معرفی کتاب لاشه لطیف اثر آگوستینا باستریکا مترجم سحر قدیمی

لاشه لطیف

لاشه لطیف

4.1
132 نفر |
66 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

17

خوانده‌ام

226

خواهم خواند

201

شابک
9786220110385
تعداد صفحات
220
تاریخ انتشار
1402/10/22

توضیحات

        لاشه ‌ي لطيف، نوشته ي آگوستينا باستريکا، روايت جهاني در آينده است که در آن گوشت حيوانات به ويروسي مرگبار آلوده شده است و مصرفش براي انسان زبان بار. از اين رو حکومت حيوانات را معدوم و باغ وحش ها را خالي و مصرف گوشت حيواني را ممنوع کرده است. ظاهراً در چنين جهاني خوردن گوشت بايد به حسرت و آرزو تبديل شود، اما چنين نيست، چون بشر راه حلي يافته که در ابتدا پنهان بود، اما رفته رفته مورد تأييد همگان قرار گرفت و قانوني شد و سازوکاري دقيق پيدا کرد. در لاشه ي لطيف با مارکوس همراه مي‌شويم؛ مردي که براي فرزندش سوگواري مي‌کند، به پدرش عشق مي‌ورزد و از خواهر متکبر، شوهر ثروتمند و فرزندان عجيب و غريب شان بيزار است. مارکوس همچون يک راهنما ما را در سفري به گوشه و کنار اين جهان ترسناک همراهي و جزئيات زندگي در آن را برايمان آشکار مي‌کند.
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

15 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به لاشه لطیف

نمایش همه

پست‌های مرتبط به لاشه لطیف

یادداشت‌ها

          کتابی به شدت تلخ، جذاب و قابل تامل
کتابی که جذابیتش در تلخیِ فهمیدن و تفکر کردن است!

《بشر منبع شر در این جهان است. ما ویروس خودمان هستیم.》

 داستان درمورد آینده‌ای است که گوشت حیوانات، آلوده به ویروسی کشنده شده‌ و پس از مدتی دولت برای حل این بحران، خوردن گوشت انسان را قانونی و مجاز اعلام می‌کند. قوانین و مقرراتی وضع می‌کنند و مردم‌هم اصطلاحات و کلماتی را برای سرپوش گذاشتن بر روی این جنایت به کار می‌برند تا واقعیت و عذاب‌وجدانِ حاصل از خوردنِ گوشتِ هم‌نوعانشان را در زیر کلمات پنهان و حتی فراموش کنند.

 در ادامه‌ی داستان، خویِ حیوانیِ آدم‌ها، این استعدادِ قدرتمندِ بشر در شر، عادی‌ترین و مدرن‌ترین شکل را به خودش می‌گیرد. انسان‌هایی که سلاخی می‌شوند گوشت نامیده می‌شوند، گوشت و فقط همین!. با گذر زمان برای اکثر مردم افول انسانیت و طلوع حیوانیت همچون منظره‌ای زیبا و حتی آرمانی جلوه‌گر می‌شود. هرچند در جامعه نیز تعداد کمی هستند که می‌فهمند این طلوع نیست، بلکه غروبِ زشت و ترسناکِ انسانیت و پایان بشریت است. اما بهای فهمیدن این موضوع برای آنها که می‌فهمند، جنون، خودکشی، سکوت، فراموشی و یا مجازات و مرگ است.

این کتاب ثابت می‌کند که چقدر انسانیت می‌تواند در برابر مادیات و منافع شخصیِ بشر،  سست و شکننده باشد و بشر علاوه بر قابلیت اشرف مخلوقات شدن، قابلیت خوارترین و پَست‌ترین مخلوقات شدن را نیز دارد.

پایان کتاب بسیار غم‌انگیز بود، طوری که درد را با تمام وجود حس می‌کنید(اگر انسان باشید.) انگار که آخرِ کتاب به خواننده خیانت شده است و انگار که قلب خواننده شکسته شده، نه شخصیتی در داستان! وقتی کتاب تمام شد با خودم گفتم "چرا اینجوری شد؟ چرا اینقدر عجیب تموم شد؟" بعد که با خودم فکر کردم به یک نکته مهم پِی بردم، انگار نویسنده‌ می‌خواست به خواننده بفهماند که: درد و فقدان آدم‌ها گاهی با نقاب انسانیت ظاهر می‌شود، کافی‌ست فقدان برطرف شود تا نقاب انسانیت کنار برود و حیوانی زشت ظهور کند!

《در این جامعه‌ی ترسناک چه‌قدر می‌توانید خودتان باشید؟ چه‌قدر می‌توانید مقاومت کنید و ناامیدی را پس بزنید؟ و مهم‌تر آن که کسانی که ظاهرا در دسته‌ی "نیک‌"ها قرار می‌گیرند واقعا با کسانی که خود محکوم می‌کنند تفاوتی دارند؟》
        

38

          📚 از متن کتاب:
«مغزش هشدار می‌دهد کلماتی وجود دارند که روی جهان سرپوش می‌گذراند. کلماتی وجود دارند که مناسب و تمیزند. قانونی‌اند.»

اگر بخواهم «لاشه‌ی لطیف» را در دو کلمه توصیف کنم، بدون‌شک آن دو کلمه «منزجرکننده» و «زیبا» هستند! چیزی شبیه به سینمای «لانتیموس» یا «فون‌تریه». این اثر را نویسنده‌ی آرژانتینی «آگوستینا باستریکا» نوشته است. رمان، روایت‌گر قصه‌ای آخرالزمانی، دلهره‌آور و تکان‌دهنده است و با به چالش کشیدن ارزش‌ها و چالش‌های اخلاقی انسان، خواننده را به تفکر درباره‌ی جامعه، مصرف‌گرایی و مرزهای اخلاقی دعوت می‌کند. حکما کتاب برای من در آن دسته‌ای قرار می‌گیرد که همواره در ذهنم باقی می‌ماند و گه‌گاه به موضوعاتی که در کتاب مطرح شده، فکر خواهم کرد.

جهانی که «باستریکا» خلق می‌کند، پادآرمان‌شهری است نزدیک به واقعیت؛ بیماری‌ای مرگ‌بار مصرف گوشت حیوانات را  غیرممکن کرده است. انسان‌های متمدن و متشخص(!) در پاسخی هوشمندانه(!) به این بحران، اقدام به پرورش انسان برای مصرف کرده‌اند. در چنین دنیای وحشت‌آوری، «مارکوس» که شخصیت اصلی داستان است در یکی از مشاغل مربوط به این حوزه‌ی جدید (اما طبیعی! مثل آن‌چه که در رابطه با حیوانات هم‌اکنون اتفاق می‌افتد!!!) مشغول به کار است. او در کشتارگاه انسان‌ها کار می‌کند. «مارکوس» که معتقد است: «آدم می‌تواند تقریبا به هر کاری عادت کند جز مرگ فرزند.» پس از مرگ فرزندش با احساسات متناقضی مواجه می‌شود و به یک‌معنا میان انزجار از شغل خود و تلاش برای بقا گرفتار می‌شود. اما نقطه‌ی اوج داستان آن‌جایی است که «مارکوس» یک «رأس خانگی» هدیه می‌گیرد و دوستش به او پیشنهاد می‌دهد که: «چند روز نگهش دار بعد برای خودمون کباب‌ش می‌کنیم.» 

📚 از متن کتاب:
«به هر حال، از زمان آغاز جهان ما در حال خوردن همدیگه بودیم. اگه این کارهای نمادین مثل شکار نبود، تا خرخره همدیگه رو خورده بودیم.»

«جاستین جردن» در یادداشتی که برای روزنامه‌ی گاردین در رابطه با «لاشه‌ی لطیف» نوشته است، به درستی پرده از بی‌کفایتی زبان در برابر شر برداشته است. در بخشی از این مقاله آمده است:
«این رمان شاید روایتی از بی‌کفایتی زبان در برابر شر باشد، اما ضمنا چشم‌اندازی غم انگیز از سکوتی ارائه می‌دهد که در انتظار انسان تنهامانده در جهان پس از انقراض گونه‌های دیگر است.»
در دنیای «لاشه‌ی لطیف» انسان‌ها به سرعت به چنین نتیجه‌ای رسیده‌اند که: «در نهایت گوشت، گوشت است. مهم نیست از کجا می‌آید.» و در عین‌حال همین انسان‌ها زمانی که صحبت از «برده‌داری» در گذشته می‌شود یک‌صدا و وحشت‌زده «برده‌داری» را عملی بسیار وحشیانه می‌شمارند!

شاید خواندن جملات بالا، شما را به این فکر بیاندازد که آخر مگر می‌شود؟ چطور می‌شود در چنین پارادوکسی زندگی کرد؟ اما آیا من و شما و دیگران، هم‌اکنون در چنین پارادوکسی زندگی نمی‌کنیم؟ آیا همین الآن ما چشم‌مان را به روی واقعیت نبسته‌ایم؟ همین الآن که من بعد از نگارش این‌جمله‌ها، اتاق کارم را ترک خواهم کرد و پای میز غذاخوری خواهم نشست که از گوشت حیوانات بیچاره‌ای که طعم‌دار شده و پخته شده‌اند، رنگین است... مسئله این است که آن ویروس کذایی که گاوها و مرغ‌ها و گوسفندها را از بین ببرد، هنوز از راه نرسیده است و من هم در پس ذهنم چنین فکر می‌کنم که اساسا گوسفندها و مرغ‌ها برای همین در جهان هستند که ما، این اشرف مخلوقات! بخوریم‌شان دیگر.

📚 از متن کتاب:
«کلمات حفره‌ای خالی‌اند، حفره‌ای که هر صدا، هر ذره، هر نفسی را به درون خود می‌کشد.»

لحن داستان سرد و مستقیم و گاهی حتی بی‌رحمانه است؛ در تناسبی بی‌نقص با دنیای بی‌احساس رمان. «باستریکا» عمدا با زبانی عریان و شفاف، سعی کرده است خواننده‌اش را با واقعیت تلخ جهان خیالی رمان (و جهان حقیقی خود) مواجه سازد. «لاشه‌ی لطیف» رمان آسانی نیست. خشونت و توصیف‌های تکان‌دهنده‌اش ممکن است برای برخی آزاردهنده باشد، اما همین عناصر هستند که خواننده را با عمق سئوالات اخلاقی و فلسفی داستان روبرو می‌کند. به باور من، این رمان بیشتر از آن‌که به دنبال سرگرم کردن باشد، قصد دارد که خواننده‌ش را به اندیشیدن در رابطه با حقایق ناخوشایند درباره‌ی انسان وادار کند.

به آن‌چه که تاکنون گفته شد، یک پایان فوق‌العاده و عالی را اضافه کنید و با چشمان باز سراغ کتاب بروید!
        

4

sheida

sheida

7 روز پیش

          لاشه لطیف دنیایی کابوس‌وار رو تصویر می‌کنه که در اون گوشت حیوانی به‌دلیل بیماری جهانی غیرقابل استفاده شده، و حالا انسان‌ها با مجوز رسمی، انسانِ دیگه‌ای رو پرورش می‌دن و می‌خورند.
اگه بخوای، این‌بار یه معرفی درست و دقیق (و همچنان خاص) برات می‌نویسم:
و اما لاشه لطیف (Tender is the Flesh)، رمانی‌ست که مرزهای «انسان بودن» را با قساوتی شاعرانه می‌بلعد. آگوستینا باستریکا جهانی خلق می‌کند که در آن انسان نه تنها ابزار، که خوراک است؛ و اخلاق، کالایی لوکس و بلااستفاده.
در این دنیای پساپاندمی، گوشت حیوانی دیگر در دسترس نیست. راه‌حل؟ پرورش انسان‌ها برای مصرف. قفس‌ها جای مزارع را گرفته‌اند و «قصاب» دیگر فقط یک شغل نیست؛ نقشی است در مراسم تدفینِ انسانیت.
قهرمان داستان، مردی‌ست درگیر با گذشته‌اش، با مرگ همسرش، و با سیستم جدیدی که هر روز بیش از پیش روحش را پوست می‌کند. ولی وقتی زنی به‌دستش می‌رسد—نه یک زن عادی، بلکه یکی از همان انسان‌های پرورشی—جهنم واقعی آغاز می‌شود.
باستریکا، نه تنها ما را با خشونت تغذیه و نگاه به بدن انسانی روبه‌رو می‌کند، بلکه ما را وامی‌دارد که از خود بپرسیم: اگر قرار باشد زنده بمانیم، تا کجا حاضریم انسان بمانیم؟
        

0

یگانه

یگانه

1403/7/16

        واقعا نمی‌دونم چی بگم... گاهی بعضی کتاب‌ها طوری تموم می‌شن که آدمو توی یه شوک مطلق می‌ذارن—و این دقیقاً یکی از اون‌هاست.
شروعش فوق‌العاده بود، پایانش محشر! پر از پلات توییست‌های ظریف و غیرمنتظره. صادقانه بگم، اصلا انتظار چنین پایان خفنی رو نداشتم. یا من دچار اختلالم یا نویسنده، چون واقعا نباید از همچین ژانری خوشم بیاد—ولی به طرز عجیبی خوشم اومد!
مارکوس؟ باورم نمی‌شه چقدر نقش دوگانه داشت. نویسنده طوری عشقش به یاسمین رو به تصویر کشیده بود که آدم فکر می‌کرد حاضرِ جونش رو هم براش بده، ولی در نهایت مشخص شد که تمام اون احساسات فقط یه بازی بوده...
نقش همسرش هم برخلاف انتظار، در آخر داستان به طرز چشم‌گیری پررنگ شد و مسیر قصه رو تغییر داد.
روند داستان در فصل‌های پایانی یک‌دفعه خیلی سریع شد، اما این تندی ضربه‌ای به تاثیرگذاری کلی نزده بود.
قسمت آخر واقعا تأثیرگذار بود؛ دلم برای یاسمین بیچاره سوخت. و بیشتر از اون، برای واقعیتی که پشت این داستان بود—اینکه چنین آدم‌هایی واقعا وجود دارن. البته "آدم" واژه‌ی درستش نیست... بهتره بگم حیوان، یا شایدم رأس!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

21

anita :)

anita :)

1403/8/22

        بیشتر درباره ی روزمرگی آدم ها در اون فضای کتاب بود و اتفاق خاصی می شد گفت که نداشت.
و بنظرم صرفا فقط جالب بود چون کل نابودی باور خواننده در  پنج صفحه ی پایانی کتاب اتفاق می افتد اما به جرات می تونم بگم که از تعریف هایی که ازش شنیدم واقعا بهتر نبود !
     و میشه به این هم اشاره کرد که فضای داخلی کتاب کاملا سرد و بی روحه به طوری که به جرات یک جاهایی فقط باید کتاب رو می بستم و نفس می کشیدم تا هضمش کنم!
و اینکه اگر از اون دسته از آدم هایی هستید که از روند کند  کتاب ها بدتون میاد می تونم بهتون بگم که این کتاب الویت دوم شماست بنظرم!
از این جا به بعد کل داستان اسپویل میشه ❌

و میتونم بگم که واقعا توقعم این بود که با یاسمین بهتر برخورد کنه! و حقیقتا شوک زیادی بهم وارد شد:))
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

Elias

Elias

1403/7/5

          کتاب: #لاشه‌ی_لطیف 
نویسنده: آگوستینا باستریکا
مترجم: سحر قدیمی
سال انتشار: ۲۰۱۷
تعداد صفحات: ۲۱۵
ژانر: پادآرمانشهری
خلاصه داستان: گوشت حیوانات مسموم شده، انسان‌ها نمیتوانن گوشت حیوانات رو بخورن، دولت راه چاره پیدا می‌کنه پرورش انسان برای قربانی کردن و جایگزین کردن گوشت حیوانات. 
مارکوس یکی از کسانی که داخل شرکت سلاخی انسان کار میکند روزی با هدیه رئیسش که ماده گوشت مخصوصی‌ست  رو به رو می‌شود و...
بررسی: 
کتاب لاشه‌ی لطیف با روایت ساده و خطی از زبان سوم شخص ماجرای زمانی رو تعریف میکنه که انسان ها به نوع جدیدی از پستی و خوی حیوانی درونشون رسیدن، ادمخواری. 
نویسنده هیچ تلاشی داری بیان احساسات نمیکنه و با بی حس ترین حالت ممکن داستان رو توصیف و پیش می‌بره.( اینطوری بگم که انگار یه شخصی داره یه سری وقایع رو برات توضیح میده و هیچ حسی نداره، دارن ادمها رو سلاخی میکنن ولی کلا براش مهم نیست یا چیز عجیبی نیست) 
داستان کتاب رو باید یه خط صاف در نظر بگیرید که پایانی عجیب داره. 
روند داستان معمولی اما توصیف دقیق از کشتن و قربانی کردن انسان ها داره که ممکنه هرکسی نتونه تحمل این حجم از خشونت رو داشته باشه. 
بیشتر هدف نویسنده روی مطالبی بوده که در باطن این داستان میخواد بیان کنه و این کار رو به خوبی انجام میده پس توقع کتابی داستان محور و هیجانی نداشته باشید. 
دنیایی که ادمها عاری از هرگونه محبتی هستن و وحشت میکنن از برده داری در زمانی که انسان پرورش میدن برای خوردن، و کلیسایی که برای سرپا موندن مجبوره همرنگ جماعت بشه و حتی مردم رو با شستشوی مغزی به قربانی کردن خود و تقدیم گوشت خود به بقیه مردم، وادار کنه و اما ادم هایی که میدونن دولت و مذهب و انسان‌هایی برای بقای خودشون چشم رو همه چیز بستن و خودشون رو گول میزنن که خبری نیست، درواقع چقدر پستن ولی زمانی که منفعت خودشون وسط باشه از همه‌ی اون ها پست تر میشن.
( حقیقتا من کل کتاب رو خوندم و انقدر که پایان کتاب اذیت شدم، هیچکدوم از قسمت ها اذیت نشدم.) 
پایان کتاب عجیب بود اما خیلی سریع و عجله‌ایی پیشرفت نسبت به کل کتاب.
        

4