محمدرجا صاحبدل

محمدرجا صاحبدل

پدیدآور بلاگر
@sahebdela

278 دنبال شده

216 دنبال کننده

            یک کتاب‌خوان کاملا معمولی
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        شرفی خبوشانی را با «داود داله» شناختم. بعد از آن موهای تو دریاست را از او خواندم و «عاشقی به سبک ون‌گوگ» آخرین اثری بود که از او خواندم. 
فضاسازی پرتصویر و توصیفات بدیع از ویژگی‌های بارز قلم خبوشانی است. در عاشقی...، نویسنده ارتباط بین یک  بچه کلفَت و بچه تیمسار را روایت می‌کند که علی‌رغم تمام فاصله‌های اجتماعی و فرهنگی با یکدیگر ارتباط خوبی داشتند. داستان از سالهای مبارزه پیش از انقلاب شروع می‌شود و بعد از سه فصل به سرگذشت کودکی پسر کلفَت پرداخته می‌شود.
در کنار امتیازات کتاب، باید به پیچیدگی‌هایی در روایت اشاره کرد که گاه مخاطب را اذیت کند. 
از طرح جلد خلاقانه مهدی زارع نباید چشم پوشید، هر چند در میان کارهای زارع موارد برجسته‌تر دیگری را می‌توان یافت ولی تاکید بر گوش و زهدان (=رحم) که از عناصر پرتکرار در داستان است، به خوبی در طرح جلد بازنمایی شده است.
به زعم من این کتاب در میان سه‌گانۀ مطالعه شده از خبوشانی، پایین‌ترین امتیاز را از آن خود می‌کند.
      

11

        سالها پیش از این، ابراهیم حاتمی‌کیا در مورد آژانس شیشه‌ای‌اش گفته بود: در همان ایام اکران، با گروهی  در مورد فیلم به گفتگو نشسته بودم؛ برداشت‌هایی از فیلم‌ام داشتند که اصلا منظور من نبود. یا یکبار امیرخانی در برنامه تلویزیونی شهیدی‌فرد گفت: می‌خواهید دکور برنامه‌تان را به شکلی تحلیل کنم که نمادهای ماسونی / شیطان پرستی از آن دربیاورم! (حالا دکور چه بود؟ زمینه سفید با تعدادی زیادی پرچم تشریفات ایران) 
امشب وقتی با نویسنده گفتگو داشتم، متوجه شدم برداشتی داشتم که گویا مد نظر صاحب متن نبود (یا اگر هم بود بیان نکرد؛ والله اعلم)

داستان را اگر از پیچ یک‌سوم آغازش رد کنید، می‌توانید امید داشته باشید که جذب می‌شوید وگرنه بعید می‌دانم دل و دماغ به پایان رساندن‌اش را داشته باشید. 
این کتاب اولین کاری بود که از مجتبی تقوی‌زاد می‌خواندم. ضمنا بگویم که متن، تک جمله‌ها و توصیفات پراکنده بسیار زیبایی داشت.

بعدالتحریر:
نام کتاب، شبِ بازی است، نه شب‌بازی!
      

11

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

سمفونی مردگان
          «از رمان های ایرانی بدم میاد»
پاسخ تکراری و قاطعانه ی هر دفعه ام بود . گفتند مگر تا به حال خوانده ای؟ خوانده بودم . پر از کلیشه ، تکراری و خسته کننده 
خوانده بودم ؛ اما اشتباه انتخاب کرده بودم
خوانده بودم ؛ اما با دل و جان نخوانده بودم
خوانده بودم؛ اما موضع گیری کرده بودم
و حالا پشیمانم 
چه شد که پشیمان شدم؟ داستان مفصلی دارد...
قبول داشتم که ادبیات فارسی دنیایی شیرین و بی حد و مرز دارد
قبول داشتم که شاعران بسیار متبحری دارد
قبول داشتم که هستند نویسندگان ایرانیی که قلمشان قوی است
آنقدر که میشود در نوشته هایشان غوطه‌ور شد 
قلمی آنچنان قوی که با خواند تک به تک کلمات تپش قلب میگرفتم از هیجانی که در وجودم ایجاد میشد با تمام وجود میخواستم گریه کنم
قبول داشتم...
اما موضوع چیز دیگری بود
رمان ایرانی ! چیزی که مرا به وجد بیاورد . داستانی که من را محو خود کند.
زندگی نامه و شرح حال نمیخواستم ؛ داستان میخواستم 
چیزی که به کمک آن بتوانم فرار کنم 
از چه ؟ از همه چیز ! از خود  ،‌ از  افکار ، از دنیای خسته کننده ی بیرون
باور داشتم که همچین رمانی پیدا نمیشود
دوستانی برایم از « سمفونی مردگان »گفتند 
تا فهمیدم نویسنده اش ایرانیست ، خندیدم 
گفتم باشه میخوانم
اما نخواندم ! چرا؟ خودم هم نمیدانم. و حال پشیمانم 
بارها از کنار « سمفونی مردگان» در صدها کتابفروشی گذشتم ولی نخریدمش
چرا ؟ خودم هم نمیدانم . و حال خودم را سرزنش میکنم
اما سرنوشت جور دیگری برایم نوشته شده بود و نمیشداز آن فرار کرد
اگر خیابان انقلاب رفته باشید خوب میدانید که چه حال و هوایی دارد...
رفته بودم تا چند جلد از کتاب هایی که نمیخواستم را با چند رمان عوض کنم
فروشنده برایم هزینه ای معین کرد و گفت  که به اندازه ی آن کتاب بردارم
تا میتوانستم گشتم 
با کلی وسواس انتخاب کردم
رمان هایی از نویسندگان معرف و قوی ؛ هر کتابی مرا راضی نمیکرد
هنوز میتوانستم یک جلد دیگر بردارم
اما چیزی که میخواستم را پیدا نمیکرد 
هر چه کتاب باقی مانده بود ژانر دلخواه من نبود 
و باز هم « سمفونی مردگان»
به ناچار و با بی‌میلی برش داشتم 
آمدم خانه و کتاب های جدیدم را در کتابخانه چیدم ؛ همه ی کتاب های جدیدم را بجز « سمفونی مردگان » ... حس نمیکرد مطعلق به من است
از دستش عصبانی بودم بی دلیل! نمیدانم چرا؟
نخواندمش ، نخوادمش و نخواندمش
ایام امتحانات بود . نمیتوانستم به سراغ کتاب های هیجانی بروم و از طرفی هم نمی‌توانستم نخوانم...
معتاد خواندن شده بودم... 
باید چیزی برای خواندن می‌بود...
« سمفونی مردگان » در بالاترین قفسه ی کتابخانه ؛ جایی که اصلا دیده نشود
و من بازهم به ناچار برش داشتم
بازش کردم شروع کردم به خواندن
جمله بود یا اقیانوس؟ من که نخواندمشان؛ من لابه لایشان غرق شدم
پلک هم نمیزدم، نفس کشیدن یادم رفته بود
و آیدین که چقدر شبیه من بود
آیدای عزیزم و سورمه لینا... 
چه بر سر پدر آمد؟
اورهانی که توجه مادر را میخواست
و یوسف ! یوسفی که بود اما چه فایده ؟ که میداند در میان همه به او چه گذشت؟
مهر و خشم ، عشق و کینه ، خضوع و طمع...
بله ! این «سمفونی مرگان» بود
نه فقط یک داستان؛ یک زندگی
پر از مفهوم
میگفتم « از رمان های ایرانی بدم میاد» ببخشید زود قضاوت کردم
و حال خودم را سرزنش میکنم
« سمفونی مردگان» دیدم را به طور کامل عوض کرد
میخواهم همینجا از تمام نویسندگان رمان ایرانی معذرت خواهی کنم 
و به خصوص از اقای « عباس معروفی» 
شاید روزی من هم توانستم این مسیر را ادامه دهم
        

47

اعترافات یک کتاب خوان معمولی

34

هیچ چیز جای کتاب را نمی گیرد: اعترافات یک خوره کتاب
          اگه تو دنیای خودتون، خودتون رو آدم کتاب دوست یا کتاب خونی میدونید، تو خوندن این کتاب تردید نکنید. پر از موقعیت های آشنا و حس های تجربه شده ایه که احتمالا از اینکه یه نفر دیگه، اونم آدمی اون سر دنیا یا این دقت و مشابهت با حس ها و تجربه های شما نوشته شگفت زده میشید. اما واقعیت اینه که کتاب خوندن با وجود تفاوت هایی که آدم به آدم و سلیقه به سلیقه و فرهنگ به فرهنگ داره، اما یه جهان مشترک داره که هرکس هرجای دنیا با هر موقعیتی باشه اون جهان رو کمابیش درک میکنه و این تجربیات مشترک ناشی از زیستن توی این جهانه. 
مجموعه روایت بودن کتاب، خوش سلیقگی نویسنده رو نشون میده. چون ما ممکنه با برخی از این تجربیات فصل مشترک داشته باشیم و لذت مضاعف ببریم ولی بعضی از روایتها رو زندگی نکرده باشیم و برامون غریبه باشه. اینجوری دیگه میتونیم فقط بخشهای محبوبمون رو بارها و بارها بخونیم و از کنار غریبه ها بی سروصدا رد بشیم ( یا ته دلمون حسرت تجربه نکردن شو بخوریم) 
قلم آن بوگل بسیار صمیمی و ساده ست و با اینکه میتونسته با پیچیده نویسی کتاب خون بودنش رو بیشتر از همیشه به رخ بکشه اما ترجیح داده صمیمیت رو انتخاب کنه. چیزی که با محتوای کتاب هم همخوانی بالایی داره. خانم نویسنده از عضو کتابخونه محل بودن تا سروسامون دادن به کتاب های خریده شده واسه کتابخونه خونگی، داشتن دوست کتابخون و حرف زدن درباره کتاب های جدید، حتی پیشنهاد ددادن کتاب به دیگران یا نخوندن کلاسیک های جهانی و هرچیز به ظاهر ساده ای که توی زندگی یه آدم کتاب طور وجود داره حرف زده و هممممه ما اهالی کتاب رو بالاخره یه جایی وادار میکنه بگیم: منم همین طور!
        

11