یادداشت‌های ثنا (14)

ثنا

دیروز

بیداری
          ‌
مدتی پیش یه داستان کوتاه نوشتم. به نظرم خیلی جالب شده بود، یا حداقل اون موقع فکر می‌کردم شاهکار شده! چرا؟ چون تا حالا شبیه‌اش رو جایی ندیده بودم. فکر می‌کردم هر کسی که اون دو هزارتا کلمه رو بخونه احتمالا چشم‌هاش روی برگه خشک می‌شه، خودکار از دستش میوفته و دنبال اسم این عجوبه می‌گرده:) 
من فکر می‌کردم «تازگی» تمام داستانه! مثل یک خلق جدید. بله فکر «می‌کردم»، تا قبل از خوندن #بیداری. بیداری یه روایت تکر‌اری داشت؛ خیانت یک زن. وقتی برای بار اول کتاب رو برگردوندنم دوباره یاد «آناکارنینا» در ایستگاه قطار مسکو و «مادام بواری» در مجلل‌ترین مهمونی پاریس افتادم. حتی «افی بریست» که البته به جز خونه‌ی سردش نتونستم جایی تصورش کنم. 
کتاب، قبل از خونده شدن برای من باخته بود، منتظر تکرار بودم. منتظر مردی نجیب و ثروتمند در قامت همسر زنی شرور و سر به هوا. اما چیزی نگذشت که فهمیدم دارم یه شاهکار می‌خونم. خیلی سخته که تصمیم بگیری تو لیگی بازی کنی که تولستوی و فلوبر، توش حضور دارند. و حتی موفق هم بشی:)
برای بار اول تونستم «درک» کنم. شاید «حق» ندادم ولی این زن رو فهمیدم. داستان این کتاب هوا و هوس و یه پسر خوشگل نبود، داستان آشوبی درونی بود. پیدا کردن یک هویت، آیا تو فقط همسر و مادر هستی؟
و احتمالا دفعه بعدی که ته مدادم رو در جستجوی یک ایده خلاقانه گاز بزنم، دنبال «تازه‌ها» و «نبوده‌ها» نیستم. این بار شاید منم تلاش کنم تکراری‌ها رو از زاویه جدید ببینم. نمی‌دونم شاید بشم پیرزن «جنایت و مکافات»:)
        

14

ثنا

5 روز پیش

شوهر باشی
          «اما شما تقصیری ندارید، پاول پاولویچ، شما تقصیری ندارید: شما ناقص الخلقه‌اید و از همین رو همه‌ی کارهایتان هم باید معیوب باشد، هم آرزوها و هم امیدهایتان.» مدت‌ها پیش تصمیم داشتم این کتاب رو با عنوان #همیشه_شوهر بخونم که خوشبختانه یکم معطل کردم و این ترجمه اومد:) (البته تعداد صفحه‌های انگلیسی حدود سی صفحه از این ترجمه بیشتره) داستان این کتاب با روبرو شدن ولچانینف، شخصیت اصلی- مردی نسبتا متمول و درگیر دعوی حقوقی، با پاول پاولوویچ تروستسکی شروع می‌شه. آشنایی که ماجرای قدیمی و مثلث/مربع عشقی رو با یک و در ادامه دو ضلع از بین رفته، دوباره زنده می‌کنه. قبل از ورود دوباره‌ی پاول پاولوویچ به زندگی ولچانینف، همه چیز شکل «تکاپوی بی‌هدفی» رو داشته. اما با حضور دوباره پاول پاولوویچ با یک روبان حریر سیاه روی کلاهش (علامت عزاداری) و باز شدن نامه‌ها و خاطرات قدیمی، سر و شکل زندگی ولچانینف تغییر می‌کنه. یکی از جالب‌ترین قسمت‌های کتاب وقتیه که کاراکتر یک «شوهرباشی» برای خواننده توصیف می‌شه: «ماهیت چنین شوهرانی در صرف وجودشان است. این‌ها در زندگانی فقط شوهرند و دیگر هیچ. چنین آدمی تنها به این دلیل به دنیا می‌آید و می‌بالد که زن بگیرد و بلافاصله بعد از آن تبدیل به ضمیمه و پیوستی برای آن زن شود.» #شوهر_باشی نسبت به بقیه‌ی کتاب‌های داستایوفسکی همه‌خوان‌تر و ساده‌تر بود. اما باز هم اون رگه‌های دیوونگی خاص تو شخصیت اصلی این کتاب‌ هم به چشم می‌اومد. و تیغ بعد از بشقاب‌های داغ شده و مردی با شاخ‌ پنهانی روی سرش...
        

6

ثنا

5 روز پیش

حباب شیشه
          «یکم دقت کردم دیدم دارم کل کتاب رو بازنویسی می‌کنم.» دیشب تصمیم گرفتم بعد از دو سه بار خوندن این کتاب جمله‌هایی که زیرشون خط کشیده بودم رو بنویسم و (تصویر دوم). نوشتن از این کتاب احتمالا جز سخت‌ترین کارهایی که این‌جا انجام دادم. دلیل اصلیش ارتباط عمیقیه که با نویسنده و استر پیدا کردم. حباب شیشه شاید تنها کتابی بود که بعد خوندنش حس کردم «این رو برای من نوشتن!». داستان کتاب خیلی پیچیده نیست. استر دختر ۱۹ساله‌ای که تابستون به همراه چند دختر برنده جایزه‌ شده‌ی دیگر، به نیویورک فرستاده می‌شه. بعد از گذروندن این دوره دخترها یه جورایی برای زندگی‌شون تصمیم می‌گیرند. اما شرایط استر خیلی متفاوت می‌شه. شرایط بیرونی شاید فرقی نکرده باشه اما استر حس جنینی رو داره که داخل یه شیشه آزمایشگاهی گذاشته شده. این شیشه همراه اونه چه در پاریس چه در بانکوک و چه نیویورک. بعضی وقت‌ها خیلی دوست داری در مورد حس و حالت برای بقیه توضیح بدی، بعضی وقت‌ها هم مجبوری، اما کلمه و جمله‌ای برای توصیفش وجود نداره. حالا فکر کن کتابی رو پیدا می‌کنی که توی اون تمام چیزهایی که حس می‌کردی ولی نمی‌تونستی توضیح بدی، تبدیل به کلمات شدن! سیلویا پلات فوق‌العادست! یکی از دلایل قابل درک بودن و واقعی بودن استر (شخصیت رمان) زندگی شخصی سیلویاست. اون هم مانند استر درگیر تمام این شرایط بوده، مدتی در آسایشگاه به سر برده و حتی تحت الکتروتراپی هم قرار گرفته. اما در نهایت در سی سالگی و وقتی کودکی یکساله داشته، شاعری معروف بوده و پیش از انتشار این کتاب خودکشی کرده. (حتی در کتاب جایی استر می‌گه «قهرمان کتابم خودم خواهم بود. با قیافه مبدل.») فضای این کتاب به صورت عجیبی برای من یادآور ناتوردشت و هولدن عزیز بود. در مورد ترجمه باید بگم خیلی مشکل ویرایشی یا جمله‌های بی‌معنی وجود نداشت اما من جسته گریخته بخش‌هایی از کتاب اصلی رو خوندم و به نظرم خیلی از جمله‌ها می‌تونست جذاب‌تر ترجمه بشه. خوندن این کتاب رو به همه توصیه می‌کنم؟ قطعا نه! اگه تو شرایط خیلی سختی هستید به نظرم سراغ این کتاب نرید. همین‌طور اگه سابقه سلف هارم دارید شاید بهتر باشه یه سری از قسمت‌های کتاب رو رد کنید. «‏سکوت، غمگینم می‌کرد. سکوت سکوت نبود سکوت خودم بودم.» «حس کردم حفره‌ای در زمینم.» «وقتی به صفحه آخر رسیدم متاثر شدم. دلم می‌خواست لابه‌لای آن خطوط سیاه جایی بخزم.» (منم همین‌طور) «بعد از آن چیزی در من منجمد شد.» «اگر توقعی از کسی نداشته باشی هیچ‌وقت نا امید نمی‌شوی.» “I took a deep breath and listened to the old brag of my heart. I am, l am, l am.”
        

5

ثنا

5 روز پیش

شب های تهران
          شب‌های تهران، کتابی که من رو ناراحت کرد:) بعد از خوندن خانه ادریسیها توی کتابفروشی‌ها چشمم دنبال این کتاب می‌چرخید که چند هفته پیش از دی عزیز دلم:) خریدمش. داستان کتاب روایت زندگی چند‌ دختر و پسر در طول ده‌ ساله. داستان با بهزاد پسر متمولی که تازگی از فرانسه اومده و سودای نقاش شدن رو در سر داره شروع می‌شه. در این میان ما با دختری عجیب و استثنایی به نام آسیه آشنا می‌شیم، کولی‌زاده‌ای وحشی و یک زن اثیری کامل. برای کامل شدن این مثلث نسترن وارد شب‌های تهران می‌شه. اون دختری عادی ولی سرزنده و شادابه. شخصیت نسترن هیچ‌کدوم از پیچیدگی‌های آسیه رو نداره.. در کنار این شخصیت‌های اصلی تعداد زیادی شخصیت فرعی داریم. از فرزین برادر نسترن گرفته تا خانم نجم مادربزرگ بهزاد و ... و حالا مشکل من با این کتاب: به صورت عجیبی تمام دختران این کتاب زیباترین موجودات روی کره زمین بودند و نویسنده در هر قسمت از کتاب که یکی از دختران وارد صفحه می‌شد، روی این موضوع تاکید چندین باره می‌کرد. به غیر از نقدهای شخصی به این جریان، اتفاق عجیبی برای من افتاد. توی ذهن من یک تصویر کامل از ظاهر کاراکترهای زن شکل گرفته بود اما حتی یک ویژگی اخلاقی یا رفتاری‌شون مشخص نبود. در نهایت انگار من موفق نشدم این افراد رو درست بشناسم. تصویرسازی‌ها و توصیف‌های شب‌های تهران خیلی جالب بود اما به مرور بسیار ملال آور شد! جزئیاتی که دائما تکرار می‌شدند و نقشی در روند داستان نداشتند. کتاب هیچ گره‌ای نداره! اما اگه خوندن زندگی روزمره‌ی دختران و پسران ثروتمند و روشن‌فکر دوران قبل انقلاب براتون جالب باشه خیلی خیلی خیلی زیاد شب‌های تهران رو پیشنهاد می‌کنم. و اما به نظر می‌رسید بیشتر شخصیت‌ها و گفت‌گوها وسیله‌ای برای غزاله علیزاده بودند که نقدش رو به این محیط‌ها نشون بده.
        

4

ثنا

5 روز پیش

نه آدمی
          اون موقع که تازه وارد دانشگاه شده بودم از کسایی که لیسانسشون زبان ژاپنی بو‌د زیاد در مورد نویسنده‌های ژاپن می‌پرسیدم. اسم‌های مشترک زیاد بود اما لحن «آخ آخ دازای اوسامو» چیزی بود که باعث شد یه سالی صبر کنم تا این ترجمه مستقیم از ژاپنی رو گیر بیارم:) دازای برای من خیلی عجیبه! عموما آدمی نیستم که به زندگی شخصی نویسنده‌ها گیر بدم اما یک نویسنده با سابقه شش بار خودکشی* در طول زندگی چهل‌سالش واقعا نیاز به کمی گیر دادن داره:) «اوسامو دازای با قلم تلخش شناخته می‌شود.» داستان این کتاب یک زندگی‌نامه تلخ و نسبتا کوتاهه. داستان پسری که در تمام زندگیش نقاب به صورت داره و یه جورایی انگار زندگیش فاصله بین چاله‌‌هایی که سعی می‌کنه ازشون بیرون بیاد. دلقک غمگین، نقاش، عشق، خودکشی، اعتیاد و در نهایت زوال بشری. می‌تونم بگم عنوان این کتاب کامل‌ترین توصیف داستانه؛ زوال یک فرد. حسی که موقع خوندن این کتاب داشتم رو با «حباب شیشه» و «سفر به انتهای شب» هم تجربه کرده بودم. شاید به خاطر نزدیکی زندگی راوی و شخصیت اصلی داستان و شاید هم به خاطر تجربه‌های عمیق و گاها نزدیک «انسان‌های واقعی» با شخصیت‌های این داستان‌ها باشه. آدمی نیستم که برام میزان محبوبیت و فروش کتاب مهم باشه اما این که یک کتاب با این مضمون و این نویسنده، دومین کتاب پرفروش یک کشور باشه خیلی جالبه! راستی باید بگم که تو این کتاب دازای از رباعیات خیام هم استفاده کرده که مترجم توضیح خوبی در این مورد توی مقدمه داده. اگه عموما مقدمه رو به عنوان برگه‌های الکی که ناشر برای بیشتر شدن حجم‌ کتاب اون اول گذاشته می‌شناسید، در مورد این کتاب اینجوری عمل نکنید و بخونیدش:))) * سه خودکشی از شش خودکشی دازای شینجو یا خودکشی دو نفره عاشق و معشوق هستش. اول؛ خود کتاب، دوم؛ وضعیت زندگی در اوایل یک آبان به همراه لورکا و بانو ماریا فارانتوری، سوم؛ یک کاسه انار بی‌هدف، چهارم؛ امید بقا این روزها، پنجم؛ براتون می‌خونم، ششم؛ کیف، آخر؛ مانگایی از این کتاب. شما با سوزاندن نامه‌های عاشقانتون چه چیزی رو می‌تونید گرم کنید؟ من؟ پس فکر کردید آب این امریکانوها چجوری گرم می‌شه هر روز؟
        

6

ثنا

5 روز پیش

سفر به انتهای شب
          ‌ سفرم به انتهای شب تموم شد و جز معدود سفرهاییه که از برگشتن به خونه ناراحتم. تو این کتاب غرق شده بودم، تو روزهایی که کتاب خوندن حکم فرار رو داشت، نه لذت. با فردینان از جبهه‌های جنگ گریختیم، رفتیم آفریقا، بعد سرزمین آرزوها و نهایتا در کنار سن همدیگه رو به آغوش کشیدیم. خداحافظ فردینان! یه لیست کتابی دارم که تعدادشون به انگشت‌های یک دست می‌رسه، کتاب‌هایی که برای من تجسمی بشری داشتند. من با هولدن* از پنسی اخراج شدم، با استر* لباس‌های توی چمدونم رو از پنجره هتلی در نیویورک به بیرون ریختم، با لنی* روی ارتفاعات آلپ اسکی کردم اما فردینان مدت طولانی‌تری همراهم بود. این کتاب درمورد پسری به نام فردینانه که به صورت اتفاقی وارد جبهه‌های جنگ می‌شه اما خیلی زود با روش‌های مخصوص خودش از مهلکه نجات پیدا می‌کنه. و اینجا تازه شروع زندگی پر پیچ و خم فردینانه. راستش در طول خوندن این کتاب نه افسرده شدم نه ناراحت بودم اما سلین واقعیت‌های کثیف این زندگی پوچ رو برای خواننده عریان می‌کنه. به هر جمله‌ای که می‌رسیدم با سر تاییدش می‌کردم و شاید یک لبخند ناامید کننده:) خوشبختانه بعد از تموم شدن این کتاب مراسم وداع ناراحت‌کننده‌ای وجود نداشت. چون فردینان ادامه داره و خیلی زود سراغ کتاب‌های بعدی سلین می‌رم. در مورد ترتیب خوندن کتاب‌های سلین دو روش وجود داره. اولی خوندن بر اساس تاریخ نوشته شدن و دومی بر اساس سن شخصیت اصلی داستان یعنی فردینانه. که خب من بعد از مشورت و شنیدن بچه‌ها تصمیم گرفتم برم سراغ روش اول و با سفر به انتهای شب این مسیر رو شروع کنم. خوندن این کتاب رو به همه توصیه می‌کنم؟ قطعا نه! چیزی که تو این مدت من رو می‌ترسوند این بود که جواب هر دایرکت «این از کدوم کتابه؟» رو بدم، و اون شخص به هوای جملات زیبا بره سراغ فردینان. بعد احتمالا با کپشنی مواجه می‌شدم که «این یکی از مزخرف‌ترین کتاب‌های دنیاست». اما خوندن این کتاب رو به کسایی که به نظرشون تا حد خوبی در کتاب خوندن پیش رفتن و کسایی که سه تا کتابی که بهشون اشاره کردم رو دوست داشتن، پیشنهاد می‌کنم.
        

2

ثنا

5 روز پیش

آن قدر سرد که برف ببارد
          برای من گالری‌ها و موزه‌ها از زمان و مکان جدا هستند. ممکنه یه گالری تو خیابون سمیه باشه، یه موزه تو پارک لاله یا حتی موزه ملی تو سی بی دی ملبورن. برای من همه این‌ها به هم وصل هستند. مثل یه تلپورت می‌شه ازشون استفاده کرد. روزهایی که تو ملبورن با دل‌تنگی از خواب بیدار می‌شدم خیلی ناخواسته کتاب‌ام رو تو دم دست‌‌ترین توت بگ می‌نداختم و قهوه به دست می‌رفتم سمت مرکز شهر، گالری ملی. خب برم سراغ کتاب، دختری به همراه مادرش به توکیو سفر می‌کنه. به نظر می‌آد اون بعد از صحبت درباره مسئله مهمی با شریک زندگی‌اش تصمیم به این سفر و دوره کردن گرفته. همراهی این مادر ممکنه کمی عجیب باشه اون بیشتر حالت یک ابژه رو داره. شاید تسهیل کننده مسیر دختر در مرور خاطراتش! با هر قدمی که تو گالری و موزه‌های توکیو می‌ذاره خاطراتش و لحظاتش رو دوباره دوره می‌کنه. روزهای نوجوانی و جوانی. روزهای تنهایی تو خونه‌ای که استادش به اون سپرده بود، خونه‌ای وسط یک باغ با کتاب‌خونه‌های بزرگ در سراسر خونه. بعد از ظهرهایی که خسته از استخر بر می‌گشت و مرتب کردن میزهای بزرگ تو رستوران محل کارش. این کتاب به نظر من بیشتر از هر چیزی در مورد یک مکث بود. ورق زدن خاطرات، مسیری برای آشنایی دوباره با مادر و نگاه به خود از درون! کتاب خیلی کوتاهه با این وجود احتمالا شما هم مثل من تلاش می‌کنید خیلی آهسته بخونیدش تا بیشتر از نشستن زیر بارون‌های توکیو لذت ببرید. اگه نیاز به یک تنفس داری یک ورق زدن و حس کردن چیزی که تو کودکی فقط یک بار حس کردی، یک بوی آشنا، لمس یک پر یا نور اریب یک ظهر زمستونی، برگردی به نظرم این کتاب کمکت می‌کنه. تو این پست عکس‌هایی از گالری ملی ویکتوریا رو می‌بینی.
        

2

ثنا

5 روز پیش

نقطه ضعف
          ‌ آخرین کتابی که نتونستی بذاریش زمین چی بوده؟‌ کتابی که این هفته خوندم واقعا کتاب #دست_چسبی بود. عین یه فیلم اکشن با سرعت بالا، از همون‌هایی که آدم رو میخکوب می‌کنن و با هر شلیک گلوله اینور شیشه تلویزیون تو هم جاخالی می‌دی! داستان کتاب درباره مردی (بدون نام) که یک روز تو کافه «ورزشکاران» توسط ماموران سازمان «ویژه» دستگیر می‌شه. فصل‌های داستان مثل دوربین تارانتینو سریع و با شتاب بین کاراکترها عوض می‌شد و میکروفون راوی بین شخصیت‌های داستان رد و بدل می‌شد. کتاب #نقطه_ی_ضعف سه شخصیت اصلی داشت و خیلی هم خوش ‌خوان بود. شخصیت پردازی خیلی ساده بود و حتی ممکنه بعد از این که کلی از کتاب لذت بردی یهو حس کنی که «اااا من اصلا هیچ چیزی در مورد شخصیت‌ها نفهمیدم که، حتی اسمشون!». این یعنی هنر این نویسنده! بدون این که درباره شخصیت‌ها اطلاعاتی به شما بده تونسته یه تصویر ازشون براتون ترسیم کنه. راستش تنها چیزی که دوست نداشتم پایان‌بندی کتاب بود. جایی که آدم‌ها با ایدئولوژی متفاوت کنار هم قرار می‌گیرن و به این نتیجه می‌رسن که وجدان و انسانیت از ایدئولوژی مهم‌تره! اینا یکم برای من کلیشه‌ای و شعاری بود. درسته که کتاب سفر جالبی رو (در دو معنی) ترسیم کرد اما پایان خیلی برام جالب نبود.
        

2

ثنا

5 روز پیش

اردوی زمستانی
          مطمئنم اگه یه روز کسی تو کتاب‌فروشی ازم بپرسه چی بخرم به نظرت، #اردو_زمستانی رو میدم بهش! شما هم می‌تونید تصور کنید با هم تو یه کتاب‌فروشی هستیم و ازم این سوال رو می‌پرسید:) داستان کتاب فوق العاده جذاب بود! از اون داستان‌هایی که باید جلوی خودت رو بگیری که کلش رو تو یه روز نخونی. و تو پرانتز بگم اگه مدتیه خوندن کتاب برات سخت شده این کتاب هم به خاطر جذابیت داستان، فصل‌های کوتاه کوتاه و حجم کمش برات مناسبه. داستان کتاب در مورد پسری به اسم نیکلا ست که به یه اردوی زمستونی با مدرسه‌اش می‌ره. مصیبت‌های اون با جا گذاشتن ساک وسایلش و بعد ترس از خیس کردن جای خوابش شروع می‌شه… آماده باشید که قراره تو ذهن یک پسر بچه ده ساله نگران بشینید و دنیای انسان‌های بی‌رحم رو از لنز چشماش تماشا کنید. داستانی که با خیال پردازی و ترس‌های نیکلا شروع می‌شه و با واقعیتی باور نکردنی تموم می‌شه. داستان کتاب واقعیه و حواستون باشه که قبل از کتاب خصم از همین نویسنده بخونیدش. راستی تمام مدتی که سعی می‌کردم بچه‌های شر، مربی خوشتیپ، پدری عجیب، مون‌بوت‌های کوچولو و کاپشن اسکی بنفش رو تصور کنم چهره‌ی نیکلا تو ذهن من همون نیکلای داستان‌های «نیکولا کوچولو» بود:)
        

2

ثنا

5 روز پیش

شرم
          تا حالا شده صبح‌ات رو با گشتن توی صفحه‌ی اینستاگرامش شروع کنی؟ کل روز منتظر باشی دور عکس گردش روشن بشه و به تو بگه کجاست؟ برای صبحونه اوت میلش رو با چه میوه‌ای درست کرده یا امروز چه کپسول قهوه‌ای رو تو دستگاه آجری رنگ لیمیتد ادیشنش گذاشته؟ برات پیش اومده به زور روی گلدون آبی و کرم وینتج روی میز چوبی توی بک گراند عکسش زوم کنی و بعد تلاش کنی یه دونه مثلش رو پیدا کنی؟ اگه برات پیش اومده، احتمالا لحظاتی رو هم تجربه‌ کردی که خودت مچ خودت رو وسط گشتن توی زندگیش، لذت بردن از زندگی‌ای که مال تو نیست، گرفتی و بعد «شرم»! داستان کتاب درباره‌‌ی زنی خونه دار و مادر دو بچه‌ست. آلما در منطقه‌ای روستایی زندگی می‌کنه، اون هر روز کارهای زیاد و سختی انجام می‌ده از وظایف روزانه یک مادر گرفته تا نگهداری از گوسفند و مرغ. اما آلما همیشه دوست داشته یه خالق باشه! یه نویسنده! یه نقاش! ترس از نتونستن و نبودن همیشه اون رو عقب زده. یه روز در جستجوی سوژه‌ای برای نوشتن یا شاید پیدا کردن یه زندگی دوگانه، به اینستاگرام سلست بر می‌خوره. مادری مجرد، سفالگری هنرمند، خوش لباس، دایره اجتماعی جذاب، خانه‌ای متفاوت و ساکن در نیویورک… داستان کتاب برای من خیلییی جالب بود! شاید دلیلش این باشه که بلاخره داستانی رو خوندم که به بحران‌ها و مسائل اجتماعی، دورانی که خودم در اون زندگی می‌کنم پرداخته. دوران صفحه‌های سیاه و زندگی‌های چندگانه. شاید انقدر پرداختن به این مسئله برای من جالب بود که می‌تونم خیلی از ضعف‌های کتاب چشم پوشی کنم. خوندن کتاب رو پیشنهاد می‌کنم.
        

3

ثنا

5 روز پیش

ابله
          از آخرین شبی که تا صبح با کتابی بیدار موندی چقدر گذشته؟ من راهنمایی بودم، با چراغ قوه زیر لحاف خزیده بودم و غرق در داستان. وقتی به خودم اومدم که جین ایر خونه رو رها کرده بود و صدای پرنده‌های دم صبح می‌اومد. سرم رو از زیر لحاف بیرون کشیدم و صبح شده بود. صبح سرد و تاریک زمستون. خب این کتاب من رو برد به اون روزها. نه به خاطر داستان به خاطر جوری که به دستم چسبیده بود. داستان کتاب برام خیلی آشنا بود، من نه ترک تبارم، نه در امریکا زندگی کردم و نه دانشجوی هاروارد بودم. اما پا به پای «سلین» پیش می‌رفتم! «ابله» من رو برد به دوران نوجوانی، روزهای غرق شدن در دنیای کتاب، روزهایی که شخصیت‌ها رو می‌دیدم. با «جودی» دنیا رو از شر زباله نجات می‌دا‌دم و با «نیکولا» سعی می‌کردم «مگس سرکه» رو بپیچونم. خب، داستان در مورد دختری نونزده ساله، دانشجوی سال اول هاروارد به نام سلینه. اون یه جورایی مثل همه ما و البته مثل پرنس مشکین معروف (شخصیت رمان ابله داستایوفسکی) گم شده! راه زندگی رو پیدا نمی‌کنه. احساساتش آشفته شدن. احتمالا خوندن این کتاب برای بیشتر شما، مثل من، شبیه دوره کردن اتفاق‌های‌ زندگیتونه. گاهی حتی صورتتون سرخ می‌شه، به یه نقطه خیره می‌شید و چیزهای عجیبی یادتون میاد. اکه مدتیه دنبال میانبری به نوجوانی و ابتدای جوانی می‌زنید به نظرم سراغ این کتاب حتما برید.
        

3

ثنا

5 روز پیش

طبیعت بیجان با صدف ها و لیمو
          ‌ از وقتی یادم می‌آد و از وقتی اینستاگرام امکان «سیو» کردن عکس‌ها رو گذاشته، همیشه یه فولدر مشخص اون گوشه دارم. این فولدر پر شده از عکس‌هایی که وقتی خلاقیتم ته می‌کشه و دنبال یه ماجرای تازه برای نوشتن/ خوندن/ انجام دادن هستم، سراغش می‌رم! تصاویر متعلق به کاربرهای مختلفه و شاید تنها نقطه اتصال اون‌ها، مشخص نبودن هیچ چهره‌ای در قاب‌هاشونه! لیوان‌های قهوه‌ی نصف و نیمه، یه گلدون شمعدونی، پوست یک موز، یک اتاق در نور ضعیف نیمه زمستان، جوراب راه راه، شمع نیمه سوخته و حتی شاید کتابی پهن شده روی تخت؛ یک طبیعت بی‌جان! قبل از خوندن #طبیعت_بیجان_با_صدفها_و_لیمو فکر می‌کردم که فقط من از دل این اشیای بی‌جان که شاید سال‌ها پیش با هدفی که نمی‌دونم، توسط کسی که دیگه مهم نیست، کنار هم چیده شدن، حس عجیبی می‌گیرم. انگار می‌تونم اون لیوان کاغذی قهوه رو هر وقت خواستم بو کنم و به قول نویسنده «به آن حال و هوای از دست رفته برگردم.» از خوندن این کتاب خیلی لذت بردم، تک تک جمله‌ها رو درک می‌کردم و از این که کسی همراه من حس می‌کنه و می‌تونه اون رو در قالب کلمات بچینه لذت می‌بردم.
        

5

ثنا

5 روز پیش

تصویر دوریان گری
          ‌ بلاخره رفتم سراغ یکی از کلاسیک‌ترین کتاب‌های لیست «کتاب‌هایی که قبل مرگ باید بخونم»، و چه زمان خوبی هم بود. کتاب خوندن درست مثل ملاقات یک انسانه! فقط «درست» بودن اون آدم / کتاب مهم نیست، باید در زمان درست و بازه درستی از زندگیمون هم باهاش ملاقات کنیم. همیشه خوشحالم که «جودی» و «نیکولا» رو تو دوران دبستان دیدم، وقتی پیچیدگی رابطه‌ها و حس و علاقه برام گنگ بود همراه «جین ایر» شدم و وقتی درگیر شناخت خودم بودم با «حباب شیشه» لبه پشت بامی در نیویورک نشستم. کتاب‌هایی تو ملبورن جا موند که به ملبورن تعلق داشت… و حالا #تصویر_دوریان_گری یکی از عجیب‌ترین کتاب‌هایی که خوندم، حتی الان که ازش می‌نویسم حس می‌کنم شاید بیشتر «دیدم» تا «بخونم». داستانی که شاید تعریف کردنش در یک جمله تموم بشه، کتابی بود که ورق به ورق من رو میخکوب می‌کرد، شخصیت‌ها، مکالمه‌ها، خانه‌ها، نور و تاریکی. داستان کتاب ساده‌ست و شاید بعد از شنیدنش یاد فیلم‌های زیادی بیوفت مثلا یاد سکانسی که بالرین تیکه‌ای از آینه رو درون بدنش پیدا می‌کنه.. داستان پسری بسیار زیبا به نام دوریان گری که نقاشی تصویری از اون می‌کشه. دوریان به راز جوانی و جاودانه بودن پی می‌بره. راستش اصلا به نظرم مسخره‌ست که بگم کتاب رو پیشنهاد می‌کنم:) اما باید بگم اگه به نظرت هنوز زمان درست‌ نرسیده، به ملاقات دوریان نرو. «بسان نگاره‌ی اندوه / تو را چهره‌ای هست و قلبی نه.
        

4

ثنا

7 روز پیش

سابرینا و کورینا
          رنج، قوی‌ترین تجربه‌ای که انسان‌ها رو به هم نزدیک می‌کنه. مثل یک زبان مشترک. خوندن تجربه رنج اقلیت‌ها یا حتی دیدن فیلم و مستند درباره‌شون همیشه برام حس عجیبی داشته. انگار در یک لحظه کوتاه عمیقا بهشون نزدیک می‌شم؛ سیاه پوست بودن در ترسناک‌ترین دوران تاریخ، سرخپوست بودن در دوران نسل کشی، زن بودن در حکومت داعش و زن بودن. 
قراره با این کتاب هم قصه رنج زنانه‌ای رو بخونیم. اما این بار جایی در آمریکا، کلرادو، ایالتی که اسپانیایی تبارهای زیادی رو تو خودش جای داده. داستان زنان پیر و جوانی که به دنبال راهی برای نجات خودشون می‌گردند، راهی برای زندگی بهتر. موقع خوندن کتاب سعی کردم نگاه قضاوتگری نداشته باشم (درست مثل خود کتاب) و مقایسه‌ای بین شرایط اطرافم و دنیای کتاب تو ذهنم شکل نگیره. دائم به خودم گوش‌زد می‌کردم که این اتفاق‌های تو دنیای بزرگ، براق، وسیع و کافی «آمریکا» میوفته. به شما هم توصیه می‌کنم با عینک ستار‌ه‌ای آمریکایی، این کتاب رو ورق بزنید و اون رو تو جغرافیای خودش درک کنید. هر چند بعضی از رخدادها برای من خاورمیانه نشین هم تکان دهنده بودند. 
کتاب #سابرینا_و_کورینا مجموعه داستان کوتاهی از رنج زنان اسپانیایی تبار آمریکاست. داستانی‌هایی چفت و بست دار و به اندازه. عموم داستان‌ها در یک محله می‌گذره و چقدر رنج می‌تونه متنوع باشه. 
خوندن کتاب رو پیشنهاد می‌کنم. ترجمه روان بود و داستان‌ها خوندنی. 
«دو تا چیز داری که مشتاقانه منتظرشون باشی. یه روزی دیگه دماغت درد نمی‌کنه. و یه روزی اون مرد می‌میره.»
        

27