بهارفلاح

بهارفلاح

بلاگر
@baharfallah76

161 دنبال شده

322 دنبال کننده

            حواست به حالِ بهار هست؟؟؟
نه باران می‌ خواهد.نه موسیقی و شعر.دلش فقط مهربانی  میخواهد



          
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        یکی از بهترین نمایشنامه هایی که تاکنون خوانده ام،دراین نمایشنامه با تقابل سنتی خیروشر مواجه نیستیم،قهرمانی وجود ندارد، به قول نیکلای گوگول«تنها شخصیت مثبت نمایشنامه ،خنده است».
🔻این نمایشنامه در پنج پرده ، در ژانر کمدی با استفاده از دیالوگ‌ها و کلمات مناسب، جامعه ای را به تصویر میکشد  که مخاطب را از فرط حماقت  در اشتباه، به خنده بیندازد.گوگول در کتاب بازرس، به کمدی اشتباهات می‌پردازد که هم از سمت مردم شهر و هم از سمت مقامات اتفاق می‌افتد و بازرس اشتباه گرفته شده (خلستاکف)
🔻شروع فوق العاده واثرگذار وگره افکنی دراماتیک نمایشنامه بازرس با این جمله شهردار«آقایان از شما خواستم تشریف بیاورید اینجا که خبر بدی را به اطلاعتان برسانم یک بازرس به اینجا می آید»
مقامات فاسد یک شهر کوچک روسیه به ریاست شهردار ، نسبت به اخبار مبنی بر اینکه بزودی یک بازرس ناشناس  برای تحقیق در مورد آنها به شهر آنها خواهد آمد ، به وحشت افتاده اند.مقامات که نمی‌دانند بازرس چه کسی است، سعی می‌کنند از ظاهر افرادی که به شهر وارد می‌شوند او را شناسایی کنند.
نمایشنامه در ژانر کمدی  حماقتها وحرص قدرت وپول ،کردار پست وبلاهت به روشنی با قلم پرقدرت وجذاب گوگول به همراه چاشنی کمدی به تصویر کشیده شده است
🔻 شخصیتهای نمایشنامه زن شهردار زنی میانسال با رفتاری بچگانه که تمام فکر وذکرخود را با ثروت وفخرفروشی پیوند زده است دختر شهردار هم دختری ۱۸ساله ،ظاهربین وخام که به سرعت جذب  تعریف وتمجید غیرواقعی که ازبازرس قلابی پیچیده است  میشود  ،بازرسی که دل دختر را به دست آورده واما گوشه چشمی به مادرش هم دارد.
🔻درپایان نمایشنامه که همه چیز عیان میشود و هویت خلیستاکوف برهمگان هویدا میشود شهردار  نه برای چشم بد ونگاه هیز بازرس قلابی به زن ودخترش ناراحت است و نه  نگران پولهای از کف داده است بلکه تنها ترس از اینکه اسمش آماج خنده وریشخند جماعت شود وبلاهت او خنده همه را برانگیزد.
صحنه صامت بسبار جذاب  انتهای اثر  القا کننده همان بلاتکلیفی ووحشتی است  که درابتدای نمایش شاهد آن بودیم ( درست مثل شروع نمایش که با پخش خبرورود  بازرس به شهر شهردار ومابقی شخصیتها دچار ترس و وحشتی بسبارزیاد شدند)
🔻همیشه زمین خوردن شخصیتهای کمدی برایمان خنده دار بوده(مثلِ چالی چاپلین) ولی وقتی پلیسی باتوم به دست، زمین میخورد قههقه میزدیم پلیس همیشه مظهر قدرت جوامع است طنز از  مقامات حکومتی باآن جدیت که دارند همیشه جذابیتی خاص داشته است .دراینجا هم هدف اصلی خنده حکومت ونهادهای حکومتی وصاحبان منصب است،درواقع روایتِ مشکلات کشور وفساد صاحب منصبان بازبانی طنز وشیرین
چگونه این اثر در آن زمان از توقیف و چنگال سانسور درامان مانده شاید مدیونِ همین  زبان شیرین و طنز نمایشنامه باشد چرا که تا جایی که نقل شده است شب اول نمایش تزار نیکلای اول قهقهه سرداده است.
      

63

        آثار چخوف ، دارای لحنی آرام و خالی از هرگونه درس اخلاقی یا انجام وظیفه است . تمامی این آثار با بیانی ساده و روالی طبیعی بدون هرگونه تصنعی به رشته تحریر درآمده اند ، به طوری که ملال واحساس  نارضایتمندی از زندگی و واقعیات آن ، چنان که است و آرزوی زندگی جدید ، چنان که باید باشد ، را در احساس و اعماق قلب خواننده و تماشاگر زنده می سازد
🔴در این کتاب چند نمایشنامه‌های کوتاه و تک‌پرده‌ای چخوف منتشر شده است‌،تقریباً عموم آنها به گونه ای آغاز می‌شوند که شخصیت اصلی به تفصیل وضعیت فعلی خود را برای تماشاگر توضیح می‌دهد. این توضیح بی‌واسطه صحنه را برای پیچیدگی‌های بعدی آماده می کند،موقعیتهای ساده ومرسوم اجتماعی مثلِ دوره‌ی عزاداری، یک مراسم خواستگاری، یک جشن عقدکنان، یک ضیافت عروسی و یک جشن سالگرد همگی موقعیت‌هایی نسبتاً رسمی هستند که هر یک از اعضای جامعه با آن‌ها آشناست ولی در نمایش های اینجا به نقطه طنزآلودی میرسند که اکثرا  پایانِ بازی شاهکار دارند
🔴این هفت نمایشنامه کمدی تحت عنوان
1-آوازقو(کالخاس)اتود دراماتیک در یک پرده
2_بازیگر تراژدی علی رقم میل خود(طنزی در یک پرده
3_شب قبل از محاکمه
4_درجاده بزرگ(اتود دراماتیک در یک پرده)
5_زیانهای استعمال دخانیات(مونولوگ در یک پرده)
6_جشن سالگرد
7_عروسی
🔻آواز قو داستان بازیگر پیر تئاتری را روایت می‌کند که دوره اوجش به سر آمده و در روزگار افول خود به سر می‌برد. او روی صحنه و پس از اجرای نمایشی در‌حال جارو زدن است که خاطرات خود را مرور می‌کند و دیالوگ نمایش‌هایی که در آنها حضور داشته را بازگو و اجرا می‌کند. سوتلوویدف از سختی‌ها و ملالت‌هایی که در دوران بازیگری کشیده با خودش حرف می‌زند. سوتلوویدف، تنها شخصیت این نمایشنامه، مردی 68‌ساله است که در گذشته افسر ارتش بوده، اما به‌دلیل علاقه به تئاتر و رفتن روی صحنه، مقام خود را از دست داده است؛ گرچه در همین کار هم رو به تنزل رفته و از بازیگر نمایش‌های تراژدی به دلقک تبدیل شده است. او در ادامه کار هنری مجبور شده هر نقشی را برای پول بپذیرد. لباس او یک قبای یونانی و جوراب شلواری که بر پاهای 68ساله‌ و لاغرش کشیده است. در سرتاسر نمایشنامه «آواز قو» سوتلوویدف گفتارهایی از نمایش‌نامه‌های «شاه لیر»، «اتللو»، و «هملت» را از حفظ می‌گوید و اینها در تناقض با ظاهر و لباسی است که پوشیده.
🔻بازیگر تراژدی علی رغم میل خود:این داستان درباره‌ی پدر خانواری بود که می‌بایست به طور مرتب بین خانه‌ای ییلاقی که نزدیکان و عزیزانش تابستان را در آن جا گذراندند و شهری که وظایف زیادی در آن جا داشت، رفت و آمد کند.
بازیگر تراژدی هم چنان یک تک‌گویی خنده‌دار باقی ماند، با دوستی که نقش مردی جدی را بازی می‌کرد.
نمایش را با خواستن یک تپانچه برای خودکشی شروع می‌کند و آن را با نقل قولی از «اتللو» که در آن خون مخاطبش را می طلبد، پایان می‌دهد. در میان این دو قطب، موقعیت‌های پیش پا افتاده‌ای که او توصیف می‌کند، از فرط بیهودگی هستی گرایانه، در حد جهان تراژدی نیستند. مأموریت‌های مختلف باعث شده بود که قهرمان این نمایش در میان آشفته بازاری از اشیای بی‌روح زندگی کند.نمایشی دلچسب تحت عنوان تراژدین اجباری از این طنز تک پرده ای را تماشا کردم که خیلی دوست داشتم
🔻زیانهای استعمال دخانیات نیخین تحت فشار همسر خود، ناچار به سخنرانی علمی شده است. او در طول این سخنرانی اجباری، زندگی زن ذلیلانه‌ی خود را بر ملا می‌کند و نشان می دهد که در خانواده‌ی خود عنصری بی‌اهمیت است. با هر دست نوشته‌ی چخوف از این تک‌گویی، نیخین ناسزای بیش‌تری نثار همسر غایب خود می‌کند و به حالت خنثایِ اجباری خود، انزجار بیش‌تری نشان می‌دهد.
🔻در نمایش‌نامه‌ی کمدی جشن سالگردچخوف،بانکی قصد دارد پانزدهمین سالگرد خود را جشن بگیرد و در این جشن قرار است که شیپوچین، مدیر بانک از سهامداران به عنوان قدردانی هدیه‌ای بگیرد. او در تدارک نطق سپاسگزاری و کارمند او مشغول تهیه آمار است که کار آن‌ها با ورود همسر سبک سر و وراج شیپوچین و مرچوتکینا پیرزنی که مدام از طرف همسر کارمندش نق می‌زند، وطلب پول دارد قطع می‌شود. هر چه این زنان بیش‌تر حرف می‌زنند، مردها بیش‌تر از کار باز می شوند. هیئت اعزامی با لوح و کاپ نقره وارد می‌شوند و با صحنه‌ای از آشفتگی رو به رو می‌گردند: همسر مدیر غش کرده و روی مبل افتاده، پیر‌زنی  که مدام قیل و قال می‌کند، وکارمندی که زن‌ها را تهدید به قتل می‌کند.

🔻نمایش عروسی نمایش شاهکار فروپاشی یک رسم اجتماعی است. هر عمل ریاکارانه‌ای که از شخصی سر می‌زند، توسط شخص دیگری بر ملا می‌شود، اسرار هیچ‌کس مخفی نمی‌ماند. در طول نمایش می‌فهمیم که داماد برای جهیزیه‌ی مختصری که هنوز پرداخت نشده، تن به ازدواج داده است، هم چنین در می‌یابیم که خود عروس بر موقعیت خودآگاه نیست، والدین عروس آدم‌های بی‌فرهنگ تنگ چشم و لئیمی هستند، و این که مهمانان هیچ‌گونه خیرخواهی برای عروس و داماد ندارند. نمایش‌نامه حول یک فریب اساسی شکل گرفته است: برای فخرفروشی و زینت جشن از یک ژنرال، به عنوان یک میهمان عالی رتبه‌ی افتخاری دعوت کرده‌اند. مادر عروس یکی از دوستانش را مأمور آوردن این مهمان کرده

🔥این انتخاب بهترین گزینه بود  برای شروع سیر خوانشِ آثار چخوف 
      

43

        🔴دکتر محمد دبیرسیاقی در پیشگفتار گزیده و مفید خود نوشته است این کتاب برگردان‏ روایت گونه  داستان‌ها و کارنامه شاهان ایران از شاهنامه فردوسی است. این پژوهشگر معتقد است ارج نهادن بر خرد و بر سخن و بر دین و پیونددادن این سه از نکات مهمی است که در شاهنامه قابل ردگیری است. او شاهنامه را سند لیاقتِ زبان فارسی و گنجینه‌ی فرهنگ و معارف ایران تا عصر فردوسی به حساب می‌آورد و مطالعه‌ی آن را بر همگان لازم می‌داند. 
در بخش زندگی‌نامه‌ی فردوسی از کم‌وکیف دورانی که فردوسی می‌زیسته مطلع می‌شویم. آن‌طور که دبیرسیاقی براساس پژوهش خود به اطلاع خوانندگان می‌رساند، این است که او در دوران سلطه‌ی محمود غزنوی هرگز به دستور وی به نظم شاهنامه نپرداخت و با او هیچ قراردادی ننوشت 

💥شاهنامه از بزرگترین و مهمترین منظومه های حماسی جهان است و نه تنها در ایران بلکه در جهان نیز خوانندگان بیشماری دارد. بر هر ایرانی واجب است که با خواندن این اثر جاودانه روح باستانی و نامیرای ایران را در طول تاریخ درک و فهم کند. اما از آن جایی که این اثر در قرن چهارم نگاشته شده است ممکن است خواندن و فهم آن برای ما کمی مشکل باشد. محمد دبیر سیاقی، شاهنامه شناس برجسته معاصر، کوشیده است این اثر را با زبانی ساده و روان و به صورت داستانی در اختیار مخاطب مشتاق بگذارد.  از جمله قسمت‏های بسیار جذاب این اثر، هفت‌خان رستم و نیز هفت‌خان اسفندیار است که به نثر برگردانده شده است. این هفت‌خان‌ها چنان زیبا به نثر آمده‌اند که هر خواننده‌ای را وسوسه می‏کند آن‌ها را در دورهمی‏ها و مهمانی‌ها و حتی برای فرزندان خود قرائت کند و از این امکان منثور در شب‌های بلند توشه‏ای بسازد.

💥نکته‌ای که لازم است پیش از مطالعه این اثر از آن مطلع باشیم یکی همین که متن منثور شاهنامه، برگردان بیت‌به‌بیت و کلمه‌به‌کلمه نیست ؛ بلکه برگردان‌گونه کوتاه و ساده‌ای است بی‌آنکه از اصل مطلب هیچ نکته‏ای کاسته شده باشد. 
وفاداری کامل به جزئیات: شاهنامه، مشابه بسیاری از داستان‌ها و رمان‌های بزرگ تاریخ ادبیات جهان، سرشار است از جزئیات؛ جزئیاتی که همانند تزئینات و ریزه کاری‌های به کاررفته در یک ساختمان و بنای عظیم، هوش از سر مخاطب می‌رباید و ناخودآگاه، او را به تحسین طراح و مجری آن بنا و درباره متن‌های آگنده از جزئیات ریز و درشت، به تحسین نویسنده و خالق آن متن وامی دارد.
نه چیزی بر محتوای شاهنامه افزوده و نه آن را بیت به بیت و کلمه به کلمه بازنویسی کرده، اما از طرفی هیچ نکته‌ی مهمی از جزئیات داستان‌ها یا حتی از بخش‌های غیرداستانی را از قلم نینداخته و از طرف دیگر موفق شده است تمام این کتاب سترگ را در حجمی حدود 450 صفحه بازنویسی کند.
      

51

        🔴غربِ غم‌زده نمایشنامه‌ای  تک‌پرده‌ای چهار شخصیت با نام‌های «ولش»، «کلمن»، «ولین» و «گرلین» دارد. سومین بخش از سه‌گانۀ معروف مارتین مک‌دونا، موسوم به سه‌گانۀ لی‌نِین.که جذابترین آنها «ملکه‌ی زیبای لی‌نین» بود، مک‌دونا در نمایشنامۀ غربِ غم‌زده مضامین قدیمی و آشنای پدرکشی و اختلاف دو برادر را دستمایۀ درامی تلخ وخشن میکند.
🔻«غرب غم زده» داستان دو برادر (ولین و کلمن) را روایت می‌کند که در خانه‌ای مشترک زندگی می‌کنند که از مراسم تدفین پدرشان به همراه کشیش(بالاخره شما رؤیت شدی آقای ولش فقط ذکر خیرتون بود در دو نمایشنامه قبلی) بازگشته‌اند و ما به زودی می‌فهمیم حادثه‌ای که منجر به فوت پدر شده است، تصادفی نبوده بلکه کلمن اقرار می‌کند پدرش را به خاطر ایراد گرفتن از مدل مویش کشته است. پدرکشی اولین بن‌مایه‌ای است که «غرب غم‌زده» را به نمایشنامه خاص تبدیل کرده برادران نمایش از تدفین پدر بازگشته اند. در گفت وگوهای آنان دریافت می شود برادری پدر را کشته و دیگری شاهد اجرا بوده است، اما در ازای تصاحب میراث پدری، حاضر به سکوت شده است.من هرلحظه منتظر تابوی برادر کشی در نمایشنامه بودم ،برادرانی که یکی پدر را میکشد ودیگری برای ارث سکوت میکند برادرانی  شنیدن خودکشی دوست دوران مدرسه آنها تاثیری رویشان ندارد ومدام درحال جنگ وستیز با یکدیگرند نمایشنامه در قالب درامی خانوادگی است که قساوت، خشونت و جنایت گویی به امری طبیعی در آن بدل شده است. مک دونا از این رهگذر و با احضار مضامین دراماتیکِ کهن به متن نمایشنامه‌اش، مسائلی جهانی و متعلق به همۀ دوره‌های تاریخ بشر، نظیر قتل، خشونت، وجدان و اخلاقیات را پیش می‌کشد
🔻شخصیت‌های  قسی‌القلب وخشن  بسیاری در نمایشنامه های مک دونا وجود دارند، اما هیچ‌کدام‌شان  اندازه غرب غم زده را ندارند، در این داستان  افراد  سرسختانه به یکدیگر خشونت می‌ورزند و بی‌رحم‌اند.روابط خونی وخانوادگی اندکی از این قساوت را کم نمیکند ودوبرادر  با خشونت و یاغی‌گری به راهشان ادامه می‌دهند.هردو برادر حاضرند هر کاری بکنند تا طرف مقابل را شکست دهد.آن‌ها  اختلافات  زیادی با یکدیگر دارند و مدام در حال دعوا و مشاجره هستند. اختلافات آن دو بعضی اوقات خیلی جدی می‌شود و به تهدید با چاقو و اسلحه هم می‌رسد. کشیش دهکده به دنبال ایجاد صلح و دوستی بین این دو برادر است، اما با آشکار شدن اسراری تکان دهنده درباره‌ی آن‌ها و دیگر اهالی دهکده، مجبور می‌شود تصمیمی جدی بگیرد، تصمیمی که عواقب چندان خوبی در پی ندارد.

🔻در دنیای مک دونا  چیزی جز قساوت وخشونت وجود ندارد.در "غرب غمزده" پسری به راحتی پدر خود را می‌کشد و در "ملکه زیبای لینین" دختر مادر را می‌کشد و این قتل و کشتارها به راحتی و خونسردی اتفاق می‌افتد.سبک مک‌دونا در انتقال لحظه به لحظۀ بحران به مخاطب از همان صفحه‌های نخست نمایش‌نامه تاثیر خود رارمیگذارد ؛ نمایشنامه هایی که قهرمان ندارند،بیشتر ضدقهرمانند


💥این بیت شعر هم خطاب به جناب مک دونا

دانی که خدا ذات تو با عشق عجین کرد
پس چیست بدین مرتبه رفتار خشونت
      

37

        «اینجا سرآغاز همه آغازها در ادبیات روسی است»
برگرفته از یادداشت حمیدرضا آتش برآب

🔴دختر سروان به معنای واقعی کلمه یک رمان ساده، خوش‌خوان و شیرین است به سبک رمانتیک است که هیچ‌گونه پیچیدگی خاصی در آن دیده نمی‌شود.یک رمان عاشقانه با درونمایه تاریخی دانست. این رمان را از نخستین آثار نثر تاریخی روسیه می‌دانند و پوشکین را نیز بزرگ‌ترین نویسنده روس می‌دانند که سرچشمه ادبیات روسیه است.
🔻مترجم کتاب  حمیدرضا آتش‌برآب  در مقدمه خود توضیح می‌دهد که چه اتفاقی افتاده است که ادبیات تا قبل از پوشکین تقریبا وجود نداشته و بعد از او ناگهان فوران می‌کند و بزرگانی مانند گوگول  داستایفسکی  تالستوی چخوف و تورگنیف را به ادبیات جهان عرضه می‌کند. همچنین در پایان کتاب نیز مقاله‌ها و تفسیرهای فراوانی درباره دختر سروان و پوشکین آمده است که خواننده را به طور کامل با جایگاه پوشکین در ادبیات روسیه آگاه می‌کند.

🔻پوشکین  با قلمی استادانه شخصیتها را با برجسته سازی خصوصیات اصلی آنها بدون گزافه گویی توصیف میکند هرکدام با زبانی ویژه خود سخن میگوید که با شخصیت وتمایلات و موقعیت اجتماعی اش تناسب دارد در بسشتر قسمتها خصوصا بخشهای هیجانیاشاراتی کوتاهذبه وضعیت فهرمانان میکند اما حکایت به ابهام نمی افتد وگزافه گویی وارد سیردایتلن نمی شود. جزئیات در این کتاب بیان نمیشود،هیچ دوشخصیتی درکتاب مانند بکدیگر نیستند توصیفاتی ازچهره شخصیتها داده نمیشود حتی از گرینیوف جوان،اما ما اورا جوانی دلیر وشجاع وجذاب تصور مبکنیم.
شرح وقایع اززبان راوی است ،روای دراین کتاب جدای ازنویسنده است این شیوه یکی از شیوه های روایت است.(اول شخص یا دوم‌شخص یا سوم‌سخص فرقی نمیکند،فقط جدا از نویسنده است)
پوشکین نه تاریخ دان است ونه خاطره نکار بلکه هنرمندی است چیره دست که از  پوگاچوف که از نامش در تاریخ روسیه به عنوان یک قزاق شورشی به اعدام محکوم شده،با قوه تخیل خود داستان ماندگار دختر سروان را خلق میکند.هنرمندی که در نهایت اختصار بسیارمیگوید.شجاعت ،ترس سعه صدر ووسعت فکر را با کم گویی به سادگی روایت میکند
🔻داستان «دختر سروان» درباره‌‌ی پتر آندرویچ، جوانی اشراف‌‌‌زاده در اواخر قرن هجدهم میلادی است. او به سن سربازی رسیده‌است و پدرش برخلاف نظر مادرش، او را به خدمت نظام می‌‌فرستد و از روابط خود استفاده می‌‌کند تا پسرش را به منطقه‌‌ای دورافتاده در شرق رود ولگا و کنار دشت‌های قزاقستان اعزام کنند. در راه مرد ناشناسی راهنمای پتر می‌شود.
پتر آندرویچ در قلعه‌ای نزدیک به شهر ارنبورگ مشغول خدمت می‌شود. وی عاشق ماریا، دختر سروان محل خدمتش، می‌شود. چندی بعد مرد ناشناس که به‌طور اتفاقی راهنمای او شده بود، یعنی پوگاچف، علیه حکومت روسیه قیام می‌‌کند و به قلعه‌‌ی آن‌ها حمله‌ور می‌شود و پتر آندرویچ رودرروی او قرار می‌گیرد.پوگاچف پی می­‌برد که اسیرش، گرینیوف جوان، همان کسی است که روزی پوستین خود را به او بخشیده بوده است. از این رو، او و ماریا را از مرگ نجات می­‌دهد، سپس، گرینیوف، که به گناه تماس ناخواسته با شورشیان متهم به خیانت به میهن است، بازداشت می‌­شود و سرانجام، ماریا لطف و عنایت امپراتریست را نسبت به او کسب می‌­کند.
🔻از جذابیتهای کتاب دیدارهای چشم درچشم پوگاچوف وپیوتر ودیالوگهای جذابی که بین آن دو ردوبدل میشود
ویا صحنه ای که ساویلیچِ دوست داشتنی،خدمتکار وفادار بهای وسایل ارباب خود که توسط قزاقهای یاغی به سرقت رفته اند  را از پوگاچوف میطلبد
همچنین صحنه دوئل
جالب اینجاست  که پوشکین خود در سن ۳۸سالگی در یک دوئل کشته میشود.یک سال بعداز انتشار این کتاب.
      

32

        🔴تعریف ساده روایت:روایت متنی است که داستان را بیان میکند. روایت داستانی ملتزم شکل گیری رخداد در توالی زمان است واما متن،رسانه ای که مفهوم وپیام را به مخاطب می رساند.
روایت‌شناسی یکی از شاخه‌های نقد ادبی و در اصل، بررسی دستور زبان حاکم بر روایت‌ها و روایت‌های داستانی است. این شاخه از دانش چارچوب و الگویی نظری- کاربردی برای تجزیه و تحلیل گونه‌های روایت فراهم می‌کند
روایت‌شناسی شناختی به‌جای تمرکز بر ساختار داستان، این سوال را مطرح می‌کند که «انسان‌ها چگونه داستان‌ها را معنا می‌کنند» و «چگونه انسان‌ها از داستان‌ها به‌عنوان ابزار حس‌سازی استفاده می‌کنند».
روایت‌شناسان ساختارگرا مانند ریمون کنان، داستان روایی را «روایت متوالی رویدادهای داستانی» تعریف می‌کنند.
روایت‌شناسان شناختی بر این موضوع تمرکز می‌کنند که مردم چگونه چیزی را به‌عنوان روایت تجربه می‌کنند تا ساختار خود متن. داستان شش کلمه‌ای «برای فروش: کفش‌های کودک، هرگز پوشیده نشده» اغلب به عنوان مثالی ارائه می‌شود که در رویکرد کاملا ساختاری به عنوان یک روایت واجد شرایط نیست، اما حس روایت را برمی‌انگیزد.

معرفی از کتاب روایت:

🔻 بررسی جامعه روایت شناسی
کتاب روایت مفاهیم بنیادی و روش های تحلیل اثر برانون تامس یک منبع ارزشمند برای کسانی است که به تحلیل و درک عمیق روایت علاقه‌مندند و قصد دارند مهارت‌های خود را در این زمینه تقویت کنند.
کتاب حاضر به بررسی اجمالی مفاهیم و عناصر داستان‌سرایی می‌پردازد و به تحلیل روش‌های مختلف در این حوزه می‌پردازد.
🔻مفاهیم بنیادی
در این اثر، نویسنده با استناد به نظریه‌های روایت،از نظریه پردازان مختلف از خاستگاه‌های تفکر ارسطو در یونان باستان شروع کرده و به بررسی روایت‌شناسی کلاسیک و رویکردهای پساکلاسیک می‌پردازد. این کتاب هم‌چنین نظریه‌های پسامدرن معاصر را به طور کامل معرفی می‌کند.
🔻فصول کتاب
کتاب حاضر ما را در 9فصل با خود همراه میکند که هر فصل از کتاب نه تنها مباحث نظری در زمینه چیستی روایت و عناصر آن را ارائه می‌دهد، بلکه روش‌ها و رویکردهای مختلف تحلیل روایت را نیز از طریق مثال‌های عملی تشریح می‌کند.یعنی با اعمال ابزار به داستانها با ذکرمثال باعث میشود که دید کاربردی تری به نظریه های روایت داشته باشیم.فصل اول بیشتر به نظریه پراپ ،فصل بعدی ساختارهای روایت با تعدادی دیگر از روایت شناسان ونظریه های آنان آشنا میشویم،فصل سوم صدای روایت وزاویه دیداینکه که کسی داستان را تعریف میکند وقایع را از زاویه دید چه کسی ببینیم،فرمتی که داستان از طریق آن ارائه می شود.در دو فصل بعدی به ماهیت جنسیتی روایتها می پردازد واینکه روایت به چه صورتی وقایع را علاوه بر شکل دهی تحریف هم می کنند .درفصل هفتم توجه مارا به ژانرهای معین جلب میکند تا شناخت عمیقتری پیدا کنیم،درفصل هشتم تاثیر بسیار زیاد فناوری های دیجیتالی  در روایتگری بررسی شد‌ درفصل ۹سمت وسوی آینده روایت و روایت پژوهی چه خواهد شد 

🔻واژه نامه توصیفی
به منظور تسهیل در درک مطلب، اصطلاحات و مفاهیم روایت‌شناسی به‌صورت مفصل در هر فصل توضیح داده شده‌اند. در پایان کتاب، «واژه‌نامه‌ی توصیفی اصطلاحات روایت شناسی» حاوی منتخب اصطلاحات تخصصی به بیش از پنجاه مدخل می‌باشد که مفهوم آن‌ها به روشنی بیان شده است،تا به تعریفهای مقدماتی برخی مفاهیم  اساسی برایمان تسهیل شود.
      

26

        🔴جمجمه ای در کانامارا
 دومین داستان از مجموعه‌ای است که به نام « تریلوژی لینین » از مک دونا مشهور شد. اولین کتاب به نام « ملکه لی نین» و سومین آن‌ها به نام « غرب غم زده » بود که هرسه به عنوان یک‌ مجموعه، مک‌دونا را به عنوان یکی از مهم‌ترین نمایش‌نامه‌نویسان معاصر تبدیل کرده اند.
فضای نمایشنامه همان فضای دهکده ی لی نینه، درنمایشنامه  دورادور می شنویم که ری دولی هم هست و پاتو دولی قراره عروسی کند و خانه‌ی مورین فولانی هم بالای تپه است، از آقای کشیش  بنام ولش والش هم میشنویم که برای ما یادآور« ملکه زیبای لی‌نین»هستند.

🔻میک داد مردی است که نبش قبر می‌کند؛ این شغل اوست. میک استخوانهای مردگان قدیمی را از قبرهایی که برای او تعیین می‌کنند بیرون می‌کشد تا جا برای دفن مردگان جدید باز شود. اکنون نوبت نبش قبر همسر خود میک داد فرا رسیده است؛ زنی که هفت سال پیش به مرگی مشکوک مرده است. شایعاتی بر سر زبان‌هاست در این باب که میک داد در مرگ همسرش دست داشته است. این طرح کلیِ داستانِ نمایشنامۀ جمجمه‌ای در کانه‌مارا ، نوشتۀ مارتین مک‌دونا، است. مک‌دونا در این نمایشنامه، که دومین بخش از سه‌گانۀ او(تریلوژی) معروف به سه‌گانۀ لی‌نین، است از موضوعاتی چون خشونت، سؤاخلاق سخن می‌گوید و با دیالوگ‌هایی که در عین واقع‌گرایانه ولی پراز خشونت بی پرده‌ والفاظ بد  نمایشنامه‌ای خلق می‌کند که در آن موقعیت شخصیت اصلی و سر و کار داشتن او با مردگان و آنچه حین نبش قبر برای او رخ می‌دهد، به عرصه‌ای بدل می‌شود برای پرداختن به  مرگ، مواجهه‌ با مرگ و حفظ اخلاقیات شخصیتهایی که آن‌ها گویی دیگر به هیچ‌چیز اهمیت نمی‌دهند. با جمجمه‌ها شوخی‌ها چندش‌‌آوری می‌کنند و قبرها را به عنوان ابزار شوخی و مسخره‌بازی در نظر می‌گیرند.بسیاری از دیالوگها فقط از زبان کاراکتر جاری میشوند ونه از مسئله ای گره گشایی می کنند و نه در پیشبرد روایت سهیم هستند بلکه فقط برای ایجاد اختلاف وتنشی درآن موقعیت بیان میشوند
دراین نمایشنامه مرزی میان خشونت وعشق واحترام نمی بینیم و قبرستان و مرگ شکل تازه‌ای پیدا کرده‌اند؛ شکلی که خالی از هرگونه تقدس و حرمت است. خالی از وحشت است؛ انگار آن‌جا زمین بازی است و اسکلت‌ها هم اسباب‌بازی هستند.دراین اثر وک دونا خشونت وعدم حفظ احترام از روابط بین انسانهای زنده فراتر میرود وبرعلیه مردگان به کار گرفته میشود
🔻قوه‌ی تخیل مک دونا واقعا ستودنی است باانتخاب سوژه های خاص ومنحصربه فرد برای  نمایشنامه هایش آنها را از بقیه متمایز کرده است  وهمچنین بهترین شروع و اوج یک نمایشنامه را به خوبی میشناسد. صحنه ی اضافی در کارش نیست ریتم نمایشنامه هایش افت نمیکند،وتا به آخر با شور وشوق خواننده را به دنبال خود میکشاند.
این اثر هم‌مانند دونمایشنامه قبلی که از مک دونا خواندیم ویژگی های بخصوص از قبیل خشونت کلامی، خشونت فیزیکی، بی پرده گویی شخصیتها،و عدم حفظ حرمت مفاهیم مقدس(مرگ با وجود ترسناک بودن مفهومی مقدس وقابل احترام برای بشر است)با شوخی های آزار دهنده با جمجمه افرادی که سالهاست فوت شدند.

💥درپایان هم این بیت شعر از جناب سعدی به ذهنم رسید:
نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود
      

42

        🔴نمایشنامه my fair lady(بانوی زیبای من)اثر برنارد شاو نمایشنامه نویس ایرلندی نمایشنامه ای جذاب ویک دست،با نثری شیرین وخلاقانه است که خواننده با حالِ خوبی آنرا به پایان می رساند.روایت اصلی نمایشنامه حول محور زبان و تأثیر آن بر هویت فردی است. شاو با قلم زیبایش نشان می‌دهد که چگونه زبان می‌تواند تعیین‌کننده موقعیت اجتماعی باشد و حتی هویت یک فرد را تحت تأثیر قرار دهد.(بانوی زیبای من درواقع نمایش موزیکالِ پیگمالیون است مخصوص اپرا )
 داستان به الیزا دولیتل، دختر گل‌فروش مربوط می شود که از پروفسور هنری هیگینز،آموزش میبیند وانسان دیگری میشود .هیگینز یک استاد  آواشناسی ، با دوست زبان شناسش  پیکرینگ  شرط میبندد  که میتواند  دخترگل فروش و عامی لندنی  را تبدیل به بانویی متشخص کند.الیزا  شروع به اموزش درس های گفتار می گیرد تا بتواند به عنوان یک خانم عمل کند.
🔻الیزا دختری ساده و بی‌سواد از طبقه مستضعف مدام درحالِ تکرار جملهٔ« من دختر نجیبی هستم» است که به شکلی ناآگاهانه از لهجه‌ای عامیانه و غیرقابل‌فهم استفاده می‌کند. هیگینز او را به خانه‌اش می‌برد و با آموزش روش‌های صحبت درست، نحوه رفتار و بیان کلمات، تلاش می‌کند او را به بانویی باوقار تبدیل کند. پس از ماه‌ها آموزش سخت، الیزا می‌تواند به‌گونه‌ای صحبت کند که همه باور کنند او یک زن از طبقه اشراف است.
اما در این فرآیند، تغییرات درونی نیز در الیزا رخ می‌دهد. او نه‌تنها زبان و رفتار خود را تغییر می‌دهد، بلکه هویت و عزت‌نفس جدیدی پیدا می‌کند. این تغییرات باعث می‌شود که او دیگر نتواند به زندگی سابقش بازگردد، اما همچنین متوجه می‌شود که صرف تغییر ظاهری نمی‌تواند او را به‌کلی از طبقه اجتماعی‌اش جدا کند.در میان تکامل خود، الیزا خود را بین زندگی قدیمی خود و هویت جدیدی که در حال پرورش است، سرگردان می‌یابد. او هدف از دگرگونی خود و میزانی که هویت او را شکل داده است، زیر سوال می‌برد

🔻قهرمان اصلی این داستان که استاد ماهر زبان انگلیسی است به خوبی نشان می‌دهد که چگونه می‌توان یک نفر را هر قدر هم که بینوا باشد با تغییر لحن گفتار از سنگفرش خیابان به محافل اشرافی لندن رساند و طرز فکر، روحیه و کلیه‌ی خصوصیات اخلاقی او را با این تغییر کوچک درگرگون ساخت.
 هیگینز با وجود طبیعت بدبین و دشواری در درک زنان، به او وابسته می شود وبه او دلبسته می‌شود.
در همان زمان، پروفسور هیگینز شروع به درک تأثیر عمیقی که او بر زندگی الیزا داشته است شروع می کند و شروع به زیر سوال بردن احساسات خود نسبت به او می‌کند.همانطور که داستان ادامه پیدا میکند، اعتماد به نفس تازه یافته الیزا رفته رفته افزایش می یابد و او قاطع تر می‌شود. در طی رویارویی با پروفسور هیگینز، او ناامیدی خود را از اینکه به عنوان یک آزمایش تلقی می‌شود ابراز می کند و خواستار به رسمیت شناختن تلاش‌هایش است. اما در پایان الیزا تصمیم می گیرد که هیگینز را ترک کند.چرا که ازنظرشدید او عوض نشده وبااو مثل همانند دختر گل فروش رفتار میشود

💥جذابترین قسمت نمایشنامه  بده‌بستانهای سه نفره‌ی الیزا، پروفسور هیگینز و کلنل پیکرینگ بودو همچنین دوموقعیتی که برای الیزا پیش می آید تا خود را محک بزند یکی مجلس مادر پروفسور دومی مهمانی سفیر

💥 زبان و لهجه در این اثر به عنوان ابزاری برای پیشرفت یا عقب‌ماندگی اجتماعی به کار می‌رود و نقش مهمی در تعریف هویت افراد دارد.
اما آیا دراین عصر هم لهجه وگویش به این مقدار اثرگذار است؟!
حکیم فردوسی:
سخن ماند از تو همی یادگار 
 سخن را چنین خوارمایه مدار
سخن ماند اندر جهان یادگار 
سخن بهتر از گوهر شاهوار
      

37

        💥راهبی که رهبانیت پیشه نکرد💥

داستان کتاب از قول شاهزاده روسی بنام پرنس ژولین ویادداشتهای خواهرش وفردی بنام زاکوبسکی روایت میشود

🟣اما مطلبی که نوشته شده است دراینجا  یادداشتی برکتاب نیست بلکه شرحی است مختصر از زندگی راسپوتین.
در طول تاریخ، انسان‌های تأثیرگذار و کاریزماتیک فراوانی وجود داشته‌اند و  توانسته‌اند با تکیه بر توانایی عجیب در وجود خود، نفوذ عجیبی در سایر افراد داشته باشند. یکی از این افراد که قدرت نفوذ و کاریزمای عجیبی داشت،گریگوری افیموویچ معروف به  راسپوتین نام داشت.
او زندگانی عجیبی را پشت سر گذاشت و پس از ورود به دربار روسیه، چنان قدرت گرفت که بیش از هر کسی روی تزار نیکولای دوم و همسرش الکساندرا نفوذ داشت.
🟣راسپوتین دهقان ساده ای بود که در جریان بیماری تزارویچ الکسی وارد دربار می شود و چون موفق می شود که شاهزاده را درمان کند در قصر ماندگار می شود و طولی نمی کشد که او دست راست شاه و ملکه و مورد اعتماد آنها می شود. به طوری که در تمام امور سیاسی اظهار نظر می کند و این مسئله سبب حسادت اطرافیان می شود به طوریکه منجر به قتل او می شود. اما این شخصیت به دلیل پیشگویی اش و نیز زنبارگی بی حد و حصرش و نقشی که در انقلاب روسیه بازی کرده به شخصیتی رازآمیز و معمایی تبدیل شده است.
🟣در کودکی رفقایش به او لقب راسپوتین دادند. این کلمه در لهجۀ محلی‌ سیبری معنی روسبی‌باره و زناکار را می‌دهد. آتیه نشان داد که این لقب بسیار مناسب و به‌جا انتخاب‌ شده بود.”
موارد زیادی دیده ایم  که لقب داده شده شخصیت فرد رو تشکیل داده ایت. شاید همین لقب مسیر زندگی راسپوتین رو عوض کرد!!کسی چه میداند؟!
اورا درست یا غلط پیشگو می نامیدند
ولی این پیش‌بینی او که «اگر من بمیرم امپراتور به زودی تاج و تخت خود را از دست می‌دهد» درست از آب درآمد.
🟣یکی از دوره‌های مهم زندگی گریگوری راسپوتین مربوط به زمانی است که به فرقه خلیستی پیوست.
پیروان این فرقه معتقد هستند که باید به طور مستقیم با  خداوند ارتباط بگیرند. آن‌ها برای گرفتن ارتباط با خداوند، دست به کارهای عجیب و جنون‌وار می‌زدند.
مریدان این فرقه، جلسات عجیب و غریبی در جنگل برگزار می‌کردند و با خواندن دعا، پایکوبی می‌کردند. رئیس فرقه به کسی که توان و انرژی خود را از دست می‌داد، شلاق می‌زد
راسپوتین از حضور در این فرقه به شهرت رسید و پس از مدتی مقامی برابر با پیامبران و قدیسان پیدا کرد.
مردم نزد او می‌آمدند تا برایشان دعا کند، آینده آن‌ها را پیش‌گویی کند و در صورت امکان شیطان وجود آن‌ها را بگیرد و دور کند.
البته دخترش ماریا گفته است که پدرش هیچ‌گاه عضو فرقه خلیستی نبوده و تنها روی این فرقه تحقیق می‌کرده است.
برای قتل راسپوتین از جانب افراد مختلف تلاش‌های زیادی شد؛ بعضی مذهبی، بعضی سیاسی-نظامی و بعضی از جانب کسانی بود که او را خطری برای دستگاه‌ سلطنت می‌دیدند.
ژنرال‌ها از دست راسپوتین عاصی شده‌ بودند و نصایح آنها هم به خرج تزار نمی‌رفت. روس‌ها معتقد بودند راسپوتین با سرویس‌های اطلاعاتی آلمان‌ها در ارتباط است۰

🟣سه شخص سرشناس به نام‌های شاهزاده  فلیکس یوسوپوف(همسر دخترخاله تزار)، ولادیمیر پوریسکوویچ (عضوی از دوما) و دوک اعظم دیمیتر پاولوویچ (پسرخاله تزار)، در طی جلسه‌ای رسمی راسپوتین را خطری جدی برای امنیت روسیه دانستند. آن‌ها در آن جلسه، نقشه ترور وی را طراحی کردند و قرار شد شاهزاده فلیکس یوسوپف با استفاده از علاقه راسپوتین به زن‌ها، وی را به بهانه درخواست مداوای همسر مریضش به منزلش بکشاند و با خوراندن سیانور در لای کیک و شراب او را بکشند.

💥در وصف حال راسپوتین ها:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کارِ دیگر می‌کنند
      

42

        از اروپای سنتی تا آمریکای مدرن

🟠دراین نمایشنامه دوست داشتنی وجذاب آرتور میلر  نیز مانند نمایشنامه قبلی که خواندیم از شرایط حاکم بر امریکا سخن می گوید اما او این بار به جای انتخاب یک فضای عموم از این جامعه(نمایشنامه مرگ فروشنده)، سراغ یک جزء از آن می‌رود به سراغ جامعه مهاجران رفته است.قصه در محله ای ساحلی که مهاجرنشینان ایتالیایی اقامت دارند روایت میشود.یک درام اجتماعی دوست داشتنی.
حضور الفیری که فردی تحصیلکرده وقانون دان است به عنوان دانای کل بر جذابیت نمایشنامه افزوده است(تاکنون نمایشنامه ای نخوانده بودم که کارکتری نقش دانای کل را هم بازی کند)
🟠دومین نمایشنامه ای بود که از میلر خواندیم قلم استادانه میلر بسیار جذبم کرده است جدای از شخصیت پردازی بسیار  عالی وملموس، یکی از مهمترین جنبه های  آثار میلر به بحث مکان مربوط می شود. بخش عمده مکان های موجود در آثار میلر مکان های واقعی و البته ملموس است،توصیف صحنه او در ابتدای نمایشنامه هایش از چند صفحه در می گذرد و این خود بیانگر وسواس او در توصیف دقیق و رئالیستی مکان رویداد نمایش است.
چشم اندازی از پل داستان گذری است از روی پل،پلی که در شرایط سخت عاطفی ازان عبور خواهی کرد،شرایطی که حسادت وطغیان عاطفه برما غلبه میکند آیا دراین شرایط پایبند اصول خود خواهیم بود چقدر درپایان پل شخصیت ما متحول ودگرگون‌ شده؟!آیا شرایط جدید انتخاب جدیدی را به ارمغان می آورد؟!
🟠در این نمایشنامهٔ پرازاحساس زندگی ادی کاربون باربر لنگرگاه بندر بروکلین را شاهد هستیم که از مهاجران ایتالیایی است که در آمریکا ساکن شده‌اند،مهاجرت به امید زندگی بهتر وهاجرت از ایتالیای خسته از جنگ ایتالیای سنتی به امریکای مدرن . مهاجرانی هستند که ایتالیا را برای زندگی بهتر و شغل که زندگیشان را تامین کند، ترک کرده‌اندو حالا، هر چند در حومه نیویورک زندگی چندان مناسبی ندارند، اما آن را به زندگی در ایتالیا ترجیح می‌دهند
همسر ادی، خواهرزاده‌اش کاترینا  را که پدر و مادر خود را از دست داده نزد خود آورده است. رابطه ادی با خواهرزاده همسرش آن چنان صمیمی است که کتی او را پدر می‌نامد. همان ابتدای نمایشنامه مت.جه علاقه ادی به کاترینا میشویم اما بحران از جایی آغاز می‌شود که پسرعموهای همسر ادی، رودلفو و مارکو از ایتالیا به آمریکا می‌آیند و در منزل آن‌ها اقامت می‌کنند. در ادامه رابطه احساسی بین رودلفو و کتی به وجود می‌آید(نقطه شروع درام) اما ادی با ازدواج آنها مخالف است بحران شروع می‌شود که کتی به رودلفو، برادر مارکو علاقمند شده است وادی احیاس خطر میکند. آنها می‌خواهند با هم ازدواج کنند، اما ادی مخالف این ازدواج است. او رفتار رودلفو را چندان نمی‌پسندد. به موهای بلند و طلایی پسر انتقاد می‌کند و خیلی خوشش نمی‌آید که پسر در روی عرشه کشتی زیر آواز بزند و با همه شوخی کند،خیاطی میداند  نزد الفیری اورا بچه قرتی میخواند.
چند روز مانده به ازدواج کاترین ، ادی ماموران اداره مهاجرت را از بودن رودلفو و مارکو آگاه می‌کند. درنهایت حسادت ادی به خشمی بدل می‌شود که سراسر وجودش را می‌گیرد و خودش، خانواده‌اش و دنیایش را زیرورو می‌کند.
ادی مردی جاافتاده وسنتی ولی کنترلی براحساسات خودندارد حتی تصمیماتی میگیرد که مبداند اشتباست وفاعل این اعمال را درگذشته انسان بی شرف وبی آبرو میدانسته است او پیرو قانونی میشود که خود مخالف ان بود

🟠درپایان منِ خواننده نمایشنامه حق را به ادی میدهیم یا نه؟!
ادی واقعا کاترینا را پدرانه دوست دارد؟! یا علاقه ای است دیگر عشقی از یک مرد به دختری جوان که خود اورا بزرگ کرده است ؟!ادی درتلاش برای سرکوب این علاقه قلبی است تا از عذاب وجدانی که مرتکب عشقی خلاف عرف شده است چرا که جامعه اورا شوهر خاله ای که نقش پدرخوانده کاترینا را بازی کرده است.

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را


      

40

        طبق برنامه باشگاه هامارتیا قرار است بعد از خواندن مردبالشی بازهم با مک دونا روزهای زیادی رو سپری کنیم،سه گانه مک دونا دربرنامه گذاشته شده است که ملکه زیبای لنین آغازگر این سه گانه ( تریلوژی )است . این تریلوژی با «غرب غم زده » و «جمجمه ای در کانه آرا» تکمیل می شود. این دو نمایشنامه ها هم قطعا غرق در خشونت خواهندبود.سه گانه ای  که ارتباطی مکانی وزمانی باهم دارند و نه ارتباطی روایی .میزان خشونتی که در نمایشنامه ها موج میزند شخصیت نویسنده را برایم بسیار عجیب ومرموز کرده است.نمایشنامه‌های وی که اندوهناک وپرازصحنه های دلخراش هستند  تقریبا همگی گستاخانه و پرده‌درانه درحال به چالش کشیدنِ برخی ارزش‌های کاملاً پذیرفته‌شده‌ی جوامع بشری هستند ،مانند احترام بدون وچرای فرزند به والدین دراین نمایشنامه یا مهربانی وفداکاری والدین در حق فرزندان در مرد بالشی.
اولین اثری که از این سه گانه خواندیم ملکه زیبای لی‌نین بود،نمایشنامه‌ای تراژدی درقالب 9پرده که پیچش روایی سختی ندارد.فضای کتاب به تلخی کتاب قبلی مک دونا نبود ولی ردپای خشم .شکنجه وانزجاروعصیان.....در ان کاملا مشهود بود.

🟠دراین نمایشنامه دوکاراکتر اصلی مادر ودختری هستند  .مادر پیرزنی ۷۰ساله خودخواه و ازکارافتاده که ترس از تنهایی لحظه ای او را رها نمی کند، رفتاری مستبدانه واستعمارگر با دخترش داردمگ پس از اطلاع از ایجاد علاقه و رابطه ی دوستی بین مورین و فرد مورد علاقه اش ( پاتو ) و به جهت هراس از آینده ی خود و جدایی مورین از وی ، با معدوم کردن نامه ی عاشقانه ی پاتو به مورین ، موجب ایجاد شکاف در رابطه ی آنها می شود . مورین در پی اطلاع از این موضوع ، دست به تصمیم فاجعه باری می زند 

🟠مورین دختر چهل ساله‌ای است که درگذشته به دلیل مشکلات اعصاب وروان در آسایشگاه بستری بوده است  با عشق مواجه شده،عشق به مردی همسن وسال خودش بنام پاتوکه قصد مهاجرت دارد و می‌خواهد از ایرلندِ ساکن برود اما بدون او چه کسی از مادر مواظبت کند؟!خواهران دیگر ازقول این مسئولیت کاملا شانه خالی کرده اند.مورین هم خسته شده است نمیخواهد نقش دخترفداکاررا بازی کند وقصد رهایی ازقیدِ مواظبت از مادرش را دارد  خودرابازنده میداند  ودلیل باخت درزندکی را مادرخود میبیند اورامانع خوشبختی خود حساب میکند.از این رو دست به اعمال ازاردهندهای برای مادرش میزند آزار جسمی(با روغن درحال جوش) وازار روحی (با زخم زبان،خرید بسکوییتی که اودوست ندارد،برهنه راه رفتن درحضور مهمان درخانه,...)مورین هنوز هم علائم بیماریش همراه اوست  واین از  ازارهای جسمی به مادرش ویا روایتش از خداحافظی­ با پاتو که در ایستگاه قطار اتفاق افتاده کاملا نمایان است چراکه در آن منطقه اصلا ایستگاه قطاری وجود ندارد.(قسمت ناراحت کننده نمایشنامه برایم  وقتی بود که مورین  پی برد که اصلا پاتو رو ندیده ودیدارش  برای خدافظی با پاتو در ایستگاه قطار وخیالی واهی بوده)

🟠نمایشنامه به صورت مکرر از مهاجرت افراد از ایرلند به خصوص به انگلیس یاد می کند که برای پیدا کردن شغل، ایرلند را رها کرده اند. تاثیر مهاجرت حتی دامن این خانواده را هم گرفته. پاتو، اولین مردی که پس از سال ها به مورین علاقه نشان داده، و به چشم او مورین ملکهٔ زیبای لنین است، برای کار به انگلیس می رود و در پایان نیز به آمریکا. همانطور که از زبان شخصیت های نمایشنامه می خوانیم همه درحال رفتن از ایرلند هستند. این تمایل به رفتن از نظر مورین در کار خلاصه می شود.مهمانی خداحافظی به مناسبت رفتن  به انگلستان و آمریکا بیشترین چیزی که در لی‌نِین اتفاق متداولی‌ست. چرا که آدم‌ها شاید به امید زندگی بهتر، کار و پول دائماً در حال مهاجرت هستند.
      

36

        مرد بالشی داستان نویسنده‌ای به نام کاتوریان را روایت می‌کند که در اداره‌ی پلیس به خاطر محتوای پراز سقاوت وبیمارگونه وخشونتِ داستان‌های کوتاهش و شباهت آن‌ها به نحوه‌ی قتل چند کودک در اداره‌ی پلیس تحت بازجویی قرار میگیرد.
آغاز مردبالشی از اتاق بازجویی بسیارگیرا شروع میشود ودرهمان ابتدا خواننده را درگیر میکند،قتلهایی مشابه با داستانهای کاتوریان اتفاق افتاده است،کاتوریانی که خود را فقط یک نویسنده ساده میپندارد واز دستگیری خود دربهت وحیرت است وبه قول خودش «تنها وتنها قصه می گوید».روایت از همینجا شروع میشود از تلاش کاتوریان برای اثباتِ بی گناهی خود وآزادی از دست ۲پلیسِ خشن
کل روایت برمحوریت داستانهایی است که کاتوریان نگاشته شکل گرفته است داستانکهایی که عواقبی برای نویسنده به بارآورده است
♦️فضای کتاب هرچه جلوتر میرود مدام سیاه‌تر و پیچیده‌تر می‌شود، کاراکترها به خود واقعیشان نزدیک می‌شوند و تمام جنایاتی را که مرتکب شده‌اند، اعتراف می‌کنند.منِ خواننده قدم به قدم با روایت داستان همراه میشوم وفضای سیاه تاثیرخودرابرذهن واحساس من میگذارد واحساساتی همچون وحشت،ترحم،دل بهم زدگی،نامیدی را درحینِ خوانش نمایشنامه تجربه میکنم ،باافشاگری های شخصیتها هیجان زده میشوم واما منتظر هستم درادامه اندکی از این خشونت بی پرده وصریح کم شود،اما نه تنها کم نمیشود که به اوج میرسد
♦️فضای نمایشنامه تصویری از جغرافیا وتاریخِ قصه نشان نمی دهد وگویی درناکجاآبادی اتفاق افتاده.کتاب درفضایی دارک ومینیمال اتفاق میوفتد،خشونت افسارگریخته درسراسر دیالوگهای کتاب موج میزند.نمایشنامه  پراست ازداستانکهای مخوف از قتل وشکنجهٔ کودکان،که هرچه بیشتر روایت میشوند به عمقِ فاجعه بیشتر پی میبریم و اثرگذاری روایت را دوچندان میکند؛ که هرکدامشان جداگانه میتواند یک نمایشنامه کامل بشود.
♦️شخصیت پردازی دقیقِ کتاب شاخص ترین ویژگی نمایشنامه بود که به شدت درارتباط یافتن با مخاطب موفق بود،چهارشخصیت اصلی کتاب که هر۴نفر قربانی خشونت وتلخ کامی هستند.خشونتی که بر ضمیرناخودآگاهشان اثرگذاشته واکنون در آنها نمود پیدا کرده است وهمه دچار خشم نهفته شده اند،کاتوریان نویسندهٔ کودک ونوجوان که  عموم نوشته هایش قتل وشکنجه کودکان است!!!وشغل اصلی اوسلاخ است ومایکل(پسری که کم توان ذهنی است) برادر کاتوریان به دلیل نداشتن قدرتِ تشخیص وتفکر برداشتی مخرب ازداستانهای برادرش داردو در پی تاثیری ناخواسته دست به جنایاتی میزند(هامارتیای نمایشنامه ازنظرم همین است).شخصیت پردازی درست در مورد دو کاراکتر  پلیس کتاب(پلیس خوب وپلیس بد)، کاملا صدق می‌کند، با وجود این‌که در طول روایت داستان پلیس خوب وبد میشوند و مدام به یکدیگر تبدیل می‌شوند و گویی تشخیصشان از یکدیگر ساده‌ای نیست
♦️درمورد ژانر نمایشنامه درگروه صحبت شد که به خاطر سبک خاص نمایشنامه و نثر آن میشود ظنِ چندژانری داشت که بعضی از نقدهای کتاب نوشته اند که کمدی سیاه است ولی کاملا مردود است این نظریه یا ابزورد است ولی نمایشنامه یک تراژدی تمام عیار است وخطای پنهان تراژدی مربوط به مایکل است.
♦️ازنظر مایکل همه بچه ها قراره زندگی وحشتناکی پیش راداشته باشند پس باکشتن میخواهد از دردسر آینده نجاتشان بدهد
کودکانی کشته میشوند که شاید جهانی سیاه با آینده ای نامعلوم درانتظارشان است که اگر زنده می مانند اتفاقاتِ تلخی را درزندگی تجربه میکردند،زجر میکشیدن.متحمل ناکامی های چون  فقر.بیماری،شکست عاطفی،غم از دست دادن عزیزان و......میشدند،به مرحله ای میرسیدند که ای کاش به دنیا نمی آمدم وزندگی نمیکردم .اما باوجود این وقایع که همه وهمه درانتظار بشر است  باید نیست ونابود شد پیش از شروع زندگی؟

♦️بریده ای زیبا ازکتاب:
کاتوریان:موضوع مردن یا نمردن نیست ،موضوع اینه بعدازمرگت چی از خودت به جا میذاری مایکل
      

38

        کرگدن نمایشنامه‌ای است در سه پرده اثر اوژن یونسکو، نمایشنامه‌نویس فرانسوی رومانیایی‌تبار که در سال ۱۹۵۹ نوشته شد. 
اوژین یونسکو در این اثر، دنیایی (پادآرمان شهری) را وصف کرده که مردم در آن با تمامی اختلافات اعم از نوع زندگی، فکر، عقیده و ... با منافع مشترکی که برای آن‌ها مناسب نیست به یک گله می‌پیوندند.به گلهٔ کرگدنها!!!

♦️کرگدن، تلخی تنها ماندن انسان است در عصری که ارزش‌های اخلاقی تبدیل به کلماتی برای خودنمایی شده‌اند. همه کرگدن شده‌اند و اگر برانژه از بین برود نسل انسان منقرض می‌شودو کرگدن‌ها به خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه می‌دهند. این خود بیان‌گر تصویری خوف‌ناک است و انقراض نسل بشر را آشکار بیان می‌کند. این پوچی و عدم امید به آینده، شاخص بارز آثار سبک ابزورد است.نکتهٔ جالب این نمایش‌نامه انتخاب کرگدن از میان حیوانات مختلف است. کرگدن حیوانی است که پوستش خاکستری رنگ و پر از برآمدگی است. بر روی بدنش چین‌هایی دیده می‌شود. این چین‌ها به شکلی هستند که انگار این جانوران زره به تن است.کرگدن بینایی ضعیفی دارد ولی برایمان نماد قدرت است قدرتی که در ذات خود ویرانگر است و هیچ مهاری را برنمی‌تابد.حیوانی که خوی حیوانی ووحشی گری اوبر کسی پوشیده نیست

♦️نکته ی برجسته دیگر در این نمایش عدم وجودقهرمان واقعی است. برانژه تنها انسان بازمانده در کرگدن آدمی لاابالی، بی‌نظم، دائم‌الخمر، ضعیف‌النفس و بی‌اراده است. مخاطب هرگز تصور نمی‌کند در پایان نمایش تنها بازماندهٔ نسل انسان، برانژه باشد. برانژه در طول نمایش مرتب به زیر تیغ نقد می‌رود و المان‌های شخصیتی‌اش مورد سؤال قرار می‌گیرد. او از این‌سوال‌ها نمی‌گریزد بلکه در پی پاسخ به آن‌هاشخصیت فروخورده‌اش آرام آرام دگرگون می‌شود و اصالت خود را باز می‌جوید.برانژه، در ابتدای نمایشنامه مدام مورد انتقاد دوست صمیمی‌اش، ژان، قرار می‌گیرد. نویسنده حتی پیش از آنکه ژان شروع به حرف زدن کند، در توضیح صحنه ابتدایی اشاره می‌کند که: «… برانژه اصلاح نکرده، سرش برهنه است، موهایش ژولیده، لباس‌هایش چروکیده، همه چیزش حاکی از بی‌توجهی اوست، خسته به نظر می‌رسد و خواب‌آلود، و گاه خمیازه می‌کشد…»نکته قابل تامل پذیرشِ انتقادها ازسوی خود برانژه است در کرگدن تحولی به صورت تغییر شخصیت در سیر داستان نمی بینیم  بلکه به‌صورت بازیابی شخصیت است.
♦️ابتدا عده‌ای موضوع را انکار می‌کنند و به سادگی از این موضوع عبور می‌کنند.(همه انسانها در زمان روبه روشدن با یک پیشامد ناگوار درمرحله اول انکار میکنند مسئله را) عده‌ای آن را توهم توطئه پنداشته و به تمسخر مدعیان دیدن این حیوان متهم می‌کنند، اما واقعیت این است که دیر یا زود خواهند فهمید که موضوع چیست
مردم بدون آن‌که توان تحلیل موضوع و یا خوب و بد آن را داشته باشند، سعی می‌کنند همرنگِ جماعت شده و این‌چنین می‌شود که کرگدن شدن مد می‌شود(ضرب المثل گرخواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو را همه باهم به نمایش میگذارند!) بازمانده‌های مخالف به دنبال راهی به جهت مقابله و حفظ موقعیت خود هستند، اما نهایتا همه تبدیل به کرگدن می‌شوند و تنها برانژه شخصیت اصلی  داستان انسان باقی می‌ماند که سرآخر در میان دنیایی از کرگدن‌ها احاطه شده است. کرگدن‌ها تشویقش می‌کنند که همرنگ آن‌ها شود و او در آخرین سخنان خود که نمایشنامه به پایان می‌رسد با فریاد می‌گوید: 
در مقابل همه‌ی شما از خود دفاع می‌کنم.  من آخرین نفر از آدمی‌زاد هستم و تا آخر همین‌طور انسان می‌مانم. من تسلیم نمی‌شوم.
♦️مسخ شدن انسان را اولین بار در کتاب مسخ کافکا که به زیبایی هرچه تمامتر بیان شده بود خواندم.دراین کتاب مسخ دسته جمعی میبینیم  یک اپیدمی.پیوستن کورکورانه افراد به یک جریان
♦️ بریده ای زیبا از کتاب
 برانژه  می گوید: من از شما پیروی نخواهم کرد. من حرف شما را نخواهم فهمید. من همانی که هستم می مانم. من یک آدمیزادم. یک آدمیزاد! ...
♦️کتاب را برای باردوم به مدد باشگاهِ دوست داشتنی هامارتیا خواندم،که جذابیتی دوچندان برایم داشت.
درمورد ترجمهٔ کتاب ،ترجمهٔ خانم پری صابری از نشرقطره  را خواندم که ترجمه خوب وقابل قبولی بود.

چشم دارى تو، به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهى بى‏خبر
گوش دارى تو، به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشى گرو؟
بى‏ ز تقلیدى نظر را پیشه کن
      

52

        انسانیتی که خریداری شد

ملاقات بانوی سالخورده نمایشنامه ای تراژدی است که جنابِ دورنمانت با شیرینی کمدی از تلخی اثر می کاهد.نمایشنامه ای با پلات قدرتمند وموقعیتی دارماتیک وبدون انقضا که مخاطب خاص ندارد وبرای همه سلایق دلپسند وگیرا نوشته شده است.
هیچ کاراکتری در نمایشنامه قهرمان واقعی ویا یک شرورِبدطینت نیست؛همگی انسانهای شکست خورده ای هستند که در موقعیتهای خاص اشتباه تصمیم میکیرند.
اینجا انسان در مقابل انسان قرار مبگیرد انسانیت محک زده میشود،مردم شهر به طمعِ ثروت ورسیدن به رفاه با نگاه معامله گرانه وتحت فشارِ فقر تن به بی عدالتی میدهند.
ارزش‌های اخلاقی یک جامعه وابسته به مادیات و پول دیده میشود و انسان  موجودی معرفی میشود که حاضر است برای رسیدن به ثروت، هر چیزی را که سدِ راهش است کنار بزند. همین‌طور عدالت نیز می‌تواند مورد معامله قرار گیرد و هر جنبه‌ای از آن که سود بیشتری برای مردم داشته باشد، عدالتی شایسته اجرا تلقی گردد. اینجا شاهدِ انسانی هستیم که نزدیک به ۴۰سال کینه ای را درقلب خود نگه میدارد ودرپی انتقامی سخت از معشوقه ای که درگذشته داشته است گام برمیدارد.

🔻 کلر زاخاناسیان زن بسیار ثروتمندی است که ثروت خود را از ازدواج با مردی میلیاردر به دست آورده است. او که در کودکی ونو جوانی، در شهری دورافتاده زندگی می‌کرد، مورد سوءاستفاده‌ی مردی به نام آلفرد ایل قرار گرفته  و از او باردار شده میشود. اما به خاطر فساد دستگاه قضایی و شهادت دروغ، نتوانست جرم آلفرد را اثبات کند،ومحکوم میشود،همین مسبب به انحرتف کشیده شدن او میشود که کینه ای سخت از آلفرد ایل در قلب او به جای میماند،پس از گذشت سال‌ها، او در قالب زنی سالخورده و ثروتمند به آن شهر بازمی‌گردد. شهری که برای نجات به ثروتش نیاز دارد. کلر برای اهداء ثروتش به آن شهر، یک شرط می‌گذارد شرطی انتقام جویانه  و آن هم این است که مردم، معشوق سابق او را بکشند. تنها در صورت برآورده شدن این شرط، کلر به مردم شهر یک میلیارد دلار اعطاء می‌کند. مردم و شهردار ابتدا در مقابل این شرط او اعتراض می‌کنند؛ ولی کلر همچنان صبر می‌کند تا مردم، از شدت فقر با او هم‌نظر شوند و به درخواست انتقام جویانه ای که او صادر کرده، کمک کنند.
🔻با توجه به فیلم زیبای بی همه چیز که اقتباسی بومی از این نمایشنامه است توضیحی مختصر دربابِ اقتباس :
درترجمهٔ اثری از مبدا وفاداری به متن ارجحیت دارد دراقتباس هنرمند مجاز به دخل وتصرف میباشد .هنرمند  اقتباس‌کننده در مرحله اول صاحب تفسیری تازه از متن مدنظرش برای اقتباس است و درنتیجه این تفسیر خاص، متن مبنا را مبتواند تغییر ‌‌دهد و از نو ‌‌بسازد که تبدیل به محصول تازه‌‌ای‌ منطبق با خوانش خودش شود و طی این تغییر، فرایندی را تجربه ‌‌می‌کند که شبیه به ترجمه است ولی با تفاوتهایی با ترجمه‌‌ای‌ که زبان مبدأ ‌‌می‌شود همان‌طور که در فرایند یک ترجمه، معانی اصطلاحات با برابری مختص به خود در زبان مقصد تطبیق داده ‌‌می‌شود، ایده‌های متنی در متن دیگر با تغییر شکل‌هایی بازسازی ‌‌می‌شوند‌‌. اما در اقتباس، برخلاف ترجمه، مسئله وفاداری صرف نیست، بلکه مقصد همان خوانش و تفسیر تازه است‌‌. به بیان دیگر، هنرمند اقتباس‌کننده، متن از پیش موجودی را با مجموعه ایده‌ها و جهتگیری‌ها ابتدا تفسیر و سپس تسخیر ‌‌می‌کند، که این تفسیر و تسخیر، بسته به نتیجه نهایی ‌‌می‌تواند منجر به نجات متن اصلی شود، یا تخریب آن‌‌.اقتباس درپایان بندی هم میتواند وفادار به اثر نباشد.

🔻بدون شک اگر کوشش و اهتمام آقای حمید سمندریان کارگردان و مترجم  و پدر تئاتر نوین ایران، نبود ،هرگز آثار دورنمات  این‌چنین به مخاطبان ایرانی معرفی نمی‌شدند.10 اثر دیگر از دورنمانت توسط ایشان به فارسی برگردانده شده است.
      

45

        بی ادب را به زر مگو که نکوست
 ادب مرد به ز دولت اوست


نمایشنامه ای در سه پرده اصلی با یک مقدمه و یک مؤخره   درژانر کمدی
نمایشنامه داستان جالب وگیرایی دارد،نثر نمایشنامه پر است از شوخیهای عامیانه ، نکته ویژه وجالب دیگرش عاشق شدن شیطان در میان انسانهای عامی است.عشق شیطانِ نمایشنامه، یک هوس نیست، چرا که "هوس" زمینه ی کاری شیطان است ولی درعمل چنین چیزی نمی بینیم. بلکه او عاشق سادگی و درستی یک انسان عام می شود واین تناقضی جالب است با شنیده هایمان وباورهایمان به شیطان.

البته عاشق شدن شیطان، اصل داستان نیست. موضوع اصلی چیز دیگری است موضوع جواب بله پورعلیزاده است به پیشنهادی وسوسه انگیز تا بتواند خود را از وضعیت اسفبارش نجات بخشد.قصه حول وسوسه های شیطانی ودغدغه های انسانی میچرخد

 پورعلیزاده کارمندی است ساده وعیالوار که به او پیشنهاد رشوه ای ده هزار برابر حقوق ماهیانه اش شده است و او نپذیرفته، حال شیطان متعجب از این که نسل چنین آدم هایی همچنان منقرض نشده است، در قامت یک آدم مدام با پورعلیزاده رو به رو می شود و تصمیم دارد او را ترغیب به گرفتن رشوه در قبال انجام کاری کوچک کند. کافی است پورعلیزاده یک سند بی ارزش را که کسی از وجود آن در فلان پرونده مطلع نیست بردارد و ده هزار برابر حقوقش پاداش بگیرد. نکته این جاست که این کار هیچ مسئولیتی هم برای او ندارد، لکن او نمی تواند بپذیرد و چند بار به شیطان می گوید اگر این کار را انجام دهد دیگر نمی تواند در آینه نگاه کند.
اینکه یک  کارمند ساده که حقوق چندانی نمیگیرد از رشوه گرفتن امتناع میکند  شاید مقداری کلیشه ای ونخ نما باشد ولی زبان روان وساده نمایشنامه وموضوع جانبی عاشق شدن شیطان آنرا مکتوم کرده است.

سوالی که شاید درذهن ما هنگام خواندن کتاب شکل بگیرد  چگونه ادب و شخصیت فردی می‌تواند از ثروت و مقام اجتماعی مهم‌تر باشد؟!
طرح جلد کتاب هم طنازانه وجالب انتخاب شده است.درمجموع نمایشنامهٔ فاخر وقوی را پیشِ روی نداریم ولی خوانش آن خالی ازلطف نیست.
      

39

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کارآگاهان

713 عضو

خدمتکار

دورۀ فعال

🎭 هامارتیا 🎭

199 عضو

پزشک نازنین: بر اساس داستان های کوتاه آنتون چخوف

دورۀ فعال

قند پارسی

278 عضو

شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی بر اساس نسخه مسکو و مقابله با نسخه ژول مول

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

بهارفلاح پسندید.
مرگ ایوان ایلیچ
          "کایوس انسان است، انسان فانی‌ست، پس کایوس فانی‌ست!" 

کتابی هست که در نظرم اگر در شما اثر کنه، بر روی روحتون تاثیر بزاره، زندگیتون رو تغیر میده. 
مرگ ایوان ایلیچ، فقط درباره مرگ ایوان ایلیچ نیست؛ بلکه درباره زندگی اونه. زندگی‌ای که فقط برای ایوان ایلیچ نیست، بلکه تمام ما به روش‌های خودمون داریم به سبک اون زندگی میکنیم. 
طمع، اندوختن مال، حسادت، چشم به پیشرفت زیاد، تجمل‌گرایی، تظاهر، سازش، ترس، عشق و... نگاه کنید به ایوان ایلیچ که در پایان زندگی خودش، فهمید که تمام راه‌هایی که رفته نادرست بوده. و وقتی به این راه مسئله پی برد، مرد. 
فکرکنیم درباره این کتاب شاهکار. تفکرکنیم درباره این اندیشه ایوان ایلیچ که در نهایت همه میمیرم، اما من زودتر از اونها میمیرم. این کتاب نه فقط درباره ایوان ایلیچ، بلکه درباره اطرافیان اون، که ما هم بسیاری مانند اونها در کنارمون داریم هست. 
شاید اگر به نوع نگاهی که تولستوی در این کتاب نسبت به زندگی و مرگ داره ماهم آگاه بشیم، به رستگاری برسیم. 

"زندگی یک رشته رنج‌هایی بود که مدام شدیدتر میشد و با سرعت پیویسته فزاینده‌ای به سوی پایانش، که عذابی بی‌نهایت هولناک بود می‌شتابید" 
        

15

بهارفلاح پسندید.
من سرگذشت یأسم و امید
          این منی که سرگذشت یاس است و امید، من است ... انسان است.
سال های زیادی بود که این سوال رو داشتم: چرا ما آدما می‌جنگیم؟ چرا همدیگرو نمی‌پذیریم؟ چرا سر همدیگرو می‌بریم یا زیر آب می‌کنیم یا ... ؟ چرا به حریم هم حمله می‌کنیم؟ و از این قبیل سوالا
قبلنا فکر می‌کردم شاید چون آدما نمی‌دونن ... چیو اینجا مهم نیست ولی فهمیدم این جواب این سوال نیست.
لابه‌لای خطوط این کتاب به یک جواب دیگه رسیدم که (قبلا می‌دونستم فقط نمی‌خواستم بهش فکر کنم) درست‌تر بنظر می‌رسه...

دلیل تکرار یا همه گیر شدن هر شری  آدم بدا نیستن، حتی ضعف آدم خوبا هم نیست؛ بلکه سکوت دسته سومی از آدم هاست که هنوز نرفتن تو دو دسته قبلی و تعدادشونم خیلی زیاده.  سکو ت و هیچ کاری نکردن از ظلم کردن خطرناک تره!!!
مسئولیت اجتماعی چیزیه که می‌تونست نجات دهنده بشریت باشه  ولی حداقل تو دنیایی که من شاهدشم (در خودم مهم‌ترینش) خیلی کم رنگه!

در صفحه به صفحه کتاب داشتم به این فکر می‌کردم تو می‌خوای چکار کنی حالا؟!
من قراره برای انسان بودنم چه کنم؟!

در پایان باید بگم کتاب دوست داشتنی بود و دست به دست می‌چرخونمش تا بقیه هم بخونن چون ارزششو داره. جستار مورد علاقه ای هم ندارم، بنظرم همشون حرف خاصی برای گفتن داشتن و هر کدوم لازم بودن شنیده بشن. امیدوارم هرچه زودتر کامل ترجمه بشه.
        

8

بهارفلاح پسندید.
ارباب حلقه ها؛ یاران حلقه
_بسم الله الرحمن الرحیم_

دومین یادداشت من برای کتاب "یاران حلقه" در بهخوان! در فاصله ی کمتر از یک سال!
خب، خب، حقیقتش من کلی حرف درباره ی این کتاب برای زدن دارم اما این افکار به شدت پراکنده‌ن و نمی‌دونم چه جوری باید توی یه مرور جمع و جورشون کرد. پس فقط می‌نویسم. نظرم رو، کاملا صادقانه.
ارباب ‌حلقه ها یه کتاب خیلی پرآوازه ست. چه کتاب، چه فیلم... کلی طرفدار در سرتاسر جهان داره و از هر ده نفری که شما به طور تصادفی در خیابون مشاهده می‌کنید نه نفرشون فیلم ارباب حلقه ها رو دیدن و هر ده نفر اسم ارباب حلقه ها به گوششون خورده🫴🏻🫠!!!
اما ارباب حلقه ها اصلا چیه...
خلاصه ی داستانش اینه که_البته انقدر وقایع مختلف باعث وقوع داستان این سه گانه شدن که ..._ یه هابیت جوان(هابیت ها موجودات قدکوتاه و چاقی خلق شده ی ذهن تالکین هستن) به اسم فرودو، وارث حلقه ی سائورون، حلقه ی یگانه می‌شه، حلقه‌ای که منبع سرشار پلیدی هست. فرودو باید حلقه زو نابود کنه وگرنه دنیا رو سرتاسر تاریکی می‌گیره و سائورون، فرمانروای شرور، کم کم شروع به تصرف همه چیز و همه کس می کنه.
خب، اول از همه میرم سراغ نکات مثبت داستان و بعد می‌رم سراغ نکات منفی، 
تا دلسرد نشید از خوندنش.
اول از همه این کتاب یه تاریخچه ی درست درمون داره. هیچ چیز بدون دلیل نیست، یعنی اینکه همه ی شخصیت ها و مکان ها و سرزمین ها یه سرگذشتی دارن و توجه تالکین به این نکات و جزئیات قابل تحسینه. 
دنیا پردازی به شدت، به شدت قوی ای داره که برمی‌گرده به همون تاریخچه ی پشتش. اما مسئله فقط تاریخش نیست، تالکین حتی به جغرافیای سرزمین میانه هم پرداخته. در واقع انگار خودش اونجا بوده و الان داره تک تک جزئیات چیزهایی که دیده رو به ما می‌گه. این کتاب از لحاظ دنیا پردازی خیلی قویه، به نحوی که خیلی از کتاب های مشهور فانتزی _ از جمله نغمه ی آتش و یخ_ از تالکین و کتاب هاش الهام گرفتند. (الهام، نه تقلید!). در واقع این کتاب ها مثل یه راهنما می‌مونن برای نویسنده ای که می‌خواد روبیاره به نگارش در ژانر فانتزی.
مسئله ی دیگه ای که ربطی به کتاب نداره و خودم به شخصه ازش خوشم میاد، این مسئله ی منجی یا پادشاه آینده هست. یا بهتره بگم قهرمانی که قراره مردم رو نجات بده. 
این مسئله ی منجی و نجات دهنده از خیلی وقت پیش توی همه ی کتاب های فانتزی وجود داشته. اینکه یه شخصیتی هست که اصل و تبارش برسه به یه خاندان خیلی اصیل اما طی اتفاقاتی حقشون(حق اون خانواده) خورده بشه و  بعد مدت ها اون شخصیت برگرده تا حق خودش و خونواده‌ش رو پس بگیره. توی همه ی کتابهای فانتزی ای که خوندم همچین چیزی وجود داشته. توی سریال ها و فیلم های فانتزی وجود داره. من از این مضمونِ نجات دهنده و کسی که قراره برگرده و قهرمان مردم بشه خوشم میاد.
مثلا توی ارباب حلقه ها، این شخصیت آراگورن هست.
داخل کتاب نغمه ی آتش و یخ، یه شاهزاده ی موعود هست( که فکر نکنم هیچ وقت بفهمیم کیه، حداقل تا وقتی که دو جلد آخرش نیومده!).
داخل  کتاب هری پاتر، خود هری رو داریم که به خاطر دیگران باید با ولدمورت مبارزه بکنه. 
داخل کتاب بچه های عجیب غریب خانه ی خانم پرگرین، پیشگویی میشه که قراره هفت نفر ظهور کنن تا همه رو نجات بدن.
به نظر من این مسئله خیلی به قهرمان سازی برای داستان کمک میکنه و چیز باحالیه و یکی از دلایلی که آراگورن جز شخصیت های مورد علاقه م توی ارباب حلقه ها هست اینه که همچین حالتی داره، پادشاه آینده، قهرمانی که وعده داده شده و....
جا داره به این شعر اشاره کنیم👇🏻
تیغ شکسته، باید که نو شود 
تاج از کف داده باید که پادشاه شود...!
البته این مسئله کلی جای بحث داره. اما بگذریم.
حالا بریم سراغ نکات منفی کتاب...
اول اینکه کتاب خیلی توصیف داره،
حالا شاید فکر کنید مثلا توصیف که مشکلی نداره. خود من هم شاید این توصیفات برام خیلی جالب تر بود اگه نویسنده این توصیفات رو به طور مساوی تقسیم می‌کرد! حالا منظورم چیه، منظورم اینه که ما توی این هشتصد صفحه کتاب دائم داریم توصیف از جنگل و دشت و ... می‌خونیم. ولی در مورد خیلی از شخصیت ها هیچ توصیفی وجود نداره!!! الان تصور من از مری و پی پین و سم، عین همونی بود که داخل فیلم دیدیم، در حالی که من خیلی اوقات حتی اگه فیلم اقتباسی کتابی رو دیده باشم، باز تصور خودم از اون شخصیت ها رو دارم. 
اما اینجا نویسنده نامردی میکنه و جای توصیف شخصیت ها، دائم کوه و جنگل توصیف میکنه و این خیلی بده. از بعضی شخصیت ها که توصیفشون کرده بود، تصور مجزایی از فیلم داشتم اما بقیه شون نه. مثلا بورومیر، لگولاس، هابیت ها غیر فرودو، بیلبو و.... از همه ی این ها یه تصور فقط در ذهنم بود.
کتاب شخصیت پردازی خوب و قابل قبولی داره. بیشتر روی شخصیت های اصلی مانور میده. اینطوری نیست که وارد عمق شخصیت ها بشه اما در همون حد هم شخصیت پردازی رو خوب انجام داده.
نیروی شر در رمان یکم غیر قابل باوره. البته که شخصیت های پلیدی مثل بالروگ و سائورون خیلی قوی هستند، منظورم اینه که شخصیت های منفی فرعی مثل اورک ها خیلی ضعیف هستن. 
اما همه ی اینها به یه دلیل قابل توجیه هست: این که ارباب حلقه ها یه رمان امروزی نیست و کلاسیکه. 
اگه بخوام از احساسات خودم نسبت بهش بگم،
دوستش دارم. کتاب خیلی خوبیه. در عین همه ی نکات منفی و مثبت، داستان قشنگی داره و چقدر هابیت هارو دوست دارم! و چقدر تالکین قشنگ نشون داده بود که موجودات نادیده گرفته شده ای، مثل هابیت ها، می‌دونن بزرگترین اتفاقات رو رقم بزنن!
شخصیت های مورد علاقه م سم وایز گمجی که در ترجمه شده سام وایز گمگی🥲 و آراگورن هستن. همه ی شخصیت ها رو دوست دارم ولی این ها یه چیز دیگه ن.
و الف ها هم موجودات خیلی زیبایی بودند، یادآور طبیعت، زیبایی، طراوت و نغمه ها و ترانه ها.
بین همه ی نژاد های داستان اورک ها و دورف هارو چندان دوست ندارم.
فکر نمیکردم انقدر زود دوباره با هم مواجه بشیم🤝بهار همین امسال سه گانه رو خوندم(تعطیلات عید نوروز). و توی ذهنم بود دوباره بخونمش اما فکر نمیکردم کمتر از یه سال این اتفاق بیفته!... 
یادداشت قبلی رو درباره ی یاران حلقه مجبور شدم پاک بکنم اما تردید دارم قبلی هارو پاک بکنم یا نه. احتمال زیاد دو برج رو حذف نکنم و به جاش یه مرور جدید  بنویسم برای بازگشت پادشاه. شاید هم هردو رو پاک کنم، نمی‌دونم. 
در آخر این همخوانی با باشگاه گپ خیلی خوب بود، چون فکر کنم اولین همخوانی ای بود که زیاد عقب نیفتادم و سریع گزارش پیشرفت ثبت میکردم🤓😂
          _بسم الله الرحمن الرحیم_

دومین یادداشت من برای کتاب "یاران حلقه" در بهخوان! در فاصله ی کمتر از یک سال!
خب، خب، حقیقتش من کلی حرف درباره ی این کتاب برای زدن دارم اما این افکار به شدت پراکنده‌ن و نمی‌دونم چه جوری باید توی یه مرور جمع و جورشون کرد. پس فقط می‌نویسم. نظرم رو، کاملا صادقانه.
ارباب ‌حلقه ها یه کتاب خیلی پرآوازه ست. چه کتاب، چه فیلم... کلی طرفدار در سرتاسر جهان داره و از هر ده نفری که شما به طور تصادفی در خیابون مشاهده می‌کنید نه نفرشون فیلم ارباب حلقه ها رو دیدن و هر ده نفر اسم ارباب حلقه ها به گوششون خورده🫴🏻🫠!!!
اما ارباب حلقه ها اصلا چیه...
خلاصه ی داستانش اینه که_البته انقدر وقایع مختلف باعث وقوع داستان این سه گانه شدن که ..._ یه هابیت جوان(هابیت ها موجودات قدکوتاه و چاقی خلق شده ی ذهن تالکین هستن) به اسم فرودو، وارث حلقه ی سائورون، حلقه ی یگانه می‌شه، حلقه‌ای که منبع سرشار پلیدی هست. فرودو باید حلقه زو نابود کنه وگرنه دنیا رو سرتاسر تاریکی می‌گیره و سائورون، فرمانروای شرور، کم کم شروع به تصرف همه چیز و همه کس می کنه.
خب، اول از همه میرم سراغ نکات مثبت داستان و بعد می‌رم سراغ نکات منفی، 
تا دلسرد نشید از خوندنش.
اول از همه این کتاب یه تاریخچه ی درست درمون داره. هیچ چیز بدون دلیل نیست، یعنی اینکه همه ی شخصیت ها و مکان ها و سرزمین ها یه سرگذشتی دارن و توجه تالکین به این نکات و جزئیات قابل تحسینه. 
دنیا پردازی به شدت، به شدت قوی ای داره که برمی‌گرده به همون تاریخچه ی پشتش. اما مسئله فقط تاریخش نیست، تالکین حتی به جغرافیای سرزمین میانه هم پرداخته. در واقع انگار خودش اونجا بوده و الان داره تک تک جزئیات چیزهایی که دیده رو به ما می‌گه. این کتاب از لحاظ دنیا پردازی خیلی قویه، به نحوی که خیلی از کتاب های مشهور فانتزی _ از جمله نغمه ی آتش و یخ_ از تالکین و کتاب هاش الهام گرفتند. (الهام، نه تقلید!). در واقع این کتاب ها مثل یه راهنما می‌مونن برای نویسنده ای که می‌خواد روبیاره به نگارش در ژانر فانتزی.
مسئله ی دیگه ای که ربطی به کتاب نداره و خودم به شخصه ازش خوشم میاد، این مسئله ی منجی یا پادشاه آینده هست. یا بهتره بگم قهرمانی که قراره مردم رو نجات بده. 
این مسئله ی منجی و نجات دهنده از خیلی وقت پیش توی همه ی کتاب های فانتزی وجود داشته. اینکه یه شخصیتی هست که اصل و تبارش برسه به یه خاندان خیلی اصیل اما طی اتفاقاتی حقشون(حق اون خانواده) خورده بشه و  بعد مدت ها اون شخصیت برگرده تا حق خودش و خونواده‌ش رو پس بگیره. توی همه ی کتابهای فانتزی ای که خوندم همچین چیزی وجود داشته. توی سریال ها و فیلم های فانتزی وجود داره. من از این مضمونِ نجات دهنده و کسی که قراره برگرده و قهرمان مردم بشه خوشم میاد.
مثلا توی ارباب حلقه ها، این شخصیت آراگورن هست.
داخل کتاب نغمه ی آتش و یخ، یه شاهزاده ی موعود هست( که فکر نکنم هیچ وقت بفهمیم کیه، حداقل تا وقتی که دو جلد آخرش نیومده!).
داخل  کتاب هری پاتر، خود هری رو داریم که به خاطر دیگران باید با ولدمورت مبارزه بکنه. 
داخل کتاب بچه های عجیب غریب خانه ی خانم پرگرین، پیشگویی میشه که قراره هفت نفر ظهور کنن تا همه رو نجات بدن.
به نظر من این مسئله خیلی به قهرمان سازی برای داستان کمک میکنه و چیز باحالیه و یکی از دلایلی که آراگورن جز شخصیت های مورد علاقه م توی ارباب حلقه ها هست اینه که همچین حالتی داره، پادشاه آینده، قهرمانی که وعده داده شده و....
جا داره به این شعر اشاره کنیم👇🏻
تیغ شکسته، باید که نو شود 
تاج از کف داده باید که پادشاه شود...!
البته این مسئله کلی جای بحث داره. اما بگذریم.
حالا بریم سراغ نکات منفی کتاب...
اول اینکه کتاب خیلی توصیف داره،
حالا شاید فکر کنید مثلا توصیف که مشکلی نداره. خود من هم شاید این توصیفات برام خیلی جالب تر بود اگه نویسنده این توصیفات رو به طور مساوی تقسیم می‌کرد! حالا منظورم چیه، منظورم اینه که ما توی این هشتصد صفحه کتاب دائم داریم توصیف از جنگل و دشت و ... می‌خونیم. ولی در مورد خیلی از شخصیت ها هیچ توصیفی وجود نداره!!! الان تصور من از مری و پی پین و سم، عین همونی بود که داخل فیلم دیدیم، در حالی که من خیلی اوقات حتی اگه فیلم اقتباسی کتابی رو دیده باشم، باز تصور خودم از اون شخصیت ها رو دارم. 
اما اینجا نویسنده نامردی میکنه و جای توصیف شخصیت ها، دائم کوه و جنگل توصیف میکنه و این خیلی بده. از بعضی شخصیت ها که توصیفشون کرده بود، تصور مجزایی از فیلم داشتم اما بقیه شون نه. مثلا بورومیر، لگولاس، هابیت ها غیر فرودو، بیلبو و.... از همه ی این ها یه تصور فقط در ذهنم بود.
کتاب شخصیت پردازی خوب و قابل قبولی داره. بیشتر روی شخصیت های اصلی مانور میده. اینطوری نیست که وارد عمق شخصیت ها بشه اما در همون حد هم شخصیت پردازی رو خوب انجام داده.
نیروی شر در رمان یکم غیر قابل باوره. البته که شخصیت های پلیدی مثل بالروگ و سائورون خیلی قوی هستند، منظورم اینه که شخصیت های منفی فرعی مثل اورک ها خیلی ضعیف هستن. 
اما همه ی اینها به یه دلیل قابل توجیه هست: این که ارباب حلقه ها یه رمان امروزی نیست و کلاسیکه. 
اگه بخوام از احساسات خودم نسبت بهش بگم،
دوستش دارم. کتاب خیلی خوبیه. در عین همه ی نکات منفی و مثبت، داستان قشنگی داره و چقدر هابیت هارو دوست دارم! و چقدر تالکین قشنگ نشون داده بود که موجودات نادیده گرفته شده ای، مثل هابیت ها، می‌دونن بزرگترین اتفاقات رو رقم بزنن!
شخصیت های مورد علاقه م سم وایز گمجی که در ترجمه شده سام وایز گمگی🥲 و آراگورن هستن. همه ی شخصیت ها رو دوست دارم ولی این ها یه چیز دیگه ن.
و الف ها هم موجودات خیلی زیبایی بودند، یادآور طبیعت، زیبایی، طراوت و نغمه ها و ترانه ها.
بین همه ی نژاد های داستان اورک ها و دورف هارو چندان دوست ندارم.
فکر نمیکردم انقدر زود دوباره با هم مواجه بشیم🤝بهار همین امسال سه گانه رو خوندم(تعطیلات عید نوروز). و توی ذهنم بود دوباره بخونمش اما فکر نمیکردم کمتر از یه سال این اتفاق بیفته!... 
یادداشت قبلی رو درباره ی یاران حلقه مجبور شدم پاک بکنم اما تردید دارم قبلی هارو پاک بکنم یا نه. احتمال زیاد دو برج رو حذف نکنم و به جاش یه مرور جدید  بنویسم برای بازگشت پادشاه. شاید هم هردو رو پاک کنم، نمی‌دونم. 
در آخر این همخوانی با باشگاه گپ خیلی خوب بود، چون فکر کنم اولین همخوانی ای بود که زیاد عقب نیفتادم و سریع گزارش پیشرفت ثبت میکردم🤓😂
        

20

بهارفلاح پسندید.
داشتن و نداشتن
          به نام او

در دوره‌ای که کتابهای همینگوی را سر دست گرفته‌ام و می‌خوانم، «داشتن و نداشتن» را برای بار دوم خواندم. در همان مرتبه اول هم از این رمان خوشم آمده بود و دریافته‌ بودم که با یک شاهکار ادبی روبرو هستم. این مرتبه هم این احساس را داشتم بلکه بیشتر. و همچنین ظرایفی از این رمان به چشمم آمد که در خوانش اول از نظرم دور مانده بود.

همینگوی «داشتن و نداشتن» را در اوج پختگی نوشته است؛ در ۳۸ سالگی. رمانی که از جهت فنی هم از رمان‌ها و داستان‌های پیش از آن برتر است و هم از آثار پس از آن. به نظر این کمترین؛ «داشتن و نداشتن» فنی‌ترین اثر همینگوی است، البته ناگفته نماند که من دو رمانش را هنوز نخوانده‌ام؛ «آن‌سوی رودخانه در میان درختان» و «ناقوس‌ها برای که به صدا درمی‌آیند». بنده «وداع با اسلحه» را غریزی‌ترین اثر او، « داشتن و نداشتن» را فنی‌ترین اثر او می‌دانم و «پیرمرد و دریا» را رسیدن این دو خط به هم و شاهکار او می‌شسم، رمانی که فنی و ساختارگرا هست ولی چنان غریزی نوشته شده که تکنیک‌های نویسنده به‌راحتی قابل تشخیص و پیگیری نیست. این نظر من است خودتان بروید کتابها را بخوانید و نظرتتان را در این باره ثبت کنید. 

«داشتن و نداشتن» تنها اثر همینگوی است که داستانش در امریکا می‌گذرد و مستقیما به مسائل این کشور مربوط می‌شود. داستان در جنوبی‌ترین نقطه از امریکا در ایالت فلوریدا می‌گذرد و داستان مرد ماهیگیری به نام هری مورگان است که با قایق خود در جزایر جنوب امریکا به کار مشغول است و بعضی مواقع علاوه بر ماهیگیری به قاچاق مشروب از کوبا به امریکا نیز می‌پردازد، توجه داشته باشید که در سالهایی که داستان روایت می‌شود مصرف الکل در امریکا ممنوع بوده است. باری هری مورگان مردی قوی هیکل، تندخو و در عین حال پاک‌نهاد است که برای در آوردن درآمد کافی برای خانوده‌اش تلاش می‌کند ولی مشکلات مالی سبب می‌شود که او پولش را از راه‌های دیگری درآورد که داستان اصلی «داشتن و نداشتن» است.

ارنست همینگوی در «داشتن و نداشتن»  تمایلات سوسیالیستی‌اش را بروز می‌دهد. اصلا عنوان رمان هم همین امر را نشان می‌دهد. همینگوی در این رمان بعد از اینکه داستان ناداری و نداشتن هری مورگان را تا فصل دهم، تقریبا دو سوم کتاب، جلو می‌برد به‌یکباره او را رها می‌کند و به شرح زندگی متمولانه افرادی در همان منطقه، یعنی جزایر کی‌وست، نمی‌پردازد و تفاوت طبقاتی و داشتن و نداشتن مردمان را نشان می‌دهد در سه چهار فصل شخصیتهایی وارد رمان می‌شوند که ربطی به داستان اصلی ندارند و اصلا می‌شد آنها را در این رمان نیاورد و مثلا آن  را در داستانی کوتاه روایت کرد. ولی این شخصیتها بخصوص «ریچارد گوردون» چنان جذاب و به‌یادماندنی هستند که رنگی دیگر به «داشتن و نداشتن» داده‌اند و داستان زندگی‌شان انتقال آن مفهومی را که مدنظر همینگوی بوده میسر کرده است.
 
نکته دیگری که از «داشتن و نداشتن» دستگیرم شد این است که همینگوی نه تنها در این اثر بلکه در بیشتر آثارش خود را و طبقه‌ای که در آن قرار دارد، هجو می‌کند. هجوی جانانه و قابل ستایش. او با وارد کردن ریچارد گوردون به داستان که نویسنده‌ای روشنفکر است هجوی تمام عیار از نویسندگان و روشنفکران امریکایی ارائه می‌دهد. فصل سیزدهم که به مکالمه ریچارد و  زنش اختصاص دارد از این جهت شاهکار است.

و اما نکته آخر در مورد همینگوی و این رمان اینکه، او هم در اینجا و هم در آثار دیگرش بروزدهنده و ترسیم‌کننده تمایلات و نفسانیات مردها است. و چنان استادانه چنین کاری می‌کند که بعید می‌دانم نویسنده دیگری بتواند با او رقابت کند. در تمام داستان‌های او خور و خشم و شهوت موضوعیت دارد. گویا او در داستان‌هایش هم به دنبال به رخ کشیدن مردانگی‌اش است. یکی از شخصیتهای ماندگارش که تمام این وجوه را در خود دارد هری مورگان است. شخصیتی که در نسخه سینمایی رمان به کارگردانی هاوارد هاکس و بازی همفری بورگارت مضحک نشان داده شده و با بازی داریوش ارجمند در «ناخدا خورشید» تقوایی بسیار درست و به‌اندازه به تصویر کشیده شده است. اصلا این دو فیلم با هم قابل مقایسه نیستند از بس که «ناخدا خورشید» خوب است، و به نظر من یکی از بهترین فیلم های اقتباسی تاریخ سینما، و از بس که فیلم هاکس بد است.
        

13

بهارفلاح پسندید.
مرگ ایوان ایلیچ
          ایمان بیاوریم به آغاز فصل مرگ!
خیلی وقت پیش کتابی را داخل کتاب‌خانه پیدا کردم در باب زندگی بزرگان فلسفه و تا جایی که یادم می‌آید اولین مورد تولستوی و بعد از آن اگوست کنت و شوپنهاور را مطالعه کردم؛ خواندن زندگی‌نامه‌ها آن‌ هم این موارد برایم لذت‌بخش بود. خیلی وقت پیش کتابی را داخل کتاب‌خانه پیدا کردم در باب زندگی بزرگان فلسفه و تا جایی که یادم می‌آید اولین مورد تولستوی و بعد از آن اگوست کنت و شوپنهاور را مطالعه کردم؛ خواندن زندگی‌نامه‌ها آن‌ هم این موارد برایم لذت‌بخش بود.
زندگی تولستوی پر از تغییر و تحول است، او در روسیه ترازی امپریالیستی بزرگ‌زاده‌ای ثروت‌مند است تا این‌که ناگهان تغییر روش می‌دهد و به شکل زاهدی دنیاگریز و خیّر درمی‌آید. فلسفه تولستوی را باید در ادبیات‌ش جست چرا که ادبیات از مهم‌ترین جلوه‌های علم و تفکر در روسیه‌ست. در آکادمی روسی زبان‌شناسی و انسان‌شناسی(آنتروپولوژی)، سیاست و فلسفه رنگ و بویی متفاوت، جدید و جالب دارند و البته متأسفانه حجم قابل توجهی از این سرمایه و تراث علمی به زبان فارسی در دسترس نیست اما همین میزانی که از داستایوفسکی، مارکس، تولستوی، برشت، میرهولد و خیلی دیگر اندیشمندان و ادبای روسی که نام‌شان را الآن به یادم نمی‌آورم، بر جای مانده و به دست ما رسیده چه به فارسی و چه روسی، جویندگان حقیقت را به کاوشی پرماجرا و متفکرانه دعوت می‌کند.
آن‌قدری از تولستوی بزرگ نخوانده‌ام تا بخواهم عمیق و وسیع، او و آثارش را از نظر بگذرانم و فراتحلیل ارائه بدهم اما پس از خوانش «مرگ ایوان ایلیچ» می‌توان گفت:
اتفاقا گاهی زندگی روزمره ماشینی انسان عصر مدرن همین‌قدر شبیه مردن‌ست، پرواضح‌ است در روش روایت تولستوی رابطه علت و معلولی داستان رعایت نمی‌شود چون او می‌خواهد اغراق‌آمیز و تمثیل‌وار ثمره زندگی بدون معنا و آرمان را به رخ بکشد. در شتاب پرسرعت اندیشه بشری به سمت ماتریالیسم و واقع‌نگری، تولستوی مثل پیامبر مبعوث‌نشده‌ای از آرمان، معنا و زندگی اخلاقی و معتقدانه صحبت می‌کند. او انگار می‌خواهد با برپایی محکمه مرگ ایوان بگوید تا زمانی که زندگی روزمرگی‌ها و عرف و عادات پست اکثریت را به هم نزند و به سمت چیزی فراتر از این حرکت نکند لذت و بهره کافی را نبرده است.
تولستوی نماینده پست‌مدرنیته زودهنگامی‌ست در زمانی که فرهنگ، هنر، ادبیات و جامعه روسی علیه سرمایه‌داری تزاری و زندگی ننگین آن قیام کردند اما آن‌چیزی که در نهایت اتفاق افتاد شاید نه مطلوب امثال تولستوی باشد نه مطلوب پدر معنوی انقلاب مارکسیستی مثل مارکس. البته این‌ها صرفا گمانه‌هایی‌ست که سؤال‌ها و جست‌وجوهای جدیدی را پیش پای ما می‌گذارد نه لزوما یک قضاوت منصفانه یا قاطع.
در باب مهم‌ترین مضامین داستان یعنی زندگی همراه با لذت و معنا می‌توان گفت وقتی به در جست‌وجوی معنای ویکتور فرانکل نگاه می‌کنیم می‌بینیم معنا لزوما ارتباطی با سادگی یا پیچیدگی ندارد، معنا با ارزش در ارتباط‌ست، تولستوی این‌قدر می‌فهمد و به ما می‌گوید که زیستی هم‌چون انسان‌های بی‌درد با اهدافی کوچک‌تر از سرمایه‌های حقیقی‌شان و به دور از لذت بزرگی چون عشق یا ایثار نمی‌ارزد، از طرفی آن‌چه معنا می‌بخشد، لذت واقعی را به ما ارزانی می‌کند و باعث می‌شود زندگی‌مان ارزشش را داشته باشد، می‌تواند به سادگی و کوچکی شیرینی‌ها و پاکی‌های کودکی و نوجوانی باشد، این همان تلنگری‌ست که با اشاره تولستوی می‌توانیم درون تک‌تک‌مان احساس کنیم.
چند سال پیش فیلم آنا کارنینا را دیدم، زیبا و تاثربرانگیز بود و به خوبی تصویری از آن‌چه تولستوی در آن زندگی می‌کرده و برایمان روایت می‌کند، به دست می‌دهد.
به علت رابطه آن رمان و این داستان که قطعه‌هایی از پازل فکری تولستوی هستند، ترغیب شدم از باب یادآوری و نگاهی دگرگونه، این‌بار رمان مکتوبش را بخوانم. این هنر مؤلف‌ست، در چند صفحه مهم‌ترین آرکتایپ‌هایی را که قرن‌ها ذهن بشر را مشغول کرده‌اند به کار می‌گیرد و ما را متصل می‌کند به رشته‌ای از آثار و افکار مثلا به نظرم یادی از رمان پر مری‌ ماتیسن هم ‌می‌تواند به جا باشد، پر و آنا کارنینا نیز برای‌مان از مرگ می‌گویند، مرگی که به آن هیچ‌وقت نمی‌اندیشیم و مرگی که هر روز در عصر ماشین و مدرنیته تجربه می‌کنیم، شاید روزی از آن‌ها نوشتم.
        

13

بهارفلاح پسندید.
کمدی الهی: دوزخ
          کمدی الهی دوزخ

دانته در میانه‌ی عمر (۳۵ سالگی) خودش رو در جنگلی تاریک و ظلمات میبینه، میاد به طرف نوری که در دوردست دیده حرکت کنه که سه حیوان درنده اون رو به داخل جنگل برمیگردونن، به این معنا که رهایی از گناهان و تاریکی و ظلمات ساده نیست. ناگهان ویرژیل به کمک دانته میاد تا راهنمای اون باشه برای عبور از مسیر ظلمات. دانته با در هم آمیختن عقاید مذهبی مسیحی خودش و اساطیر قدیمی این کتاب و دو کتاب بعدی رو نوشته تا کمدی الهی شکل بگیره. دانته در کتاب دوزخ به کمک ویرژیل از دوزخ عبور می‌کنه و طبقات مختلف دوزخ رو مشاهده می‌کنه و با بعضی از دوزخیان هم کلام میشه و عذاب‌هایی که می‌کشن رو شرح میده. دوزخ در کتاب ویرژیل در داخل کره‌ی زمین و زیر نیمکره‌ی مسکونی زمین هست و به صورت مخروطی به مرکز کره میرسه. اولین طبقه، بزرگترین و آخرین طبقه کوچکترین طبقه‌ست. این طبقات به ترتیب عبارتند از
طبقه اول: بزرگان دوران کهن
طبقه دوم: شهوت رانان
طبقه سوم: شکم پرستان
طبقه چهارم: خسیسان و مسرفین
طبقه پنجم: ارباب غضب
طبقه ششم: زندیقان
طبقه هفتم: تجاوزکاران
طبقه هشتم: حیله گران
طبقه نهم: خیانتکاران
و در انتها منزل شیطان

با وجود اینکه عقاید دانته برای من قابل قبول نیست اما از ارزش ادبی و جذابیت روایت نمیشه چشم پوشید و صد البته توضیحات شجاع‌الدین شفا بسیار روشنگر و کمک کننده هست در خوندن کتاب
        

9

بهارفلاح پسندید.
فلان فلان شده ها
          طنز و موقعیت‌های ما در جهان؛
چگونه می‌توان با طنزی از جامعۀ دیگر هم‌زبان شد و آن را فهمید؟

0- بخشِ مهمی از این متن تجربۀ خوندن چند داستان از داستان‌های این کتاب برای بچه‌های کلاس درسِ انشاست. سعی ‌می‌کنم روایتی از خوانش این کتاب در کلاس درس داشته باشم. نیمۀ دوم این متن خواهد بود.

1- تا به حال بسیار از «موقعیت‌مندی» و جاگیرشدنِ متنِ طنز در موقعیت (همان زوج مرتبِ مکان و زمان/کرونوپ)  گفته ام. در این متن تلاش خواهم کرد تا با توضیح حجاب‌هایی که همین زمان و مکان ایجاد می‌کنند توضیح بدهم یک اثر ادبیِ طنز چگونه امکانِ گسترش خود در میانِ فرهنگ‌ها را ایجاد می‌کند.
تاکید روی موقعیت‌مندی و دوگانۀ مکان و زمان در ادبیات طنز یک سوال را ایجاد می‌کند: «اگر ادبیاتِ طنز این چنین زمینه‌مند است، چگونه با سیت‌کام‌های خارجی می‌خندیم و ادبیاتِ ترجمه‌شده برامان شیرین و خنده‌دار است؟». به بیانی اگر قرار است زمان (عزیز نسین (1915-1995) در قرن 20 زیست می‌کرد) و مکان (عزیز نسین ترک بوده است و در مورد ترکیه می‌نوشته است) جزو امورِ اساسی در طنز باشد و طنز نباید جاکن شده باشد، سمپاتی و هم‌فهمیِ ما با طنزهای دیگرِ فرهنگ‌ها چگونه ممکن است؟ این از آن سوالات بزرگی است که اگر حل شود، تقریبا معمای ژانر کمدی و طنز را تا حدِ خوبی حل کرده است و به همین دلیل در ادامه سعی می‌کنم از حداقل یک مسیر که می‌دانم به این پرسش پاسخ بدهم؛ آن مسیر هم دو بخش دارد، یکی همه‌شمول بودن برخی تم‌ها  و درون‌مایه‌های طنز است و دیگری همانندی و یکسانیِ طنزآمیز بودنِ موقعیت طنز (فرم طنز). توضیح خواهم داد.

2- معمولا در متنِ طنز با سویه‌های تاریک زندگی بشر کار داریم و این جمله را همه شنیده و حتی زیسته ایم که: ما مردمان در تاریکی مانند یکدیگر ایم. کیست که شنیع بودنِ خیانت و دروغ را نچشیده باشد؟ کیست که حقیر بودن و شایع بودن تذویر را زیست نکرده باشد؟ کیست که از دستِ مغرورهای پوشالین و تهی حرص نخورده باشد؟ خب، وقتی همین امورِ تکرارشونده بن‌مایۀ آثار طنز باشد و بخواهد چنین «موقعیت‌هایی» را مورد تمسخر قرار بدهد، طبیعی است که ما با اینکه در مکانی جز مکانِ نویسندۀ اثر طنز باشیم، بتوانیم طنز را بفهمیم. اصلا نباید موقعیت و مکان را به معنای مضیقِ کلمه استفاده کنیم و موقعیت را باید فضا/مجموعه‌ای دانست که با ارجاع به آن طنز برای ما معنادار است، اگر چنین مجموعه‌ای تکرار شود، گویی ما در همان جهان و موقعیتِ نویسنده ایم و می‌توانیم اثر را بفهمیم (البته قرار نیست دقیقا همان‌چیزی را بفهمیم که نویسنده می‌خواسته است و قصد کرده است، بلکه صرفا این مهم است که متن برایمان مهمل نباشد و معنادار باشد).
بیشتر از این شرح و بسط نمی‌دم، اما مسائلی که عزیز نسین از آن‌ها می‌نالد چنین ویژگی و وضعیتی دارند.

3- فارغ از محتوا و درون‌مایۀ اثر طنز، فرمِ اثر طنز یک همه‌شمولی‌ای دارد که می‌تواند علیه حجاب‌ها سینه سپر کند و فهم‌پذیری بینافرهنگی را ممکن کند.
خیلی ساده، وقتی چارلی چاپلین لنگ می‌زند و به زمین می‌خورد، چه منی که در نیویورک آمریکا باشم چه در تهرانِ ایران، به این موقعیت طنز می‌خندم و این بدلیل ویژگی‌های فرمی اثر هنری است. برای نمونه، طنزی که با بازی‌کردن با انتظارات بیننده/خواننده همراه است، اگر بتواند با آن انتظارات بازی کند، آن مخاطب را هرجای عالم که باشد می‌خنداند (منظور از بازی کردن با انتظارات خواننده موقعیت‌های طنزی است که خلاف‌آمد رویۀ عادیِ امور است. برای مثال وقتی در فیلمی پسری به پدر بگوید: «بابا دست در دماغ نکن، کار زشتی است» و این موقعیت سینمایی خوب اجرا شده باشد، به احتمال قوی ما خنده‌ای، لبخندی، کیفی چیزی خواهیم کرد).
این مورد را هم می‌شود و باید بیشتر شرح بدهم، اما فعلا گذر می‌کنم. اگر گاف و ایرادی بود، حتما بهم خبر بدید. خوشحال خواهم شد.

4- می‌رسیم سرِ اصل مطلب؛ تجربۀ خوانش سه داستان از داستان‌های این کتاب در کلاسِ درس انشا برای بچه‌های کلاسم. سه داستانی که خواندم اینها بود:
- سگِ چوپان و ترن (قصه)
- حوزۀ استحفاظی 
- فرزندانم، آدم باشید! (قصه)
از بین این سه داستان،  «فرزندانم، آدم باشید!» را در کلاسِ مجازی خوندم (که خب یعنی حیف شدنِ داستان و هیچ بازخوردِ درستی از بچه‌ها نمی‌تونم بگیرم) اما دوتای دیگر را سرِ کلاس خوندم و سرِ کلاس کلی در موردش صحبت کردیم.
4-1) اول «سگ چوپان و ترن» را در کلاس خواندم. یک خطیِ داستان این است (اسپویل دارد طبیعتا): یک سگِ گله داریم و گلۀ آن سگ در کنار یک خطِ راه‌آهن دارد چرا می‌کند و وقتی ترن و قطار از روی راه‌آهن رد می‌شود، سگِ قهرمانِ ما می‌رود که ترن را کیخ و دور کند. سگ می‌رود و به خیالِ خود موفق شده است (طبیعتا قطار به مرور دور خواهد شد، مستقل از واق واقِ سگ) اما وقتی بر می‌گردد می‌بیند که گرگ به گله زده است و تمام گله را دریده؛ اما سگ که گمان کرده است در دور کردنِ قطار موفق بوده است، در پایان داستان شاد «به خود بالید بعد خسته و بی‌تاب دراز کشید و به لاشه‌های رمه/گله نگاه کرد و لذت برد».
انتظار داشتم که طنزی که در روایت داستان هست بیشترین تاثیر را داشته باشد، اما «تصاویرِ داستانی» بیشترین کار را می‌کردند (البته شوکی که داستان ایجاد می‌کرد اثرگذار بود). یکی از تصاویر، همین تصویرِ مضحکی است که یک سگ دارد کنار و پشتِ یک ترن پارس می‌کند (طبیعتا سرِ کلاس واق واق نکردم. همین‌جوری از سر و کله‌ام بالا می‌روندُ‌فرض کن سرِ کلاس پارس هم می‌کردم براشون). جالب‌ترین بخشِ این تصاویر هم جایی بود که «داشت ترن در افق محو می‌شد و به یک نقطه تبدیل شد». تصویرِ دوم مورد توجه وقتی بود که سگ از روی تپه رد شد، و در منظرۀ روبروی خود گلۀ خورده شده را دید. این تصویر هم آهی از نهادِ بچه‌ها بلند کرد. خیلی نمی‌خوام برداشتِ زیادی بکنم، اما این «تصویری فهمیدن» به نظرم خیلی مهم است؛ برای همین به صورت جدی می‌خوام برای بچه‌ها داستان بخونم تا اندکی ذهن‌شون داستانی و روایی هم عالم رو بفهمه و غرق در تک تصاویرِ ناپیوسته نشن.
4-2) داستانِ بعدی که داستانِ «حوزۀ استحفاظی» بود در یک خط چنین است: یک زوجِ جوان جدیدا یک خانه خریده اند؛ به قیمتِ مفت. شب هنگام، از آن خانه دزدی می‌شود. مرد به کلانتری پلیس نزدیک می‌رود، اما پلیس می‌گوید: «این ملک در حوزۀ استحفاطیِ ما نیست و برو کلانتری فلان». به کلانتری فلان می‌روند و همین جمله را می‌شوند و ژاندارمری هم دردی را دوا نمی‌کند؛ خلاصه این خانه در نقطۀ کور بنا شده است. حال در این میان کلی موقعیت طنز هست که به فراخور در متنِ داستان قرار گرفته است.
در این داستان، به نحوِ جالبی  بچه‌ها بیشتر با روایت همدل بودند، یعنی بیشتر می‌فهمیدند چه خبر است. در کنارِ این مهم‌ترین اتفاقی که در این داستان افتاد مستقیم به داستان ربط نداشت. اغلب بچه‌های کلاس داستان را دوست داشتند و داشتند از داستان خوب می‌گفتند که از آخر کلاس یکی از بچه‌ها که دستش رو بالا برده بود، اجازه صحبت گرفت؛ اجازه صحبت همانا و مخالفت کردن همان. شروع کرد و گفت اصلا داستانِ خوبی نبوده به نظرش. نکتۀ جالبِ این بچه این نبود که با داستانی که «معلم سر کلاس خوانده» زاویه دارد بلکه مسئلۀ اصلی این بود که جلوی هم‌سن‌وسال‌ها و حتی بغل دستی‌اش (که خیلی هم با هم رفیق بودن؛ از بس سرِ کلاس با هم حرف می‌زدن :)) ) باهاش موافق نبودن و به نظرشون داستان خوب بود، ولی این دلیل نمی‌شد سینه سپر نکنه و نگه این داستان به مذاقش خوش نیومده (اگه چند جلسه با اینا بچرخید می‌فهمید که کمتر سراغِ این اند که لزوما چون کاری را بزرگ‌تر-معلمی انجام داده است، نقد نکنند و نظرشون رو نگن. به نظر و در نگاه اول شاید بی‌ادبی  باشد، اما تنها نگاه اول چنین تصویری می‌سازد و می‌فهمید که این جسور بودن، صرفا بخاطر این است که این بچه‌ها به احتمال قوی در همین سن و سال به این نتیجه رسیدند که می‌توان نظری داشت مخالف اقتدار (که در کلاس درس معلم باشد) و فضا اگر به نحوی باشد که بتوانند خودشان را بروز دهند، به راحتی مخالفت می‌کنند).
البته منم اینجا ورود کردم و دو تا جمله رو خطِ قرمز کلاس کردم:
جلمه اول: این داستان/متن را دوست داشتم.
جمله دوم:این داستان/متن را دوست نداشتم.
کسی این دوتا تک جمله رو بگه، از خطِ قرمز کلاس رد شده و «حرف فاقد اعتبار زده» بلکه باید از چرایی‌ها و اینا حرف بزنیم. چرا دوست داشتیم و چرا نداشتیم. به نظرم همین یه مورد رو بچه‌ها تاحدی یادبگیرند، خیلی اتفاق خوبی خواهد بود.

خلاصه، این بود ماجرای کلاسِ من :))
در ضمن، بچه‌های کلاسم، کلاس چهارم تشریف دارن.

پی‌نوشت: می‌دونم طولانی شد، ولی دوست دارم به مرور از کلاس درسم رد بجا بذارم. الان به نظرتون حیف نیست این داستانی که داشتم رو فراموش کنم؟ مکتوب کردم که فراموش نشه.
        

18

بهارفلاح پسندید.
مجوس
          مجوس نخوانید. به همان دلیل که اشتیاقِ دنبال کردنِ سرنخ های پنهانیِ سینمای نولان را ندارید یا دنیای فانتزی برتون را کودکانه و کارتونی می‌خوانید و به همان دلیل که کنسرتِ بدون آواز یا تئاترِ بدون خنده را تاب نمی‌آورید و به همان دلیل که احتمالا بشقاب های رستورانِ فرانسوی "سیر"تان نمیکند! 
‌
موافق و طرفدارِ تمام این‌ها هم که باشید، مجوس اگر می‌خوانیدْ چشم روی باورهای روتین ببندید و باید بدانید قرار است با سازِ فاولز برقصید، رقصی ناموزونْ روی صحنه‌ای غریب. و این ساز هم با تمامِ کوک بودنش صدایی نکره خواهد داشت، چرا که این نابغه از هر در و پنجره و سوراخی، از تخیل و تاریخ و هنر و شهوت و جنگ و عیاشی و خیانت و روانشناسی و صحنه آرائی، اطلاعات بر سرتان آوار خواهد کرد. چشم ببندید و کمی هم شُل بگیرید که لذتْ جایْ جایِ این واژه ها پنهان است
‌
این قصه را نمی.شود تعریف کرد، باید تمامش را با همان حال گیج و مُعلقْ "خودت" بخوانی. و کنار دستت گوگل را هم داشته باشی که منظره ها و خرابه‌های یونان را به عینه ببینی، کتاب‌هایی که فاولز لیست میکند بشناسی و اسطوره و نقاشی و مجسمه سازی را انگار که سر کلاس تاریخ هنر نشسته‌ای، یاد بگیری
        

9

بهارفلاح پسندید.
پنج قدم فاصله

11

بهارفلاح پسندید.
بابل

4