یادداشت مینا
1404/3/31
وقتی آدم از کتابی خوشش میاد، میتونه در موردش حرف بزنه، نکات قوت و ضعفشو بگه و اگه قلم خوبی داشته باشه، دیگران رو هم ترغیب کنه تا اونام به اون کتاب شانسی بدن. اما اگه «عاشق» اون کتاب باشه، دیگه همهچی فرق میکنه. چطور چیزی رو که عاشقش شدی توصیف کنی؟ احتمالا همون قدر سخت باشه که توصیف عشق به شخصی دیگه (یا دستمکم برای من اینجوریه). کتاب، داستان چند نسل از دو خانواده رو به صورت پراکنده ولی به غایت جالب روایت میکنه. خانوادهی تراسک و خانوادهی هامیلتون. جالب این جاست که راوی داستان خود جان اشتاینبکه که مادرش یکی از دختران همین خانوادهی هامیلتونه، و نویسنده بخشی از داستان زندگی خانوادهشو با داستان درآمیخته و شاهکاری خلق کرده که من و خیلی دیگه از آدما رو پای کتاب میخکوب کرد. داستان در مورد آدماست، در مورد قدرت انتخاب، ویژگیهای موروثی، تاثیرات جنگ، پلیدیهای وجود انسان و زیبایی هاش و نقش و باور انسان تو جهانی که با سرعت رو به پیشرفته. همونطور که گفتم از دستم بر نمیاد چیزی رو توصیف کنم. ولی همینقدر میتونم بگم که تقریبا هیچ قسمت از کتابی با این حجم به اصطلاح «آب بستن» و «صفحه پرکنی» نداشت و من عاشق تکتک جملات داستان شدم. جاهایی بود که ترسیدم، جاهایی بود که قهقهه زدم و جاهایی بود که اشک ریختم و این قدرت قلم نویسنده و داستانی بود که رو قلبم نشسته. هر بار کتابو از مجبوری میذاشتم کنار تا برم دنبال کارام ناراحت بودم و یه بخشی از ذهنم کنار شخصیتا باقی میموند. هروقت میخواستم دوباره کتابو بردارم میگفتم وااای ازین حجم! نمیتونم بخونمش یا حوصلهش نیست، ولی به محض اینکه اولین پاراگراف رو میخوندم باز با همون شدت قبل تو داستان گم میشدم و نمیفهمیدم چقدر زمان گذشته تا اینکه باز بخاطر کار مجبور بودم کتابو کنار بذارم، و این چرخه بارها تکرار شد. شخصیتای مورد علاقهم تو این کتاب سام هامیلتون، لی، و بعد آبرا هستن. از کال گاهی بدم میومد گاهی خوشم میومد ولی تهش اونم جزو شخصیتای مورد علاقهم شد. جالبی قلم نویسنده اینه که حتی کاراکترای منفی و منفور داستانم باز در نوع خودشون جالبن، و بارها یهو به خودم میومدم و میدیدم دارم دعا میکنم فلان شخصیت منفی موفق بشه و دستش رو نشه! :))) ولی اگه قرار باشه از چیزی حرف بزنم، اون ترجمهی کتابه! در حال حاضر دو ترجمهی فارسی در بازار موجوده که من هر دو رو تو فیدیپلاس تا یه جایی خوندم و از هر دو بدم اومد. برام مهم نیست که آقای شهدی و آقای پارسای چقدر کارهای خوب دیگه در کارنامهشون دارن، ولی به یقین میگم که در ترجمهی شرق بهشت خیلی کم گذاشتن. کتاب پر از اشتباهات ترجمه و حذفیاته. خیلی جاها توصیفات حذف شده و یا کلا منظور نویسنده اشتباه برداشت شده. من ترجمهی آقای پارسای رو بعد از ۳ فصل و ترجمه آقای شهدی رو بعد از فصل ۱۲ یا ۱۳ ول کردم و شروع کردم به خوندن خود متن اصلی کتاب به انگلیسی. کندتر پیش میرفت ولی حداقل دیگه حرص نمیخوردم. تا اینکه مدتی بعد در حالیکه تقریباً دو سوم کتابو خونده بودم، از تو بهخوان متوجه شدم این کتاب ترجمهی فارسی دیگهای هم داره از آقای بهرام مقدادی. تهیهش کردم و خدایا شکرت! این ترجمه که چاپ اولش مال سال ۱۳۶۱ه و دیگه تو بازار موجود نیست، محشره! (منم اول پیدیاف خوندم بعد موفق شدم دست دوم پیدا کنم و بخرم) چرا این ترجمه که انقدر به کتاب و قلم خود اشتاینبک وفاداره باید فراموش بشه؟؟؟ خلاصه هر کی میخواد بخونه یا متن اصلی رو بخونه یا ترجمهی آقای مقدادی رو. همین. حالام برم به هایلایت کردن خروار خروار جاهایی که تو کتاب علامت زدم برسم... 🏃🏻♀️🏃🏻♀️🏃🏻♀️ پی نوشت: کار تب گذاری و هایلایت کردن جاهایی که حین خوندن علامت زده بودم چندین روز طول کشید! ولی بالاخره امروز تموم شد. در تموم طول این روزا یکسره ذهنم درگیر داستان و شخصیتا بود و هر چیز دیگهای که میخوندم یا گوش میدادم همراه با حواسپرتی و بیحوصلگی بود. این کتاب جوری رو قلبم نشسته که خیلی وقت بود کتابی منو اینطور نگرفته بود. سمیرا ازم پرسید چیش برات جالبه؟ گفتم نمیدونم... گفت همین بهترین جوابه. و من واقعا نمیدونم. میتونم بگم طبیعتو خیلی خوب توصیف کرده جوری که وقتی یک فصل کامل راجع به درهی سالیناس خوندم اصلا خسته نشدم (چون در حالت عادی توصیف منظره و دور و اطراف از یه پاراگراف بیشتر باشه دیگه چشمام از رو خطها میپره). میتونم بگم شخصیت پردازیا عالی بود و تکتک شخصیتا از اصلی و فرعی برام مهم شده بودن و میخواستم بیشتر ازشون بدونم. میتونم بگم جهشای زمانیِ به عقب و جلو بودن که منو همزمان مشتاق، آروم، کنجکاو و ارضا میکردن. میتونم بگم اینکه یه داستان چند نسلی بود، و ما پدرها و پسرها و نوهها رو دنبال میکردیم برام جالب بود. میتونم بگم اینکه نویسنده با چنین زیبایی و ظرافتی داستان هابیل و قابیل و تبعید قایبل به شرقِ عدن رو با عناصر داستانی خودش و شخصیتای خودش در هم تنیده بود برام خارقالعاده بوده. میتونم از اینکه چقدر برام جالب بود که اشتاینبک تاریخچهی خانوادهی خودشو با داستان درآمیخته بود بگم. میتونم خیلی چیزا بگم، از آدام و برادرش چارلز، از کتی، از سام و لیزا و بچههاشون، از لی، از کال و برادرش هارون، ولی هیچکدوم ازین نکات، بیانگر اون حس درونیم نیست. من فقط خیلی ساده عاشق این کتاب شدم. این دومین کتابی بود که از جان اشتاینبک میخوندم. اولیش موشها و آدمها بود که اونم فوقالعاده بود. مروارید و جام زرین رو هم خریدم تا یکم بعد، بعد از بازخوانی موشها و آدمها بخونم. این نویسنده دیگه جزو مورد علاقههای من شده!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.