امیرمحمد سالاروند

امیرمحمد سالاروند

کتابدار بلاگر
@am.salarvand
عضویت

فروردین 1402

114 دنبال شده

294 دنبال کننده

                فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَى طَعَامِهِ
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        نمی‌توانم صریح نباشم. به نظر من بی‌ارزش است. متفرعن است. ساده‌سازانه است. باید به نوید کرمانی گفت: من هم مثل شما و مثل میلیون‌ها مسلمان دیگر مدام به اینکه قرآن را چطور باید خواند و چطور باید فهمید فکر می‌کنم. چقدر خوب است که مسئله‌ی مشترکی داریم، کاش بشود درباره‌ی این مسئله با هم حرف بزنیم. اما اگر شما این طور بخواهید آسمان و ریسمان ببافید و برای اثبات حرفتان از هر جا که دلتان خواست نقل قول بیاورید و هر جور که خواستید بحث را بچرخانید و بعد این حرف‌های جدل‌برانگیز را یک جوری بنویسید که گویی حقایقی بدیهی‌اند؛ حتماً قبول خواهید کرد که گفتگو ناممکن می‌شود! فرموده‌اید: «ریشه‌ی گرفتاری کنونی اسلام در این‌جاست: در گشودگی تفسیر دینی که تاکنون بسیار محدود محقق شده و اغلب حتی تنزل هم داشته است» (ص۷۲) پرسش اینجاست که چطور می‌توان تفسیر دینی را گشوده‌تر کرد؟ شما، لااقل در این کتاب، راهی برای گفتگو باقی نگذاشته‌اید. همین طور چیزهایی را به قلم آورده‌اید که رد کردنشان به اندازه‌ی اثبات کردنشان ساده است.
من شیفته‌ی نوشته‌های شاعرانه و ربط دادن چیزها بی‌ربط به هم و خوش‌سخنی و روده‌درازی و بیان بدیهیاتم. اما نمی‌دانم این کتاب چیست. اگر قرار است ادیبانه و هنری و شاعرانه باشد بسیار لوس و مضحک و ناموفق از کار درآمده، اگر قرار است «آکادمیک» باشد و چکیده‌ای از رساله‌ی دکتری نویسنده است به نظرم باید به جد کرمانی را به صلابه‌ی نقد کشید و از روش پرسید؛ چون من یکی واقعاً نمی‌دانم این دیگر چه جور معرفتی است! ایشان البته جایی فرموده‌اند که مدافع آرمان‌های روشنگری‌اند. شاید این حرف روششان را توضیح دهد اما اگر روشنگری این است پس من معنای این کلمه را به کلی غلط فهمیده‌ام. و البته باز هم نمی‌دانم این دیگر چه جور معرفتی است!

جناب کرمانی -همان‌طور که از نامش پیداست- ایرانی‌الاصل است، فارسی می داند، سال‌ها به ایران رفت و آمد داشته، بعد کتابی درباره‌ی مسئله‌ی فهم قرآن و ترجمه‌ی قرآن نوشته و آن وقت چنین جمله‌ای را گذاشته وسط کتابش: «تا جایی که می‌دانیم، اولین ترجمه‌ی کامل از قرآن به فارسی به قرن دوازدهم هجری برمی‌گردد» (ص۵۹) نمی‌دانم واقعاً در برابر این حد از بی‌اطلاعی چه باید گفت؟ قرآن از قرن چهارم بارها و بارها به فارسی ترجمه شده و این را کسانی که به این موضوع اندک‌علاقه‌ای داشته باشند به خوبی می‌دانند آن وقت آقای آکادمیسینِ کتاب‌نویسِ ما، که هیچ جور علاقه‌ای به جستجو ندارد، می‌تواند درباره‌ی ترجمه‌ی قرآن کتاب بنویسد و از بدیهیات بی‌خبر باشد. بعد هم کتابش به فارسی ترجمه می‌شود و جناب دبیر مجموعه مقدمه می‌نویسد که: «کرمانی علاوه بر تحصیل در رشته‌ی خاورشناسی و تخصص در مطالعات اسلام، با ادبیات، هنر و فلسفه‌ی اروپایی هم به خوبی آشناست. او نویسنده‌ای فرهیخته و پراطلاع است» (ص۲) چرا فرهیخته و پراطلاع است؟ چون «به شاعران و نویسندگانی چون ادونیس، اکتاویو پاز، هولدرلین یا جیمز جویس ارجاع می‌دهد، یا به آثار فیلسوفان و هنرمندانی چون کی‌یر کگور، شلینگ، نیچه، موتسارت یا باخ اشاره می‌کند.» (همان صفحه). ای داد که بعضی‌ها چقدر ساده‌دل‌اند و چقدر راحت چهار تا اشاره‌ی این شکلی گولشان می‌زند و چه چیزهایی را به عنوان نظریه و نوشتار دانشگاهی می‌پذیرند. کاش جناب کرمانی کتابی از همشهری‌اش، باستانی پاریزی، می‌خواند تا بفهمد ربط دادن امور بی‌ربط به هم و ارجاع به این و آن برای اثبات نکته‌ای خود محتاج سرسوزن ذوقی و اندک‌بصیرتی است. نیز نویسنده باید ابتدائیات موضوعش را بشناسد و ذره‌ای برای جستجوی حقیقت ارزش قائل باشد.
      

9

        [یادم نبود چنین چیزی نوشته‌ام. مثل اینکه سه سال پیش برای درس بلاغت کاربردی ارشد تحویل داده‌ام. گفتم بد نیست اینجا هم بگذارمش. لازم به یادآوری است که کتاب را اخیراً مرور نکرده‌ام.]

این اثر رسالهٔ دورهٔ دکتری خانم لیلا سیدقاسم در دانشگاه تهران است. به دلیل برنده شدن چهارمین دورهٔ جایزهٔ دکتر فتح‌الله مجتبایی به صورت کتاب منتشر شده است. مانند دیگر برگزیدگان جایزهٔ دکتر مجتبایی این کتاب را هم انتشارات هرمس منتشر کرده است.
کتاب سه بخش اصلی دارد؛ «پایه‌های نظری بلاغت ساختارهای نحوی»، «پژوهش در تاریخ بیهقی» و «بلاغت ساختارهای نحوی در تاریخ بیهقی».
بخش نخست، از سه فصلِ «گذری بر بلاغت»، «بلاغت ساختارهای نحوی در نظریهٔ نظم عبدالقاهر جرجانی» و «بازخوانی بلاغت ساختارهای نحوی در زبان‌شناسی معاصر» تشکیل شده است. مؤلف در این سه فصل نخست کلیاتی درباب تاریخ بلاغت می‌گوید و بحث را از قدم‌های آغازین در بلاغت عربی تا نظریات غربی سدهٔ بیستم پی می‌گیرد. پس از آن سراغ جرجانی و نظریهٔ نظم او می‌رود که می‌توان گفت بنیان نظری این پژوهش است. در پایان تقریری از بعض مباحث مرتبط در زبان‌شناسی غربی به دست می‌دهد و ارتباط نظریهٔ نظم را با این مباحث و نظریات جدید روشن می‌کند. این سه فصل به خوبی به همدیگر پیوند خورده‌اند. فصل نخست با پرداختن به دانش معانی خاتمه می‌یابد؛ دانشی که باید بنیان‌گذار آن را جرجانی دانست. سراسر فصل دوم به جرجانی اختصاص یافته است. پس از مقدماتی که دربارهٔ تاریخ بلاغت خوانده‌ایم حال سراغ یکی از سرآمدان این عرصه می‌رویم تا او را بیش‌تر بشناسیم و چند و چون کارش را بسنجیم. در این فصل پژوهش‌هایی که دربارهٔ جرجانی انجام شده  به تفصیل معرفی می‌شوند. دکتر سیدقاسم آثار پژوهشی را به دو گروه اصلی تقسیم کرده است: آثار توصیفی‌ـ‌تحلیلی و آثار تطبیقی. گروه دوم پژوهش‌هایی‌اند که مشترکات نظریهٔ جرجانی را با نظریات زبان‌شناسان معاصر برمی‌رسند. پس از این بحث تقریری مختصر از آراء جرجانی آمده. به این ترتیب خواننده آمادهٔ ورود به فصل سوم می‌شود؛ بیان چارچوب نظری پژوهش که مقتبس است از دلائل الاعجاز‌جرجانی و برابرنهادهای آن در مطالعات زبانی و ادبی معاصر.
بخش دوم در آغاز پیوند مستقیمی با بخش نخست ندارد. این بخش از دو فصلِ «تاریخ بیهقی و پژوهش‌های معطوف به آن» و «ملزومات مطالعهٔ ساختارهای نحوی بیهقی» تشکیل شده است.  در فصل اول مؤلف بنیانی‌ترین پژوهش‌ها پیرامون تاریخ بیهقی را به سرعت مرور می‌کند و بر اساس کتاب «بیهقی‌پژوهی در ایران» نوشتهٔ احمد رضی تقسیم‌بندی‌ای از آثار بیهقی‌پژوهانه به دست می‌دهد. تمام تحقیقات را در چهار دستهٔ اصلی طبقه‌بندی می‌کند؛ تاریخ و تاریخ‌نگاری، فرهنگی و اجتماعی، شناخت نویسنده و زبان. دیگر پژوهش‌ها از جمله مطالعات کلامی و اخلاقی و نسخه‌شناختی و ... در دستهٔ پنجمی به نام سایر مطالعات جای می‌دهد. آنچه برای سیدقاسم موضوعیت دارد طبیعتاً بخش چهارم این دسته‌بندی است. از همین رو در ادامه این بخش را به سه دستهٔ اصلی تقسیم می‌کند؛ روایت‌شناسی، گفتمان‌شناسی و سبک‌شناسی. کار خود را جزو دستهٔ سوم می‌خواند و پژوهش‌های پیشین این دسته را به ترتیب تاریخی و به اختصار مرور می‌کند. در پایان این بحث سیدقاسم کمبود مشترک پژوهش‌های پیشین را در دو موضوع خلاصه می‌کند: 
۱. غلبهٔ توصیف و بی‌توجهی به تحلیل 
۲. بی‌توجهی به نحو و پرداختن به صناعات ادبی شناخته‌شده؛ یعنی پرداختن به فصل مشترک نثر بیهقی و شعر و نه توجه به وجه تمایز نثر او. 
در پایان این فصل زین‌الاخبار و سلجوقنامه به اختصار معرفی شده‌اند اما هیچ اشاره‌ای به چرایی این معرفی نشده است.
فصل دوم این بخش به تشریح روش پژوهش و تعیین محدودهٔ آن اختصاص دارد. مؤلف فرضیهٔ خود را اینگونه بیان می‌کند: «ساختارهای نحوی بیهقی در بلاغت او سهیم است و حتی می‌توان آن را مهم‌ترین هنرسازهٔ بیهقی دانست» (ص۸۳). در ادامهٔ برای بررسی این فرضیه روش ترکیبی را انتخاب کرده است. مراد از این روش، ترکیب دو روش کمی و کیفی است. سیدقاسم نخست مطالعهٔ خود را با سه هزار جمله‌واره در تاریخ بیهقی آغاز و سپس به کمک نظریهٔ نظم جرجانی و با یک روش کیفی اقتضای حال و بافت کلی متن را در تحلیل داده‌ها وارد کرده است. محدودهٔ این پژوهش، همان طور که گذشت، سه هزار جمله‌واره است یعنی حدود ۴۰ صفحه از تاریخ بیهقی. این ۴۰ صفحه به شکل ناپیوسته و از جلدهای مختلف کتاب انتخاب شده‌اند. برای آنکه کارکرد بلاغی جملات روشن‌تر شود هزار و پانصد جمله‌واره از زین‌الاخبار، اثری معاصر با بیهقی و سلجوقنامه، قریب یک قرن پس از بیهقی، نیز بررسی شده‌اند. در اینجا خواننده چرایی معرفی این دو متن را در فصل پیشین متوجه می‌شود.

مؤلف برای پیش‌برد پژوهش خود سه هزار جمله‌وارهٔ منتخب را در اکسل ساخت‌نویسی کرده است. مراد از ساخت‌نویسی تجزیهٔ دستوری جملات است. از آن رو که دستورنویسی در زبان فارسی امری مناقشه‌برانگیز است سیدقاسم منابع دستوری کار خود را معرفی کرده است. شش کتابی که پایهٔ کار او قرار گرفته‌اند همه اثر استادان ادبیات‌اند و به کارهای دستوری زبان‌شناسان مراجعه نشده است. در مواقع اختلاف نیز نظر خانلری اصل قرار گرفته است. از آن رو که دستور معرکهٔ آراست و محل جدال ادیبان و زبان‌شناسان می‌توان به سیدقاسم حق داد که به درستی خود را وارد این جدال نکرده و با اصل قرار دادن کارهای ادبا به سراغ مسئله‌ای که هدف اصلی‌ کارش است رفته.
بخش سوم و پایانی اثر، بخش اصلی کار است. این بخش از هفت فصل تشکیل شده است؛ «کارکرد بلاغی آرایش واژگانی در تاریخ بیهقی»، «کارکرد بلاغی وجه جمله»، «کارکرد بلاغی وضعیت عناصر جمله»، «بلاغت فراجمله‌ای»، «محافظه‌کاری سیاسی در نحو بیهقی»، «بلاغت تطبیقی» و «فرجام سخن».
آرایش واژگانی ترتیب وقوع اجزای دستوری جمله (فعل - فاعل - مفعول) است که در علم «رده‌شناسی زبان» بررسی می‌شود. رده‌شناسی حالت طبیعی یا «بی‌نشان» ترتیب وقوع واژگان در جمله را بررسی می‌کند (ص۹۶). آرایش‌واژگانی در زبان فارسی امری مناقشه‌برانگیز است. ترسیم ترتیبی بی‌نشان و حالتی واحد کاری است دشوار و حتی می‌توان گفت لغزندگی واژگان در زبان فارسی تعیین قاعده‌ای واحد را ناممکن کرده است. خروج از معیار را نمی‌توان به راحتی شناخت، چون معیاری دقیق در دست نیست. آرایش واژگانی در تمام زمان‌ها منعطف بوده است اگرچه میزان این انعطاف در زمان‌های مختلف یکسان نیست. در تاریخ نثر فارسی، بیهقی است که آرایش واژگانی را در منعطف‌ترین شکل به کار می‌برد و به همهٔ ارکان جمله آزادی بیش‌تری می‌دهد (ص ۱۰۵).  سیدقاسم آرایش‌واژگانی در تاریخ بیهقی را در دو بخش بررسی می‌کند: 
۱. پیش‌آیندسازی یا تقدیم 
۲. پس‌آیندسازی یا تأخیر. 
از همین رو ترتیب عناصر مابین مبتدا و فعل جز به ضرورت مورد توجه نیست. در ادامه انواع پیش‌آیی و پس‌آیی را به تفصیل و با مثال‌های متنوع برمی‌رسد. پس از این بحث مفصل سیدقاسم کارکرد بلاغی پس‌آیی یا تأخیر را اینگونه خلاصه می‌کند: تسهیل در پردازش جمله، تنظیم هارمونی خبری جمله و ایجاد ضرباهنگ و ریتم. در پایان این فصل محقق از یافته‌های بلاغی خود برای داوری بین ضبط‌های مختلف و تصحیح متن استفاده کرده است. 
در فصل بعد کارکرد بلاغی وجوه پرسشی، عاطفی، امری و شرطی بررسی شده و مناداها و جملات دعایی به طور خاص مورد مطالعه قرار گرفته است. به شیوهٔ فصل پیشین برای هر وجه مثال‌های متعددی نقل می‌شود. این بحث‌ها، همچون بحث پیشین، با جدول‌های مختلف آماری همراه شده است. فصول بعدی نیز به همین شیوه پیش می‌رود و می‌توان از نقل جزء به جزء آن خودداری کرد.
در «فرجام سخن»، مؤلف بحث خود را جمع‌بندی می‌کند و نکات از قلم افتاده و پیشنهادهایی برای پژوهش‌های بعدی را یادآور می‌شود. 

در داوری این اثر باید گفت مؤلف  زحمت بسیاری کشیده است. ابتدا پایهٔ نظری کار خود را مهیا و سپس به دقت تاریخ بیهقی را بررسی کرده است. به دست دادن آن پایهٔ نظری هرگز کار ساده‌ای نبوده و سیدقاسم برای این کار علاوه بر دلائل الاعجاز جرجانی آثار بلاغی، سبک‌شناختی و تحقیقی بسیاری را به زبان فارسی و عربی و انگلیسی بررسی کرده است. تدوین نظری این کار ابداً ساده نبوده و کوشش بسیاری صرف آن شده است. این بخش می‌تواند مورد استفادهٔ پژوهشگران متون دیگر نیز قرار بگیرد. در بخش اصلی کار هم پاره‌های منتخب به دقت بررسی شده‌اند. شاید بتوان دامنهٔ پژوهش متن را، ۴۰ صفحه از سراسر تاریخ بیهقی، محدود دانست اما اینگونه بررسی جزء به جزء و آماری برای بیش از این مقدار کاری بسیار طاقت‌سوز خواهد بود. در انتخاب زین‌الاخبار ‌و سلجوقنامه  نیز جای چون و چرا بسیار است. سیدقاسم به شیوهٔ رایج در متون تحقیقی سال‌های اخیر تمام تلاش خود را کرده که از «شم» دوری کند و نظرات خود را با عدد و آمار بگوید. اگر چنین متنی را یکی از استادان دانشگاهی نسل اول ادبیات می‌نوشت این چنین وسواسی برای تعیین دامنهٔ پژوهش و انتخاب متن‌های دیگر برای سنجش تفاوت‌ها به خرج نمی‌داد بلکه به شم خود رجوع می‌کرد و با انتخاب‌هایی سنجیده تمایزها را نشان می‌داد. دقت علمی هیچ بد نیست اما شم را نیز نباید به کلی کنار گذاشت. به عبارت بهتر شم جزوی از کار علمی محقق ادبیات است. محقق ادبی باید شم پخته و قابل اعتمادی داشته باشد. مشکل اصلی کار سیدقاسم ملال‌آوری آن است. تحقیقات قدیمی ادبیات فارسی را می‌توان به راحتی خواند اما مطالعهٔ آثار علمی دانشگاهی سال‌های اخیر حتی برای دانشجویان ادبیات کار چندان ساده‌ای نیست. هیچ لازم نیست که به بهانهٔ تحقیق و کار علمی نخواندنی بنویسیم. کتاب‌ها هم می‌توانند خوش‌خوان و فصیح  باشند و هم به غایت علمی و دقیق.
      

30

        جمله‌ای ترجیع‌وار در این کتاب تکرار می‌شود؛ منطق با دیوانگی درهم‌تنیده است. اما آنچه بیش‌تر به چشم من آمد درهم‌تنیدگی منطق جدید با اشرافیت بود. اغلب شخصیت‌های این داستان از تباری اشرافی برخاسته‌اند و آرامش اشرافی‌شان کوشش‌های منطقی‌شان را ممکن کرده است. صفت اشرافی را اینجا به مثابه‌ی برچسبی توهین‌آمیز به کار نمی‌برم. قصدم پیش از هر چیز توصیف اینگونه مواجهه -مواجهه‌ای سراسر عقلانی- با هستی است. مواجهه‌ای که به گمان من نمی‌تواند اشرافی نباشد. به بررسی طبقاتی علم علاقه‌مندم.

من هیچ وقت از راسل خوشم نمی‌آمده، همیشه از فلسفه‌ی تحلیلی بیزار بوده‌ام. اما داستانِ این جماعتِ منطقیِ تحلیلی را با شور و شوق خواندم. از کوشش جمعی‌شان برای رسیدن به حقیقت به وجد آمدم و از اینکه این داستان با کمیک روایت می‌شد لذت بردم.

در آخرِ کتاب وقتی فهمیدم اغلب دیدارهای اهالی منطق با هم و حضور راسل در نشست‌ها و جمع‌ها زاده‌ی تخیل است عمیقاً ناراحت شدم. دوست داشتم راسل، فرگه را بارها دیده باشد و خطابه‌ی ۱۹۰۰ هیلبرت را از نزدیک شنیده باشد و پای سخنرانی ناتمامیت گودل نشسته باشد. دوست داشتم، همچون چیزی که در این کتاب دیدم، در واقعیت هم پیوندهای انسانی پیش‌برنده‌ی کوشش‌های علمی باشند. امری که به نظر واقعی نیست!
      

16

        این فیلم‌نامه بر خلاف اغلب متن‌های تاریخی-اساطیری بیضایی فاقد روایت شخصی اوست. نقش بیضایی همین قدر است که خودش را جای فردوسی نشانده و مصائبش را با مصائب او در هم آمیخته و شاهنامه را متنی برآمده از زندگی فردوسی دانسته است. جز این، حرف‌هایی که همه جا هست را اینجا هم می‌توانید پیدا کنید؛ فردوسی ناجی زبان فارسی و فرهنگ ایران است، در برابر حاکمانی ستمگر و عالمانی آزارگر  و مردمانی بی‌مهر؛ آینه‌گردانی که مردمان را به تماشا دعوت می‌کند و مردمانی که بیزار از تماشای خویش -از ترس سایه‌ی مسلط حاکمان- روی برمی‌گردانند.

 در میان مرگ فردوسی، زندگانی او را هم مرور می‌کنیم و مدام به داستان‌های شاهنامه برمی‌گردیم. من این حجم از رفت و آمد و ارجاع به داستان‌های شاهنامه را نمی‌فهمم. یعنی هرچه خواستم فیلم را برای خودم مجسم کنم این همه رفت و آمد و یک تکه سیاوش و پشت سرش سهراب و از آن طرف رودابه و … اذیتم می‌کرد. اما همین که دردسرهای اجرایی سد راه تخیل نشده و بیضایی جرئت کرده، قلم بر کاغذ گذاشته و آنچه را دوست داشته، لااقل روی صفحه سفید کاغذ، ساخته به نظرم ستایش‌برانگیز است.

فقدان روایت شخصی و بازگویی مشهورات شأن بیضایی نیست. کاش همانطور که ضحاکِ بیضایی و آرشِ بیضایی و هزار و یک شبِ بیضایی را خوانده‌ایم می‌شد فردوسیِ بیضایی را هم بخوانیم یا ببینیم. فردوسیِ بیضایی، نه فردوسیِ رایج در عصر ما.

این فیلمنامه را در خرابه‌های توس شروع کردم. به قول دوستی انگار همین هفته‌ی پیش مغول به توس حمله کرده …
      

18

        شبی که استونر را شروع کردم -شنبه یازده مرداد- حوالی ساعت سه صبح یکجا به خودم آمدم و دیدم سر اختلاف دو تا استاد و تیکه انداختن یکی به دیگری عصبانی شده‌ام و دارم تقریباً سر رفیقی داد می‌کشم. آن رفیق می‌کوشید تفاوت این دو استاد را توضیح دهد. می‌گفت آنکه تو از او شاکی‌ای گرفتار مشکلات قدیمی است؛ همان طعنه‌زدن‌ها و عقده‌های همیشگی، اما آنکه من از او شاکی‌ام موجود تازه‌ی زرنگی است که هی نظریه می‌سازد و خودش را همه‌جا جا می‌کند و ادعاهای الکی دارد.

من پیش خودم گفتم این طبقه‌بندی فقط برای آن است که رفیقمان استاد محبوبش را تبرئه کند.

اما استونر به من نشان داد که رفیقم بیراه نمی‌گفت. دانشگاه دِیری است که از کسانی که در جامعه دوام نمی‌آورند حفاظت می‌کند. پناهگاهی است برای فرار از دنیا و استونر نمی‌گذارد کسانی که اهل دنیایند، زرنگ‌هایی که همه جا پیدا می‌شوند، دانشگاه را هم تسخیر کنند.

رفیق دیگری چند وقت پیش در بهخوان بریده‌ای گذاشته بود از «اتاقی از آن خود» ویرجینیا ولف. به نظرم بد نیست آن بریده را اینجا بیاورم:
«به نظرم رسید که دانشگاه در واقع پناهگاهی برای محافظت از گونه‌های کمیاب است، گونه‌هایی که اگر مجبور باشند برای تنازع بقا در پیاده رو خیابان استرند بجنگند، به زودی منقرض خواهند شد».

سپاسگزار محمدرضا ایمانی‌ام که برای آشتی دادن من با رمان این کتاب را پیشنهاد داد؛ کتابی در ستایش دانشگاه و ادبیات، ستایشی آمیخته با اندوه.
      

13

        سه‌شنبه شش خرداد، در تالار کمال دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران محمدرضا بهشتی قرار بود درباره‌ی «بازتاب اندیشه‌های فلسفی در آثار هنری» سخنرانی کند. بحث را از یک جایی به بعد کشاند به طرح جلدهای کتاب‌های فلسفی و برای نمونه تصویر جلد یکی از چاپ‌های «لویاتان» هابز و «آتلانتیس نو» فرانسیس بیکن را روی پرده انداخت. به طرح جلد کتاب بیکن اکتفا نکرد و بیش‌تر از او گفت. بعد یکجا یکهو دست کرد در کیفش و یک چاپ انگلیسی آتلانتیس نو را درآورد. کتاب در قطع کوچک‌تر از جیبی چاپ شده بود و با این وجود چند ورق بیش‌تر نبود. گفت این کتاب را بخوانید.
از دانشگاه که زدم بیرون رفتم کتابفروشی توس و فکر کنم آتلانتیس نو را از همانجا خریدم.

چهارشنبه‌ای که گذشت کتاب را به عنوان فراغتی دست گرفتم و مشغول خواندن شدم. از مقدمه‌ی مترجم و مقدمه‌ی ویراستار انگلیسی چیز یاد گرفتم و خیال کردم قرار است با چه کتاب گران‌سنگی مواجه شوم. اما راستش هر چه متن را خواندم نفهمیدم مترجم و ویراستار چطور آن چیزها را در این متن دیده بودند و چطور این متن می‌تواند تأثیرگذار بوده باشد؛ متنی به غایت ساده‌دلانه، اتوپیاپردازی‌ای کوته‌نگر که جنبه‌های نخواستنی آرمانشهر را نمی‌تواند پیش‌بینی کند و خود آرمانشهرش هم، لااقل برای من یکی، اصلاً تحفه‌ی دندان‌گیری نیست.
دارم بر خلاف رسمِ مواجهه با آثار کلاسیک، چنین کتابی را نقد می‌کنم و کتاب را در بستر زمانش نمی‌بینم و انتظار دارم با گذر از سد تاریخ هنوز حرفی برای زدن داشته باشد و من متأسفانه حرفش را نمی‌فهمم. چند صفحه‌ی آخر از یک تقسیم کار علمی سخن می‌گوید و این ایده انگار در بنیان‌گذاری انجمن سلطنتی انگلستان مؤثر افتاده. این حد از تأثیرگذاری قبول. اما ویراستار انگلیسی می‌گوید: «او می‌دانست که تحول و دگرگونی علمی جهان نهایتاً تغییرات سیاسی و اخلاقی به بار می‌آورد که این به نوبه‌ی خود موجب پیدایش مشکلات جدیدی در عالم می‌شود» بعد حرفش را این‌طور ادامه داده که: «در جهانی که از سلطه‌ی مشیت الهی رها شده ... آیا چیزی هست که انتخاب‌های ما را محدود سازد؟» (ص۱۷) من در متن نشانی از این تیزبینی نیافته‌ام. 

اهالی آرمانشهر بیکن قانون محکمی دارند و نهاد علمی استواری که به شناخت جزئی جهان همت گماشته و با آنکه در جزیره‌ای دورافتاده و ناشناخته زندگی می‌کنند مسیحیانی معتقدند که به واسطه‌ی معجزه‌ای شگفت با این دین آشنا شده‌اند و شناخت جهان و تسخیر طبیعت خللی در ایمان پاکشان ایجاد نکرده است. در این آرمانشهر حتی یهودیان دشمنان مسیح نیستند و «زاده شدن مسیح از یک باکره و اینکه او از آدمی فراتر بود را تصدیق» می‌کنند. (ص۵۴) تفاوت اخلاقی این مردمان با ما این است که برای یک کار دو بار مزد نمی‌ستانند و به قانونشان پایبندند و با این وجود با رحم و انسانیت بیگانه نیستند و یاری‌گر در راه ماندگان‌اند. 

من اتوپیاهای پیش از بیکن را نخوانده‌ام اما در این اثر هیچ نشانی از هوشمندی و نکته‌سنجی نمی‌بینم. به عنوان داستان می‌تواند جذاب باشد. ژول ورن می‌توانست از این کتاب رمانی پانصد صفحه‌ای دربیاورد.
      

17

        هفته‌ی اول خرداد دو جلسه در نقد و بررسی این کتاب برگزار شد. در دو روز متوالی. هنوز عده‌ی زیادی کتاب را نخوانده بودند و من این تعجیل را نمی‌فهمیدم. این کتاب -هم‌چون هر اثر نظری دیگری- باید به بحث گذاشته شود و باید در گزاره‌هایش چون و چرا کرد. باید فرصتی به خواننده داد و بعد به نقد و بررسی‌اش نشست.
من چند روز بعد از آن جلسات، کتاب را خواندم و قرار بود در جمعی دوستانه درباره‌اش صحبت کنیم، که جنگ شد.
پریشب یک بار دیگر کتاب را دست گرفتم که بخوانم و الان در صفحه‌ی پنجاه از این بازخوانی پشیمان شدم و کتاب را بستم. کتاب را دوباره دست گرفته بودم تا درباره‌اش به تفصیل بنویسم اما دیدم فعلاً توان تنظیم مطالب پراکنده‌، تقریرشان و نقد مفصل اثر را ندارم.

از نقد کتاب پشیمان شدم چون وقتی با این دید به متن برگشتم دیدم چنان پراکنده است و چنان از هر دری سخنی است که پیوند زدن این‌ها به هم و تقریرشان، خود کار مستقل و زمان‌بری خواهد بود. نویسنده ایده‌های مختلفی را مطرح کرده و من نمی‌دانم کدام ایده را باید مرکزی دانست. من با بعضی از ایده‌هایش مشکل جدی دارم و با روش اثبات ایده‌هایش مشکل جدی‌تری اما نقدِ قال-اقول‌‌ای چنین کتابی را هم بی‌معنا می‌دانم. در این جور آثار خواننده باید ایده‌ی مرکزی را کشف کند و نسبت اجزای کتاب را با آن ایده‌ی مرکزی نشان دهد و نظرش را، پیش از هر چیز، درباره‌ی آن ایده‌ی مرکزی بگوید. من ایده مرکزی را تشخیص نداده‌ام و سخنرانان جلسه‌ی دانشگاه تهران نیز تقریری ارائه ندادند و بیش‌تر حاشیه رفتند.

«میراث ناممکن» نقد و بررسی کارهای نظریه‌ای و نظریه در ایران نیست. خودش سودای تأسیس نظریه دارد و شاید می‌خواهد نمونه‌ای از کار نظری را پیش چشم بگذارد. برای همین عنوان و زیرعنوان را نمی‌فهمم.

من -همان یک ماه پیش که تازه کتاب را خوانده بودم- ازش تعریف می‌کردم و دوستی می‌گفت همه‌ی کارها شیفت پیدا کرده. آنچه باید در روزنامه چاپ می‌شد کتاب شده و آنچه را باید در اینترنت منتشر می‌کردند در روزنامه چاپ می‌کنند. می‌گفت حرف‌های نقره‌چی خوب است؛ اگر در روزنامه درمی‌آمد نه اینکه کتاب شود و برایش در دانشگاه جلسه برقرار کنند. 
در بازخوانی به نظرم رسید که این ایده می‌تواند تا حدی «میراث ناممکن» را توضیح دهد. این پراکندگی و این جنس تأملات شبیه فرم نوشتار مطبوعاتی است. اگر بخواهم کتابی مشابه را یادآوری کنم از «شعارنویسی بر دیوار کاغذی» امیر احمدی آریان نام می‌برم و کتاب احمدی آریان از قضا حاصل کلاژ تعداد زیادی یادداشت‌ روزنامه‌ای است.

«میراث ناممکن» را دوست دارم اگر جایگاهش را این‌گونه تصور کنیم؛ تأملات نظری مطبوعاتی. دو سال پیش برای «شعارنویسی بر دیوار کاغذی» مرور نوشتم. الان که باز نگاهی انداختم به نظرم رسید که درباره‌ی «میراث ناممکن» همان حرف‌ها را می‌توانم تکرار کنم.

هشت-نه سال پیش دوستی داشتم که همسن الان من بود و حاشیه‌ی کتاب‌های محمد قوچانی را -که حاصل کنار هم گذاشتن نوشته‌های مطبوعاتی جوانی او بودند- با بیشمار یادداشت سیاه می‌کرد. من آن روزها به او می‌گفتم که چنان کتابی را چنین نمی‌خوانند. این جور دقت نظر و خط‌کشی و جزئی‌شدن مناسب کتاب مطبوعاتی نیست. حالا خودم حاشیه‌ی «میراث ناممکن» را سیاه کرده‌ام.

از این کتاب می‌توان نظریه بیرون کشید. این کتاب می‌تواند نقطه‌ی شروع تأملاتی جدی‌تر باشد. جرقه‌ای است که می‌تواند شعله‌ور شود. اما فعلاً تنها جرقه‌ای است و نه بیش‌تر. در جلسات دانشگاهی می‌شد به شعله‌ور شدن این جرقه کمک کرد اما لااقل در دانشگاه تهران که چنین اتفاقی نیفتاده. جلسه‌ی دانشگاه علامه را هنوز نشنیده‌ام.
      

38

         خیال می‌کردم مطلب چندانی ندارد. خیال می‌کردم روشنفکری آمده رساله‌ی مختصری نوشته تا ما را از عذاب وجدان اختلاف رها کند و احتمالاً یک حرف را هی تکرار کرده. وقتی این جور راجع به کتابی خیال کنی یعنی اساساً امیدی بهش نداری و فقط خریده‌ایش تا دست خالی از کتابفروشی خارج نشوی.

کتاب را در نوروز شروع کردم و از همان آغاز فهمیدم آنچه روبه‌رویم است چندان به آنچه خیال می‌کردم شبیه نیست. دیدم کتاب راوی تاریخی است که من نمی‌شناسمش. از مانی‌شناسی مسلمانان می‌گوید، از هندشناسی ابوریحان بیرونی و از موریسکوها در اسپانیا. پاره‌هایی از مواجهه‌ی مسلمانان با دیگری را کنار هم گذاشته و یک تصویر کلی تماشایی ساخته. مسلمانانِ اکثریتِ صاحب قدرت با اقلیت‌های نامشروع چه کرده‌اند؟ مسلمانانِ اقلیت فرودست چگونه در جامعه‌ی استبدادی مسیحی زیسته‌اند؟ چطور با مسیحیان گفتگو کرده‌اند؟ چطور برای خودشان یک نظام متن‌شناسی راه انداخته‌اند تا راهی برای گفتگو پیدا کنند؟

چند روزی در نوروز خواندم و بعد رها کردم و جز توک زدنی سراغش نرفتم تا همین یکی-دو روز پیش که دوباره دست گرفتم و امروز تمام شد. ناراحتم که این‌طور پراکنده خوانده‌ام. به نظرم کتاب را حیف کرده‌ام. مشروعیت اختلاف از آن کتاب‌هایی است که تحلیل و روایت را به شکلی خواندنی در هم تنیده و آدم باید دست بگیرد و دو-سه نشسته بخواند.

کاش نتیجه‌گیری گل‌درشت آخر کتاب وجود نداشت.

ترجمه هم خیلی خوب بود اما پانویس‌های مترجم -که مثلاً قرار بود حرف مؤلف را رد کنند- به چشم من یکی که بی‌راه بودند و بی‌دلیل! نمی‌دانم اصرار ارشاد بوده یا ذوق خود جناب آل‌مهدی. از این یک ایراد که بگذریم، هم برای فارسیِ سالمی که تحویل داده‌اند و هم برای انتخاب کتاب، سپاس‌گزارشانم. 

این را هم بگویم که موریسکوها خیلی مرا یاد اومبرتو اکو می‌انداختند. نمی‌دانم درباره‌شان نوشته یا نه. یک جوری بودند که انگار برای آن عزیزِ فقید ساخته شده‌اند.
      

12

        سال ۱۹۸۸، یعنی ۳۷ سال پیش، همایشی در امریکا برگزار می‌شود با عنوان «زندگینامه‌ها و خودزندگینامه‌ها (شرح‌حال‌ها و حسب‌حال‌ها): پدیدار کردن خود در ایران قرن نوزدهم و بیستم». به رسم این‌جور همایش‌ها، انتشارات دانشگاه هاروارد، منتخبی از مقالات ارائه‌شده را دو سال بعد در قالب کتابی منتشر می‌کند. هاروارد از سال ۱۹۵۸ تا ۲۰۰۹ مجموعه‌ای منتشر می‌کرده به نام «تک‌نگاری‌های خاورمیانه». چهار مقاله از مقالات آن همایش را هم ذیل همان مجموعه درمی‌آورد. 
روی جلد کتابِ انتشارات هاروارد اسم چهار نفر به چشم می‌خورد: ویلیام هانوی، مایکل هیلمن، فرزانه میلانی و البته در صدر این اسامی و با عنوان ویراستار: افسانه نجم‌آبادی.

حالا انتشارات بیدگل ترجمه‌ی فارسی این کتاب را به شکلی عرضه کرده است که خواننده را گمراه می‌کند؛ تنها نام نجم‌آبادی را روی جلد آورده، در فهرست هم خبری از اسامی نویسندگان نیست! فقط در آغاز هر مقاله نام نویسنده آمده است و در صفحه‌ی اول هم «گردآورنده و ویراستار» را پیش از اسم نجم‌آبادی گذاشته‌اند. در نظر اول -و حتی با خواندن پشت جلد و توضیحات سایت- مخاطب خیال می‌کند با کتابی جدید نوشته‌ی خود نجم‌آبادی روبه‌روست.
در چند سال اخیر نجم‌آبادی در فضای فرهنگی ایران محبوبیتی پیدا کرد و کارهایش خوانده شد. ماهیت آثار پیشین به کلی با این یکی متفاوت است. بسیاری از مخاطبان آثار نجم‌آبادی احتمالاً آنقدر به این نام اعتماد دارند که کتاب را بدون بررسی بخرند. و چه خریده‌اند؟ چهار مقاله‌ی همایشی برای سی و هفت سال پیش که نجم‌آبادی فقط گردآورنده‌شان بوده، نه نویسنده‌شان. 
این جنس مقالاتِ همایشیِ دانشگاهی مخاطب خاص خودش را دارد. نمی‌گویم چرا بعد از این همه سال، که اصولاً محتوای این مقالات کهنه شده، ترجمه‌شان کرده‌اند، اما چرا به این‌ شکل عرضه شده؟ محققان این حوزه احتمالاً با این مقالات آشنا بوده‌اند و اگر هم نبوده‌اند -و چیز دندان‌گیری لای این چهار مقاله پیدا می‌شود- به نظر من درست‌تر آن است که این کارها را به مجلات یا انتشاراتی‌های دانشگاهی بسپاریم تا چند تایی چاپ کنند و  اهل تحقیق در کتابخانه‌ها نگاهی بیندازند.
دیروز در کتابفروشی بیدگل دیدم کتاب را چیده بودند جلوی پیشخوان صندوق. فکر کردم خیلی‌ها، بدون آنکه بدانند این کتاب چیست، یک نسخه برمی‌دارند و می‌خرند. گرچه قیمت‌گذاری آنقدر عجیب شده که خواننده‌های زیادی را به تردید می‌اندازد.

بعد از تحریر: در پشت جلد، مقالات این کتاب را «جستار» نامیده‌اند. من نمی‌دانم ما با این کلمه چه باید بکنیم؟ آخر مقالات همایشی دیگر چگونه می‌توانند جستار باشند؟ حتماً که جستار نیستند. اما خب، جستار هم مثل نجم‌آبادی مشتری خودش را دارد. جستار و نجم‌آبادی با هم مشتری را مضاعف می‌کند!

یادآوری: کتاب را در بهخوان من ثبت کرده‌ام. یعنی عنوان «ویراستار» را برای نجم‌آبادی من اینجا نوشته‌ام.
      

86

        فقط داستان کوتاه اول -شرق بنفشه- را فاطمه بلند خواند و من شنیدم. اصلاً خوشم نیامد. با نثرش که کش می‌دهد و یک جور حالت شاعرانه‌ای دارد، همراه نشدم. این جور نثر با آن قصه‌ای که سر هم کرده به نظرم جور در نمی‌آید؛ زیر حرف‌های کتاب‌ها برای هم نقطه می‌گذارند، حرف‌حرف را که کنار هم بگذاری نامه ساخته می‌شود. نامه‌ها این‌طور با رمز ساخته شده‌اند. این رمزنگاری، تا جایی که من می‌فهمم، اصلاً ساده‌ نیست و آدم در این‌جور نامه‌ها مجال انقدر روده‌درازی ندارد.

کل داستان انگار روی این بیت حافظ ساخته شده:
حسب‌حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟
مندنی‌پور یک جا نام خودش را آورده که داستان اشارتی حسب‌حالی داشته باشد و بعد محرم هم که معلوم است که کیست، نامه‌بری که راز را فاش نمی‌کند: کتاب. راوی هم خیال می‌کنم خود حافظ باشد. 

کاش به جای آنکه زیر حروف نقطه بگذارند، زیر کلمات نقطه می‌گذاشتند. این‌جور مجبور بودند با کلمات هر کتاب برای هم نامه بنویسند؛ کلمات بوف کور، کلمات شازده کوچولو، کلمات دن کیشوت، کلمات تذکرةالاولیا. البته با این رمزگذاری دیگر خیلی نمی‌توانستند کش بدهند، نویسنده هم باید زحمت بیش‌تری می‌کشید. حالا راه ساده‌تر را پیش گرفته، هر چه خواسته نوشته و بعد گفته این‌ همه مطلب را با نقطه‌گذاری زیر حروف به هم رسانده‌اند ...

قصه‌ی مارها را که دیگر نگویم، اول از تصاویری که می‌ساخت خوشم آمد ولی بعد نفهمیدم این مارها چیستند، استعاره‌اند؟ استعاره از چی؟ 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

27

        کتاب آشفته‌ای است؛ تأملاتی پاره‌پاره در گوشه و کنار مسائل ادبی. نثر و ضرباهنگش -در تمام پاره‌ها- من یکی را که می‌گیرد و با خودش می‌بَرد.

در پاره‌هایی، زبان فلسفی فنی‌ای پیدا می‌کند و تا حدی پیچیده می‌شود. در پاره‌هایی، زبان مطبوعاتی تکه‌اندازی دارد. در پاره‌هایی -در همان صفحه‌های آغازین- زبان روایی گیرایی دارد که داستانی شخصی را بازگو می‌کند. اگر بپرسید توانسته فلسفه و جدل و داستان را در هم بیامیزد و این‌طور خاک را کیمیا کند، پاسخ من صریح است: به هیچ وجه! اصلاً با چنین گوهری مواجه نیستیم و البته نمی‌دانم چقدر مقصودش کیمیاگری بوده.

ترکیبی از این هر سه نیست اما سراسر تأمل هست. و البته باید در تأمل پیچید و در اجزایش چون و چرا کرد.

تأملاتش درباره‌ی ترجمه، برای من، بیش‌ از باقی بخش‌ها ارزشمند بود. این تأملات هم حتی در پاره‌های مختلف کتاب پراکنده است. جای‌جای به جنبه‌های مختلف ترجمه می‌پیچد:
اول می‌گوید هدایت گفته ادبیات ما محتاج ترجمه است. بعد در این حرف هدایت تأمل می‌کند: آن موقع که ترجمه نکرده بودیم هدایت و جمالزاده و نیما و علوی داشتیم، واقعاً ترجمه پیش‌برنده‌ی ادبیات ملی است؟ فکر می‌کند، شک می‌کند. 
بعد می‌گوید ما در این سال‌ها -کتاب سال شصت و چهار نوشته و منتشر شده- فراوان ترجمه کرده‌ایم اما این ترجمه ادبیات ما را تکان نداده. در انتخاب‌هایمان شک می‌کند. می‌گوید پروست و وولف و جویس انقلاب بر پا کرده‌اند و ما سراغ این‌ها نرفته‌ایم. چیزهایی را ترجمه کرده‌ایم که -به نظر براهنی- اولویت نیستند.
بعد می‌گوید حالا که ترجمه کرده‌ایم -و چیزهایی را هم ترجمه کرده‌ایم که اولویت نیستند- اصلاً چطور ترجمه کرده‌ایم؟ راه و روشمان چه بوده؟ می‌گوید محتوا را از فرم جدا کرده‌ایم و فقط محتوا را به فارسی برگردانده‌ایم. اینجا تأملات دیگری هم دارد درباره‌ی درهم‌تنیدگی فرم و محتوا و شیوه‌ی شکل‌گیری آثار ادبی. این تأملات جدای از بحث ترجمه خودشان مطلبی دیگرند. اما به بحث ترجمه هم پیوند می‌خورند. در اثر ادبی نمی‌توان فرم را از محتوا جدا کرد، آن محتوا در آن فرم فقط می‌تواند به وجود بیاید اما ما در ترجمه فرم را از محتوا جدا کرده‌ایم و محتوا را به فارسی رسانده‌ایم، نه فرم را.

حالا می‌رود سراغ بُعد دیگری از ماجرای ترجمه و تأثیرپذیری ما. می‌گوید نویسندگان ما یا زبان‌دان‌اند، یا ترجمه‌خوان. دسته‌ی اول درهم‌تنیدگی فرم و محتوا را تجربه کرده‌اند اما دسته‌ی دوم فقط تحت تأثیر محتوایند و تحت تأثیر انتخاب مترجم‌ها. مثال می‌زند: اگر به‌آذین به جای شولوخوف، پروست را به فارسی ترجمه می‌کرد، شاید به جای کلیدر و جای خالی سلوچ رمان‌های دیگری از دولت‌آبادی داشتیم (ص۱۶۵). و اگر ابوالحسن نجفی برای اصفهانی‌ها از رب‌گریه ترجمه نکرده بود، گلشیری چیزهای دیگری می‌نوشت. پس نویسنده‌ی ترجمه‌خوان هم فرم آثار غربی را درست نمی‌شناسد، هم با انتخاب مترجم این سو و آن سو می‌رود.
پیش‌تر از این بحث‌ها مفصل گفته که جریان ترجمه یک‌طرفه نیست. ادبیات غرب هم تحت تأثیر ترجمه از شرق است -به شکل‌های مختلف- و بسیار مثال آورده از انواع ترجمه‌ی آثار شرقی در غرب.

براهنی این‌طور در ابعاد مختلف یک موضوع نظر می‌کند. مطلب را می‌گیرد و پیش می‌رود. من شیوه‌ی تأملش را دوست دارم. اما آنجا که سراغ بیان نظریه‌های فرنگی می‌رود به نظرم خوب از پس موضوع برنمی‌آید. تأملات بنیانی‌اش در ماهیت ادبیت و ... قدری پیچیده است و من سردرنمی‌آورم. فاجعه در مطالعات ادبی ده سال بعد اتفاق می‌افتد. در این تاریخ براهنی انگار امید دارد که نظریه‌های ادبی کمک‌حال مطالعات ادبی ما باشد. اینکه بعد چه شد و چرا من از بعدش بیزارم باشد برای وقتی دیگر.
      

18

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.