معرفی کتاب یک اتفاق مسخره اثر فیودور داستایفسکی مترجم میترا نظریان

یک اتفاق مسخره

یک اتفاق مسخره

3.7
195 نفر |
64 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

13

خوانده‌ام

386

خواهم خواند

183

ناشر
ماهی
شابک
9789649971728
تعداد صفحات
92
تاریخ انتشار
1399/5/25

توضیحات

        
وقتی تصاویر مختلف از پیش چشمش می گذشت، قلبش از جا کنده می شد. درباره ی او چه می گفتند؟ چه فکری می کردند؟ با چه رویی می خواست پا به اداره اش بگذارد، وقتی می دانست تا یک سال دیگر هم چه پچپچه ها پشت سرش خواهند کردف چه بسا تا ده سال دیگر، چه بسا تا پایان عمرش. حکایت او را مثل لطیفه ای نسل به نسل نقل می کردند. بی تردید خود را مقصر می دانست. هیچ توجیهی برای اعمالش پیدا نمی کرد و از آن ها شرمسار بود. 
یک اتفاق مسخره در سال 1826 منتشر شد. این آخرین داستانی بود که داستایفسکی به تاثیر از نخستین استادش، گوگول، نوشت. داستانی همتراز شاهکارهایی چون «شنل» و «بلوار نفسکی».

      

لیست‌های مرتبط به یک اتفاق مسخره

نمایش همه

پست‌های مرتبط به یک اتفاق مسخره

یادداشت‌ها

سارا 🦋

سارا 🦋

1402/6/10

          تصور می‌کنم برای داشتن درک دقیق‌تری از کتاب بهتره یادداشتم رو با یک مقدمه شروع کنم. کاری که متاسفانه مترجم کتاب از انجامش صرف نظر کرده!
تا پیش از سال ۱۸۶۰ بخش بزرگی از جامعه‌ی روسیه رو دهقانانی تشکیل می‌دادن که روی اراضی متعلق به دولت و یا اشراف‌زاده‌ها کار می‌کردن و زندگیشون عاری از حقوق انسانی و احترام و ارزش بود. چرا که کارگران و دهقانان به همراه این زمین‌ها معامله می‌شدن (به طوری که برای نشون دادن وسعت زمین‌ها از تعداد نفراتی که روی اون کار می‌کردن اسم می‌بردن) و یا حق ترک زمین‌ها رو بدون خواست و اراده اربابانشون نداشتن و مواردی از این دست...
تا این که در سال ۱۸۶۱ برده‌داری توسط تزار روسیه ملغی می‌شه و کشور راه جدیدی رو برای اصلاحات در پیش می‌گیره. اصلاحاتی که یکی از اهدافش برگردوندن حس انسان‌دوستی و رفتار منصفانه نسبت به زیردستان و قشر ضعیف‌تر جامعه بوده.
اما از اون جایی که در اون سال‌ها هنوز زیرساخت‌های لازم برای این اقدامات شکل نگرفته بود هیچ یک از دو قشر ارباب و رعیت نمی‌تونستن به درستی هم دیگه رو درک کنن:
گروهی از اشراف‌زاده‌ها و افراد مرفه با این اصلاحات مخالف بودن و عقیده داشتن حفظ سنت‌ها مهم‌ترین اصل برای حفظ بقای کشور هست که در کتاب شخصیت‌های "استپان نیکیفوروویچ نیکیفوروف" و "سمیون ایوانوویچ شیپولنکو" از همین گروه هستن.
گروهی دیگه اگرچه در حرف حامی این تغییر و تحولات بودن اما در عمل به دلیل این که هیچ تعریف درستی از انسان‌دوستی و درکی از مشکلات قشر ضعیف جامعه نداشتن در این همدردی و همدلی رد پایی جز خرابی از خودشون به جا نمی‌ذاشتن که شخصیت اصلی کتاب یعنی "ایوان ایلیچ پرالینسکی" نماد همین گروه هست. مردی که ظاهرا دوست داره لطف و محبتش شامل حال زیردستانش بشه اما در عمل همچنان همون درجه‌دار مغروری هست که از بالا به بقیه نگاه می‌کنه.
و اما در نهایت قشر رنج‌دیده جامعه که با وجود تغییراتی که در قانون اعمال شده همچنان دچار مشکلات و سردرگمی‌های قبل هستن و از نعمت آسایش و رفاه محروم که شخصیت "پُرفیری پتروویچ پسلدومینوف" و خانوادش نماد این گروه هستن.
پس شاید بشه گفت در این کتاب شاهد انتقاد جناب داستایفسکی نسبت به شرایط اون زمان روسیه هستیم (ظاهرا کتاب در سال ۱۸۶۲ نوشته شده یعنی یک سال بعد از لغو قانون برده‌داری) که در کنارش تناقض‌هایی که یک انسان می‌تونه دچارش بشه رو هم به خوبی به تصویر کشیده (بین چیزی که بهش عادت کرده و اونو بلده و چیز جدیدی که می‌خواد در پیش بگیره و هیچ اطلاع و درکی ازش نداره)
تمام این‌ها در مجموع این داستان کوتاه رو پرمحتوا و باارزش کردن به طوری که جای هیچ تردیدی برای مطالعش باقی نمی‌ذاره :)
        

35

حسین

حسین

1402/9/9

          حس می‌کنم چیزی که داستایفسکی بیشتر از همه روی آن تاکید داشت، برجسته نشان دادن شکافِ بین نظر و عمل بود، یا شاید در بیان بهتر، چیزی که فکر می‌کنیم به آن اعتقاد داریم و چیزی که در واقع هستیم. از همان ابتدای داستان که ایوان ایلیچ می‌فهمد کالسکه‌رانش رفته و تنهایش گذاشته و عصبانی می‌شود، مایِ خواننده چیزی را متوجه می‌شویم که قهرمان داستان هنوز آن‌ را نمی‌داند و باید یک اتفاق مسخره رخ دهد تا به این خودآگاهی در او منجر شود که آن‌چه که در ابتدای داستان داعیه‌اش را داشت، صرفا یک آرمان بوده و از نظر تا عمل، راهْ بسیار است. 
اما یک جنبه دیگر، که برای من شخصی‌تر است، تلاش داستایفسکی برای نشان دادن یک احساس است. همه ما در موقعیت‌هایی بوده‌ایم که بی‌شباهت به موقعیت ایوان ایلیچ نیستند. بودن در زمان‌ها و مکان‌هایی که می‌بینیم چیزها آن‌گونه که پیش‌بینی می‌کردیم پیش نرفته‌اند و رفتارهایی از ما سر می‌زند که باعث شرمساریمان می‌شود. بعدتر که سعی می‌کنیم آن‌ها را اصلاح کنیم، اوضاع بدتر می‌شود و احساس شرمِ آن اتفاق مدت‌ها در ذهنمان می‌ماند. داستایفسکی در وسطِ شلوغیِ داستان که بی‌شباهت به صحنه‌ی نمایش نیست، ما را به درون سرِ قهرمانش می‌برد و می‌گذارد صدای افکارش را بشنویم:
«دوباره شرم در روحش چنگ می‌انداخت و وجودش را یکسره تسخیر می‌کرد، همه‌چیز را به آتش می‌کشید و به خروش درمی‌آورد. وقتی تصاویر مختلف از پیش چشمش می‌گذشت، قلبش از جا کنده می‌شد. درباره او چه می‌گفتند؟ چه فکری می‌کردند؟ با چه رویی می‌خواست پا به اداره‌اش بگذارد، وقتی می‌دانست تا یک سال دیگر هم چه پچپچه‌ها پشت سرش خواهند کرد، چه‌بسا تا ده سال دیگر، چه‌بسا تا پایان عمرش. حکایت او را مثل لطیفه‌ای نسل به نسل نقل می‌کردند. بی‌تردید خود را مقصر می‌دانست. هیچ توجیهی برای اعمالش پیدا نمی‌کرد و از آن‌ها شرمسار بود...»
 برای همین شاید خواندن «یک اتفاق مسخره»، تسلی خاطری باشد که مشفقانه‌تر به خود و دیگران نگاه کنیم.
        

34

آتن

آتن

1404/1/16

          اولین کتاب ۰۴
"تاب نمی‌آوریم"
اگه ویدیوهای یوتیوب من رو دیده باشین ( لینک در بایو) میدونین که به تازگی یک سفر روسیه خوانی رو آغاز کردم. سهم سومین کتاب از داستایفسکی بعد از شب‌های روشن و بیچارگان، یک اتفاق مسخره بود.
کتاب روایتگر حضور یک افسر بلندپایه، مغرور و با درایت به جشن عروسی زیردست و کارمندش، برای نشون دادن انسان دوستی و یکرنگی خودش در اداره‌ی محل خدمتشه. غافل ازینکه این حضور مقدمه‌ای برای شروع سلسله وقایع پیش بینی نشده، دور از انتظار، و حتی طبق نام این کتاب مسخره است. اتفاقاتی که شرایط تاسف بار و بیمارگونه ‌ای برای ایوان ایلیچ به همراه داره.
اگر بخوام این کتاب رو در یک کلمه توصیف کنم "به اندازه" بودن همه چیزه. غم، خشم، حسادت، شعف، غرور، عذاب، شادی و در عین حال امیدواری. داستایفسکی در این کتاب پیمانه تمام احساسات انسانی رو به شکل درست و به اندازه انتخاب کرده. همه چیز می‌تونن سر جای خودشون باشن. شخصیت‌ها به شکل زیبایی توصیف شدن و خواننده میتونه خودش رو وسط مهمانی عروسی در این کتاب نود صفحه‌ای ببینه. 
خیلی دوست داشتم این کتاب رو. خیلی. 
پیشنهاد میکنم؟ حتما بخونین بنظرم. بخصوص اگه تصمیم دارین تازه داستایفسکی رو شروع کنین گزینه مناسبیه
        

40

          اگر بخواهیم یک نقطهٔ قوت را به‌عنوان بارزترین و درخشان‌ترین ویژگی این داستان نام ببریم، به نظر من این ویژگی «شخصیت‌پردازی عالی» است. داستایوفسکی با پرداخت دو سطح متفاوت «افکار» و «اعمال» به شخصیت اصلی  داستانش عمق می‌بخشد و اگرچه شخصیتی نامحبوب و مغرور خلق می‌کند، اما آدم‌هایی که همیشه نگران نظر دیگران و طرز برخورد اطرافیان با خودشان هستند به خوبی با این شخصیت همذات‌پنداری می‌کنند.
درس بزرگی که داستایوفسکی در این کتاب به نویسندگان جوان می‌دهد، توجه به تفاوت ظاهر و باطن انسان‌هاست. چیزی که انسان‌های جهان داستانی را واقعی‌تر و باورپذیرتر می‌کند، نسبت درست و منطقی میان کنش‌ها و رفتارها با افکار و نیازهای آن‌هاست. درحقیقت نویسنده در این کتاب به نوعی «محبت نمایشی» و تصنعی می‌تازد که ریشه در تفرعن و تکبر انسان‌ها دارد؛ انسان‌هایی که غالباً از طبقات بالادست و مرفه جامعه هستند و آن‌قدر با نیازها، عادت‌ها و دردهای زیردستان خود بیگانه‌اند که تلاششان برای همدردی و کمک به آن‌ها نتایج مضحکی به همراه خواهد داشت.
داستایوفسکی بخوانید و از جادوی ادبیات لذت ببرید.
        

64

          *همه باهم برابرند ولی بعضی ها برابر ترند*

وقتی این کتاب رو به پایان رسوندم تنها جمله ای که در ذهنم خطور کرد همین جمله بود. 
جمله‌ی معروفی که جورج اورول توی کتاب مزرعه‌ی حیوانات گفته بود.

این کتاب داستان مردی بنام ایوان ایلیچ است از طبقه‌ی بالای جامعه که قصد داره با وارد شدن به عروسی یکی از زیر دستان خودش که از طبقه‌ی پایین جامعه هست خودش رو فروتن و متواضع جلوه بده. 

 
یکی از نکات بسیار جالبی که از داستایوفسکی در این کتاب دیدم جابجا شدن میان شخصیت های اصلی داستان هست. 
هنگامی که خوندن کتاب رو آغاز می کنید ایوان ایلیچ فقط یکی از مهمان های دعوت شده در جشن زادروز یکی‌ست ولی در یک‌آن با جهشی خیلی زیبا تبدیل می شه به شخصیت اصلی کتاب تا اینکه دوباره در جشن عروسی شخصیت اصلی برای مدتی عوض می شه، و این اتفاقات رو نویسنده جوری طراحی می کنه که ممکنه شما اصلا متوجه نشید. 

ارتباط برقرار کردن داستایوفسکی با خواننده هم یکی از نقاط مثبت کتاب بود.
نویسنده انگار دقیقا پیش شما نشسته و داره براتون داستان رو تعریف می کنه. 
در حالی که شما دارید داستان رو می خونید، داستایوفسکی لحضاتی از قالب راوی قصه گو بیرون میاد و نظرات شخصی خودش رو توی کتاب بیان می کنه درست انگار یکی از دوستان در کنار شما نشسته و درحال گفتن داستانی هست که همین چند روز پیش اتفاق افتاده، اگر به متن های کتاب دقت کرده باشید شما همینطور که دارید متن رو می خونید رفته‌رفته کتاب از سوم شخص به سوی اول شخص می ره. 
میشه گفت داستایوفسکی یه ارتباط خیلی قوی میان شما، خودش و شخصیت های داستان می سازه. 

شخصیت پردازی های نویسنده هم واقعا جای تحسین داره، اونقدر رک و راست شخصیت رو در همان اول مسیر به شما معرفی می کنه که تا آخر داستان می دونید با چه کسی سر و کار دارید و کم‌کم به‌جای اینکه به داوری و فکر به اینکه این شخصیت دقیقا کیه و چه خصوصیاتی داره بپردازید، سعی می‌کنید بفهمید این شخصیت قراره چکاری بکنه و چه اتفاقی قراره براش بیفته. 

همین موضوع یک تعلیق شگفت‌انگیز در روند داستان به وجود آورده و باعث میشه هم کتاب از اون تم خسته کننده در بیاد و هم شما رو مجبور می کنه داستان رو تا آخر بخونید و اون عطش کنجکاوی رو از خودتون خلاص کنید. درواقع همون اول داستان شما می دونید قراره یه اتفاق رخ بده ولی چه اتفاقی؟ 


ایوان ایلیچ هنگامی که مست است و سرخوش ناگهان به فکر چیزی میفته که بتونه با اون جایگاه خودش رو میان قشر پایین محکم کنه و یا بقول خودش تسخیر قلب ها...!
وقتی ایوان ایلیج برای تظاهر وارد عروسی یکی از زیر دست های خودش می شه از همون اول بوی نقش بازی کردن و مصنوعی بودن اون همه رو می گیره و کم‌کم اتفاقات عجیبی رخ میده که باعث می شه غرور ایوان ایلیچ و جایگاه بالای اون میان مردم از بین بره و اون از ترس اینکه دیگه اون جایگاه قبلی رو بین مردم نداره خودش رو توی خونه حبس می کنه و بیرون نمیاد.
ولی در طرف دیگه داستان تمام بار اتفاقات رو کس دیگه ای به دوش می کشه!
بله قشر فقیر جامعه که برای خودکامگی و نقشه های شوم یک فرد همه چیز خودش رو از دست داده و در پایان داستان همه اتفاقاتی که برای ایوان ایلیج افتاده فدای قدرت و ثروت اون میشه و به فراموشی سپرده می شه ولی برای قشر فقیر هیچ گذشتی وجود نداره....
اخلاق و برابری و انسانیتی که در ایوان ایلیچ وجود داره فقط و فقط تظاهر و توهم است و در آخر کسی که گند زده و همه چیز رو شل گرفته دوباره هوشیار می شه و کار خود رو آغاز می کنه: «سختگیری، سختگیری و سختگیری» 
تاب نمی آوریم. 


یک اتفاق مسخره 
نویسنده: فیودور داستایوفسکی
برگردان: میترا نظریان 
- نشر ماهی -

 مرداد 1400
        

18