معرفی کتاب بچه مردم اثر جلال آل احمد

بچه مردم

بچه مردم

3.5
158 نفر |
48 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

321

خواهم خواند

12

ناشر
شابک
0000000165697
تعداد صفحات
6
تاریخ انتشار
_

توضیحات

        داستان کوتاه «بچه مردم»، اثر جلال آل احمد از مجموعه ی سه تار
      

لیست‌های مرتبط به بچه مردم

نمایش همه

پست‌های مرتبط به بچه مردم

یادداشت‌ها

♡dely

♡dely

1403/10/7

          داستان کوتاه و جالب و در عین حال غمگین بود من خودم به صورت pdf از برنامه طاقچه خوندم پی‌دی‌اف رو به صورت رایگان در اختیار قرار داده بود و به شخصه لذت بردم از این کتاب داستان کوتاه قشنگی داشت ولی غمگین بود و جاهل بودن یک مرد و یک زن رو در مقابل یک بچه نشون می‌داد و ادامه توضیحاتی که می‌خوام بدم تقریباً اسپویل کننده هست پس اگر فکر می‌کنید که قصد ندارید کتابو بخونید ادامه متنم رو بخونید(:
!اسپویل
داستان درباره یک زن و شوهر بود که به تازگی با هم ازدواج کرده بودند و این زن از شوهر قبلیش که طلاق گرفته بود یک فرزند داشت و خوب بعد از اینکه از شوهرش طلاق گرفت همسرش بچه رو قبول نکرد که نگه داره و ازش مراقبت و این شد که بچه پیش مادر موند مادر زدواج کرد و با اینکه خیلی از ازدواج جدیدش نمی‌گذشت و به تازگی با همسر جدیدش ازدواج کرده بود اگر اشتباه نکنم فکر می‌کنم یک روز گذشته بود و زیاد آشنایی هم نداشتند فکر می‌کنم ولی همسر جدیدش چون اون بچه مال خودش نبود فکر می‌کرد که یک نون‌خور اضافه هست تو خونه و می‌گفتش که اگر می‌خواد که زنه باهاش بمونه باید اون بچه رو یه جایی بزاره و از زندگیشون بیرونش کنه و در عین حال داستان نادانی مادر رو نشون می‌داد که به خاطر اینکه اون مرد رو نگه داره می‌خواست که بچه رو یه جورایی گم و کور کنه یعنی هیچ نوع انسانیتی در این زن و شوهر وجود نداشت و هنوز باورم نمی‌شه که اون زن به خاطر اینکه فقط همسری که تازه باهاش ازدواج کرده می‌خواست فرزند خودش رو گم و گور کنه و اما به نظرم نکته مهم که زن بهش توجه نکرده بود این بود که وقتی مرد از یک بچه به این کوچکی که شاید ۳ سال بیشتر نداشت به خاطر اینکه بچه خودش نبود گذشت چطور می‌خواست توی زندگی به این زن کمک کنه و همسر خوبی باشه برای زن!؟؟این داستان کوتاه درس‌هایی به ما میده و در عین حال خیلی غمگین هست ولی پیشنهاد میشه خوندنشون وقت زیادی ازتون نمیگیره (:
        

22

          اول از هرچیزی اگر قصد خوندن دارید ، یادداشت ممکنه حاوی اسپویل باشه ، و از کسانی که براشون داستان اسپویل شد ، عذرخواهی میکنم ✨


نمیدونم چه امتیازی به این کتاب بدم ، ولی من نمی‌دونم اگه با شوهرت مشکل داری یا باهم اختلاف دارین ، خب بچه برای چی میارین ؟ که بعد این جوری بکنین با بچه ؟ اصولا بعد از دو سه سال باید بچه دار شین که ببینید با هم مشکلی ، اختلافی چیزی ندارین که یه بچه رو بدبخت کنین ؛ 
اگه ناخواسته هم بوده باشه من فکر میکنم انداختن بچه بهتر از اینه که توی یه خانواده اشتباه یا توی جامعه اشتباه با طرز فکر اشتباه بزرگ بشه و بدبخت بشه و فحشش رو به مادر پدرش بده که چرا منو اصلا به دنیا آوردید ! 

شخصیت زن داستان اشتباه ترین کار زندگیش این بود که توی مغازه بچه اش رو ول کرد ، خب حداقل میبردی میذاشتیش پرورشگاهی جایی ، بچه ی سه ساله چجوری خودشو زنده نگه داره ؟ 
دغدغه ی مادره ، یا بهتره اصلا اسم مادر روی این زن نذاریم چون یه ذره عواطف مادرانه نداشت و فقط به فکر این بود که شوهرش راضی باشه ! بعد تازه یه جای کتاب می‌گفت ″ تازه اول جوانیمه ، برای شوهرم سه چهار تا بچه دیگه میارم بلاخره ″ این اصلا تفکرات یه مادر نیست ، حتی اگه اون مادر سنگدل ترین مادر هم باشه ! بعد آخر کتاب با چی تموم شد ؟ با اینکه شوهرش پول تاکسی رو بهش نداده ! آخه دغدغه الانت اینه زن ؟ نباید به فکر بچه ات که ولش کردی تو خیابون باشی ؟ نباید نگران باشی ماشین نزنه بهش یا از گرسنگی چی بخوره یا شب رو کجا بخوابه ؟ با خیال راحت از این ماجرا فقط به فکر پول تاکسی ای ؟ باورم نمیشه ؛ 

من به شخصه فکر میکنم صد سال شوهر نداشتن بهتر از اینه که از بچه ات بگذری !! اگه شوهرت نمی‌ذاره بچه ات که از یکی دیگه اس رو نگه داری با خودت ، میتونی با یکی دیگه ازدواج کنی که بچه ها رو دوست داره و براش مهم نیست بچه ی کی باشه ! همچین آدم هایی که بدون هیچ چشم داشت یا منتی بچه ی یکی دیگه رو بزرگ میکنن هست ؛ پدر مادر هایی هستند که بچه از پرورشگاه میارن ، آیا باید با خودشون بگن بچه یه نفر دیگه اس من برا چی باید بزرگش کنم ؟ خیر ، کسی که بچه بخواد ، بچه ی زنش که از شوهر قبلیش بوده هم بزرگ‌ می‌کنه ، بحث ، بحث ذات آدم هاست ؛ هم ذات زنه ، هم ذات شوهرش !


✨✨✨
« این جور آدم هایی که توی یادداشتم نوشتم رو توی زندگی واقعیم هم دیدم ؛ دیدم که یکی به پدر و مادرش فحش میداد که ناخواسته بچه دار شدن و از هم جدا شدن و برای بچه فقط افسردگی گذاشتن .. و آدمی هم که بچه ی زنش که از یکی دیگه هم بوده رو دیدم که بزرگ کرده و چقدر هم اون بچه رو دوست داره و دیگه حاضر نشده بچه ای از خودش داشته باشه ، چون می‌گفت اگه بچه دیگه بیارم هیچ وقت نمیتونم به اندازه بچه ای که حتی از گوشت و خون خودم نیست ، اونی که از خودمه رو دوست داشته باشم :) » 

⭐ بابت نوشتارم اگر کمی نا مفهومه عذرخواهی میکنم چون انقدر اعصابم خورد شده بابت این کتاب که نمی‌تونستم جمله بندی درستی بکنم 🥲✨
        

14

          طفل نوپای آزادی

عجیب‌ترین مسئله درباره این داستان نه درباره خود داستان بلکه به یادداشت‌های گودریدز و بهخوان برمی‌گرده. ظاهرا این داستان به صورت یه کتاب رایگان تو طاقچه قرار داده شده و تعداد زیادی اونو خوندن ولی متأسفانه بدون اینکه زمینه‌ای از جلال داشته باشن مضمون رو به اشتباه مونولوگ‌های یک مادر زخم خورده از نظام مردسالاری فهمیدن و کلی برای مادر بیچاره غصه خوردن! جلال کجای عمرش درام نوشته که این دومیش باشه؟! جلال تو این داستان خوب تونسته احساسات مادرانه رو توصیف کنه، از اون جهت که داستان نویسه. اما تو همین زمینه هم با خلأهایی که تو این سیر تعبیه کرده، مثل غصه پول تاکسی رو خوردن بعد از رها کردن بچه و ...، به نوعی حالت تمسخر هم به این احساسات مادرانه بخشیده. گویی مادر به بچش احساس داره اما احساسی توخالی که حمایت شوهرش رو به نگهداشتن بچش ترجیح میده.
جلال تو سیر داستان نشانه‌ای گذاشته که به فهم داستان کمک می‌کنه. زمانی که مادر بچه رو برای رها کردن می‌بره، وسط راه به اسبی برمی‌خوره که پاش شکسته و مردم دورش جمع شدن. این صحنه خودش به صورت مجزا قصه‌ایه از چوبک به نام عدل. از اونجایی که داستان کوتاه چوبک واضحا نمادین نوشته شده، گویی جلال با آوردن این صحنه به ما هم اجازه تفسیر نمادین رو میده.
تو این داستان مرد مشخصا نماد قدرت آمره. شوهر اول با تقریب قریب به یقین حکومت قاجاره که زن رو سر هیچ و پوچ رها میکنه و شوهر دوم حکومت قلدر پهلویه که هیچ عنصری رو از شوهر قبلی بر نمیتابه. مادر تو این داستان رو میشه کشور، مردم، وطن و غیره در نظر گرفت. تا اینجا تقریبا همه چیز واضحه اما نقش بچه کمی مبهمه. بچه باقی مونده از شوهر اولی که تازه رو پاهاش وایستاده و چند صباحی هم تو خونه شوهر دوم زندگی میکنه، چی میتونه باشه؟ به نظر حقیر کودک نماد آزادی، دموکراسی، حاکمیت مردم و اینجور چیزاست. 
با روی کار اومدن رضا پهلوی به عنوان سردار سپه، روند اضمحلال و دشمنی با دموکراسی شروع میشه؛ همونطور که شوهر دوم بیشتر از چند شب نمیتونه این طفل آزادی رو که سه سالش هم بیشتر نیست تحمل کنه. مادر بچه رو رها میکنه چرا که نمیتونسته بپذیره که سایه مردی بالاسرش نباشه ولی با این حال پیش زن‌های همسایه هم اشکش سرازیر میشه. زنای همسایه اون رو ملامت میکنن ولی خودش خودش رو محق میدونه. مردم در زمان پهلوی اول اگر چه دموکراسی و ... رو دوست داشتن اما گویی انتظام مملکت براشون اولویت داشت و برای حفظ آزادیشون نایستادن. وضع مردم تو دوره اول پهلوی به مادر شباهت داره که دلش برای طفل نوپای آزادی میسوزه اما زیر سایه یه مرد بودن براش اولویت بیشتری داره.
یه جاهایی از داستان برای من روشن نیست، مثلا نقش مادرِ مادر رو نمیفهمم. اما جمله آخر با اینکه خیلی سرش بحث شده، به نظرم خیلی روشنه. دیالوگ آخر منافقانه بودن عشق مادر رو نشون میده چون با اینکه هنوز از رها کردن بچش چند دقیقه هم نمیگذره ولی به فکر اینه که پول تاکسی رو چه جوری از شوهرش بگیره.
این داستان بیشتر از اینکه نقد حکومت‌ها باشه، نقد اخلاق سیاسی ما ایرانی‌هاست. بلاخره جلال هم برای اون نسل خلقیات نویسی‌هاست و از این جهت خیلی نمیشه ازش ایراد گرفت. 
عنوان داستان هم در پرتو این تحلیل معنا میگیره. گویا جلال میخواد بگه که اون بچه (آزادی) برای ما نیست بلکه برای مردمه (اروپایی‌ها) و ما استحقاق، لیاقت، توان نگهداری و یا غیره رو نداریم که بتونیم ازش حفاظت کنیم.
در مجموع چیز دندان‌گیری نیست.
        

32

          بسم الله

بچه مردم، داستان کوتاهی است از جلال با همان رویکرد نقد اجتماعی که در اکثر آثار او قابل مشاهده و لمس است.
داستان زنی که از شوهر اول خود طلاق گرفته و فرزندی دارد. شوهر جدیدش  اصرار دارد که این بچه را نمی‌تواند تحمل کند و او باید تکلیف بچه را مشخص کند. داستان از همین جا آغاز می‌شود...
سرد و تلخ و دردناک...
لحظه لحظه داستان، قلب مچاله می‌شود، به درد می‌آید و تیزی بی رحمی و قساوت آزارش می‌دهد.

نقدهایی که بر این داستان خواندم بیشتر یا گله از جامعه مردسالار بود یا بیان ظلم‌های به زن. اما حتی یک نفر نگفته بود که کودک، نوزاد، طفل در رحم یا حتی نوجوان و جوان، در زندگی، کوتاه‌ترین دیوار هستند. هر اتفاقی در زندگی مشترک بیفتد، فرزند آسیب جدی‌تری می‌بیند، گاهی با سقط، گاهی بر اثر طلاق، گاهی بد رفتاری والدین و...
اما ظاهراً همه چشم شان را به روی این معضل بسته‌اند...
نمونه‌های این بی‌توجهی در متن کاملا مشهود است. شوهر جدید می‌گوید: من این بچه که مال نره خر دیگری است را نمی‌توانم تحمل کنم. همسایه‌ها پیشنهاد دارالایتام و شیرخوارگاه می‌دهند. مادر کودک می‌گوید: افسوس حالا که از آب و گل درآمده و مشکلاتش را چشیده ام باید ردش کنم. و...
        

15

        هیچ چیزی به اندازه این حقیقت که این داستان هر چقدر هم ساخته ذهن نویسنده باشد، باز هم بر اساس واقعیت است آزارم نداد...
سالهای سال است که فرزندان توسط مادرانشان ترک می‌شوند. 
و حتی بد‌تر سال های سال است که مادران زیادی دست به قتل فرزندانشان می‌زنند.. 
به هر حال تنها چیزی که می توانم درباره خود متن بگویم این است که جگر سوز بود و خواننده را به همدردی وا میداشت
آن هم فقط در ۸ صفحه.
به قدری من مخاطب تحت تاثیر داستان قرار گرفته بودم که فقط دلم میخواست بروم آنجا و بگویم: <<بیا من برات کیسمیس بخرم!>>
و اما چیزی که در این داستان برای من قابل توجه است، همان لحظه‌ایست که کودک در خطر تصادف است و مادر نجاتش می‌دهد، مادر برای لحظاتی وحشت از دست دادن فرزندش را حس میکند، ولی تجربه آن وحشت هم برای پشیمانی اش کافی نیست! هشدار را دریافت کرد و فهمید دارد چه میکند ولی جلوی فاجعه را نگرفت.
البته فاجعه اخلاقی را هم آنجایی دیدم که بزرگترین حسرت مادر این بود که ۳ سال زحمت این بچه را کشیده است و بی‌خوابی ها تمام شده و تازه نگهداری اش آسان شده است!
دلسوزی‌ای وجود نداشت! 
فرزند یکی از اموالشان بود، قابل جایگزینی و خالی از هویت مستقل!
چقدر من برای این داستان آه کشیدم

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16