معرفی کتاب مرگ یزدگرد [مجلس شاه کشی] اثر بهرام بیضایی

مرگ یزدگرد [مجلس شاه کشی]

مرگ یزدگرد [مجلس شاه کشی]

4.4
109 نفر |
25 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

218

خواهم خواند

100

شابک
9789645512185
تعداد صفحات
72
تاریخ انتشار
1397/2/1

توضیحات

        
آسیابان نه، ای بزرگوان، ای سرداران بلند جایگاه که پا تا سر زره پوشید! آن چه شما اینک می کنید نه دادگری است و نه چیزی دیگر... .

      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به مرگ یزدگرد [مجلس شاه کشی]

نمایش همه

پست‌های مرتبط به مرگ یزدگرد [مجلس شاه کشی]

یادداشت‌ها

          به نام خدا
روایت‌های متفاوت، بالاخره شاه چگونه کشته شده است؟

مطالعه این نمایشنامه یکی از شیرین‌ترین نمایشنامه‌هایی بود که تا به‌حال خوانده‌ام.

بهرام بیضایی در این نمایشنامه به‌خوبی و هوشمندانه از دیالوگ‌هایی استفاده کرده است که انسان را به وجد می‌آورد. خواندن دیالوگ‌ها در ظاهر کمی خوانش‌شان سخت بود، اما وقتی توی عمق دیالوگ‌ها فرو میروی، شیرینی‌شان را بر زبانت میچشی. چقدر آقای بیضایی توی نگارش ماهر هستند. 

تا حالا آثار بهرام بیضایی را نخوانده بودم و این نمایشنامه اولین کاری بود که از ایشون خوانده‌ام. و چرایی خواندن این اثر ارزشمند هم برمی‌گردد به باشگاه نقل روایت. در دوره مطالعه جدید این باشگاه، این اثر فاخر را معرفی کرده بود تا آن را مطالعه کنیم. دلیل انتخاب هم به‌زعم من روایتی‌های متفاوتی بود که در این کتاب نگارش شده است. روایت‌هایی از قتل شاه و از زوایای متفاوت.

این نمایشنامه را باید با دقت خواند. بدون هیچ حواس‌پرتی. باید وقتی که مطالعه میکنی توی دیالوگ‌ها فرو بروی. وگرنه گیج‌ میشی. خودم این نمایشنامه را ۲ بار مطالعه کردم و بار دوم روایت‌های متفاوت را فهمیدم. چونکه روایت‌ها در این نمایشنامه چرخشی هستند. یک بار آسیابان می‌شود پادشاه و بار دیگر زن. و زن می‌شود آسیابان و آسیابان می‌شود زن. دختر بار بعد می‌شود شاه. اینگونه چرخشی روایت‌ها تغییر می‌کند. این موضوع بار اول گیج کننده بود و وسط‌های نمایشنامه نفهمیدم که چی شد. یک بار زن که از زبان پادشاه روایت میکرد، بار دیگر تغییر می‌کرد و با خود میگفتم که چی شد؟ تا می‌آمدم و می‌فهمیدم که قضیه از چی قرار است، نقش‌ها دوباره تغییر می‌کرد. به‌خاطر همین دوباره آن را خواندم. اما لذتی که بار دوم این نمایشنامه را مطالعه کردم، هنوز بر زبانم است. 

انگار که این نمایشنامه، یک فیلم سینمایی هم از آن اقتباس شده است. بر همین اسم کتاب. خود آقای بیضایی هم آن فیلم را کارگردانی کرده است. حقیقتا فیلم را تماشا نکرده‌ام، نمی‌دانم شاید هم تماشا کنم در آینده. ولی من خواندن متن را بیشتر ترجیح می‌دهم تا بنشینم ۲ساعت فیلم تماشا کنم. 

اما بهرام بیضایی در این نمایشنامه به چه موضوعی پرداخته است؟ اسم کتاب، فاش می‌کند درون‌مایه نمایشنامه را. مرگ یزدگرد. 

یزدگرد بعداز حمله اعراب و شکست خوردن ساسانی‌ها از آنها، فرار می‌کند و در آسیابادی کشته می‌شود. روایت‌های متفاوتی هم در تاریخ وجود دارد که از نحوه مرگ یزدگرد نوشته شده است. و آقای بیضایی هم در این نمایشنامه این موضوع را با درایت هوش خود آن را وصف می‌کند. همون روایت چرخشی که در بالای متن ذکر کرده‌ام. تکنیک بازی در بازی، به این نوع روایت چرخشی گفته می‌شود.

این روایت‌های متفاوتی که در این نمایشنامه ذکر می‌شوند تاحدودی متناقض هستند. حتی به‌گونه‌ای که در یک جایی از این نمایشنامه، شاهی که مرده است را می‌گویند این خود آسیابان است و این مردی که اینجا حاضر هست، پادشاه هستش! آخر نفهمیدم که شاه چگونه کشته شد. البته خورده‌ای هم از آقای بیضایی نمیگیرم.

بیضایی با روایت‌های متفاوتی که در این نمایشنامه بکار برده است، میخواسته نشان بدهد که هنوز و هنوزه این روایت‌ها متفاوت است و هیچ قطعیتی نیز از نحوه کشته شدن شاه وجود ندارد. 

یک پادشاه در یک آسیابان کشته شده است‌ و حالا سرکرده و سردار و موبد به محل کشته شدن شاه آمده‌اند تا کسانی که باعث مرگ شاه شده‌اند را مجازات کنند. و سرباز هم بیرون مشغول است تا گوری بکند و داری را آماده کند، تا مجازات انجام شود. حالا آسیابان و زن و دختر با روایت‌های متفاوتی که به این افراد می‌دهند، تلاش می‌کنند که بتوانند از این مخمصه‌ای که گرفتار آن شده‌اند نجات بیابند. و در آخر نمایشنامه تازیان می‌آیند و محاکمه هم نیز پایان می‌پذیرد.

در این نمایشنامه دیالوگ‌هایی که بین شخصیت‌ها رد و بدل می‌شود، در بعضی از جاها اشاره‌‌‌‌هایی دارد و کنایه‌هایی می‌زند. در ادامه و بخش آخر یادداشت بعضی از این دیالوگ‌ها را می‌آورم و تحلیلی هم از آن ارائه می‌دهم.

""سردار: بگو ای آسیابان پسر مرده، پس تو از پادشاه کینه‌ی پسرت را جستی!
آسیابان: آری، انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با اینهمه من او را نکشتم. نه از نیکدلی، از بیم""
در اینجا اشاره‌ای به این دارد که مردم یک کشور سینه‌ای پر از درد و کینه از پادشاهان خود دارند، و پادشاهانی که ظلم به مردم می‌کنند و مردم هم تن به این خواسته ظالمانه می‌دهند. نه به‌خاطر اینکه از خاطر مشروعیت اون نظام سیاسی حکومت باشد، و یا اینکه عاشق چشم و ابروی پادشاه هستند، بلکه به خاطر ترسی که از پادشاه و تنبیه‌هایی که پادشاه بر آنها تحمیل می‌‌کند. آسیابان در اینجا می‌گوید که من پادشاه را نکشتم، نه به‌خاطر اینکه نیکدل هستم، بلکه به‌خاطر ترس. در این دیالوگ‌، اشاره‌ای به این دارد که اگر مردم یک حکومت ظالم، ساکت هستند و چیزی نمی‌گویند، به‌دلیل‌ ترس است.
......
""زن (در نقش پادشاه): دیوانه؟ ها، آهای _ آی. آری دیوانه. سپاه من، آن انبوه پیمان شکنان، هنگام که به پشتگرمی ایشان به‌انبوه دشمن تاختم به‌من پشت کرد و گریخت، موی من سپید نبود ای مرد تا آن هنگام که بی‌کسی ناگاه چنین تنگ مرا در خود بفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود که سپاه تازیان از هول آن شکافت و راه بر من گشود.
آسیابان: می‌شنوی، او از دوستان می‌گریزد، نه دشمنان.""
در اینجا اشاره‌ای به این دارد که اگر یک نظامی هم فرومیپاشد، نه به خاطر دشمن است، نه. بلکه به‌خاطر اینکه مسئولان این حکومت، پشت یکدیگر نیستند و یک شکاف عمیقی بین آنها هست که در به وجود آمدن بحران، آنها شانه‌های خود را از زیر مسئولیت خالی میکنند  یا اینکه زیرآبی یکدیگر می‌زنند و خیانت می‌کنند. پادشاه در این نمایشنامه هم اول از سپاه خود ضربه خورد تا اینکه از دشمن. اینجا میشه کودتا‌های نظامی هم از این نوع فروپاشی‌ها مثال زد. سران ارتش که کودتا می‌کنند و نظام را ساقط می‌کنند. در نهایت، برای اینکه ریشه اصلی فروپاشی و شکست یک حکومت را در آن بیابیم، باید به شکاف بین نهادهای آن حکومت و خیانت‌هایی که انجام می‌شود نگاه کنیم.
 ......
""دختر: سینه‌ام. شکمم. دردی در هر دو جا دارم
آسیابان (در نقش پادشاه): از گرسنگی است دختر جان. من امروز دانستم. در تیسفون مرا از دنیا خبر نبود. بسیار ناله‌ها بود که من نشیندم. من به دنیا پشت کرده بودم، آری، و اینک دنیا به‌من پشت کرده است.""
در اینجا بیضایی به خوبی شکاف بین پادشاه و توده مردم خود اشاره می‌کند. پادشاهی که از مردم خود هیچ خبری ندارد. نمی‌داند که مردم کشورش به چه مشکلاتی گرفتار هستند و چگونه زندگی می‌کنند. پادشاهی که به فکر خود و کاخ خود و حرمسرای خود است. نظام‌های پادشاهی گذشته اغلب اینگونه بودند. ما حتی تاریخ گذشته هم میخوانیم، از پادشاه و جنگ‌ها و صلح‌ها و پیروزی‌ها و شکست‌ها و شیوه حکومت‌رانی و ... پادشاهان و سلسله‌های پادشاهی میخونیم، عملا مردم در این تاریخ‌نگاری نقشی ندارند. تاریخ را کسانی نوشته‌اند که در کاخ‌های پادشاه زیست می‌کردند، نه اینکه در بین مردم بوده‌‌اند. آنها چیزی را مینویسند که پادشاهان میخواهند، از دید پادشاه شرایط را مینویسند نه از دید و جو و شرایط مردم. آره، پادشاه نه اصلا، اما خیلی کم از اوضاع و احوال مردمش خبر داشت. یک ضرب المثلی هم هست که میگوید، سواره خبر از حال پیاده ندارد. شاید مستقیما ربطی به این موضوع ندارد، اما اشاره‌ای به این مبحث دارد. 
......
""زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای.‌ ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم.""
وعظ موبد چه ارزشی دارد که وقتی مردم شکمهایشان خالی است؟ اینجا نقدی است بر وعظ و پند و دستورالعمل‌های دینی که وقتی مردم حتی نمی‌توانند زندگی روزمره خود را بگذرانند؟ آیت الله جوادی عاملی در یکی از مصاحبه‌هایشان اشاره میکنند: اگر بین مردم و نان مردم فاصله بیافتد دیگر خبری از دین نخواهد بود، اقتصاد یعنی نان مملکت، دینداری مردم بدون اقتصاد سخت است. 
آری سخت است. بدون نبود معیشیت درست، دین‌داری سخت است.

در نهایت پیشنهاد می‌دهم که این‌نمایشنامه فاخر را بخوانید. با حوصله و با دقت بخوانید. کمی متن سنگین است و کمی هم گیج کننده. اما اگر با دقت آن را مطالعه کنید، شیرینی آن بر زبانتان می‌نشیند و باعث می‌شود که عاشق کارهای آقای بیضایی بشوید، و مانند من علاقه پیدا کنید و برای خواندن دیگر آثار آقای بیضایی، در آینده وقت بگذارید.
        

17

امیررضا

امیررضا

1403/10/15

          بسم الله الرحمن الرحیم 

... پس يزدگرد به‌سوی مرو گریخت و به آسیایی درآمد. آسیابان او را در خواب به طمع زر و مال بکشت...

 سطر بالا را تاریخ می‌گوید. بهرام بیضائی هم شروع میکند به کار:
آسیابی نیمه تاریک. جسدی روی زمین افتاده. بالای سرش موبد در حال زمزمه. آسیابان ایستاده بی حرکت با چهره ای وحشت زده. و زن او که بر میخیزد و دخترش که جیغ میکشد.

این صحنه آغازین است. مجلس شاه کشی است. شاه بی جان است و سردار میگوید آسیابان باید کشته شود.
 موبد(فرد روحانی در آیین زرتشت) که در حال زمزمه برای روح پادشاه است تا آرام گیرد و سرکرده ای که به سرباز میگوید تا دار را آماده کند هم با رای سردار موافقند.
سردار میگوید: تو کشته خواهی شد، بی درنگ! اما نه به این آسانی؛ تو به دار آویخته می‌شوی_ هفت بندت جدا، استخوانت کوبیده، و کالبدت در آتش! همسرت به تنور افکنده می‌شود؛ و دخترت را پوست از کاه پر خواهد شد...

این ها فقط دو صفحه اول نمایشنامه است. بهرام بیضائی ۶۰ صفحه مینویسد. قوی و با شکوه. خلاق است و همین خلاقیت است که لذت خواندن را دو چندان میکند. کتاب ادبیات کهن است و هم ادبیات امروزی. گویی ترکیب شده.

 در صفحات مرگ یزدگرد به دنبال تاریخ نباشید. درست است که نویسنده از تاریخ استفاده کرده اما هدف انتقال تاریخ نیست. بلکه هدف خلق اثری ادبی است که بیضائی هم خوب بلد است.
        

22

روشنا

روشنا

1403/11/23

          اصلاً فکر نمی‌کردم از کتاب خوشم نیاد و برام معمولی باشه!
اما وقتی نمایشنامه رو خوندم، هیچ چیز خاص و درخشانی درش ندیدم :( شاید برای همون دوران مناسب بوده و یا شاید این منم که نمی‌تونم درخشش اثر رو ببینم.
به هر حال برام شبیه نمایشنامه‌های سارتر بود. شعاری و دیالوگ‌های قصارِ زیاده از حد. گویا قسمتی معروف از کتاب در باب این است که رعیت از پند سیر است و بر نان گرسنه؛ انقدر این مطلب را با عناوین مختلف دیده و شنیده‌ام که شنیدن مستقیم و شعاری‌گونه‌اش از شخصیت زن در نمایشنامه لطفی برام نداشت.
دو قسمت رو اما خیلی دوست داشتم. یکی نیایش آخر داستان و دیگری هم جایی که سردار خواست از تازیان بپرسند «ویرانه چرا می‌سازند؟ آتش چرا می‌زنند؟ سیاه چرا می‌پوشند؟ و این خدایی که می‌گویند چرا چنین خشمگین است؟»
تکنیک استفاده شده از نظر تئوری جالب بود اما زمانی که در متن به کار رفت، برای من تا حدی تصنعی شد. بعد که فیلم ساخته‌شده رو دیدم از بازی خوب و به دور از تصنع بازیگران واقعاً متعجب شدم!
زبان استفاده‌شده در متن هم با وجود شبه کهن بودن بسیار روان است که نشانه‌ی تسلط بیضایی بر زبان پارسی است.
        

64

در باب پاد
          در باب پادشاهی و مرگ

«پادشاه‌بودن بهتر است یا مرگ؟». در برزخ واپسین لحظات زوال ساسانیان، یکی از سرداران یزدگرد جلوی چشم ما نقش کارآگاهی را بازی می‌کند تا معما را حل کند: چه کسی پادشاه را کشته؟ پادشاه، تجسّد فرّه‌ی ایزدی، اما بدون شک والاتر از آن است که رعیتی بتواند خون او را بریزد. این یک داستان کارآگاهی بی‌بدیل است و یک تراژدی درخشان. در متن بیضایی نقش‌ها بی‌وقفه عوض می‌شوند. دختر نقش پادشاه را بازی می‌کند، زن نقش آسیابان را و ما مدام از خود می‌پرسیم آیا این پادشاه نیست که نقش آسیابان را بازی می‌کند و سپس با بازی‌کردن نقش خودش سعی می‌کند به کارآگاه قصه القا کند که پادشاه مرده؟ از کجا باید فهمید کسی شاه است یا آسیابان؟ و این تازه نخستین پرسش فلسفی-سیاسی بیضایی است. «اگر آسیابان آن میان افتاده پس من که هستم؟». آیا پادشاه مرگ را به اسارت در دست دشمنان ترجیح داده؟ در این صورت آیا فرّه‌ی ایزدی چیزی جز زبونی وحشتی مستمر است که پشت نقاب بکارت و معصومیتی الاهیاتی پنهان شده؟ یا نه، پادشاهی چنان والا چنان از جهان ناسوت زندگان فراتر است که از آن سوی بام، به جانب مغاک مرگ افتاده است؟ بی‌شک هیچ رساله‌‌ای در فلسفه‌ی سیاسی (اگر چنین چیزی در زمانه‌ی ما و به زبان فارسی حتی نوشته شده بود) هرگز حتی نمی‌توانست هوس کند به ژرفای هستی‌شناسی سیاسی بیضایی در این تراژدی نزدیک شود. در متن بیضایی پادشاهی، مرگ و تقدّس در گردابی هایل می‌گردند و در هم می‌تنند تا سرانجام حتی تاریخ را از پای درآورند. این متنی بی‌بدیل است در باب سلطنت و سرچشمه‌های تقدس (مرگ)، یا به عبارت دیگر، الاهیات سیاسی. بیضایی وقفه‌ای ژرف در تسلسل اندیشه‌ای می‌افکند که قرن‌هاست فرودستی مردمی سرخورده را به آرزوی رقّت‌آور قدرت مطلقه پیوند زده است. در تراژدی بیضایی، پادشاه چندان مقدس است که حتی زنده‌بودن برای او تنزّلی و وهنی بیش نیست؛ شأن او بالاتر از این حرف‌هاست! پادشاه برای آنکه بتواند حکمرانی کند باید در جایگاهی چنان قدسی جای گیرد که سرانجام جز جایگاه رهایی از امر زمینی نیست، و این چیست جز مرگ؟! پس بی‌شک حق با زن آسیابان است، که شاید جذاب‌ترین شخصیت کل این تراژدی باشد: «پادشاه پیش از این به دست پادشاه کشته شده بود».
        

4

          .
ارنستو ساباتو اعتقاد داشت نبوغ نه در یافتن معناها و افق های بکر و جدید، بلکه در دیدن مسائلی است که همه میبینند اما متوجه زوایای پنهانی نمیشوند که یک روز نابغه ای به کشف آن میرسد.
.
بیضایی به راستی نابغه است.
چرا که دست به خلق بخشی از تاریخ زده است که شاید یکی از بزنگاه های تاریخی ما بود و به راحتی از آن گذر کرده ایم.
بزنگاهی که اگر به روشنی به آن خیره شویم شاید خود و فرهنگمان را بهتر بشناسیم و به جای نفرت و یا پرستش، به شناخت معناها برسیم.
.
مرگ یزدگرد نمایشنامه ای از #بهرام_بیضایی است که در ابتدای دهه شصت به صورت فیلمی سینمایی نیز ساخته شد.
داستان این نمایش از نقطه ای آغاز میشود که خود پایان یک تاریخ بود.
داستان فرار یزدگرد، پادشاه پادشاهان از سپاهیان تازی و عرب نژاد.
یزدگرد در این گریز به آسیابی رسید و به دست آسیابان کشته شد.
.
"...پس یزدگرد به سوی مرو گریخت، و به آسیابی در آمد.آسیابان او را در خواب به طمع زور و مال بکشت..." تاریخ.
.
بیضایی این بخش را گرفت و رها نکرد.
پارادوکس جالبی در این تراژدی وجود داشت. پادشاه یک سرزمین که حراست و حفظ جان و مال و امنیت مردمش در دستش بود، به دست آسیابانی که گندم نان مردم گرسنه را آسیاب میکرد به طمع شکم گرسنه کشته شد.
اما این یک داستان عبرت آموز است؟ تا اینجا بخشی از تاریخ است که باید بررسی شود.
چرا؟ این پرسش شاید کلید خلق نمایشی برای بیضایی بود تا صحنه محاکمه آسیابان را پس از مرگ پادشاه نشان دهد.
.
{موبد: بسیار آتشکده ها که هنوز برجاست. مردمان را باید به گفتار گرم، و آیین ستیز آموخت.
زن: پُر نگو موبد! در مردمان به تو باور نیست از بس که ستم دیده اند.}
.
.
{موبد: آه اینان چه میگویند؟ سخت از پلیدی چندانست که جای مزدااهورا نیست...دانش و دینم میستیزند و خرد با مهر؛ گویی پایان هزاره ای اهورایی است. باید به سراسر ایران زمین پندنامه بفرستیم.

زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمده ایم و بر نان گرسنه ایم.}

.
آری بیضایی تاویل خود را از این حادثه خلق میکند. حادثه ای که آسیابانی پیر به همراه خانواده گرسنه و بیمار خود، زمانی که پادشاه شکست خورده ای را میبیند، دست به خون او آلوده میکند.
آیا باید این مردمان را پست دانست؟
آیا میتوان آنها را به محاکمه ای دادگر سپرد؟ 
آنها تمام روزگاران عمر خود را برای این پادشاه خرج کرده اند تا حافظ امنیت آنها باشد. اما در بد حادثه او شکست میخورد و میگریزد.
حال باید این آسیابان که نماد مردمان و اجداد ماست را سرزنش کرد؟ تاریخ خونین ما چنین حقی به ما خواهد داد؟
.
.
بیضایی به خوبی این نبوغ را داشت که تاریخ پر از خونریزی را دیده و بداند که این مردم گاه چاره ای جز پستی و دنائت نداشته اند. تا زنده بمانند.
.
{زن: چنین مینماید. و این خود بد نیست. دیوانگی او به سود می انجامد. و خرد به زیان. آه دخترم؛ آنچه بر او گذشت چنانش درهم کوبیده که خود نمیداند کیست. تا کی چنین باشد و چنین کند خدا داناست.}
.
.
در نهایت نمیتوان یزدگرد، ایران پیش از حمله اعراب و در کل تاریخ را بدون داوری مردمان ستم دیده خواند و نگاه کرد. اگر شکوهی داشت برای پادشاهان بود و مردمان رنجور تنها ستم کشیده و بیداد میدیده اند.
چه از خودی و چه بیگانه.
.
.
{زن: آری اینک داوران اصلی از راه میرسند. شمارا که درفش سپید بود این بود داوری؛ تا رأی درفش سیاه آنان چه باشد.}
.
در پناه خرد
        

2

🎞 فیلم مر
          🎞 فیلم مرگِ یزدگرد با نمایش این نوشته آغاز میشود«پس یزدگرد به سوی مرو گریخت وبه آسیابی درآمد،آسیابان اورا در خواب به طمع زر ومال بِکشت»
تاریخ!
🔻این علامت تعجب بعداز تاریخ یعنی دراین روایت مرگ یزدگرد شک وشبه وجود دارد؟! ومتقن نیست!وروایاتی متفاوت ونه یک روایت در این فیلم بیان خواهد شد آنهم به زیبایی هرچه تمامتر.
داشتن تکنیک راویان نامطمئن در این فیلم راشومون را برایم تداعی کرد ولی این کجا وآن کجا!!!حاصل تلاش جنابِ بیضایی یک سروگردن بالاتر از کوروساوا درآمده است.
احتمالا همه ما پس از دیدن فیلمی تاریخی از خودمان پرسیده‌ایم که آیا واقعا تاریخ همینطور بوده است؟!!!در فیلم مارمولک آقای کمال تبریزی دیالوگی داشت که به تعداد آدمهای روی زمین راه برای رسیدن به خدا هست،اینجا باید گفت به تعداد آدمهای روی زمین روایت وجود دارد برای یک واقعه تاریخی.
فیلم محصول سال ۱۳۶۰ اثر فیلمساز برجسته کشورمان بهرام بیضایی است. این اثر ابتدا در سال ۱۳۵۸ به صورت نمایشنامه در اجرا شده و سپس بیضایی تصمیم به تولید فیلم براساس آن گرفت.فیلم همانگونه که از عنوانش پیداست، به ماجرای کشته‌شدن یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی می‌پردازد. به روایت تاریخ یزدگرد پس از شکست‌های پیاپی از سپاه اعراب به سمت شمال شرقی کشور گریخت، درحالی‌که سپاه دشمن در تعقیب او بود. در نزدیکی مرو او خسته و از رمق افتاده به آسیابانی پناه برد، و آسیابان به طمع دستیابی به سکه‌های طلایش او را کشت. اما بیضایی روایتی دیگر از این ماجرا دارد.
🎭نمایشنامه مرگ یزدگرد:داستان از بسط و گسترش دادن  یک‌روایت تاریخی تشکیل شده است.روایتی که بهرام بیضایی آنرا با نمایشنامه اش رد میکند.
🔻بازیگران نمایشنامه به دو گروه مشخص و مجزا تقسیم شده‌اند. گروه اول جویندگان شاه(سردار و سرباز و موبد) گروه دوم راویان مرگ شاه(آسیابان، زن و دختر او است که برای هیچ‌کدام نام درنظر گرفته نشده است).نمایشنامه تنها یک صحنه دارد همان فضای بسته آسیاب،تمام نمایشنامه دریک شب اتفاق می افتد ویک واقعه را دنبال میکندآن هم چگونگی مرگ یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی.
🔻دسته‌ جویندگان شاه وارد آسیاب می‌شوند،پیکر بی جان شاه بر روی زمین است و آسیابان به‌همراه همسر و دختر جوانش بر کنار پیکر مویه می‌کنند. آنان آسیابان و خانواده‌اش را به جرم قتل شاه محاکمه می‌کنند. اما آن سه روایت‌های متناقضی از واقعه را نقل می‌کنند.درحین روایت کردن جای راویان ونقش ها عوض میشود تبادل نقش‌ها که پی‌در‌پی میان آسیابان، زن و دخترش صورت می‌گیرد،تبادل نقش‌ها چنان آرام شکل می‌گیرند، که تماشاگر آن را «طبیعی» می‌پندارد، اول بار شاه در ذهن دختر حلول می‌کند- یک کلمه کافیست او از نقشی به نقش دیگر فرو رود.ابتدا گفته‌می‌شود شاه خود می‌خواست کشته‌شود و آنان را به قتل خود تحریک می‌کرد. سپس گفته می‌شود شاه آسیابان را کشته و لباس‌هایش را با او عوض کرده، و گریخته‌است. آن‌گونه که سرداران دچار تردید می‌شوند، زیرا آنان چهره شاه شاهان را ندیده‌اند. آنان فکر می‌کنند آسیابان همان شاه است در لباس مبدل. پس از او می‌خواهند ردای شاهی برتن کند تا ببینند بر قامت او سازگار است یا نه.
در ادامه با روایت‌های متناقض معلوم می‌شود شاه که به آسیابی محقر پناه آورده، همانجا به دختر جوان آسیابان تعرض کرده، و قصد فریفتن همسر آسیابان را هم داشته‌است. عاقبت سردار و موبد همراهش به این نتیجه می‌رسند که آن پیکر بی‌جان متعلق به شاه نیست، بلکه دزدی فرومایه بوده که لباس شاهی را از جایی گیر آورده و برتن کرده‌است. آنان آسیابان و خانواده‌اش را رها می‌کنند، و درحالی‌که سپاه اعراب در همان نزدیکی در حال پیشروی است، آسیاب را ترک می‌کنند.  
🔻شیوه بیان روایت‌های متفاوت که متأثر از برداشت و طرز فکر و شخصیت سه راوی داستان یعنی آسیابان، همسر و دختر است که هرکدام علاوه بر ایفای نقش خود، یک بار هم در نقش شاه ظاهر شده، و تلقی خود از شخصیت شاه را به تصویر می‌کشند، همه و همه دست به دست هم داده‌اند تا مرگ یزدگرد را به اثری ماندگار که ارزش چندبار دیدن را دارد، تبدیل کنند.
🔥قلمِ پرقدرت نویسنده تنها به خلق دیالوگهای با صلابت وپرطمطراق واستفاده از واژه‌های کهن فارسی ختم نمی‌شود بلکه اصول زبان‌شناسی تاریخی را هم وارد متن می‌کند و در بسیاری از جمله‌ها، تغییرات دستوری واضحی را در جمله‌های کارکترها می‌بینیم.که به شخصیتشان وجایگاهشان همخوانی دارد.
سراسر نمایشنامه پراز  است از دیالوگهای جذاب که اگر بخواهیم میتوانیم دهها بریده از آنها را منتشر کنیم.
        

80

Sahar Dianati

Sahar Dianati

1403/12/20

          و باز بهرام بیضایی و تاریخ....
وقتی "مرگ یزدگرد" را می‌خوانم، حس می‌کنم بیضایی دارد با تاریخ بازی می‌کند. او داستانی را روایت نمی‌کند که صرفاً خواننده آن را بپذیرد، بلکه مدام ما را وادار می‌کند که روایت‌ها را زیر سؤال ببریم. هر شخصیت یک نسخه از ماجرا را تعریف می‌کند، و در نهایت مخاطب می‌ماند و این سؤال که واقعاً چه اتفاقی افتاده است؟ این بازی با روایت‌ها برایم جذاب است، چون یادآوری می‌کند که تاریخ همیشه چیزی نیست که در کتاب‌ها نوشته شده، بلکه چیزی است که هرکس آن را از زاویه خودش می‌بیند.
علاوه بر روایت پیچیده، فضای نمایشنامه هم پر از حس ابهام و سرگردانی است. انگار همه شخصیت‌ها در یک برزخ گرفتار شده‌اند، جایی که هیچ‌کس نمی‌داند راست و دروغ چیست. این حس، نمایشنامه را از یک اثر تاریخی ساده فراتر می‌برد و به اثری فلسفی تبدیل می‌کند که درباره سرنوشت، حقیقت و نقش آدم‌ها در ساختن یا نابودی آن حرف می‌زند. 
یکی از چیزهایی که این نمایشنامه را خاص می‌کند، زبان و دیالوگ‌های بیضایی است. جملات پرطنین و شاعرانه‌اش حس حماسی و در عین حال تراژیک به داستان می‌دهند. دیالوگ‌ها گاهی مثل یک مناظره فلسفی می‌شوند و شخصیت‌ها نه فقط درباره مرگ یزدگرد، بلکه درباره قدرت، خیانت و سرنوشت حرف می‌زنند
و در آخر بهترین جمله برای توصیف این کتاب: اثری که نمی‌توان آن را فقط یک بار خواند و کنار گذاشت، چون هر بار  معنای جدیدی به دست می‌آید.

.سین.دال
        

20

          مرگ یزدگرد نمایشنامه‌ی درخشان بهرام بیضایی در مورد یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی ست که از دست تازیان فرار کرده و به آسیابی می‌گریزد. در آسیاب، آسیابان، همسر و دخترش هستند. سردار و موبد و دیگران از پی پادشاه به آسیاب میرسند و با جسد مردی روبرو میشوند و داستان از اینجا شروع می‌شود. موبد و سردار دست به بازجویی و برپایی دادگاه برای خانواده‌ی آسیابان می‌کنند و در طول نمایشنامه چند روایت از مرگ جسد از زبان خانواده آسیابان بیان میشود و در آخر حقیقت مشخص خواهد شد. دیالوگ های بی نظری توی این نمایشنامه هست که چند تاشو اینجا می نویسم
«
زن: چنین کاری هرگز راهزنان با ما نکرده‌اند
پادشاه (دختر): تو پادشاهان را با راهزنان یکی می‌کنی؟
زن: راهزنان بر تنگدستان می‌بخشایند و پادشاهان نه
»

«
آسیابان: هرچه ما داریم از پادشاه است.
زن: چه می‌گویی مرد! ما که چیزی نداریم.
آسیابان: آن نیز از پادشاه است.
»

«
زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای، ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم.
»

«
این شوخی نامردان است که امید می‌دهند و سپس باز پس می‌گیرند و بر نومیدشدگان از ته دل می‌خندند
»
        

3

سامان

سامان

1403/9/30

          با کدام اسب؟ و من کجا را دارم؟ درهای دنیا به روی من بسته است!

یزدگرد سوم از دست لشگر اعراب فرار میکنه و به خانه یک آسیابان پناه میبره و اونجا کشته میشه. موبد و سردار و سرباز و سرکرده به اونجا میرسند و دادگاهی تشکیل میدند.خانواده آسیابان، متشکل از خودش، زن و دخترش شروع میکنند به تعریف کردن ماجرای کشته شدن یزدگرد سوم و هر دفعه یکی نقش پادشاه رو بر عهده میگیره و روایات متناقضی رو میگند و این روایات گوناگون تا پایان قصه ادامه پیدا میکنه.

به معنی واقعی کلمه « لذت» بردم..هم از خواندن نمایشنامه و کیف کردن از دیالوگهایی چنین محکم و استوار و خواندنی و هم از تماشای فیلمش که با بازی درخشان و فوق العاده سوسن تسلیمی همراه بود.از این شکل نمایش در نمایشی که داشت.از این نقاط اوجی که داشت و گره هایی که هی باز میشد و  ما خیال میکردیم باز شده و در واقع گره دیگری افزوده میشد و این روند تا پایان ادامه داشت.از این متن با صلابت و زبانی که سخت خوان نبود و حتی برای من خواننده عادی ادبیات هم جذابیت زیادی داشت.باید بگذره، باید بازم بخونمش، باید بازم ازش و در موردش بخونم.بیضایی رو باید بخونم، عمیق و درست و زیاد هم باید بخونم.
        

0

          مرگ یزدگرد را تمام کردم. کتاب/ نمایشنامه نیم‌روزه را یک هفته زمان گذاشتم. روزی چند برگ. انگار که شربت عسل باشد و ناگهانی خوردنش، حیف و میلش کند. بعد از سال‌ها نمایشنامه می‌خواندم، شاید بعد از نوجوانی. و هر بار با دیدن جمله‌ای، تعلیق و کششی که بیضایی ایجاد می‌کرد، بازی خوردن را می‌دیدم. این‌که آدمی باشد انقدر باهوش که بتواند در نمایشی حداکثر یک ساعته با فکر مخاطب بازی کند و میخکوبش کند هر بار شگفت‌زده‌ام می‌کرد. بیضایی به نظرم استاد گول زدن و دست اندختن مخاطب بود و در جهانی که ساخته بود، خود بازیگران هم بازی می‌خوردند و انگار همه مثل موم در دستش بودند. که خودشان هم از مغز و فکرشان بی‌خبرند. بیضایی خدای قادر نوشته خودش است و عروسک‌ها را روی صحنه به نخ کشیده و هر طور دلش بخواهد می‌چرخاند. و گاه اجازه می‌دهد که عروسک‌هام طغیان کنند، حرفی بزنند، حرکتی کنند و احساس کنند که رها شده‌اند. و در عین احساس آزادی، ناگهان بندی را بکشد و باز یاد شخصیت‌ها بندازد که اختیاری از خود ندارند.
مرگ یزدگرد تعریف کردنی نیست. شاید بشود گفت شربت عسل، یا که عرصه خلق کارگردان، یا نمایشنامه‌ای فاخر و دلچسب یا هر توصیف دیگری، اما تعریف کردنش توانی می‌خواهد که من ندارم. سهل و ممتنعی که فقط باید نشست، دست زیر چانه نگاهش کرد و بعد تن داد به سال‌ها فکر کردن و حظ کردن و عاجز شدن از این توانمندی.
جاوید مانده‌اید آقای بیضایی که قدمی بلند در ادبیات و هنر این مرز برداشتید.
        

0