روشنا

روشنا

کتابدار بلاگر
@roshana.

249 دنبال شده

353 دنبال کننده

            دانش‌جو :)
محصلِ داروسازی
          
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                بعد از پایان کتاب برای دادن امتیاز شک داشتم، اما به خاطر این حجم از تفکر برانگیز بودن، واقعاً لایق 5 امتیاز هست.

میشه از جوانب مختلفی به این اثر نگاه کرد. از دید تاریخی باید یادمون باشه که ایبسن در ابتدای نهضت زنان بود و در زمانه‌ی او، زنان حق رای نداشتن و تعداد زیادی از مردان فکر می‌کردن که زنان از نظر خرد و عقل کم‌تر از مردان هستن. هر بار اینو میگم دوستام باهام مخالفت میکنن 😂 ولی به نظرم امروزه دیگه مردای زیادی این تفکر رو ندارن و حتی خیلی از مردان برای حقوق زنان می‌جنگن.

داستان کتاب فوق‌العاده بود. نمادهای مختلفی در این اثر هستن که هرکدوم به زیبایی نقش خودشون رو ایفا میکنن. در ابتدای نمایش‌نامه ما بحث بین زن و شوهر بر سر پول رو می‌بینیم که نماد کنترل‌گری مردان بر زنان با استفاده از پوله. پولی که دوطرف فرصت‌های برابری برای رسیدن بهش ندارن.
من این طور فکر می‌کنم که نورا و تولمر ساخته جامعه و فرهنگ زمانه خودشون هستن. جامعه از مرد میخواد که در خانه اقتدار داشته باشه و هر از گاهی این اقتدار رو به همسرش ثابت کنه، برای همسرش پول فراهم کنه و در عوض از زن هم میخواد که گوش به فرمان مرد باشه و مهم‌ترین وظیفش رو سرگرم کردن مرد و همون عروسک بودن بدونه و همون‌طور که تورالد دفعات متعددی بیان میکنه، زن باید اجازه بده شوهرش براش تصمیم بگیره و به جاش فکر کنه.
اوایل ازدواج، زمانی که نورا میخواد جون همسرش رو نجات بده و زندگیش رو حفظ کنه، با پنهان‌کاری و قرض کردن پول و با جعل امضا به اشتباهاتی دست میزنه. اشتباه بعدیش هم پنهان نگه داشتن این موضوع و دروغ گفتن در تمام سال‌های زندگی مشترکشونه. نورا اما از این گناه لذت می‌بره چون حس میکنه برای معشوقش حاضر شده حتی خودش رو آلوده کنه و برای همین با شوق از این کار به دوستش، کریستینا میگه. 
آیا نورا راه حل دیگه‌ای داشت؟ ما نمی‌دونیم در اون شرایط چه راه‌های دیگه‌ای بود، اما نورا میگه که سعی کرده حتی با لوس کردنِ خودش تورالد رو راضی کنه اما تورالد راضی نشده و در عین حال نورا میدونسته که تورالد به قرض کردن راضی نمیشه. یعنی واقعاًَ این اشتباهی بوده که نورا مجبور به انجامش شده و در برابر خودش راه دیگه‌ای نمی‌دیده.
وقتی تورالد از این موضوع عصبانی شد، من می‌تونستم درکش کنم. این که یه نفر سال‌ها بهت دروغ بگه و تمام زمان‌هایی که کنارت بوده رازی داشته که پنهانش می‌کرده، خیلی حس بدیه. هرچند تورالد در زمان عصبانیتش حرفای خیلی زشتی زد از جمله این که حتی اگه بمیری هم برای من فایده‌ای نداره. وقتی که نامه کروگستاد اومد و معلوم شد که قرار نیست اشتباه نورا برای تورالد هزینه‌ای داشته باشه، خیلی راحت ماجرا رو خاتمه داد و اون زمان بود که واقعاً ازش ناامید شدم. حتی ذره‌ای از این ناراحت نبود که نورا این همه مدت بهش دروغ گفته و پنهان‌کاری کرده. من این طور فکر می‌کنم که کلاً ارزش‌های اخلاقی برای تورالد بازیچه بودن و اون در اکثر جاها به فکر نفع و ضرر شخصی خودش بود. مثلاً وقتی نورا ازش می‌پرسه چرا کروگستاد رو اخراج کرده؟ تورالد از جرم‌های کروگستاد میگه ولی وقتی نورا اصرار میکنه کروگستاد رو ببخشه، میگه که موضوع اصلی اینه که کروگستاد اون رو "تو" خطاب میکنه و احترام جایگاه ریاست رو به تورالد نمیذاره. که نشون میده باز هم ارزش‌های اخلاقی برای تورالد اهمیت کمتری داشته و در بُن ماجرا به نفع شخصیش فکر می‌کرده.
علاوه بر اون تورالد به ازدواج به شکل تملک نگاه می‌کنه و می‌بینیم که حتی وقتی نورا از دوستاش میگه هم ناراحت میشه و حسادت می‌کنه.
حتی شخصیت‌های جانبی کتاب هم در جای خودشون خیلی جالب بودن و من داستان کروگستاد رو هم خیلی دوست داشتم. این که چطور وقتی راهی جلوی خودش ندید، درست مثل نورا به خلاف روی آورد و توسط جامعه بیشتر به سمت خلاف رونده شد به طوری که حتی بهش فرصت برگشت نمیدادن. و زمانی که زندگی بهش فرصتی داد، سعی کرد آب رفته رو به جوی برگردونه. من فکر می‌کنم درست مثل کروگستاد، این نقش‌ها هم توسط جامعه به نورا و تورالد قبولونده شده و اون‌ها هم پذیرفتنش. یعنی در واقع نه فقط نورا، بلکه تورالد و کروگستاد هم عروسک جامعه بودن. برای همین فکر می‌کنم باید به تورالد فرصت داده میشد، شاید که می‌فهمید. خود نورا هم گفت که تو این هشت سال حتی یه بار هم با هم جدی صبحت نکردن و این یعنی هردوشون به عروسک بودن نورا دامن میزدن.
یه تناقضی هم تو کتاب برام پیش اومد. در انتهای کتاب نورا میگه که درسته به عنوان همسر و مادر وظایفی داره اما نسبت به خودش هم وظایفی داره، وظایفی که تا اون زمان نادیده گرفته بود. اما وقتی تورالد میگه که نمیتونه به خاطر نورا شرفش رو فدا کنه، نورا ناراحت میشه. به نظرم این ناراحتی طبیعی نیست و همون طور که نورا گفت، بخشی از وظایف تورالد نسبت به خودشه. البته هنوز در این مورد دو به شکم و به جمع‌بندی برای خودم نرسیدم.
به نظرم پرده آخر که نورا ناگهانی خونه و زندگیش رو ول کرد خیلی خیلی غیر قابل باور بود. هرچند این طغیان نمادینه ولی خب در واقعیت هیچ زنی که در این حد ضعف فکری داشته باشه و وابسته به شوهرش باشه، نمیتونه ناگهانی خونش رو ول کنه. و اصلاً جدای از اون بحث، بچه برای یک مادر خیلی ارزش‌مندتر از اونیه که بخواد همین طوری ولش کنه و حتی برای بار آخر نبیندشون... اصلاً متوجه نشدم نورا چطور تونست انقدر سنگ‌دلانه بچه‌هاشو ول کنه؟ به نظرم با توجه به شخصیتی که در اول داستان ازش دیدم، چنین چیزی امکان‌پذیر نیست. درسته که باید از تورالد جدا میشد و تورالد لایق این ترک شدن بود و نورا هم باید از نو به نقشش در جامعه و خودش فکر میکرد. اما بچه‌ها چه گناهی کردن؟ این وسط بزرگ‌ترین قربانی اون‌ها هستن که باید به گناه ناکرده مجازات بشن. این به هیچ وجه قابل توجیه نیست و کاش افراد توجه کنن وقتی بچه‌ای به دنیا میارن، در برابرش مسئولن.

مهم‌ترین جمع‌بندیم اینه که درسته که نورا بچه است و کاراشو بدون فکر انجام میده؛ اما این بی‌عقلی، معلول پدر و شوهریه که همیشه ازش مراقبت می‌کردن، چیزی بهش یاد نمیدادن و تنها توقعشون از نورا اطاعت بدون فکر و از روی جهل بود و این که نورا بذاره اونا براش تصمیم بگیرن که چطور فکر و رفتار کنه. همین موضوع عاقبت ضربه بزرگی به تورالد وارد میکنه و دودش به چشم خودش میره. از توان‌مند بودن زنان و رعایت حقوق انسانیشون، نه فقط زنان، بلکه مردان و تمامی جامعه بهره‌مند میشن و واقعاً باید به این موضوع اهتمام ورزید.

پ.ن.۱: فکر می‌کنم باید مدتی بعد باز هم این کتاب رو بخونم و دربارش فکر کنم.
پ.ن.۲: خیلی ممنون از باشگاه نمایشنامه‌خوانی و آقای خطیب برای معرفی این اثر ✨
        

33

                ژاک قضا و قدری از جهات بسیاری، تجربه جدیدی از رمان برای من محسوب میشد و خیلی ازش خوشم اومده ⁦(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩

اول این‌که نویسنده کتاب، دنی دیدرو، از پیشگامان عصر روشنگری فرانسه است که من تا حالا کتابی از فیلسوفان این دوره نخوندم و حتی چیز زیادی در ارتباط با این دوره زمانی نمی‌دونستم. 
دیدرو بعد از نوشتن کتاب "نامه‌ای درباره نابینا" که در اون باور به شناخت ذاتیِ ارزش‌های اخلاقی رو به چالش میکشه، به زندان میفته و بعد از اون ترجیح میده کتاباش رو برای خودش نگه داره و منتشر نکنه :) برای همین این کتاب دوازده سال بعد از مرگ دیدرو منتشر میشه.
منتقدین اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهمِ فرانسوی، خیلی این کتاب رو دوست نداشتن و معتقد بودن بیش از حد لزوم زشت و شنیعه. (که من هم تا حدودی باهاشون موافقم 😂) ولی آلمانی‌ها که قبل از فرانسوی‌ها این رمان رو خوندن، خیلی از کتاب خوششون اومده بود. شیلر از کتاب تعریف زیادی میکنه و به پیشنهاد اون، گوته در یک نشست کتاب رو میخونه و اونم مجذوبش میشه.

دومین مورد جدید هم سبک نوشتار نویسنده است که گویا به این سبک *ضد رمان* گفته میشه و همین طور داستان به شیوه گفت‌وگو و نقل داستان‌ها از زبان راوی و هریک از شخصیت‌ها است.
دیدرو داستان‌های مختلفی رو از زبان شخصیت‌ها بازگو میکنه و مدام بهمون یادآوری میکنه از اون جایی که همه داستان‌ها راوی‌ای دارن و از فیلتر روان انسانی عبور میکنن، پس هیچ داستانی حقیقت محض نیست یا شاید هم بشه گفت همه، از نقطه نظر خاصی حقیقت محسوب میشن. دیدرو این موضوع رو بعد از تعریف کردن داستان مادام دولاپوموره توسط بانوی میزبان و اظهار نظر ژاک و ارباب بهمون میگه. اون چند صفحه در دفاع از شخصیت‌های منفی صحبت میکنه و در آخر ما رو مخاطب قرار میده و میگه: "شما خواننده عزیز، وای که چه قدر در تحسین‌هایتان سطحی و چه قدر در نکوهش‌هایتان سخت‌گیرید."
همین طور دیدرو میگه تجربیاتی هست که نمیشه به اشتراک گذاشت، چرا که نمی‌تونیم از دریچه کسی که نیستیم به ماجرا نگاه کنیم. در اواسط داستانِ مادام دولاپوموره، ژاک از انتقام مادام تعجب میکنه و ارباب به ژاک میگه: "ژاک تو زن نبوده‌ای، آن هم زنی نجیب و قضاوتی که میکنی قضاوتی شخصی است."

سومین مورد هم موضوع کلی کتابه که در عنوانش هم اومده: قضا و قدر یا fetalism. ژاک معتقده که همه چیز در طوماری اون بالا نوشته شده که هر لحظه مقداری از طومار باز میشه. چه کسی می دونه در طومار چی نوشته شده و چه کسی میتونه جلوش رو بگیره؟
از دید فلسفی هم fetalism به این معنیه که همه چیز با زنجیره محکمی از علت‌ها تعیین شده و هر لحظه، معلولِ علت‌های قبلی و علتِ معلول‌های بعدیه.
"معتقد است انسان می‌تواند بی‌ آن‌که خود انتخاب کرده باشد به سوی نام یا به سوی ننگ گام بردارد، درست مثل تیله‌ای روی شیب کوه که اختیاری از خود ندارد؛ و اگر پیشاپیش از توالی زنجیروار علت و معلول که زندگی انسان را از تولد تا نفس آخر شکل می‌بخشد آگاه می‌بودیم، هم‌چنان معتقد می‌ماندیم انسان کاری را کرده است که باید می‌کرد."
با این حال انسان‌ها نمیتونن از احساس آزادی فرار کنن همون طور که ارباب خطاب به ژاک میگه: "اما من که به نظرم می‌آید در وجودم احساس آزادی می‌کنم، همان‌طور که احساس می‌کنم فکر می‌کنم."
و ژاک هم با وجود اعتقاداتش مثل ما رفتار می‌کنه: "بر این اساس می‌توان متصور شد که ژاک نه از چیزی خوش‌حال می‌شود و نه از چیزی غمگین؛ اما این حقیقت ندارد. رفتارش کم و بیش مانند رفتار من و شما است. از ولی نعمتش سپاس‌گزاری می‌کند تا مجدداً به او خوبی کند. در مقابل بی‌عدالتی خشمگین می‌شود" و ...
شاید هم به دلیل از بین بردن ترس از میدان جنگه که ژاک و فرماندش به قضا و قدر اعتقاد دارن. این طوری میتونن با خیال راحت بجنگن و مطمئن باشن اگه در طومار مرگشون نوشته نشده باشه، نمی‌میرن.
و یکی از جذابیت‌های مادام دولاپوموره همینه که میخواد انتقام بگیره و با به هم زدن رشته علت و معلول‌ها، سرنوشت مارکی رو تغییر بده. اما در نهایت می‌بینیم که باز هم مارکی با همسر جدیدش خوش‌بخت میشه.
به نظرم کتاب در بخش‌هایی به fetalism و در بخش‌هایی به determinism نزدیکه. در fetalism سلسله علت و معلول‌ها در نهایت هدفی رو دنبال میکنن ولی در determinism خیر. 
اوایل کتاب ژاک میگه: فرماندهم می‌گفت هر تیری که از تفنگ در می‌رود هدفی دارد. ولی در قسمت‌های مختلفی می‌بینیم که ژاک به determinism و اتفاقی بودن قضایا معتقده.

پ.ن.۱: هرچند طنز بود اما در انتهای کتاب، یه جاهایی از روابط مثلاً عاشقانه حالم بد شد.
پ.ن.۲: ممنون از باشگاه ال‌کلاسیکو که باعث شد این کتابو بخونم ‌(⁠*⁠˘⁠︶⁠˘⁠*⁠)⁠.⁠。⁠*⁠♡⁩
پ.ن.۳: فیلم لیدی‌جی، اقتباسی از داستان مادام دولاپوموره است، هنوز ندیدمش ولی به نظرم خوب باشه. 😁 یه رمانی هم اندرو کرومی با الهام از همین کتاب نوشته که ژاک این بار به determinism معتقده که همه چیز شانسیه؛ ولی این کتاب هنوز ترجمه نشده :(
        

30

                مجموعه داستان لذت‌بخشی بود ‌<⁠(⁠ ̄⁠︶⁠ ̄⁠)⁠>⁩ فضاسازی بی‌نهایت صادقانه، روستایی و پر آرامش :)

داستان‌ها اکثراً ناتمام بودن و همین باعث میشد انسجام لازم رو نداشته باشن، با این حال فضاشون برام لذت‌بخش بود.
بهترین داستان این مجموعه برای من، قطعاً دختر کاپیتان بود که بهش پنج میدم، واقعاً عالی بود. شاید به این خاطر که پوشکین تونست تمومش کنه و داستان کاملی بود. 😅
در مرحله بعد داستان‌های شلیک، کولاک، دختر خانم روستایی، رسلاولف، دوبروفسکی و بی‌بی پیک هم خوب بودن. داستان کرجالی هم با وجود ناتموم بودنش، جالب بود.
در نهایت سفرنامه انتهاییِ پوشکین و نظرش در مورد آسیایی‌ها هم جالب و بانمک بود، هرچند حوصله نداشتم همه توضیحات رو بخونم و خیلی کلی خوندمش.

چرا عکس دوئل رو برای مرورم انتخاب کردم؟
چون دوئل تو اکثر داستان‌ها نقش مهمی داشت و فرهنگش برام عجیب و غیر قابل درک بود. خیلی دوست دارم بیشتر درمورد دوئل و نقشش در زندگی اون زمان بدونم.
انگار که پوشکین انقدر تو داستاناش در مورد دوئل نوشت و در خیالاتش دوئل‌های متفاوت با شخصیت‌های شجاع و بی‌پروا رو پرورش داد که دستِ آخر، شاید از روی کنجکاوی و برای تکمیل آخرین داستان زندگیش، در یک دوئل در جوانی جونش رو از دست داد :(
        

36

                من عاشق داستان‌های تاریخی و لمسِ خیالینِ برهه‌ای از تاریخم. داستان‌های تاریخ ایران علاوه بر اطلاعاتی که در مورد شخصیت‌های تاریخی بهم میدن، باعث میشن با فرهنگ ایرانی هم بیشتر آشنا بشم. ولی متاسفانه تعداد کتاب‌های این دسته هم خیلی کمن و هم بعضاً داستان درست درمونی ندارن :(( برای همین به نظرم این کتاب تلاش تحسین برانگیزی در این ژانره.

با توجه به اطلاعات کمی که دارم، تصورم بر این بود که کمبوجیه شخصیت منفوری در تاریخ ایرانه و کارهای به غایت زشتی انجام داده. در این کتاب اما شخصیتی به نام آناهیتا از زمان حال حاضر به گذشته سفر میکنه و با کمبوجیه رو به رو میشه. آناهیتا می‌بینه که کمبوجیه اون شخصیت دیوصفتی که ما می‌شناختیم نبوده و باورهاش در مورد کمبوجیه به چالش کشیده میشن. اگه تصوری از کمبوجیه ندارید میتونید قبل از این کتاب، کتاب آتوسا رو بخونید که با دیدگاه تاریخ‌نگاران قدیمی به کمبوجیه آشنا بشید.

این کتاب داستان و روایت تاریخی نیست و یک فانتزی تاریخیه که البته شاید برای دغدغه نویسنده که ارائه تصویر واقعی‌تری از کمبوجیه بر اساس منابع جدید بود، مناسب‌تر باشه اما ترجیحم این بود که عشقی این وسط اتفاق نمیفتاد ):) و همین طور دوست داشتم بدونم کدوم تیکه‌هایی از کتاب از منابع جدید تاریخی آورده شدن و واقعیت دارن‌.
با این که ترجیحم در داستان‌های تاریخی اینه که عناصر فانتزی و جادویی باهاش ترکیب نشن و تصویر واقعی‌ای از اون زمان ارائه کنن، اما از این داستان فانتزی خوشم اومد و تجربه همراهی با آناهیتا لذت‌بخش بود، ضمن این که تیکه‌های طنز کتاب خیلی جالب بود D:
ولی این که آناهیتا یک سال بین مردم اون زمان زندگی کرد و هنوز نتونست زبون و لهجشون رو یاد بگیره و اون طوری صحبت کنه واقعاً حرصمو در میاورد😂

امیدوارم در آینده نزدیک کلی کتاب خوب از این ژانر داستان تاریخی ایرانی داشته باشیم ‌(⁠◍⁠•⁠ᴗ⁠•⁠◍⁠)⁠✧⁠*⁠。⁩
        

24

                انگار همه‌ی موضوعاتی که این مدت دارم در موردشون می‌خونم از فرهنگ انگلیسی گرفته تا ساختار طبقاتی اجتماع رو ریختن رو هم و این نمایشنامه ساخته شده :⁠-⁠((⁠・⁠_⁠・⁠;⁠)

داستانِ کتاب درباره چیه؟ " یه جور آزمایش اجتماعیه با یه فرض قدیمی و اشتباه که چون ما همه به چشم خدا برابر هستیم، پس باید به چشم مخلوقات هم برابر باشیم."
نمایشنامه خوبیه و کل کتاب، اتفاقات دو روز رو روایت میکنه. این ساختارِ طبقاتی انگلیسی‌ها و آداب رفتاریشون هم خیلی جالبه D:
بعد از خوندن سفرنامه "آسمان لندن زیاده می‌بارد" تا حدی با فرهنگِ انگلیسی آشنا شدم و خوندن این نمایشنامه که تقریباً در دوران افول این فرهنگ روایت میشه، خیلی جالب بود.

هرچند قرار بود کتاب در این مورد باشه که "و چون [این آزمایش اجتماعی] هیچ وقت جواب نمی‌ده و نخواهد داد، باعث می‌شه این آرمان‌گراها دیگه زور نزنن که بی‌محابا به سمت آرمان‌شهر حرکت کنن. [آرمان‌شهری که] نوعی انتزاع ذهنیه که از نظر معنوی بهداشتیه... یه جایی که همه قربون‌صدقه هم می‌رن و هیچ‌کس سر میز کس دیگه‌ای پیشخدمتی نمی‌کنه."  ولی به نظرم با وجود موقعیت‌های خیلی عالی‌ای که به تصویر کشید تا نشون بده چنین چیزی ممکن نیست؛ دلیل اصلیِ جدا شدن نایجل و میرندا، خود میرندا بود نه موقعیت اجتماعی پایینش. البته شاید هم نویسنده میخواسته همین رو بگه که طبقات پایین جامعه آدم‌هایی رو شکل میده که در طبقه بالا مرسوم و پسندیده نیست. 🤷🏻
از ساختار داستانی کتاب خیلی لذت بردم ولی نتیجه‌گیری نهاییش چندان به مذاقم خوش نیومد ):)

به هر حال جمله صفحه آخر کتاب قابل فکره:
به سلامتیِ فروپاشی مفتضحانه و نهایی محال‌ترین رویایی که مزاحم افکار احمقانه آدم‌ها شده: عدالت اجتماعی!
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

19

                ‼️اول این رو بگم که اگر کتاب رو نخوندید، این یادداشت رو نخونید. مخاطب این مرور کسانی هستند  که کتاب رو خوندند و همه چیز درش اسپویل شده. حتی اگه اسپویل کتاب براتون مهم نیست، پیشنهاد میکنم این یه بار براتون مهم باشه و مواجهه با کتاب بدون اطلاع قبلی رو از دست ندید. 

چه قدر این داستان عجیب بود! و چه قدر تولستوی داستان‌نویس خوبیه. جملات و کلمات انقدر تر و تمیز کنار هم قرار گرفتن که آدم حس میکنه هر کدوم، چندین بار سبک سنگین و ویرایش شدن. البته که مترجم خوب هم از جمله عوامل این حس و حاله.

وسطای کتاب، از پافشاری آندره‌ویچ برای ادامه دادن سفرش با وجود طوفان شدید، فهمیده بودم که داستان با مرگ هردو شخصیت یا یکیشون تموم میشه و چون این روزا یه مقدار فکرم درگیر بود، لحظاتی که تولستوی از آگاهی دو شخصیت برای نزدیکی مرگ و ترسشون می‌گفت؛ می‌خواستم کتاب رو ادامه ندم. اما ادامه دادم و تولستوی با پایان‌بندی کتاب شگفت‌زدم کرد!

داستان چندین قسمت قابل توجه برام داشت که دوست دارم دربارشون صحبت کنم:
- اولیش طمع زیاد آندره‌ایچ بود، به طوری که خودش رو با مال و اموالش، تلاشی که برای اون‌ها به کار برده، وارثش و زرنگیش تعریف می‌کرد. ولی لحظه‌ای که فهمید چندان فاصله‌ای با مرگ نداره، همه‌ی اون‌ها براش فرو ریخت.
- نحوه‌ی مواجهه دو شخصیت با آگاهی از فرا رسیدن مرگ. آندره‌ایچ در لحظه اولیه آگاهی از مرگ، ترس زیادی به جونش میفته و میخواد هرطور که شده خودش رو نجات بده و حتی نیکیتا رو با وجود این که می‌دونه ممکنه بمیره، تنها ول میکنه. نیکیتا اما با وجود ترس از مرگ فکر می‌کنه چیز زیادی برای از دست دادن نداره. 
به نظرم اومد که تولستوی در این جا دو نگاه به این موضوع داره، اولی این که زندگی ثروت‌مند باعث شده آندره‌ایچ به دنیا وابسته بشه و طمع کنه، ولی نیکیتا که به واسطه جبر روزگار از مال دنیا بی‌بهره است، طمع خاص و در نتیجه تاسف خاصی هم برای ترک دنیا نداره. تنها تاسفش هم ترک عادات روزانه و مختصر ترسی هم برای زندگی جدید و گناهانشه. نگاه دوم اما یک نگاه عرفانیِ سادهِ روستاییه که نیکیتا با خودش فکر میکنه به جز این ارباب دنیایی (آندره‌ایچ)، ارباب دیگه‌ای هم داشته و با مرگ از قلمرو اون ارباب خارج نمیشه، اربابی که هرگز تحقیرش نمی‌کنه.
- تو یه لحظه وقتی آندره‌ایچ می‌بینه که نیکیتا داره جلوی چشماش جونش رو از دست میده، به ندایی در درون، به عزم و اراده‌ای قوی برای نجات رعیتش، یک نوع جوشش خوبی از درونش پاسخ مثبت میده و تسلیم میشه. این جوشش عشق انگار که همه‌ی طمع‌ها، ترس‌ها و تعاریف قدیمی خوش‌بختی رو از بین می‌بره و به جاش حالتی از رضایت، آرامش و محبت می‌نشونه. در همین حالِ شعف و محبت، رویایی می‌بینه که همون کسی که بهش فرمان داد و برش بانگ زد که روی نیکیتا دراز بکشه و از مرگ نجاتش بده به سراغش اومده.
"شادمانه بانگ زد: آمدم!"
دیگه از رفتن با این فرد که در حقیقت خودشه، نمی‌ترسه. از مردن نمی‌ترسه... "می‌فهمد که این مرگ است و هیچ غصه نمی‌خورد."
"پول، مغازه، خرید و فروش‌ها و میلیون‌های میرونوف‌ها را به خاطر می‌آورد و درک این که چرا مردی، واسیلی برخوف نام، به همه‌ی این‌ها دل‌بستگی داشته، برایش دشوار می‌شود.
راجع به وسیلی برخوف می‌اندیشد: خب، آخر نمی‌دانست اوضاع از چه قرار است. نمی‌دانستم، ولی دیگر می‌دانم. دیگر خطایی در کار نیست. دیگر می‌دانم."
نکته دیگه‌ای که نظرم رو جلب کرد این بود که با وجود خصلت‌های بدی که ثروت و شهرت برای آندره‌ایچ داشت، لحظه‌ای که به خاطر نیکیتا از همه اون‌ها گذشت و همشون رو کوچک دید، انگار که باعث رشدی درش شد که بدون اون‌ها نمی‌تونست داشته باشه. 
- آخرین جملات کتاب، آخرین قسمت خیلی جالب داستان برام بودن: مرگ نیکیتا سال‌ها بعد از حادثه.
"به طیب خاطر از این زندگی که دیگر می‌آزردش به آن دیگری که هر روز و هر دم برایش مفهوم‌تر و دل‌فریب‌تر می‌شد گذر کرد. آیا آن‌جا برایش، پس از بیداری از این مرگ واقعی، بهتر است یا بدتر، آیا فریب خورده است، آیا آن‌چه را می‌جست یافته است؟ دیری نخواهد گذشت که به همه این‌ها پی می‌بریم."
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

21

                چند روز پیش دیدم یه نفری که خیلی نظرات و عقایدش برام قابل احترام و تفکره، از فمینیسم دفاع کرد و گفت که باید از انحصار یه عده خاص که مردستیز و نفرت‌پراکن هستن بیرون بیاد و به معنای عام و شمول‌گراش در نظر گرفته بشه.
نظراتش برام جالب بود و باپیش‌فرض‌های ذهنی من در تناقض؛ برای همین تصمیم گرفتم بالاخره برم سراغ این که ببینم فمینیسم چیه. طبق سرچ‌هایی که داشتم پیشنهاد می‌شد فمینیسم رو از این کتاب شروع کنیم و برای همین منم با این کتاب کوتاه شروع کردم.
کتاب متن سخنرانی یکی از فعالان حوزه زنانه و برای همین خیلی کوتاهه. اکثر چیزایی که گفته بود رو قبلاً به شکل‌های مختلفی دربارش فکر کرده بودم و تو جمع‌های دوستان صحبت کرده بودیم، اما یه سری ایده‌های جدیدی هم داشت که برام جالب و قابل تامل بود، یکی دو تا چیز رو هم قبول نداشتم.
حالا هنوز باید کلی کتاب دیگه بخونم تا بتونم قضاوت کنم ولی در کل متوجه شدم اگه فمینیسم اینه، ظاهراً من و رفقام تقریباً همه فمینیست هستیم و این چیزی بود که تصورش رو نمی‌کردم؛ جالبه. D:
        

56

                دوباره مثل کتاب شیطان و خدا، از ابتدای کتاب درباره هدف داستان گیج شدم و بعد سارتر در پایان‌بندیش همه چیز رو برام روشن و معنادار کرد. 😄 البته این بار چون دو کتاب از سارتر خونده بودم، هم سریع‌تر متوجه قضیه شدم و هم فضای داستان برام غریب و دور از ذهن نبود.

درون‌مایه اصلی این کتاب آزادی انسانه. در انتهای کتاب اورست به آزادی خودش به عنوان انسان آگاه میشه و تصمیم می‌گیره کاری که به نظر خودش عادلانه و درسته رو انجام بده؛ نه کاری که ژوپیتر، خدای خدایان مد نظرشه.
اورست بعد از تصمیمش نتایج کارش رو می‌پذیره و با این کار به آزادیش قدرت بیشتری میده، چون دیگه به دلایل خارجی برای شماتت نیاز نداره.
همون‌طور که می‌دونید سارتر خداناباوره و اصلاً به وجود خدا اعتقاد نداره. پس چرا تو داستاناش یه نقش خدا می‌بینیم که باهاش گلاویز میشه؟ در واقع این خدایی که در داستان‌های سارتر وجود داره، تصور خدایی هست که انسان‌ها دارن و اون با این تصویر گلاویز میشه و به انسان‌ها نشون میده زمانه‌ی خدا به سر رسیده و حالا زمانه آزادی انسان‌ها است. دیگه استفاده از خدا به عنوان بهانه‌ای برای شماتت یا ندامت و انداختن تقصیرها به گردنش و در کل محدودیتِ آزادی انسان کافیه.
سارتر در مقاله existentialism is a humanism میگه که درمورد انسان‌ها، وجود بر ماهیت مقدمه. یعنی انسان ابتدا به وجود میاد و بعد خودش با انتخاب‌هاش به ماهیتش شکل میده. در واقع سارتر میگه که خدایی وجود نداره، ما برای هدف مشخصی ساخته نشدیم، زندگی‌هامون از قبل تعیین نشده و حتی ارزش‌های دنیا و خوب و بدش هم از قبل معلوم نیست. ما خودمون ماهیت، ارزش‌ها و اهدافمون رو خلق می‌کنیم و در برابر همشون مسئولیم. دیگه عذری به عنوان ما این طور ساخته شدیم یا خداوند این طور خواسته وجود نداره.
شاید بپرسید خب سارتر چرا فکر میکنه آدما میخوان با تصورِ خدا از آزادی فرار کنن؟ اون به این سوال این طور جواب میده که آزادی در انتخاب با خودش قبول مسئولیت به همراه میاره و انسان‌ها از قبول این مسئولیت و عواقب بعدش می‌ترسن. مثل الکتر که نتونست قبول کنه خودش بوده که تصمیم گرفته با اورست همکاری کنه.

به هر صورت پیام نهایی اگزیستانسیالیست و کتاب اینه که تو به عنوان انسان، آزادی. مسئولیت کامل انتخاب‌هات رو بپذیر و در برابر نیروهایی که میخوان این آزادی رو ازت بگیرن مقاومت کن.

بعد از خوندن سه کتاب از سارتر، تازه حس می‌کنم تونستم عقایدش رو درک کنم و این که باید امتیازاتم به کتابای قبلیش رو تغییر بدم و همین طور احتمالاً نیاز باشه بعدها دوباره به این کتاب‌ها رجوع و از نو بازبینیشون کنم.
        

24

                بعد از حدود یک سال ایرانیان تموم شد ‌(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩ و چه لحظات خوب و جالبی که تو این یه سال با هم داشتیم :)
"ایرانیان" به پیشنهاد دانشگاه Yale و برای آشنایی مخاطب اروپایی-آمریکایی با تمدن ایرانی از گذشته تا زمان حال نوشته شده که دکتر شهیدی با نظارت خود نویسنده ترجمش کرده و از نظر من واقعاً خوب ترجمه شده. کتاب چهارده فصل داره که شیش فصل اول درباره تاریخ باستان تا انقلاب مشروطه است و شیش فصل بعدی تاریخ بعد از مشروطه. دو فصل اضافه‌تر هم در نسخه اصلی کتاب هست که درباره تاریخ بعد از انقلاب اسلامیه و به پیشنهاد ناشر از نسخه فارسی حذف شده، برای همین باید از روی نسخه انگلیسی خوند. 
من سه فصل آخر نسخه فارسی که درباره شاه و انقلاب ۵۷عه و ممکنه یه سری حساسیت‌ها ایجاد کنه رو با نسخه انگلیسی چک کردم و در حد دو بند و چهار پنج جمله، سانسور دیگه‌ای نبود و میشه تا حد خوبی از این نظر به کتاب اعتماد کرد.

تقریباً اولین کتابِ تاریخِ ایرانی بود که می‌خوندم و تجربه خیلی خوبی بود :) کشفِ ریشه‌های تاریخی وضعیت خودت و جامعت، یه سرخوشی عجیبی به آدم میده. تجربه‌ی ۲۵۰۰ سال زندگی که ما و جامعه‌ای که به ما شکل میده رو به وجود آورده. 
یکی از بهترین کتابایی که سال ۱۴۰۲ خوندم.
        

54

باشگاه‌ها

نمایش همه

قند پارسی

86 عضو

لیلی و مجنون حکیم نظامی گنجه ای

دورۀ فعال

🎭 هامارتیا 🎭

48 عضو

پدر: تراژدی در سه پرده

دورۀ فعال

پست‌ها

فعالیت‌ها

روشنا پسندید.

10

روشنا پسندید.
بریدۀ کتاب

صفحۀ 930

فرزندان، شاید شما کلام مردی فرتوت را ملال آور بدانید، ولی هرگاه پدر یا نیای شما درسی دهد، از او روی مگردانید و گوش فرا دهید. هرچند که ممکن است سنت خانوادة خود را حماقت پندارید، آن را مگسلید، زیرا مظهر دانش پدران شماست. مگذار روزی بی شادی بگذرد. ... مگذار که ازحماقت دیگران رنجه شوی ... . به یاد آور که جهان، از آغاز پیدایش، هیچ گاه از ابله خالی نبوده است. ... پس بیا تا خود را آزرده مسازیم و خوشی را از کف مدهیم، حتی اگر فرزندان و برادران و بستگان ما خودپرست باشند و تلاشهایی را که برای بهبود آنان می کنیم نادیده انگارند «ابلهان در همان حال که کارهای ناروا می کنند، برای خدایان قابل تردید نماز می گزارند و سعادت می جویند.» قلب خود را سرچشمة لذت سازیم و چشم و گوش خود را دروازه های لذت کنیم و از هوسهای پست دوری گیریم، آنگاه لذت ما عظیم خواهد بود. زیرا در آن هنگام خواهیم توانست خداوندگار کوه و آب و ماه و گل باشیم. اینها را نباید از کسی بخواهیم یا برای وصال آنها دیناری صرف کنیم- مالک خاصی ندارند. آنان که می توانند از جمال آسمان بالای سر، یا زمین زیر پا تمتع گیرند، نباید به تجمل خداوندان ثروت غبطه خورند، زیرا خود از اغنیا غنیترند. کایبارا اک کن

6

روشنا پسندید.
            اثری ژرف ، تکان دهنده  و اخلاقی از دوبالزاک نویسنده فرانسوی قرن هجدهم را تمام کردم. تمام مفاهیم و تصوراتی که از جوانی ، میان سالی و کهن سالی در ذهن داشتم فرو ریخت و چه بسا روی سرم آوار شد. اینکه هرچه بیشتر سعی در محبت بیشتر حتی به فرزندانت کنی در نهایت امر وقت خاک کردنت هم نیستند.
 و اینکه اگر احترام می‌خواهی باید کمتر احترام بگذاری و سعی کنی جیبت را بیشتر پر کنی تا دل و مغز‌ت را.
 همه‌ی اینها بیشتر مرا از آینده ترساند. 
آینده‌ای که پیش روی کشورم است و رنسانسی با طعم بورژوازی که طبقات بالا نشین آنرا حکومت می‌کنند.
جناب مهدی سحابی مترجم خوب مان در مقدمه کتاب این اثر را حماسه‌ی پدری  و شعر مهر پدری نامیده اند که بسیار نکته‌ی درستی‌ست. ما با یک تراژدی مواجه می‌شویم که تمام ابعاد زندگی را در خود جای می‌دهد. 
اگر پدر هستید این کتاب تکان‌تان می‌دهد هرچند اگر پدر هم نباشید دست‌کم غمی در قلبتان به ارمغان می‌آورد.
و در کل این کتاب را از دست ندهید.
          

31

روشنا پسندید.
                واقعا سری کتاب‌های راهنمای فلسفهٔ بلک‌ول عالی است.

اینکه یه نفر سری کتاب‌هایی رو بهم معرفی کنه، و هر کدوم عالی باشن، یعنی آدم درستی رو توی زندگی‌ام پیدا کردم که این چیزا رو ازش بپرسم🕺
        

11

شنیدم کتاب ناکامله ولی خیلی وقته فانتزی نخوندم و دوست داشتم حالا که تابستونه بخونم D: امیدوارم خوب باشه. مثل این که اسم خود کتاب هم از همین قضیه نام‌ها گرفته شده :)

"ولی تاربولین اسم همه‌ی چیزها رو می‌دونست. برای همین هرچیزی تحت فرمانش قرار داشت." متن کتاب اولین بار با قضیه‌ی دانستن نام در تورات رو به رو شدم. چند وقت پیش که داشتم با یه دوره‌ای، تورات رو می‌خوندم؛ به این قسمت برخوردم: *و خداوند خدا هر حیوان صحرا و هر پرنده آسمان را از زمین سرشت و نزد آدم آورد تا ببیند که چه نام خواهد نهاد و آن‌چه آدم هر ذی‌حیات را خواند، همان نام او شد.* مدرسِ دوره، در این قسمت گفت که این نام نهادن کار ساده‌ای مثل اسم‌گذاری ما در حال حاضر نبوده و نماد نوعی سلطه داشتن بر اون چیزه. گویا در یونان خدایی بوده که برای همه چیز نام‌گذاری می‌کرده و اون نام سرنوشتِ اون موجود رو تعیین می‌کرده. بعد در قرآن هم به این آیه برمی‌خوریم که خداوند همه‌ی نام‌ها (اسماء) رو به انسان یاد داد. بعدتر هم آقای ایمانی در گزارش پیش‌رفتی برای کتاب شاهنامه به این موضوعِ نام اشاره کردن. و الان هم که در کتاب به این قسمت برخوردم. خیلی این قضیه‌ی دانستن نام برام جالب شده و دوست دارم برم دنبال بُنِ ماجرا. حالا یه چیز جالبی که شاید ربط چندانی هم نداشته باشه، اینه که در تورات زمانی که اول بار بعد از خلق حوا، آدم اون رو می‌بینه بهش نام نمیده و با ساختار مجهول میگه: همانا این است استخوانی از استخوان‌هایم و گوشتی از گوشتم، از این سبب Isha نامیده شود زیرا که از انسان (Ish) گرفته شد. یعنی در اون زمان سلطه‌ای برش نداشته، اما بعد از ماجرای خوردن سیب و رانده شدن از بهشت، آدم به زن نام میده و میگه: آدم زن خود را حوا (Eve) نام نهاد، زیرا که او مادر جمیع زندگان است.

7

روشنا پسندید.
                تا اینجا فقط ترجمه آزارم داده، من مترجم های این کتاب رو میشناسم، کلی کار از همین فوکو ترجمه کردن و بعضی هارو که قبلا خوندم به نظرم روان و خوب بوده،  اما  این یکی رو فکر میکنم زدن تو گوگل ترنسلیت، واقعا بد و مشمئزکننده است.
        

7

روشنا پسندید.
                چون با پادکست آقای خادم میرم جلو دقیق نمی‌دونم صفحه چند میشه ولی سعی میکنم حدودی اگه چیزی به نظرم جالب اومد بذارم. یه چنتا چیز از قبل‌تر رو فراموش کردم ولی دور دومی که گوش کنم انشاالله اونارو هم اضافه میکنم.
.
اگه فیلم The Conjuring 2 رو دیده باشید شاید یادتون بیاد که بعد از اینکه قضیه حضور راهبه مشخص شد، تمام تلاش اد و لورین معطوف به پیدا کردن اسم اون راهبه بود که آخرش هم با پیدا کردن اسمش تونستن از اون خونه بیرونش کنن. من وقتی اون فیلم و دو سه تا فیلم مشابه با این موتیف رو دیدم، با خودم فکر میکردم حالا یه چرتی گفتن. دونستن اسم اون جن چه ربطی به رفع تسخیر داره!
گذشت تا اینکه چند روز پیش از زبون یه بنده خدایی که تو یکی از این جلسات رفع تسخیر بوده، شنیدم که اون بنده خدایی که داشته رفع تسخیر میکرده به جن حاضر تو کالبد مسخر شده اصرار میکرده که اسمتو بگو. جالبه که میگفت جنی که تو بدن نفر اول بود اسمش رو گفت و سریع مسئله حل شد ولی دومی اسمش رو نگفت برای همین فرایندش خیلی طول کشید. اینجا بود که فهمیدم پس قضیه اسم جدیه.
همین دیروز وقتی داشتم شاهنامه گوش میدادم، دیدم رستم تو خان سوم وقتی با یه اژدها درگیر میشه، وسط جنگ و درگیری، مصرانه هی میپرسه اسمتو بگو! اسمت چیه؟ اژدها نمیگه ولی رستم موفق میشه بکشتش ولی جالب اینجاست برای خود راوی هم سوال شده بود که اسم اون اژدها به چه درد رستم میخورده!
حالا تا اینجا فهمیدم که ظاهرا اون اسمه مهمه ولی حکمتش رو نمیدونم.
        

26