شرق بهشت

شرق بهشت

شرق بهشت

جان اشتاین بک و 1 نفر دیگر
4.1
44 نفر |
12 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

8

خوانده‌ام

88

خواهم خواند

64

شابک
9789648332414
تعداد صفحات
994
تاریخ انتشار
1389/5/27

توضیحات

        این داستان دربارة نابسامانی های خانوادة «جود» است که از مزرعه شان در اکلاهما رانده می شود و به امید پیدا کردن کار به کالیفرنیا می روند. اما وضع کارگران در آن جا تاسف بار است. مالکان زمین ها تصمیم گرفته اند کشاورزی را مکانیزه کنند و در نتیجه با بولدوزر و تراکتور خانه های کشاورزان را با خاک یکسان می کنند. تنها کسی که در مقابل این بی عدالتی ایستادگی می کند «جیم کیسی»، کشیش، است. او به خاطر تعهدات اجتماعی اش مبارزه می کند و سرانجام زندانی می شود. در زندان مردم را از مشکلات جامعه آگاه می کند. بعد از مدتی رهبر اعتصاب های کارگری می شود. به علت داشتن آگاهی و مسئولیت اجتماعی مردم فقیر را به زندگی بهتر رهنمون می کند و در این مبارزات کشته می شود. پس از مرگ جیم کیسی، تام جود راهش را دنبال می کند و رهبر مردم محروم و ستمدیده می شود و مظهر مقاومت کارگران محروم در برابر بی عدالتی های اجتماعی می شود.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به شرق بهشت

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به شرق بهشت

پست‌های مرتبط به شرق بهشت

یادداشت‌ها

من اینقدر
          من اینقدر با خوشه‌های خشم حال کردم که اندکی بعد از تموم کردنش رفتم سراغ این کتاب دیگهٔ جناب اشتاین‌بک. کتابی که خود نویسنده اون رو مهم‌ترین اثرش می‌دونه...

تو این کتاب با چند تا خانواده طرفیم که داستانشون از اواخر قرن نوزدهم شروع میشه و تا اوایل قرن بیستم ادامه پیدا می‌کنه و در نقاطی به هم گره می‌خوره:

سایروس تراسک و پسراش، آدام و چارلز،
بعد آدام تراسک و پسراش، کالب و آرون.
ساموئل هامیلتون و پسرها و دختراش، مثل ویل، دسی، جو و اولیو،
و البته یه مرد چینی به اسم لی!

راوی داستان هم پسر اولیوه، یعنی نوهٔ دختری ساموئل هامیلتون.

تو کتاب اصولا یه دور با داستان زندگی همهٔ این شخصیت‌ها  از سر تا ته آشنا میشیم، ولی هستهٔ اصلی کتاب مربوط میشه به ماجرای کالب و آرون. یعنی اشتاین‌بک کل این آسمون‌ریسمون‌ها رو به هم می‌بافه تا ماجرای کال و آرون رو واسهٔ ما تعریف کنه 😄

و این داستان چیه؟ برداشت آقای اشتاین‌بک از ماجرای هابیل و قابیل. از همون اول به دنیا اومدن این دو تا پسر (که خودش کلی ماجرا داره)، نویسنده کاملا به مخاطب حالی می‌کنه که این دو تا هر کدوم نمایندهٔ کدوم شخصیت هستن! (تو انگلیسی قابیل میشه Cain و هابیل میشه Abel، گرفتید کی به کیه اینجا؟)
یعنی برادرمون اشتاین‌بک اینقدر از همون اول در این مورد نشانه گذاشته تو داستان، که خواننده می‌دونه اینجا قراره یه گندی بالا بیاد و هی درگیر و دار اینه که یعنی چی میشه بالاخره؟ 

کلا من شخصیت ساموئل هامیلتون رو دوست داشتم.
لی هم خوب بود.
و تا حدی کال (بله همون جناب قابیل!).

ولی بقیه...

آخر این مرور یه مقدار در مورد موضوع هابیل و قابیل و شخصیت‌ها بیشتر توضیح میدم، ولی چون تا حدی ممکنه داستان کتاب رو لو بده گذاشتمش بعد از اخطار لو دادن کتاب!

🔅🔅🔅🔅🔅

در کل بگم که این کتاب چندان باب میل من نبود و خاطرهٔ خوب خوشه‌های خشم رو تو ذهنم مغشوش کرد 😏
در واقع قسمت‌های زیادی از داستان من رو یاد داستایفسکی مینداخت 😅 و از اونجایی که من خیلی به جناب داستا ارادت دارم 😒 این نکته برام نکتهٔ منفی‌ای حساب میشه 😄 

با اینکه زبان اصلی کتاب انگلیسیه من چون می‌دونستم فرصت نمی‌کنم از روی متنش بخونم، نسخهٔ صوتی کتاب رو با ترجمهٔ آقای شهدی و خوانش آقای سلطان‌زاده گوش دادم... اصولا هم فرصت نکردم خیلی متن اصلی و ترجمه رو با هم مقایسه کنم و تو یکی از معدود دفعاتی که این کار رو انجام دادم غلط واضحی تو ترجمه یافتم که خیلی وقت پیش به صورت بریدهٔ کتاب بهش اشاره کردم. 
و نمی‌دونم اگه به جای گوش دادن به صوت ترجمه، متن اصلی رو می‌خوندم نظرم راجع بهش فرق می‌کرد یا نه...


⚠️ ادامهٔ متن کمی تا قسمتی داستان رو لو میده 


نکتهٔ اول اینکه ما اینجا دو تا شخصیت زن محوری داریم که هر دو تا نابودن! البته واقعا دارم به ساحت لیزا جسارت می‌کنم که با ...ای مثل کیت در یک ردیف قرارش می‌دم!

نمی‌دونم اشتاین‌بک تو فاصلهٔ خوشه‌های خشم تا شرق بهشت چی کشیده که از شخصیت بسیار خواستنی «مامان» تو کتاب اول رسیده به زن‌های این کتاب!

لیزا یه زن بسیار خشکه‌مقدسه که اعتقاد داره باید کتاب مقدس رو مو به مو اجرا کرد ولی نباید سوال پرسید و اصلا بحث درباره دین کفره! و خواننده کلا به حال ساموئل هامیلتون باهوش و دوست‌داشتنی غصه می‌خوره که گیر چنین زنی افتاده! 

اما کیت...
کیت فاسدترین زنیه که در تمام عمر کتابخونیم بهش برخوردم...
اصلا نمی‌تونید میزان فساد این زن رو تصور کنید...
و نکته‌ش اینجاست که این آدم از اول اول اینطوری بوده، یعنی شما هیچ سیر شخصیتی از پاکی به فساد اینجا ندارید.
این زن بدون هیچ‌گونه احساسی فجیع‌ترین جنایات و شنیع‌ترین فسادها رو مرتکب میشه چون کلا «ذاتا» اینطوریه!
و واقعا من تو تمام قسمت‌های مربوط به این زن حال بدی داشتم... چون حتی نمی‌تونستم یه دلیل ذره‌ای درست و حسابی برای کارهاش پیدا کنم! 
پایان کارش هم که...
یعنی سر تا ته این شخصیت برام غیر قابل قبول و اعصاب‌خردکن بود! مدل ارتباطش با بقیهٔ شخصیت‌ها هم که دیگه...

🔅🔅🔅🔅🔅

و ماجرای هابیل و قابیل...
من اصولا خودم رجوعی به داستان هابیل و قابیل کتاب مقدس نداشتم ولی روایت اشتاین‌بک از این داستان اینطوری بود که خب، خدا چرا هدیهٔ هابیل رو قبول و پیشکشی قابیل رو رد کرد؟ چون لابد کلا از بره بیشتر از جو خوشش میاد 😒
و بعد همه چیز رو می‌بره حول کلمهٔ عبری «تیمشل»، که گویا در پایان همون داستان خداوند خطاب به قابیل میگه.
 اشتاین‌بک این کلمه رو «تو می‌توانی» معنی می‌کنه:
«تو می‌توانی» مقام انسان را بالا می‌برد او را به منزلت و شأن خدایان می‌رساند، چون در ضعف، در پلیدی و در کشتن برادرش، حق انتخاب دارد. می‌تواند راهش را انتخاب کند، برای پیمودن آن و پیروز شدن مبارزه کند.


یه مقدار در موردش گشتم و دیدم کلی بحث و تحلیل حول همین موضوع وجود داره که خب فرصت نکردم بررسیشون کنم! 

به هرحال برداشت من این بود که قابیل با وجود قتل برادرش همچنان می‌تونه بر این بدی چیره بشه و به زندگی سعادتمند برگرده، اتفاقی که برای قابیل این داستان هم رخ میده.

ولی نکته اینجاست که کالب در واقع بسیار بیشتر از برادرش آرون نظر مخاطب رو جلب می‌کنه.
آرون با اون زیبایی فرشته‌وارش، با پوست سفید و موهای بور و چشم‌های آبی، و خلق و خوی نرم و دوست‌داشتنیش همه رو در نگاه اول عاشق خودش می‌کنه،
کالب چی؟ کالب که مقادیر زیادی خشنه و اصولا از زیبایی برادرش بهره‌ای نبرده اصولا همیشه تو سایه‌ست و با وجود اینکه برادرش رو خیلی دوست داره، اصولا از این در سایه بودن خوشش نمیاد...

ولی آرون واقعا نچسبه، و به اصطلاح پاک و معصوم بودنش بیشتر رو مخه تا خواستنی باشه!
یعنی در واقع اشتاین‌بک کاری می‌کنه که خواننده با تمام وجود طرف کال باشه و از آرون بدش بیاد...
و البته از دست آدام هم حرص بخوره، آدامی که انگار اینجا نمایندهٔ خداست که با وجود پاکی و خوب بودن اصولا با رفتارهاش باعث اتفاقی میشه که نباید...
        

50

          به نام او

جان اشتاین‌بک «شرق بهشت» (East of Eden) را بهترین رمان خود می‌دانست. او تمام رمان‌ها و داستان‌هایی را که پیش از این کتاب نوشته بود تمرینی برای نوشتن این اثر می‌دانست و البته بعد از این هم، اثر شاخصی از او منتشر نشد در واقع «شرق بهشت» آخرین شاهکار و بهترین کتاب جان اشتاین‌بک است. کتابی که او در پنجاه سالگی و در اوج پختگی‌اش نوشت. برای فهمیدن عظمت این رمان و اهمیت حرف اشتاین‌بک همین بس که او کتابهایی چون «خوشه‌های خشم»، «موش‌ها و آدم‌ها»، «مروارید» و «ماه پنهان است» را در مقابل «شرق بهشت» اثر تمرینی برمی‌شمرد. کتابهایی که هرکدام برای اعتباربخشیدن به یک نویسنده کافی است.

«شرق بهشت» در ۱۹۵2 شانزده سال پیش از مرگ نویسنده‌اش منتشر شد و به‌سرعت مورد اقبال مخاطبان قرار گرفت و سه سال بعد توسط کارگردان مشهور امریکایی؛ الیا کازان، نسخه سینمایی‌اش هم ساخته شد که در انتهای یادداشت به آن اشاره خواهم کرد، فیلمی که به‌مانند رمان، مشهور و پرمخاطب شد. اشتاین‌بک نام رمان را از آیه 16 فصل چهارم سِفر پیدایش اقتباس کرد؛ «قایِن از حضور یَهُوَه برفت و در سرزمین نود در شرق عَدْن، مقیم گشت.» (صفحه ۱۴۱ جلد اول عهد عتیق به‌ترجمه پیروز سیار). قایِن نام قابیل در عهد عتیق است و شانزده آیه فصل چهارم به داستان هابیل و قابیل اختصاص دارد. اشتاین‌بک در «شرق بهشت» ارجاعات داستانی فراوانی به ماجرای هابیل و قابیل دارد و عین این فصل از عهد عتیق را در رمان خود می‌آورد. البته اقتباس او از این داستان پیچیده و هنرمندانه است نه اینکه او بخواهد نعل‌به‌نعل این داستان کهن را در رمان خود پیاده کند.

داستان «شرق بهشت» در دهکده سالیناسِ ایالت کالیفرنیا می‌گذرد و به زندگی دو نسل از خانواده تراسک اختصاص دارد. سایروس (یا همان سیروس یا کوروش خودمان) پدر خانواده تراسک است دو پسر با نام‌های آدام (همان آدم) و چارلز دارد. رمان بعد از پرداختن به ماجراهای آدام و چارلز به‌سراغ فرزندان آدام یعنی کالب و آرون (همان هارون) که نام هر دو از نام شخصیتهای کتاب مقدس گرفته شده، می‌پردازد و عمده داستان حول این دو شخصیت، پدرشان آدام تراسک و مادرشان کتی ایمز می‌چرخد. علاوه بر خانواده تراسک، اشتاین‌بک به ماجراهای یک خانواده دیگر هم می‌پردازد خانواده هامیلتون که بزرگِ خانواده ساموئل هامیلتون نقش مهمی در رمان دارد و می‌گویند که اشتاین‌بک آن را براساس شخصیت پدربزرگ مادری‌اش آفریده است. و اصلا خانواده هامیلتون خانواده مادری اوست. و اما دیگر شخصیت مهم رمان؛ لی، پیشخدمت چینی آدام تراسک است. او و ساموئل به‌نوعی مرشدان فکری آدام تراسک محسوب می‌شوند.

رمان اشتاین‌بک از جهتی رمانی ناتورالیستی است که در آن عنصر وراثت نقش پررنگی دارد ما با شخصیتهایی روبرو هستیم که برمبنای وراثت اخلاقیات و رفتارهای یکدیگر را تکرار می‌کنند. و نویسنده در حفظ این عنصر در رمان پرحجم خود موفق بوده است. علاوه بر این، «شرق بهشت» رمانی کاملا اخلاق‌گرایانه است با خط و مرزهایی مشخص میان شخصیتهای مثبت و منفی و این نشان می‌دهد که اشتاین‌بک در شخصیت‌پردازی هم تحت تاثیر کتاب مقدس بوده است. نکته‌ای که در رابطه با این کتاب و کتابهایی از این دست برایم جالب است این است که چطور یک نویسنده امریکایی تا این اندازه به کتاب مقدس یعنی همان پیشینه مذهبی و فرهنگی خود پایبند است و بی‌پروا بدون ترس از قضاوت دیگران پندهای اخلاقی می‌دهد و حد و مرزهای اخلاقی مشخص می‌کند و در عین حال اثری مدرن و خواندنی عرضه می‌کند. واقعا چند نفر از نویسنده‌های ما به قرآن کریم رجوع می‌کنند و تلاش می‌کنند تفسیر و تعبیری نو از آن عرضه کنند؟ تحقیقاً هیچ. حتی از اسطوره‌ها و حماسه‌های ملی هم استفاده نمی‌شود. بگذریم.

همواره در معرفی‌هایم از کتاب‌ها سعی کرده‌ام که داستان را لو ندهم در این فقره هم تلاش کردم که چنین نشود با اینکه آن را بسیار دوست دارم و جزو بهترین رمان‌هایی است که تا به امروز خوانده‌ام و شوق زیادی برای معرفی آن دارم. چند کلامی درباره ترجمه می‌گویم و در آخر هم فیلم الیا کازان را معرفی می‌کنم و تمام. اولین ترجمه‌ای که از این رمان شده است در سال ۱۳۶۱ به قلم مرحوم دکتر بهرام مقدادی منتشر شد، که من هم همین نسخه را خوانده‌ام و به نظرم بهترین ترجمه است، هرچند به یک ویرایش اساسی نیازمند است به‌خصوص در زمینه شکسته‌نویسی‌ها. آقای پرویز شهدی که هر اثری را از هر زبانی ترجمه می‌کنند هم این رمان را ترجمه کرده‌ و نشر مجید آن را منتشر کرده و در بازار موجود است. متاسفانه ترجمه جناب مقدادی تنها یکبار آن‌هم در دهه هشتاد توسط نشر اساطیر تجدیدچاپ شد و بعد از آن دیگر منتشر  نشد. بنده نسخه الکترونیکی‌اش را دارم و می‌توانم در اختیار دوستان قرار دهم.

و اما درباره فیلم «شرق بهشت» ساخته الیا کازان. کازان و اشتاین‌بک پیش از این فیلم، یک تجربه بسیار موفق با هم داشته‌اند؛ فیلم «زنده باد زاپاتا» که فیلمنامه‌نویس آن اشتاین‌بک است و یکی از جاودانه‌های تاریخ سینما است. ولی «شرق بهشت» براساس رمان اشتاین‌بک ساخته شده و خود او نقشی در نوشتن فیلمنامه نداشته است. به نظر من فیلم «شرق بهشت» فیلم بدی است. اگر فیلم را دیده‌اید و خوشتان نیامده برمبنای آن، رمان را قضاوت نکنید چون سوای از تغییرات عمده و بی‌جایی که در داستان رخ داده. فیلم تنها بخش پایانی رمان را روایت می‌کند. اگر هم خوشتان آمده ببینید که رمان با شما چه خواهد کرد. ولی اگر ندیده‌اید به‌هیچ وجه توصیه نمی‌کنم که پیش از خواندن رمان آن را ببینید. خود من شانس آوردم که بلافاصله دیدم و متوجه تغییرات بی‌مورد فیلمنامه‌نویس در داستان شدم اگر بین خواندن رمان و دیدن فیلم فاصله می‌افتد احتمالا داستانِ رمان «شرق بهشت» در ذهنم تحریف می‌شد. کازان این رمان شاهکار و اخلاق‌گرایانه را به یک اثر هالیوودی و مخاطب‌پسند تنزل داده است. گویا راست است که نمی‌شود از شاهکارهای ادبی فیلم خوب و قابل‌قبولی درست کرد.

 بعد از تحریر: این رمان برای من سه شخصیت ماندگار و به‌یادماندنی داشت و همین نشان می‌دهد که ما با یک شاهکار روبروییم: لی و ساموئل از شخصیت‌های مثبت داستان و کتی شخصیت منفی آن.
        

21

بهار

1402/4/31

        نمی‌دانم زمانی که اشتاین بک این رمان را می‌نوشته آیا واقعا تصمیم داشته، آدامز را شخصیت اصلی یا قهرمان داستانش باشد یا نه، اما این در ر رمان این شخصیت بیشترین تاثیر را روی من داشت. 
معصومیت او در کودکی، مظلومیتش در جوانی و ستم‌‌دیدنش در میانسالی، که همه را برگرفته از همان کودکی‌اش می‌دانم، داستان را برایم قابل‌درک و ملموس می‌کرد. 
کسی که عشق و نفرت در وجودش آمیخته شده و ترکیب همین دو احساس را هم به فرزندانش سرایت می‌دهد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

          سیاهه‌ای که برای این کتاب آماده کرده‌ام، در این چهارچوب نمی‌گنجد، اما از آن‌جایی که این سیاهه در دو بخش بود: ۱-نامه‌ای برای او ۲-در مورد کتاب. بخش دوم را برای دوستان کم‌حوصله‌ام در اینجا آورده‌ام، و  کامل آن دو بخش را برای دوستان با حوصله‌تر در قالب پستی منتشر خواهم کردم. برای توضیح چرایی نوشتن بخش اول نیز، حرفی از امام داستایفسکی نقل می‌کنم:
"من حتی نمی‌دانم چه دارم می‌نویسم، من اصلا نمی‌دانم، هیچ از آن نمی‌دانم، حتی دوباره نمی‌خوانمش، هیچوقت سبکم را اصلاح نمی‌کنم، من می‌نویسم فقط برای آنکه نوشته باشم، فقط برای آنکه هرقدر بیشتر به تو بنویسم..."
شرق بهشت همانند صدسال تنهایی و خشم و هیاهو، به معنی واقعی کلمه زندگی بود.
حدودا سه ماه قبل بود که حین خواندن خشم و هیاهو، توسط عالی‌جناب فاکنر به استاین‌بک لینک شدم. پیش از این کتاب دو فسقلی به نام‌های «مروارید» و «موش‌ها و آدم‌ها» را از او خواندم. فسقلی‌هایش را دوست داشتم اما وقتی این کتاب را خریدم،‌ شدیدا نگران بودم که رمانی با ششصد صفحه آن‌هم به زبان انگلیسی، آنی نباشد که باید باشد، اما بود... بهتر که نه، فراتر از انتظارم و حتی چند لول بالاتر از فسقلی‌هایش بود.
شرق بهشت نیز مانند آن دو فسقلی با توصیف‌هایی بکر از موقعیت جغرافیایی داستان آغاز شد. توصیف‌هایی که نه تنها خسته کننده نیستند، بلکه خواننده له له می‌زند که هر چه می‌خواند را سرچ کند و با چشم ببیند. رمانی با چهارچوب قوی و استحکامی کم‌نظیر از ابتدا تا پایان.
خواندن شرق بهشت برای من به مثابه دیدن یک رویا بود. رویایی که شیرین آغاز شد، مرارت‌های زندگی را به من نشان داد و نهایتا با مرگ به من تلنگر زد.
به نظرم استاین‌بک ششصد صفحه نوشت تا بگوید هیچ‌چیز مهم‌تر و با ارزش‌تر از خودشناسی نیست... ما آدم‌ها تا زمانی‌که خود را نشناسیم، با ترس‌هایمان آشنا و مستقیم با آن‌ها چشم تو چشم نشویم، نمی‌توانیم به رستگاری برسیم.
طبیعیه که در یک رمان با این حجم، داستان‌نویسی با خلاقیت و توانایی‌های استاین‌بک، برای خواننده فقط کلاس دو واحدیِ خودشناسی برپا نکرده...
پیش‌تر اشاره کردم که این کتاب، خود واقعی زندگی بود. زندگی که با تولد آغاز می‌شود، به مرگ ختم می‌شود و خونی که در نسلی دیگر به جریان می‌افتد.
در این چرخه‌ها و دست به دست شدن روزگار از نسلی به نسل دیگر، بخش‌های زیادی بود که شدیدا با خواندن‌ آن‌ها به فکر فرو رفته و با زندگی خودم به مقایسه می‌پرداختم.
راوی داستان خود جان است!
او در ابتدای کتاب می‌گوید، داستان را با توصیف دره سالیناس درست به همان شکلی که در زمان مهاجرت و سکونت پدربزرگ و مادربزرگم در آن‌جا ساکن شدند آغاز کردم و سپس به داستان پرداختم. داستانی که شخصیت‌ها یکی پس از دیگری به آن پا گذاشتند اما هر یک به شکلی سر جای خود قرار گرفته و با داستان ترکیب شدند که خواننده انگشت به دهان می‌ماند!
استاین‌بک در شاهکارش روی حق انتخاب انسان تمرکز کرد.
برای من که از دین و هر بحثی که در موردش باشد متنفرم، خواندن بخشی از کتاب‌ که ساموئل و آقای لی در خانه‌ی آدام به بحث و تفسیر شانزده آیه از باب چهارم تورات در مورد آفرینش نشستند، نه تنها خسته کننده نبود بلکه هیجان‌انگیز بود.
یک واژه، تنها معنی یک واژه می‌تواند به زندگی معنای دیگری بخشد: "تیمشل"
حس رهاییِ آدام تراسک، هنگامی که به مزرعه‌اش برگشت...
برای من که سال‌ها پس از طلاقی غیابی از بهار بدون این‌که حتی یکبار به من گفته باشد چرا! در خود سوختم و مردم تا روزی پس از سال‌ها دیدمش و با او به گپ نشستم، نمی‌توانست خواندن این بخش از کتاب ساده و زودگذر باشد. حس رهایی‌ِ آدام را زمانی زندگی کردم که با او صحبت کردم و هنگام برگشت به خانه، همان حسی را داشتم که آدام هنگام به برگشت به مزرعه داشت.
هیچکس نمی‌تواند بگوید خوشبخت است تا هنگامی که به مرگ سلام می‌کند.
خوشبختی چیست؟ داشتن ملکی بزرگ در محله‌ای خوب، داشتن ماشینی عالی، داشتن شمش‌های طلا و اسکناس‌های بسته‌بندی شده در صندوق امانات بانک، و یا داشتن زنی زیبا؟! استاین‌بک می‌گوید هیچ‌کدام، چون همه‌ی این‌ها را ممکن است امروز داشته باشیم و فردا نداشته باشیم. پس نتیجه می‌گیرد: 
فردی خوشبخته که در لحظه‌ی مرگ چیزی رو که می‌خواسته داشته باشه.

حرف آخر...
خواندن شرق بهشت برای من که رمان‌ها را یکی پس از دیگری می‌بلعم، ده روز به درازا انجامید. زمان زیادی‌ست اما گاهی دست خودم نبود، توقف می‌کردم و به فکر فرو می‌رفتم. شرق بهشت مثل عسل شیرین بود و در این مدت از خواندنش لذت بردم و خوشحالم که با استاین‌بک آشنا شدم. شرق بهشت را بخوانید و به دوستان خود هدیه دهید.
        

15