کتاب خوبیه با پایانی پر معنا و تلخ.
دو شخصیت لنی و جرج گویا کامل کننده ی یکدیگر اند لنی که توانمند و در عین حال کم هوش هست و در مقابلش جرج از هوش خوبی برخوردار است اما قدرت جسمی ضعیفی دارد .
و هردو با رویایی مشترک با هم همسفر اند ، رویای داشتن مزرعه ای با حیوانات مختلف از جمله خرگوش ، خرگوش هایی که لنی قرار بود ازشون مراقبت کنه.
جرج با به یاد اوری رویای شان هنگامی که هفت تیر کارلسُن را پشت گردن لنی گذاشته بود انگار میخواست که همان لحظات آخر را با بهترین شکل به پایان برسونه.
کشته شدن لنی توسط جرج مرا دقایق طولانی ای به فکر برد و ذهنم از تجسم کردن ان لحظه ی تلخ دست بر نمیداشت
لحظه ای که گویا لنی به ارامش رسیده بود و دیگر کار اشتباهی را ناخواسته انجام نمیداد که جرج دعوایش کند ، لحظه ای سخت برای جرج....
این کتاب را بسیار دوست داشتم :)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.