معرفی کتاب شرق بهشت اثر جان اشتاین بک مترجم کیومرث پارسای

شرق بهشت

شرق بهشت

جان اشتاین بک و 1 نفر دیگر
4.3
56 نفر |
16 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

9

خوانده‌ام

108

خواهم خواند

86

شابک
9789643741891
تعداد صفحات
808
تاریخ انتشار
1389/12/24

توضیحات

        تنفر به تنهایی نمی تواند ادامه یابد، انگیزه و محرک آن باید عشق باشد. جو ناچار به خود عشق می ورزید. به خود دلداری می داد. به خود تملق می گفت و به تدریج نیز مصون ماند. اگر برای جو اتفاقی می افتاد برای این بود که دنیا علیه او نقشه های خصمانه می کشید و اگر جو به دنیا حمله می کرد از روی انتقام گیری بود. لیاقت دنیا هم بیشتر از آن نبود. جو تا می توانست به خود عشق می ورزید. و برای خود قوانینی وضع می کرد تا در برابر دنیا وجود خود را حفظ کند. این قوانین عبارت بود از: 1- به هیچ کس اعتماد نکن. حرامزاده ها در پی تو هستند! 2- دهانت را ببند و فضولی نکن.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به شرق بهشت

نمایش همه

پست‌های مرتبط به شرق بهشت

یادداشت‌ها

        "شرق بهشت" هم تمام شد...

از" شرق بهشت" بسیار گفته و نوشته شده است که به دلیل طولانی شدن مطلب از گفتنش خودداری میکنم. اما پیام اصلی داستان مختار بودن انسان در اعمال و رفتار ، ذاتِ نیک و بد، حرص و طمعِ آدمی، مقایسه آن با داستان هابیل و قابیل و مطالبِ کتب مقدس در این باره بود. مقایسه‌های جز به جزئی نیز در این زمینه با داستان رانده شدن آدم از بهشت وجود دارد که خواندنش خالی از لطف نیست.

و اما شرق بهشت برای من:
 داستان را دوست داشتم ، تمام شخصیتها به اندازه و به جا در آن آورده شده بود. گاهی توضیحات اضافه و نه چندان مهمی داشت که ماهیت داستانهای کلاسیک است. نیمه‌ی اول داستان هیجانی‌تر و نیمه‌ی دوم شخصیتها پخته‌تر با ریتمی آرامتر بودند. رسیدن به انتهای داستان و خواندن سرنوشت آنها برایم جذاب بود.

کال و چالز را دوست داشتم. آدمهایی خوش قلب و حامی که راهِ درست محبت کردن را نمی‌دانستند، اما انسانهای خوش طینتی بودند.

آدام و آرون ، ساده و زود باور ، که گاهی ابزاری می‌شوند برای افکار شومِ دیگران.آدامِ نیمه‌ی دوم را بیشتر دوست داشتم. جایی که شکستش را پذیرفت و برای ادامه‌ی زندگی تلاش کرد.

لی و ساموئل هم که جای صحبتی باقی نگذاشتند. لی شخصیتی که به جا حرف می‌زد و به جا عمل می‌کرد، حتی او نیز نیمه‌ی دوم کتاب پخته‌تر و دوست داشتنی‌تر بود. شاید اگر ساموئل هم بیشتر زنده می‌ماند، اندازه لی قوت قلبِ این خانواده می‌شد.

و اما ۲ شخصیت زن داستان، اولی لیزا، زنی خشکه مقدس که انتظار دارد تمام رفتارهای انسان مو به مو شبیه کتاب مقدس باشد.دلم برای ساموئل و داشتن چنین همسری میسوخت! اما خودش طور دیگری به لیزا نگاه می‌کرد و محبت را در کلامش نسبت به او می‌شد حس کرد.

تنها شخصیت منفور کتاب برایم، از ابتدا تا انتها، کیت بود .نماد افرادی که گویی بدی در وجودشان نهادینه شده و به هیچ نحو تغییر پذیر نیستند!

به یاد ماندنی‌ترین شخصیتها نیز برایم "کال و لی" بودند.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17

          کتاب شرق بهشت با توصیف دره‌ی سالیناس شروع میشه و در همین ابتدا در حالی که شما رو از روان بودن و جذابیت توصیف‌ها شگفت زده کرده، اولین کد رو راجع به فلسفه‌ی کتاب ارائه می‌کنه

«قله‌های گابلین را یادم هست که در سمت خاور بر دره مشرف بودند، قله‌هایی روشن و شاد، آفتابگیر و زیبا، قله‌های افسون کننده ای که آدم دلش می‌خواست از کوره‌ راه های ولرم‌ش با تلاش بالا برود، انگار از زانوان مادری عزیز بالا بلغزد. کوه‌های دلفریبی بودند که زینت‌شان علف‌های سوخته از هرم آفتاب بود. در طرف باختر سلسله کوه‌های سانتالوچا، در دل آسمان نقش بسته بودند، توده‌ای تیره و مرموز که میان دریا و دره حائل بودند، غیردوستانه و خطرناک. از باختر همیشه می‌ترسیدم و خاور را همیشه دوست داشتم. نمی‌توانم بگویم چرا»

دره‌ی سالیناس در میان دو رشته کوه، یکی زیبا و آفتابگیر، یکی ترسناک و خطرناک، خیر و شر...ه

«آدم زیر لاک بزدلی‌اش به نیکی گرایش دارد و میخواهد همه دوستش داشته باشند. اگر به راه فساد رفته، به این علت است که گمان کرده این میان‌بری است برای رسیدن به عشق. وقتی مردی به نقطه‌ی پایان زندگی‌اش می‌رسد، میزان استعداد، قدرت و نبوغش هیچ اهمیتی ندارد، اگر مورد نفرت باشد و بمیرد، زندگی‌اش شکست کاملی است و مرگش وحشتی سرد. به گمانم من و شما، در لحظه‌ی انتخاب میان دو راه باید همیشه به فکر پایان کارمان باشیم و طوری زندگی کنیم که هیچکس از مرگ‌مان خوشحال نشود. همه‌ی ما یک تاریخچه‌ی زندگی داریم. همه‌ی داستان‌ها و شعرها بر اساس کشمکش بی‌امانی بنا شده که دائماً در وجود ما در جریان است. شر همیشه باید از نو زنده شود، حال آنکه خیر و فضیلت جاودانه‌اند. فساد همیشه چهره‌ای جوان‌ و با طراوت از خودش نشان می‌دهد، حال آنکه فضیلت آسیب‌پذیرترین همه‌ی صنعت ها در دنیاست.»

بعد وقتی وارد داستان چارلز و آدام، دو برادر از دو مادر، میشیم به جز کد خیر و شر و انتخاب، کد بعدی ارائه میشه راجع به داستانی که الهام بخش نوشتن این داستان بوده، هدیه‌ی دو برادر به پدر و بی توجهی پدر نسبت به یکی از هدیه ها

«چارلز نعره زنان گفت: سالگرد تولدش را یادت هست؟ من شش سنت پول داشتم و با آن یک چاقوی آلمانی برایش خریدم، سه تیغه داشت و یک در بطری باز کن، دسته‌اش هم صدفی بود. این چاقو کجاست؟ هیچ دیده‌ای از آن استفاده کند؟ داده است به تو؟ هرگز ندیده ام آن را تمیز کند. این چاقو توی جیب تو است؟ چه کارش کرده؟ فقط یک متشکرم خشک و خالی گفت، همین. و پس از آن هرگز درباره‌ی چاقوی شش سنتی من حرفی نزد.
- روز تولدش چکار کردی؟ تصور می‌کنی ندیدمت؟ چقدر برایش خرج کردی؟ شش سنت یا چهار سنت؟ برایش توله سگ بی نام و نشانی آوردی که توی کوچه پیدا کرده بودی. مثل یک احمق خندیدی و به او گفتی سگ شکاری خوبی برایش خواهد شد. این سگ توی اتاقش می‌خوابد، موقع مطالعه با آن بازی می‌کند، تربیتش کرده. و در این میان چاقوی من چه شد؟ یک متشکرم خشک و خالی به من گفت، فقط یک متشکرم.»

چارلز و آدام بزرگ میشن و هر یک زندگی خودشون رو دارن و در نسل دوم خانواده باز فلسفه‌ی خیر و شر و انتخاب مطرح میشه. کالب و آرون پسران آدام رفتارها و اتفاقاتی شبیه به چارلز و آدام از خودشون نشون میدن تا اینکه دوباره هدیه‌ای مورد قبول واقع نمیشه و اینجاست که برای بار دوم اما اینبار به طور نتیجه بخش یک کد دیگه وارد داستان میشه، در حالی که در دفعه‌ی اول چارلز موفق نشده بود کارش رو به سرانجام برسونه، کشتن برادر! و تمام این کد‌ها به علاوه‌ی مباحثه‌ای که هنگام انتخاب اسم برای بچه‌ها بین لی، ساموئل و آدام شکل میگیره، آیینه‌ی تمام نمای داستان هابیل و قابیل، تقابل خیر و شر و موضوع انتخاب و اختیاره جایی که در انتها نویسنده با کلمه‌ی «تیمشل» فلسفه و اعتقاد خودش رو بیان می‌کنه. 

«چرا خشمناک شدی و چرا سر خود به زیر افکنده‌ای؟ اگر نیکویی میکردی آیا مقبول نمی‌شدی؟ و اگر نیکویی نکردی گناه در کمین است و اشتیاق تو دارد. اما تو (می‌توانی) بر وی مسلط شوی»

تیمشل: کلمه‌ی عبری به معنای تو میتوانی

جذابیت این کتاب در روان و گیرا بودن روایت و همچنین توصیف دقیق احساسات و تفکرات  انسانه. نویسنده سعی در قضاوت هیچ شخصی نکرده و این برای من جالب بود. و در نهایت جمله‌ی مورد علاقه‌ی من از کتاب:

«- از حالت با خبرم می‌کنی؟
-نمی‌دانم. باید در این باره فکر کنم. می‌گویند زخم آشکار زودتر جوش می‌خورد. به نظرم از دوستی‌ای که فقط به چسباندن تمبری به یک پاکت و فرستادن نامه‌ای ختم می‌شود، چیزی غم‌انگیز تر وجود ندارد. وقتی آدم دیگر نمی‌تواند کسی را ببیند، صدایش را بشنود، لمسش کند، همان بهتر که پیوند‌ها میان‌شان بریده شود.»
        

8

من اینقدر
          من اینقدر با خوشه‌های خشم حال کردم که اندکی بعد از تموم کردنش رفتم سراغ این کتاب دیگهٔ جناب اشتاین‌بک. کتابی که خود نویسنده اون رو مهم‌ترین اثرش می‌دونه...

تو این کتاب با چند تا خانواده طرفیم که داستانشون از اواخر قرن نوزدهم شروع میشه و تا اوایل قرن بیستم ادامه پیدا می‌کنه و در نقاطی به هم گره می‌خوره:

سایروس تراسک و پسراش، آدام و چارلز،
بعد آدام تراسک و پسراش، کالب و آرون.
ساموئل هامیلتون و پسرها و دختراش، مثل ویل، دسی، جو و اولیو،
و البته یه مرد چینی به اسم لی!

راوی داستان هم پسر اولیوه، یعنی نوهٔ دختری ساموئل هامیلتون.

تو کتاب اصولا یه دور با داستان زندگی همهٔ این شخصیت‌ها  از سر تا ته آشنا میشیم، ولی هستهٔ اصلی کتاب مربوط میشه به ماجرای کالب و آرون. یعنی اشتاین‌بک کل این آسمون‌ریسمون‌ها رو به هم می‌بافه تا ماجرای کال و آرون رو واسهٔ ما تعریف کنه 😄

و این داستان چیه؟ برداشت آقای اشتاین‌بک از ماجرای هابیل و قابیل. از همون اول به دنیا اومدن این دو تا پسر (که خودش کلی ماجرا داره)، نویسنده کاملا به مخاطب حالی می‌کنه که این دو تا هر کدوم نمایندهٔ کدوم شخصیت هستن! (تو انگلیسی قابیل میشه Cain و هابیل میشه Abel، گرفتید کی به کیه اینجا؟)
یعنی برادرمون اشتاین‌بک اینقدر از همون اول در این مورد نشانه گذاشته تو داستان، که خواننده می‌دونه اینجا قراره یه گندی بالا بیاد و هی درگیر و دار اینه که یعنی چی میشه بالاخره؟ 

کلا من شخصیت ساموئل هامیلتون رو دوست داشتم.
لی هم خوب بود.
و تا حدی کال (بله همون جناب قابیل!).

ولی بقیه...

آخر این مرور یه مقدار در مورد موضوع هابیل و قابیل و شخصیت‌ها بیشتر توضیح میدم، ولی چون تا حدی ممکنه داستان کتاب رو لو بده گذاشتمش بعد از اخطار لو دادن کتاب!

🔅🔅🔅🔅🔅

در کل بگم که این کتاب چندان باب میل من نبود و خاطرهٔ خوب خوشه‌های خشم رو تو ذهنم مغشوش کرد 😏
در واقع قسمت‌های زیادی از داستان من رو یاد داستایفسکی مینداخت 😅 و از اونجایی که من خیلی به جناب داستا ارادت دارم 😒 این نکته برام نکتهٔ منفی‌ای حساب میشه 😄 

با اینکه زبان اصلی کتاب انگلیسیه من چون می‌دونستم فرصت نمی‌کنم از روی متنش بخونم، نسخهٔ صوتی کتاب رو با ترجمهٔ آقای شهدی و خوانش آقای سلطان‌زاده گوش دادم... اصولا هم فرصت نکردم خیلی متن اصلی و ترجمه رو با هم مقایسه کنم و تو یکی از معدود دفعاتی که این کار رو انجام دادم غلط واضحی تو ترجمه یافتم که خیلی وقت پیش به صورت بریدهٔ کتاب بهش اشاره کردم. 
و نمی‌دونم اگه به جای گوش دادن به صوت ترجمه، متن اصلی رو می‌خوندم نظرم راجع بهش فرق می‌کرد یا نه...


⚠️ ادامهٔ متن کمی تا قسمتی داستان رو لو میده 


نکتهٔ اول اینکه ما اینجا دو تا شخصیت زن محوری داریم که هر دو تا نابودن! البته واقعا دارم به ساحت لیزا جسارت می‌کنم که با ...ای مثل کیت در یک ردیف قرارش می‌دم!

نمی‌دونم اشتاین‌بک تو فاصلهٔ خوشه‌های خشم تا شرق بهشت چی کشیده که از شخصیت بسیار خواستنی «مامان» تو کتاب اول رسیده به زن‌های این کتاب!

لیزا یه زن بسیار خشکه‌مقدسه که اعتقاد داره باید کتاب مقدس رو مو به مو اجرا کرد ولی نباید سوال پرسید و اصلا بحث درباره دین کفره! و خواننده کلا به حال ساموئل هامیلتون باهوش و دوست‌داشتنی غصه می‌خوره که گیر چنین زنی افتاده! 

اما کیت...
کیت فاسدترین زنیه که در تمام عمر کتابخونیم بهش برخوردم...
اصلا نمی‌تونید میزان فساد این زن رو تصور کنید...
و نکته‌ش اینجاست که این آدم از اول اول اینطوری بوده، یعنی شما هیچ سیر شخصیتی از پاکی به فساد اینجا ندارید.
این زن بدون هیچ‌گونه احساسی فجیع‌ترین جنایات و شنیع‌ترین فسادها رو مرتکب میشه چون کلا «ذاتا» اینطوریه!
و واقعا من تو تمام قسمت‌های مربوط به این زن حال بدی داشتم... چون حتی نمی‌تونستم یه دلیل ذره‌ای درست و حسابی برای کارهاش پیدا کنم! 
پایان کارش هم که...
یعنی سر تا ته این شخصیت برام غیر قابل قبول و اعصاب‌خردکن بود! مدل ارتباطش با بقیهٔ شخصیت‌ها هم که دیگه...

🔅🔅🔅🔅🔅

و ماجرای هابیل و قابیل...
من اصولا خودم رجوعی به داستان هابیل و قابیل کتاب مقدس نداشتم ولی روایت اشتاین‌بک از این داستان اینطوری بود که خب، خدا چرا هدیهٔ هابیل رو قبول و پیشکشی قابیل رو رد کرد؟ چون لابد کلا از بره بیشتر از جو خوشش میاد 😒
و بعد همه چیز رو می‌بره حول کلمهٔ عبری «تیمشل»، که گویا در پایان همون داستان خداوند خطاب به قابیل میگه.
 اشتاین‌بک این کلمه رو «تو می‌توانی» معنی می‌کنه:
«تو می‌توانی» مقام انسان را بالا می‌برد او را به منزلت و شأن خدایان می‌رساند، چون در ضعف، در پلیدی و در کشتن برادرش، حق انتخاب دارد. می‌تواند راهش را انتخاب کند، برای پیمودن آن و پیروز شدن مبارزه کند.


یه مقدار در موردش گشتم و دیدم کلی بحث و تحلیل حول همین موضوع وجود داره که خب فرصت نکردم بررسیشون کنم! 

به هرحال برداشت من این بود که قابیل با وجود قتل برادرش همچنان می‌تونه بر این بدی چیره بشه و به زندگی سعادتمند برگرده، اتفاقی که برای قابیل این داستان هم رخ میده.

ولی نکته اینجاست که کالب در واقع بسیار بیشتر از برادرش آرون نظر مخاطب رو جلب می‌کنه.
آرون با اون زیبایی فرشته‌وارش، با پوست سفید و موهای بور و چشم‌های آبی، و خلق و خوی نرم و دوست‌داشتنیش همه رو در نگاه اول عاشق خودش می‌کنه،
کالب چی؟ کالب که مقادیر زیادی خشنه و اصولا از زیبایی برادرش بهره‌ای نبرده اصولا همیشه تو سایه‌ست و با وجود اینکه برادرش رو خیلی دوست داره، اصولا از این در سایه بودن خوشش نمیاد...

ولی آرون واقعا نچسبه، و به اصطلاح پاک و معصوم بودنش بیشتر رو مخه تا خواستنی باشه!
یعنی در واقع اشتاین‌بک کاری می‌کنه که خواننده با تمام وجود طرف کال باشه و از آرون بدش بیاد...
و البته از دست آدام هم حرص بخوره، آدامی که انگار اینجا نمایندهٔ خداست که با وجود پاکی و خوب بودن اصولا با رفتارهاش باعث اتفاقی میشه که نباید...
        

51

          چقدر قلم جان اشتاین بک قشنگ بود
اولین کتابی بود که ازش میخوندم و حسابی لذت بردم. یه جاهایی جوری زیبا تغییر کردن شخصیت ها رو نشون میداد که از قوت قلم لذت میبردم.
محبوب ترین شخصیت ها برام، ساموئل و کال و لی بودن.
شهامت تغییر پذیری و تغییر زندگی ای که توی آدام بود، ستودنی بود و موجب میشد تجربه زیسته پر باری داشته باشه. هرچند به نظرم قدر تجربه زیسته شو اونقدرها هم نمیدونست.
چارلز و زندگی یکنواختش ، برام ترحم انگیز بود و خانواده هامیلتون کلا دوست داشتنی بودن. زن ساموئل رو هم  دوست داشتم. با اینکه شخصیتی بود که به طور معمول ، مورد علاقه ام نیست. حس میکنم سبک علاقه ی ساموئل به زنش بود که اونو برام عزیز میکرد.
توصیفات رو دوست داشتم. قسمت هایی که یک فصل تمام در مورد تاریخ آمریکا یا درمورد کتاب مقدسشون صحبت میکرد برام خسته کننده بود.
به طور کلی ، کتابی بود که بهش فکر میکنم و جای یاد گرفتن زیادی داشت.
و اینکه کااااش میتونستم مثل لی ، بدونم که در هر موقعیت بهتره چه کاری انجام بدم. لی کار درست و خفن ❤️
        

2

شرق بهشت ی
          شرق بهشت یکی از شاهکارهای ادبیات امریکا و  صدالبته یکی از ‌آثار درخور تحسین ادبیات جهان است.
جان‌مایه کتاب جدال مداوم و تمامی‌ناپذیر خیر و شر و نیکان و بدان است که در پی‌رنگ زندگی دو خانواده تراسک و همیلتون و رویدادهای متنوعی به خوبی چیدمان شده است. سه نسل از خانواده تراسک و دو نسل از خانواده همیلتون قهرمانان شکل‌گیری مبارزه و زیست توامان خیر و شر هستند. نام کوچک تراسک «آدام» است و نام فرزندان او نیز برگرفته از شخصیت‌های حقیقی و الهام‌بخش  در تورات! (هارون و کالب) از این جهت جنبه‌های الهیاتی و تاریخی کتاب با هنرمندی اشتاین‌بک به خوبی خورند روایت یک جامعه کشاورزی و در آستانه صنعتی شدن گردیده است. شرق بهشت تبعیدگاه قابیل بعد از قتل برادرش و مجازاتی است که خداوند بنابر روایت کتاب آفرینش برای او در نظر گرفته است. هم رابطه تراسک و چارلز و هم تاکید کتاب بر «تیمشل» که در جای جای داستان خود را نشان می‌دهد، اصلی‌ترین الهامات اشتاین‌بک از متون مقدس در این کتاب است.
موضوع اصلی کتاب که این جهان خیر و شر را قادر به آفریدن بوده، اراده است که در کتاب با عبارت عبری «تیمشل»  با بسامد خوبی تکرار می‌شود. نویسنده با تکیه بر این مفهوم و موهبت زندگانی بشری توانسته است نشان دهد هیچ‌چیزی در حیات انسان به اندازه اراده و خواست او در شکل‌گیری سرنوشت و محیط پیرامون او و تصویر دیگران از شخصیتش، نقش ندارد و انصافا این کار را  قوی و الهام‌بخش صورت داده است.
یکی از شخصیت‌های جذاب کتاب کتی یا همان کیت هست که به خوبی این دوگانه در وجود او نشان داده شده است،‌نقطه اوج داستان آن‌جاست که علیرغم عدم وابستگی ظاهری هم چارلز و هم کیتی هم‌دیگر را دوست دارند و شخصیت یکدیگر را تحسین می‌کنند.
نثر کتاب روان و خواندنی است؛ به موقع اوج می‌گیرد و ملتهب‌ می‌شود و سر وقت آرام می‌گیرد و معتدل می‌‌شود. بنابراین اصلا از خواندن ۱۳۰۰ صفحه خستگی پیدا نخواهید کرد.
پیرنگ گیرای این کتاب به شما امکان خواهد داد علاوه بر درک جان‌مایه روایت آن، شناختی از جامعه کارگری و کشاورزی،‌اقتصاد و فرهنگ سنتی  امریکا و هم‌چنین تجربه‌ای روان‌شناختی از افراد موجود در قصه و یا اطراف خودتان بیابید!
کتاب در سال‌های اولیه سده ۲۰ میلادی آغاز و در میانه جنگ اول جهانی پایان می‌پذیرد. منتقدان بسیاری جان اشتاین بک را بخاطر توصیف دقیق، ریزبینانه و روان‌پژوهانه روابط فردی و عاطفی انسان‌ها تحسین کرده و هنر او در برکشیدن  و عیان ساختن پیچیدگی‌های روحی و روانی انسان را سپاس داشته‌اند.
        

34

          به نام او

جان اشتاین‌بک «شرق بهشت» (East of Eden) را بهترین رمان خود می‌دانست. او تمام رمان‌ها و داستان‌هایی را که پیش از این کتاب نوشته بود تمرینی برای نوشتن این اثر می‌دانست و البته بعد از این هم، اثر شاخصی از او منتشر نشد در واقع «شرق بهشت» آخرین شاهکار و بهترین کتاب جان اشتاین‌بک است. کتابی که او در پنجاه سالگی و در اوج پختگی‌اش نوشت. برای فهمیدن عظمت این رمان و اهمیت حرف اشتاین‌بک همین بس که او کتابهایی چون «خوشه‌های خشم»، «موش‌ها و آدم‌ها»، «مروارید» و «ماه پنهان است» را در مقابل «شرق بهشت» اثر تمرینی برمی‌شمرد. کتابهایی که هرکدام برای اعتباربخشیدن به یک نویسنده کافی است.

«شرق بهشت» در ۱۹۵2 شانزده سال پیش از مرگ نویسنده‌اش منتشر شد و به‌سرعت مورد اقبال مخاطبان قرار گرفت و سه سال بعد توسط کارگردان مشهور امریکایی؛ الیا کازان، نسخه سینمایی‌اش هم ساخته شد که در انتهای یادداشت به آن اشاره خواهم کرد، فیلمی که به‌مانند رمان، مشهور و پرمخاطب شد. اشتاین‌بک نام رمان را از آیه 16 فصل چهارم سِفر پیدایش اقتباس کرد؛ «قایِن از حضور یَهُوَه برفت و در سرزمین نود در شرق عَدْن، مقیم گشت.» (صفحه ۱۴۱ جلد اول عهد عتیق به‌ترجمه پیروز سیار). قایِن نام قابیل در عهد عتیق است و شانزده آیه فصل چهارم به داستان هابیل و قابیل اختصاص دارد. اشتاین‌بک در «شرق بهشت» ارجاعات داستانی فراوانی به ماجرای هابیل و قابیل دارد و عین این فصل از عهد عتیق را در رمان خود می‌آورد. البته اقتباس او از این داستان پیچیده و هنرمندانه است نه اینکه او بخواهد نعل‌به‌نعل این داستان کهن را در رمان خود پیاده کند.

داستان «شرق بهشت» در دهکده سالیناسِ ایالت کالیفرنیا می‌گذرد و به زندگی دو نسل از خانواده تراسک اختصاص دارد. سایروس (یا همان سیروس یا کوروش خودمان) پدر خانواده تراسک است دو پسر با نام‌های آدام (همان آدم) و چارلز دارد. رمان بعد از پرداختن به ماجراهای آدام و چارلز به‌سراغ فرزندان آدام یعنی کالب و آرون (همان هارون) که نام هر دو از نام شخصیتهای کتاب مقدس گرفته شده، می‌پردازد و عمده داستان حول این دو شخصیت، پدرشان آدام تراسک و مادرشان کتی ایمز می‌چرخد. علاوه بر خانواده تراسک، اشتاین‌بک به ماجراهای یک خانواده دیگر هم می‌پردازد خانواده هامیلتون که بزرگِ خانواده ساموئل هامیلتون نقش مهمی در رمان دارد و می‌گویند که اشتاین‌بک آن را براساس شخصیت پدربزرگ مادری‌اش آفریده است. و اصلا خانواده هامیلتون خانواده مادری اوست. و اما دیگر شخصیت مهم رمان؛ لی، پیشخدمت چینی آدام تراسک است. او و ساموئل به‌نوعی مرشدان فکری آدام تراسک محسوب می‌شوند.

رمان اشتاین‌بک از جهتی رمانی ناتورالیستی است که در آن عنصر وراثت نقش پررنگی دارد ما با شخصیتهایی روبرو هستیم که برمبنای وراثت اخلاقیات و رفتارهای یکدیگر را تکرار می‌کنند. و نویسنده در حفظ این عنصر در رمان پرحجم خود موفق بوده است. علاوه بر این، «شرق بهشت» رمانی کاملا اخلاق‌گرایانه است با خط و مرزهایی مشخص میان شخصیتهای مثبت و منفی و این نشان می‌دهد که اشتاین‌بک در شخصیت‌پردازی هم تحت تاثیر کتاب مقدس بوده است. نکته‌ای که در رابطه با این کتاب و کتابهایی از این دست برایم جالب است این است که چطور یک نویسنده امریکایی تا این اندازه به کتاب مقدس یعنی همان پیشینه مذهبی و فرهنگی خود پایبند است و بی‌پروا بدون ترس از قضاوت دیگران پندهای اخلاقی می‌دهد و حد و مرزهای اخلاقی مشخص می‌کند و در عین حال اثری مدرن و خواندنی عرضه می‌کند. واقعا چند نفر از نویسنده‌های ما به قرآن کریم رجوع می‌کنند و تلاش می‌کنند تفسیر و تعبیری نو از آن عرضه کنند؟ تحقیقاً هیچ. حتی از اسطوره‌ها و حماسه‌های ملی هم استفاده نمی‌شود. بگذریم.

همواره در معرفی‌هایم از کتاب‌ها سعی کرده‌ام که داستان را لو ندهم در این فقره هم تلاش کردم که چنین نشود با اینکه آن را بسیار دوست دارم و جزو بهترین رمان‌هایی است که تا به امروز خوانده‌ام و شوق زیادی برای معرفی آن دارم. چند کلامی درباره ترجمه می‌گویم و در آخر هم فیلم الیا کازان را معرفی می‌کنم و تمام. اولین ترجمه‌ای که از این رمان شده است در سال ۱۳۶۱ به قلم مرحوم دکتر بهرام مقدادی منتشر شد، که من هم همین نسخه را خوانده‌ام و به نظرم بهترین ترجمه است، هرچند به یک ویرایش اساسی نیازمند است به‌خصوص در زمینه شکسته‌نویسی‌ها. آقای پرویز شهدی که هر اثری را از هر زبانی ترجمه می‌کنند هم این رمان را ترجمه کرده‌ و نشر مجید آن را منتشر کرده و در بازار موجود است. متاسفانه ترجمه جناب مقدادی تنها یکبار آن‌هم در دهه هشتاد توسط نشر اساطیر تجدیدچاپ شد و بعد از آن دیگر منتشر  نشد. بنده نسخه الکترونیکی‌اش را دارم و می‌توانم در اختیار دوستان قرار دهم.

و اما درباره فیلم «شرق بهشت» ساخته الیا کازان. کازان و اشتاین‌بک پیش از این فیلم، یک تجربه بسیار موفق با هم داشته‌اند؛ فیلم «زنده باد زاپاتا» که فیلمنامه‌نویس آن اشتاین‌بک است و یکی از جاودانه‌های تاریخ سینما است. ولی «شرق بهشت» براساس رمان اشتاین‌بک ساخته شده و خود او نقشی در نوشتن فیلمنامه نداشته است. به نظر من فیلم «شرق بهشت» فیلم بدی است. اگر فیلم را دیده‌اید و خوشتان نیامده برمبنای آن، رمان را قضاوت نکنید چون سوای از تغییرات عمده و بی‌جایی که در داستان رخ داده. فیلم تنها بخش پایانی رمان را روایت می‌کند. اگر هم خوشتان آمده ببینید که رمان با شما چه خواهد کرد. ولی اگر ندیده‌اید به‌هیچ وجه توصیه نمی‌کنم که پیش از خواندن رمان آن را ببینید. خود من شانس آوردم که بلافاصله دیدم و متوجه تغییرات بی‌مورد فیلمنامه‌نویس در داستان شدم اگر بین خواندن رمان و دیدن فیلم فاصله می‌افتد احتمالا داستانِ رمان «شرق بهشت» در ذهنم تحریف می‌شد. کازان این رمان شاهکار و اخلاق‌گرایانه را به یک اثر هالیوودی و مخاطب‌پسند تنزل داده است. گویا راست است که نمی‌شود از شاهکارهای ادبی فیلم خوب و قابل‌قبولی درست کرد.

 بعد از تحریر: این رمان برای من سه شخصیت ماندگار و به‌یادماندنی داشت و همین نشان می‌دهد که ما با یک شاهکار روبروییم: لی و ساموئل از شخصیت‌های مثبت داستان و کتی شخصیت منفی آن.
        

24

بهار

بهار

1402/4/31

        نمی‌دانم زمانی که اشتاین بک این رمان را می‌نوشته آیا واقعا تصمیم داشته، آدامز را شخصیت اصلی یا قهرمان داستانش باشد یا نه، اما این در ر رمان این شخصیت بیشترین تاثیر را روی من داشت. 
معصومیت او در کودکی، مظلومیتش در جوانی و ستم‌‌دیدنش در میانسالی، که همه را برگرفته از همان کودکی‌اش می‌دانم، داستان را برایم قابل‌درک و ملموس می‌کرد. 
کسی که عشق و نفرت در وجودش آمیخته شده و ترکیب همین دو احساس را هم به فرزندانش سرایت می‌دهد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

          سیاهه‌ای که برای این کتاب آماده کرده‌ام، در این چهارچوب نمی‌گنجد، اما از آن‌جایی که این سیاهه در دو بخش بود: ۱-نامه‌ای برای او ۲-در مورد کتاب. بخش دوم را برای دوستان کم‌حوصله‌ام در اینجا آورده‌ام، و  کامل آن دو بخش را برای دوستان با حوصله‌تر در قالب پستی منتشر خواهم کردم. برای توضیح چرایی نوشتن بخش اول نیز، حرفی از امام داستایفسکی نقل می‌کنم:
"من حتی نمی‌دانم چه دارم می‌نویسم، من اصلا نمی‌دانم، هیچ از آن نمی‌دانم، حتی دوباره نمی‌خوانمش، هیچوقت سبکم را اصلاح نمی‌کنم، من می‌نویسم فقط برای آنکه نوشته باشم، فقط برای آنکه هرقدر بیشتر به تو بنویسم..."
شرق بهشت همانند صدسال تنهایی و خشم و هیاهو، به معنی واقعی کلمه زندگی بود.
حدودا سه ماه قبل بود که حین خواندن خشم و هیاهو، توسط عالی‌جناب فاکنر به استاین‌بک لینک شدم. پیش از این کتاب دو فسقلی به نام‌های «مروارید» و «موش‌ها و آدم‌ها» را از او خواندم. فسقلی‌هایش را دوست داشتم اما وقتی این کتاب را خریدم،‌ شدیدا نگران بودم که رمانی با ششصد صفحه آن‌هم به زبان انگلیسی، آنی نباشد که باید باشد، اما بود... بهتر که نه، فراتر از انتظارم و حتی چند لول بالاتر از فسقلی‌هایش بود.
شرق بهشت نیز مانند آن دو فسقلی با توصیف‌هایی بکر از موقعیت جغرافیایی داستان آغاز شد. توصیف‌هایی که نه تنها خسته کننده نیستند، بلکه خواننده له له می‌زند که هر چه می‌خواند را سرچ کند و با چشم ببیند. رمانی با چهارچوب قوی و استحکامی کم‌نظیر از ابتدا تا پایان.
خواندن شرق بهشت برای من به مثابه دیدن یک رویا بود. رویایی که شیرین آغاز شد، مرارت‌های زندگی را به من نشان داد و نهایتا با مرگ به من تلنگر زد.
به نظرم استاین‌بک ششصد صفحه نوشت تا بگوید هیچ‌چیز مهم‌تر و با ارزش‌تر از خودشناسی نیست... ما آدم‌ها تا زمانی‌که خود را نشناسیم، با ترس‌هایمان آشنا و مستقیم با آن‌ها چشم تو چشم نشویم، نمی‌توانیم به رستگاری برسیم.
طبیعیه که در یک رمان با این حجم، داستان‌نویسی با خلاقیت و توانایی‌های استاین‌بک، برای خواننده فقط کلاس دو واحدیِ خودشناسی برپا نکرده...
پیش‌تر اشاره کردم که این کتاب، خود واقعی زندگی بود. زندگی که با تولد آغاز می‌شود، به مرگ ختم می‌شود و خونی که در نسلی دیگر به جریان می‌افتد.
در این چرخه‌ها و دست به دست شدن روزگار از نسلی به نسل دیگر، بخش‌های زیادی بود که شدیدا با خواندن‌ آن‌ها به فکر فرو رفته و با زندگی خودم به مقایسه می‌پرداختم.
راوی داستان خود جان است!
او در ابتدای کتاب می‌گوید، داستان را با توصیف دره سالیناس درست به همان شکلی که در زمان مهاجرت و سکونت پدربزرگ و مادربزرگم در آن‌جا ساکن شدند آغاز کردم و سپس به داستان پرداختم. داستانی که شخصیت‌ها یکی پس از دیگری به آن پا گذاشتند اما هر یک به شکلی سر جای خود قرار گرفته و با داستان ترکیب شدند که خواننده انگشت به دهان می‌ماند!
استاین‌بک در شاهکارش روی حق انتخاب انسان تمرکز کرد.
برای من که از دین و هر بحثی که در موردش باشد متنفرم، خواندن بخشی از کتاب‌ که ساموئل و آقای لی در خانه‌ی آدام به بحث و تفسیر شانزده آیه از باب چهارم تورات در مورد آفرینش نشستند، نه تنها خسته کننده نبود بلکه هیجان‌انگیز بود.
یک واژه، تنها معنی یک واژه می‌تواند به زندگی معنای دیگری بخشد: "تیمشل"
حس رهاییِ آدام تراسک، هنگامی که به مزرعه‌اش برگشت...
برای من که سال‌ها پس از طلاقی غیابی از بهار بدون این‌که حتی یکبار به من گفته باشد چرا! در خود سوختم و مردم تا روزی پس از سال‌ها دیدمش و با او به گپ نشستم، نمی‌توانست خواندن این بخش از کتاب ساده و زودگذر باشد. حس رهایی‌ِ آدام را زمانی زندگی کردم که با او صحبت کردم و هنگام برگشت به خانه، همان حسی را داشتم که آدام هنگام به برگشت به مزرعه داشت.
هیچکس نمی‌تواند بگوید خوشبخت است تا هنگامی که به مرگ سلام می‌کند.
خوشبختی چیست؟ داشتن ملکی بزرگ در محله‌ای خوب، داشتن ماشینی عالی، داشتن شمش‌های طلا و اسکناس‌های بسته‌بندی شده در صندوق امانات بانک، و یا داشتن زنی زیبا؟! استاین‌بک می‌گوید هیچ‌کدام، چون همه‌ی این‌ها را ممکن است امروز داشته باشیم و فردا نداشته باشیم. پس نتیجه می‌گیرد: 
فردی خوشبخته که در لحظه‌ی مرگ چیزی رو که می‌خواسته داشته باشه.

حرف آخر...
خواندن شرق بهشت برای من که رمان‌ها را یکی پس از دیگری می‌بلعم، ده روز به درازا انجامید. زمان زیادی‌ست اما گاهی دست خودم نبود، توقف می‌کردم و به فکر فرو می‌رفتم. شرق بهشت مثل عسل شیرین بود و در این مدت از خواندنش لذت بردم و خوشحالم که با استاین‌بک آشنا شدم. شرق بهشت را بخوانید و به دوستان خود هدیه دهید.
        

15