معرفی کتاب یک اتفاق مسخره اثر فیودور داستایفسکی مترجم میترا نظریان

یک اتفاق مسخره

یک اتفاق مسخره

3.7
204 نفر |
69 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

12

خوانده‌ام

410

خواهم خواند

202

ناشر
ماهی
شابک
9789649971728
تعداد صفحات
92
تاریخ انتشار
1399/5/25

توضیحات

        
وقتی تصاویر مختلف از پیش چشمش می گذشت، قلبش از جا کنده می شد. درباره ی او چه می گفتند؟ چه فکری می کردند؟ با چه رویی می خواست پا به اداره اش بگذارد، وقتی می دانست تا یک سال دیگر هم چه پچپچه ها پشت سرش خواهند کردف چه بسا تا ده سال دیگر، چه بسا تا پایان عمرش. حکایت او را مثل لطیفه ای نسل به نسل نقل می کردند. بی تردید خود را مقصر می دانست. هیچ توجیهی برای اعمالش پیدا نمی کرد و از آن ها شرمسار بود. 
یک اتفاق مسخره در سال 1826 منتشر شد. این آخرین داستانی بود که داستایفسکی به تاثیر از نخستین استادش، گوگول، نوشت. داستانی همتراز شاهکارهایی چون «شنل» و «بلوار نفسکی».

      

لیست‌های مرتبط به یک اتفاق مسخره

نمایش همه

پست‌های مرتبط به یک اتفاق مسخره

یادداشت‌ها

کتاب قبلی
          کتاب قبلی ای که از داستایوفسکی خونده بودم شب های روشن بود. چقدر این دوتا کتاب باهم متفاوت بودن و چقدر داستایوفسکی نویسنده خوبیه؛ هم توی عاشقانه نویسی هم توی طنز.
یک اتفاق مسخره! آقای ایوان ایلیچ که ژنراله و از طبقه نسبتا بالای جامعه س یک شب مهمون یکی از دوستای ژنرالش می شه و وقتی می خواد برگرده خونه ش می بینه کالسکه چی با کالسکه رفته و پیاده راه می افته به سمت خونه ش. وسط راه صدای ساز و آواز می شنوه و می فهمه که عروسی یکی از زیر دست هاشه و تصمیم می گیره بزرگواری کنه و بره توی عروسی شرکت کنه.
هنر نویسندگی داستایوفسکی خیلی تحت تاثیر قرارم داد؛داستایوفسکی توی یک داستان کوتاه کلی شخصیت تعریف کرده که رفتار و افکار و روزگارشون بازتاب کاملی از زندگی طبقه اجتماعی خاصی مردم روسیه س. بعضی از شخصیت ها حضور کوتاهی توی داستان دارن اما توی همون مدت کوتاه اثر گذار و به یاد موندنی ان. داستایوفسکی سرگذشت چندتا از شخصیت ها رو در خلاصه ترین حالت ممکن می گه(جوری که انگار یکی توی مهمونی کنارت نشسته و داره در گوشت آدم ها رو معرفی می کنه!)و حتی همین معرفی چند خطی هم بازتاب دهنده وضع مردم روسیه س. مثل جناب نیکیفوروویچ که بعد 40سال کار اداری تونسته توی یک محله نه چندان خوبی خونه بخره یا پسلدونیموف و ازدواجش.
چقدر موقعیت های طنز داستان خوب و گزنده از کار در اومده بودن. رفتارهای هر شخصیتی رو کاملا می تونستی درک کنی و از دید یک ناظر بیرونی می تونستی ببینی که چطور هر واکنش کاملا طبیعی یک فرد گندکاری رو عمیق تر می کنه! همزمان هم واقعا خنده دار بود هم گریه آور.
"تاب نمی آوریم"
حرف داستایوفسکی توی این کتاب اینه که به طبقات بالای جامعه نیومده که بخوان دست به اصلاحات بزنن و برای سایر طبقات دلسوزی کنن. وگرنه نتیجه ش همین وضعیت مسخره ای می شه که ایوان ایلیچ توش گیر افتاد.
بین شخصیت ها نیکیفوروویچ رو دوست داشتم.اون جایی که به حرف های ایوان ایلیچ گوش می ده و می‌گه :تاب نمی آوریم!کشته مرده واقع گرایی این مرد شدم. واقع گراییش به نظرم از سر عادت به سنت ها و واپس گرا بودن نبود،از سر شناخت جامعه در عرض چهل سال کار و زندگی بود.
خلاصه که آقای داستایوفسکی! تو خیلی خوبی! حالا حالاها لبخند مضحکی که این کتاب روی صورتم نشوند رو یادم نمی ره.
پ. ن:نمی دونم چرا یک اتفاق مسخره من رو یاد تهران و شهرستان می اندازه:)سیاست گذاری هایی که توی تهران انجام می شه و می خواد توی شهرستان پیاده بشه:))))دوست شدن تهرانی ها با شهرستانی ها:))))) دلسوزی کردن مشاورها و مبلغ ها و مسئولین ساکن تهران برای بچه های خوابگاه:))))))
:))))))))))) با همین لبخند مضحک ادامه می دیم. 
        

39

sky

sky

1403/12/28

«استپان نی
          «استپان نیکیفوروویچ»، «سیمون ایوانوویچ »و «ایوان ایلیچ» سه دیوان سالار هستند ، شبی دور هم گرد آمدند  پس از اینکه مقدار زیادی الکل می نوشند ایوان ایلیچ شروع می کند با همکارانش راجب این که چقدر دوست دارد در زندگی شیوه ای به برپایه مهربانی ،اعتماد بنفس بخشیدن به زیر دستان و انسانیت پیش بگیرد صحبت می کند، همکارانش او را دست می اندازند یا به گونه ای تاییدش نمی کنند  ، ایوان پس اینکه بعد از پاسی از شب از هم جدا می شوند به طور تصادفی به مراسم عروسی یکی از زیر دستانش به نام پسلدونیموف برخورد می کند و برای اینکه  حرف هایش را به دو همکارش ثابت کند و داستانی پر آب و تاب برای تعریف کردن داشته باشد به مراسم عروسی می رود تا مهربانی و نوع دوستی اش را اثبات کند
و عروسی پسلدونیموف بیچاره را به آشوب می کشد...

قبل از اینکه کتابو بخونم راجبش خونده بودم و یکی از ویژگی هایی که خیلیا به این کتاب نسبت داده بودن شخصیت پردازی قوی داستایفسکی در این کتاب  بود 
و الان بعد خوندنش باید بگم این کاملا درسته 
این کتاب شخصیت های اونقدر زیادی نداره ولی هر کدوم از شخصیت ها خودشون یک دنیای جدا هستن ..

داستان این دیوان سالار از اونجایی خیلی قابل لمسه  که شاید خیلیامون تو زندگی عادی به همچین آدمایی برخورد داشته باشیم ،ایوان کسی بود که میخواست انسانیت رو زنده نگه داره اما  در واقع دنبال یک از خودگذشتگی و داستان پر آب و تاب برای تعریف کردن بود ...

ممکنه بعضیامون تو زندگی عادی با ایوان ایلیچ هایی برخورد داشته باشیم که در قالب انسانیت فخر بفروشند و احترام بخرند
و سوالی که وجود داره اینه که این انسان ها با کسانی از نظر موقعیت اجتماعی ،کاری و مالی .... از آنها برترند هم اینگونه با حس نوع دوستی  برخورد می کنند یا نه ؟!!!


        

34

          گاهی انسان دست به کارهایی می‌زند تا در نگاه دیگران «خوب» جلوه کند، ولی آن کار به نحوی خنده‌دار و حتی ناگوار و در تضاد با خواسته اولیه فرد پیش می‌رود. داستان «یک اتفاق مسخره» نوشته داستایفسکی نیز همین است.

داستان در سال 1862 منتشر شده است و اگر ندانیم حوالی آن سال‌ها چه اتفاقی در روسیه افتاد، درک کاملی از داستان نخواهیم داشت. یک سال قبل از این تاریخ یعنی سال 1861 الکساندر دوم دستور لغو قانون ارباب-رعیتی را می‌دهد. تا آن زمان بخش عمده جمعیت روسیه که دهقانان بودند باید در زمین مالکان و اربابان کار می‌کردند و گویی جزئی از املاک و دارایی آنها بودند. هم‌زمان با لغو این قانون که به دهقانان اجازه می‌داد دو سوم از اراضی کشاورزی دولتی را تحت شرایط خاصی خریداری کنند، زمزمه‌های اصلاحات بیشتر در نظام دیوان‌سالاری، بحث رعایت حقوق انسانی زیردستان و احترام به آنها نیز بالا گرفت.

✳️ چگونه افراد دارای باورهای سطحی و نمایشی، تاب تغییر را ندارند؟

شخصیت اصلی داستان که «ایوان ایلیچ پرالینسکی» نام دارد در آغاز داستان در یک مهمانی کوچک با حضور دو ژنرال دیگر شرکت می‌کند. ایوان ایلیچ که جوان‌ترین مهمان بود با سایرین در زمینه اصلاحات جدید اختلاف‌نظر دارد. او موافق اصلاحات جدید و رعایت حقوق زیردستان است و خودش را مدافع انسانیت و برابری می‌داند؛ اما دو ژنرال دیگر در آن جلسه چندان موافق تغییرات جدید و اصلاحات نظام اداری نیستند.

این اختلاف‌نظر با یک جمله از میزبان آن مهمانی یعنی «استپان نیکیفورویچ» به پایان می‌رسد. او به ایوان می‌گوید: «تاب نمی‌آوریم.» که منظورش دریک سطح این است که ما ژنرال‌ها تحمل این میزان برابری میان کارفرما و کارمند را نداریم و این جمله‌، همان اتفاقی است که در ادامه ایوان ایلیج تجربه‌اش می‌کند. او با همه ادعاهای انسان‌دوستی‌اش تاب این برابری را ندارد.

بعد از مهمانی، ایوان که متوجه مجلس عروسی یکی از زیردستان فقیرش در همان حوالی می‌شود تصمیم می‌گیرد، سرزده به آن مراسم برود با این هدف که این کار او دهان‌به‌دهان بچرخد و همه در ستایش انسان‌دوستی او سخن بگویند و درعین‌حال این کار جوابی هم به حرف‌های آن دو ژنرال دیگر باشد.

✳️ دو روایت ماجرا

مخاطب این داستان از مرحله ورود ایوان به مهمانی تا پایان آن شاهد دو روایت ماجرا است:

یک روایت همان است که ایوان تجربه می‌کند. او وارد مهمانی می‌شود، او را می‌شناسند، شامپاین‌های گران‌قیمت برایش می‌آورند، موردتوجه قرار می‌گیرد و ... ولی هر چه به پایان مراسم نزدیک می‌شویم، ایوان بیشتر احساس می‌کند که افراد آن‌گونه که مورد انتظارش بوده با احترام و ستایش با او رفتار نمی‌کنند. او بسیار ناراحت است که به این مراسم آمده؛ ولی راه برگشتی ندارد. مترصد فرصتی است که درباره برابری و آزادی سخن بگوید که ورق را به سود خود برگرداند؛ اما امکانش فراهم نمی‌شود.

اما روایت دیگر ماجرا در اواخر داستان است. زمانی که ما با پشت پرده این مهمانی مواجه می‌شویم. خانواده داماد با مشکلات، فقر و سختی‌های فراوانی مواجه‌اند. آنها به‌سختی پول خرید حتی یک شامپاین را داشته‌اند و آمدن ایوان رنج مضاعفی را به آنها وارد کرده است.
در مجموع رخدادهایی که در این مراسم می‌افتد هم برای ایوان هم برای میزبانان تجربه تلخی را رقم می‌زند.

❇️ آنچه داستایفسکی در «یک اتفاق مسخره» به من داد

برای من تجربه خواندن کتاب و آنچه از آن آموختم در چند سطح بود:

در سطح اول؛ داستان به من درک بهتری از زمان و مکان خاص رخداد و شرایط روسیه تزاری داد. اینکه چگونه صاحبان قدرت، حتی زمانی که مانند ایوان ایلیچ تصور می‌کنند خواهان برابری هستند باز هم به دلیل تجربه‌های کامل متفاوت زندگی اربابی و ثروتمندانه موفق نمی‌شوند. نتایج ملموس شکاف طبقاتی و دیوان‌سالاری در روسیه آن زمان به‌خوبی از اثر فهمیده می‌شود.

در سطح دوم؛ بخشی از داستان مرا به فکر فرو برد. آن قسمتی که ایوان ایلیچ هنوز وارد مراسم زیردستش نشده و آن اتفاقات ناگوار را به بار نیاورده. او بیرون ساختمان ایستاده و با خود فکر می‌کند که اگر به مراسم برود چه می‌شود؟ چطور این کار نظر دیگران را نسبت به او مثبت می‌کند؟ چطور با این کار جوابی دندان‌شکن به رفقای ژنرالش خواهد داد؟ چگونه به نظر خواهد رسید؟

من با این داستان، مفهوم «به نظر رسیدن» را بیشتر درک کردم. دیدم ما هم در دنیای رسانه‌ای شده‌ی معاصر، بسیاری اوقات تلاش‌هایی برای بهتر «به نظر رسیدن» انجام می‌دهیم. شاید قصد اولیه ما این نباشد؛ ولی در عمل چنین اتفاقی بیفتد. زمانی که ما کسب ویژگی یا صفاتی را برای خودمان تعیین می‌کنیم و مثلا می‌گوییم می‌خواهم انسانی اهل تفکر، نیکوکار، سخاوتمند، مهربان، باهوش و ... یا نویسنده، نقاش، اندیشمند یا متخصص بزرگ و برجسته‌ای در یک زمینه خاص باشم؛ تا اینجای کار مشکلی نیست، هدفی است که می‌خواهیم برای آن تلاش کنیم؛ اما اگر سؤال دوم این باشد که چگونه صاحب چنین ویژگی‌هایی به نظر برسم؟ ممکن است فرایندی که برای ایوان ایلیچ رخ داد برای ما هم رخ دهد. در واقع مشکل ایوان این بود که می‌خواست انسان‌دوست به نظر برسد نه اینکه انسان‌دوست باشد.

پ.ن: این مطلب را قبلا جای دیگری منتشر کردم اما دوست داشتم در یادداشتهایم در بهخوان هم قرار بگیرد.
        

14