعا گاف‌هایی هم هست در این برداشتی که از روایت و روایت‌شناسی دارم.

        

45

          در شروع کتاب در مقابل آندریاس قرار گرفتم، آدمی که از ترسِ پنهانش، فرمان بردارِ هر قدرتی با هر شکلی بود. از شخصیتِ او یاد خودشیرین هایِ بی پایانِ مدرسه و دانشگاه می افتادم و بعد یاد آن ها که سنگ قدرت غالب را به سینه می زنند.

اما در اواسط کتاب دلسوزی جای خشمم را گرفت، شبیه همیشه که در نوسانی دائمم، میان خشم و درکِ ناچار بودن و دردمند بودن انسان به واسطه‌ی انسان بودن، همان گونه که خود هستم. و البته این خاصیت تراژدی ست‌ که با زیر ذره بین گذاشتن آدم‌ها و با برانگیختن حس همدلیِ ما، بی‌خبر ما را مهربان‌تر می کند.‌

ولی در انتهای کتاب از همان جایی که فروپاشی برای باورهای آندریاس رخ داد، همان جایی که پا به عصیان گذاشت، فکر کردم آندریاس همه‌ی ماست، همه‌ی ما که با خوش‌بینی پا به جهان می گذاریم، به برقراری عدالت ایمان داریم، به پیروزی خیر ایمان داریم و به چیزهای خوبِ دیگر...

اما برای برخی از ما رخ می‌دهد که یا در میانه یا در آخرِ راه،‌ فهمیده باشیم: نه خبری نیست! جهان بی‌تفاوت است، جهان تصادف است و البته اگر خبری هم باشد، ما از آن بی‌خبریم.

آبان۱۴۰۰
        

0