مینا

مینا

@gordafarid
عضویت

اسفند 1403

55 دنبال شده

66 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
مینا

مینا

1 ساعت پیش

        آخه مگه خیام هم احتیاج به یادداشت داره؟ ❤️
اگه بخوام رباعی‌های مورد علاقه‌م رو بنویسم باید تقریبا ۸۰ درصد بخش ترانه‌های کتابو اینجا یادداشت کنم :)))

پی نوشت ۱: دلیل اینکه نیم ستاره (یا ۲۵صدم ستاره) کم کردم این بود که حروف‌چینی رباعی‌های این نسخه بعضاً اشکال داشت و باعث میشد رباعی رو اشتباه بخونی. 
پی‌نوشت ۲: بخش زیادی از کتاب نظرات و تحقیقات صادق هدایت راجع به خیام و مسلکشه، رباعیات بخش کوچکتری از کتاب رو شامل میشن.
پی‌نوشت ۳: من برای اینکه بدونم دارم رباعی‌ها رو درست/غلط می‌خونم هم‌زمان با فایل‌های صوتی سایت گنجور هم چک می‌کردم.
پی‌نوشت ۴: حیفش یه کتاب درست درمون نیست یا من نمی‌شناسم که بیاد همه‌ی رباعیات رو ترجمه و تحلیل کنه. بطور کلی رباعیات خیام راحت‌خوانن و فهمشون ساده‌ست ولی بعضی جاها واقعا به توضیح و تفسیر احتیاج بود. گاهی می‌تونستم از تو سایتا و نظرات مردم چیزایی پیدا کنم ولی گاهی هم پیدا نمیشد و دلم می‌سوخت. :(
      

0

مینا

مینا

دیروز

        کتابی فوق‌العاده راحت‌خوان و زیبا بود که توی یه نشست خوندمش. رسماً صفحات پرواز می‌کردن. کتاب، کتابی زنانه‌ست، و سبکش تا حدی به صورت جریان سیال ذهنه. شاید اگه فصل‌ها انقدر کوتاه نبودن، خوندنش سخت می‌شد، ولی برعکس چنان احساسات داستان با خودم گره خورده بود که ‌نمی‌تونستم بذارمش زمین. و اگر چه که من مادر نیستم، ولی با تک‌تک سلول‌هام مادر بودن و زن بودن نقش اصلی رو از خلال نوشته‌هاش و نگاهش به زندگی و دنیا احساس کردم. این کتاب، کتاب من بود. 

منم می‌خوام بدونم پرنده‌ی من کجاست؟ آیا پرنده‌ای دارم؟ منم همون «خرس قطبی»‌ای هستم که دوست دارم همون‌جا که هستم بمونم و ریشه بدوونم و منم یکی از همون زن‌هایی هستم که سکوت یکی از عظیم‌ترین دارایی‌هامه. من هم تنها بودن و فریادهایی که هیچوقت مجال بروز پیدا نکردن رو تجربه کردم، من هم داد زدم وقتی دیگه دیر بوده، منم نیش زدم، منم بخشیدم، منم تا مغز استخون از آینده فراری بودم و منم یه زن بودم مثل نقش اصلی داستان پرنده‌ی من که تو شرایطی که نمی‌تونه تغییرشون بده، گیر کرده و تو همون دنبال خوشی می‌گرده. البته که من با دو تا بچه و یک شوهر اعصاب خوردکن تو یه چاردیواری که ازش بدم میاد گیر نیفتادم ولی فریبا وفی جوری نوشته بود که انگار اون خود من بودم.

امیر (شوهر نقش اصلی) واقعاً شخصیت حرص دراریه، ولی چنان عادی و مثل هزاران هزارتا مرد دیگه‌ست که آدم فکر می‌کنه ازدواج یعنی همین. مرد یعنی همین. زندگی مشترک یعنی همین. و در این زندگی هر کس وقتی از طرف مقابلش، از دنیاش، از اطرافیانش، سیر میشه، دست به کاری می‌زنه که دست‌کم برای چند ساعتی یا چند روزی ازش فاصله بگیره. برای امیر این کار رفتن به کوه و دشت و دمن با دوستاشه، برای خواهرش رژیمه، برای مادرش تمیزکاری خونه‌ست ولی برای نقش اصلی همونم معنا نداره. میگه: «من باید مفلوک‌تر از همه باشم که وقتی سیر می‌شوم سرم را روی شکم کسی که بیش از همه ازش سیرم، بگذارم و به صدای آب‌کشی توی روده‌هایش گوش کنم و تازه، شرمنده‌ی آن سیری هم باشم.»

کتاب هیچ شروع یا پایان مشخصی نداره و صرفاً یه مجموعه‌ای از افکار و واکنش‌های نقش اصلی به آدمای اطرافشه. داستان حتی خطی هم نیست و گاهی به گذشته و گاهی به زمان حال می‌پره و این «حال» هم همزمان با گذشتن فصلای داستان جلو میره.

خلاصه که طرفدار نثر فریبا وفی شدم و میرم باقی کتاباشو بخونم.
      

4

مینا

مینا

3 روز پیش

        این کتاب یه مجموعه داستان (16 تا) از این نویسنده‌ی‌ معروف مصریه که خوندن هر کدومشون باعث میشه یه دقه با بهت به خط آخر زل بزنین، یا تو دلتون (و با مداد رو صفحه‌ی کاغذ) شخصیتای اصلی/فرعی رو فحش بارون کنین (پدیده‌ای نادر برای من) و یا لبخندی کنایه‌آمیز به خودتون بزنین و بگین: «هه! تیپیکالِ زندگی!» و خلاصه تقریباً پایان همه‌ی داستانا بازه و آدمو می‌ذاره تو خماری. من که واقعاً از خوندنشون لذت بردم.

یکی از چیزای جالبی که تو کتاب هست اینه که با اینکه به نظر می‌رسه نویسنده خودش مذهبی نیست (یا دست‌کم در نوشته‌هاش بی‌طرفه)، ولی ارجاعات مختلفی به آیات قرآن و احادیث میده و هر کدومو جوری تو جای خودش استفاده می‌کنه که آدم نمی‌دونه از کاربلدی این آدم بخنده یا گریه کنه!

پی‌نوشت: وقتی میگم فحش می‌نوشتم، شوخی نمی‌کردم... حتی تو اولین داستان این مجموعه که اسمش «پادو»ه انقدر از یکی از دکترا حرصم گرفت که متوجه شدم دایره‌ی فحش‌ها و ناسزاهام به‌شدت محدوده و همه‌شون بیش از حد مؤدبانه‌ هستن!

پی‌نوشت دو: پایانِ دو تا از داستانا رو متوجه نشدم: یکی «لاتینی و یونانی» و دیگری «چرا آقا؟». اگه کسی می‌دونه چی به چی شد لطفاً بیاد تو بخش نظرات روشنم کنه.
      

1

مینا

مینا

6 روز پیش

        این کتاب خیلی خیلی خیلی گیرا بود! داستان اینجوری شروع میشه که یه نویسنده‌ی معروف یه نامه‌ی بدون امضا و کت‌وکلفت از یک زن ناشناس دریافت می‌کنه و بعد غرق خوندن ماجرای زندگی این زن که از قضا تماماً حول محور همین نویسنده می‌چرخه، میشه. کل کتاب بجز صفحه‌ی اول و آخرش، شامل همین نامه‌ست و خطاب به نویسنده و به صورت دوم شخص مفرد نوشته شده.

گفته‌ها و لحنی که این زن ناشناس تو این نامه داره، باعث شد یه لحظه هم نتونم کتابو بذارم زمین. و شخصیت اون زن برام چنان واقعی شده بود که وقتی کتاب تموم شد، نمی‌دونستم باید چیکار کنم و یکی از معدود وقتایی بود که آرزو می‌کردم کاش داستان بیشتر ادامه پیدا می‌کرد. جوری که تو کتاب از عشق ساده‌ی دوران نوجوونی حرف می‌زنه، اون فکر و خیالات، اون شور و هیجان، همگی به شدت ملموس و واقعی بود و من خیلی باهاش همذات‌پنداری کردم. خیلی.

اگه بخوام بگم ایراد متن چی بود، فقط اینکه بعضی عبارات رو عیناً و زیاد تکرار می‌کرد، که حتی همینم به نظر من با حال و هوای داستان و حس و حال اون زن موققع نوشتن نامه می‌خوند. خلاصه من که خیلی خوشم اومد.

ترجمه هم روون و خیلی خوب بود.
      

48

مینا

مینا

1404/6/15

        جلد دوم داستان خیلی بهتر رو غلتک افتاده بود و خیلی کمتر پیش می‌اومد موقع خوندنش حوصله‌م سر بره برای همین به نسبت جلد اول امتیاز بیشتری بهش دادم. اما در نهایت متوجه شدم که این کتاب، کتاب من نیست. از بین دوستانی که می‌شناختمشون و این کتاب رو خونده بودن، تقریباً همگی عاشقش بودن و درک نمی‌کردم که پس چرا من نمی‌تونم باهاش ارتباط بگیرم؟ چرا من عاشقش نشدم؟ جالب اینجا بود که وقتی بهشون از چیزایی می‌گفتم که باعث شدن کتاب برام جالب نباشه، اکثریت تایید می‌کردن که اونام همچین موردی رو تو داستان دوست نداشتن یا براشون خسته‌کننده بوده و با این وجود هنوزم می‌گفتن عاشق این کتابن!

در نهایت امتیاز کلی کتاب (3.5 ستاره) بخاطر وقایع جلد دوم برام بالاتر رفت و اگر انصاف به خرج بدم، بخش هفتم کتاب با اختلاف بهترین بخش داستان بود. و با اینکه بخاطر دیدن فیلمش می‌دونستم چه سرنوشتی در انتظار آناست، بازم استرسی شده بودم و دُز هیجانم زده بود بالا. :)

به غیر از آنا، شخصیت ستیوا و لووین هم در نوع خودشون جالب بودن. دلم می‌خواست از ستیوا بخاطر کارایی که در حق زن بیچاره‌ش دالی می‌کرد، متنفر باشم ولی انقدر شخصیت شوخ و جالبی داشت که نمی‌تونستم. لووین هم تفکرات جالبی داشت. گاهی به شدت باهاش همذات پنداری می‌کردم (مخصوصاً تو قسمتایی که راجع به جنگ و ایمان حرف می‌زد) و گاهی هم اینجوری بودم که داداش این حجم از عقب‌موندگی واسه چیه؟ گاهی هم خنده‌م می‌گرفت از دست این فکر و خیالاش! کیتی هم اونجایی که محکم و با مهارت به مشکل برادر بزرگه‌ی لووین می‌رسید خیلی خفن بود، دمش گرم واقعاً!

یکی ازم پرسید اگه جای آنا بودی چیکار می‌کردی؟ و من واقعاً جوابی براش نداشتم، چون در وهله‌ی اول اصلاً نمی‌تونستم جای آنا باشه، اون زدن به سیم آخر، رفتن به دنبال عشق به هر قیمتی، و فدا کردن همه‌چیز از جمله خانواده، اعتبار، آبرو، موقعیت اجتماعی و غیره، برام میسر نیست. ذهنم نمی‌تونه و نمی‌خواد زیر بار این همه فقدان و رنج و فشار بره تا عشق رو به دست بیاره. ولی با این وجود، گمونم جوابم به این سؤال همون «نمی‌دونم» باشه، چون آدم تا وقتی در موقعیتش قرار نگیره نمی‌دونه ممکنه دست به چه کاری بزنه و تا کجا پیش بره یا تحمل کنه.

دلم برای آنا می‌سوزه. آیا راه دیگه‌ای هم بجز پایانی که برای خودش رقم زد برای زندگی وجود داشت؟ زندگی به معنای زنده بودن نه، به معنای زندگی‌ای که اون می‌خواست: «من عشق می‌خواهم، که نیست. پس یعنی دیگر همه‌چیز تمامه!»
      

32

مینا

مینا

1404/6/5

        خب جلد اول به پایان رسید، و منم جوری annotate کردمش که هر کی ندونه فکر می‌کنه با چه جون و دلی کتابو «خوردم»! ولی راستش اونقدرهام برام جذاب نبود. قسمتایی که راجع به توصیف منظره یا نظریات کشاورزی بود حوصله‌مو تا حدی سر می‌برد. داستان لووین و کیتی تازه آخرای این جلد یه تکونی به خودش داد و ماجرای آنا و ورونسکی هم اونقدر که انتظار داشتم جذبم نکرد.

نمی‌فهمم چرا خیلیا انقدر از شخصیت کاری‌نین بد می‌گفتن در حالیکه بجز خود آنا، کاری‌نین یکی از  قابل فهم‌ترین شخصیت‌های کتاب بود.

جالبترین قسمتای کتاب مربوط به افکار و تغییرات درونی آنا بود به نظرم.

فعلا چیز دیگه‌ای ندارم بگم. به نظرم بهتره یه فاصله‌ای بین این جلد و جلد دوم بندازم و بعد برم سراغش.

ترجمه‌ی آقای آتش بر آب هم بسیار روون بود و دوسش داشتم.

پی‌نوشت: فقط اونجاهاش که شخصیتا بهم می‌گفتن: کمونیسم؟ هاها کمونیسم کجا بود بابا اینا همش چارتا شورشی دهاتین!
ما خواننده‌ها که می‌دونیم چند دهه بعد واقعا کمونیسم رو کار میاد و دهنشونو سرویس می‌کنه: 😅😅😅
      

5

مینا

مینا

1404/5/29

        این داستان ماجرای دو تا افسر سواره‌نظام فرانسوی به نام‌های فرو و دوبِره که سر یه مسئله‌ی مسخره نزدیک پونزده شونزده سال در مواقع مختلف با هم دوئل می‌کنن و حتی سرش معروفم میشن، و این دلیل انقدر مسخره‌ست که حتی خودشونم روشون نمیشه به بقیه بگن این «قضیه‌ی شرافتی» چیه!

این کتاب منو یاد داستان «ماجرای نزاع ایوان ایوانوچ و ایوان نیکیفورویچ» از نیکلای گوگول انداخت که اونجا هم دو تا رفیق سر یه دلیل فوق ابلهانه ده سال از هم شکایت و شکایت‌کشی می‌کنن! و البته تو اون داستان این ماجرا انتهایی نداره.

نمی‌دونم ترجمه‌ی کتاب تو یه جاهایی خوب نبود یا خود متن نویسنده اینجوری بود، ولی قسمتایی از کتاب بی‌دلیل سخت‌خوان میشد و مجبور می‌شدم هی برگردم عقب و ساختار جمله‌ها رو از سر نو دو سه باری آهسته بخونم تا بفهمم چی می‌خواسته بگه، در حالیکه اصلاً محتوای پیچیده‌ای نبود و این طرز نوشتنش بود که روونی لازمو نداشت.

به نظرم جمله‌ی آغازینِ کتاب یکی از جذاب‌ترین بخشای داستان بود و منو به سرعت کشوند تو داستان: «ناپلئون اول، که خط سیر زندگی‌اش حکم دوئل با سرتاسر اروپا را داشت، از دوئل بین افسران سپاهش بیزار بود.» :)))) متاسفانه اینو در مورد باقی کتاب نمی‌تونم بگم چون با اینکه کوتاه بود و در دو نشست خوندمش، حوصله‌مو بعضی جاها کمی سر برد. ولی در کل برای یک‌بار خوندن خوبه.

در ضمن این داستان بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده (و به گفته‌ی چت جیپیتی) واقعا دو افسر به نام‌های Pierre Dupont و François Fournier-Sarlovèze در حدود بیست سال در زمان جنگ‌های ناپلئون با هم دوئل کردن!

*هشدار اسپویل*
ینی فقط اونجا که عموی زن دوبر، دلیل دوئلی که این همه سال کش اومده رو می‌فهمه و از فرط احمقانه بودنش فکر می‌کنه دوبر از خودش داستان سرهم کرده! :))))))))

و اینکه کی فکرشو می‌کرد همچین ماجرای احمقانه و کشداری که فرو شروعش کرده تهش به خوشبختی دوبر ختم بشه!
      

7

مینا

مینا

1404/5/27

        این کتاب داستان زن جوونی به اسم اِما بواریه که با هزار رویا و امید و آرزو در مورد عشق، با پزشکی روستایی ازدواج می‌کنه و بعد به فاصله‌ی کمی از ازدواجش سرخورده میشه. چون می‌بینه که زندگیش با اون چیزی که تو رمانا خونده و اون چیزی که انتظارشو داشته، زمین تا آسمون فرق داره. شوهرش شارل بواری، یه مرد خوب، ساده، عامی و با محبته که اِما رو خیلی دوست داره و برای اینکه «خوشبخت» و خوشحالش کنه از هر کاری که در توانش باشه دریغ نمی‌کنه. اما با این وجود، اِما احساس خوشبختی نمی‌کنه و از زندگی ساده‌ی روستاییش با شوهری که نه جاه‌طلبی خاصی داره و نه در عشق‌ورزی و عشق‌بازی شبیه قهرمان رمان‌هایی که خونده نیست، ناراضیه؛ و سودای تجمل، تنوع و عشقی آتشین داره که به قول خودش «باید پُر سر و صدا و صاعقه‌وار پدیدار شود، همچون توفانی آسمانی بر زندگی فرود آید، آن را زیر و رو کند، اراده‌ی انسان را بسان برگ‌ها از ریشه بکند و دلش را یکپارچه به تباهی بکشاند.»

هشدار محتوا: آخرای داستان اِما خودکشی می‌کنه پس اگه خدایی نکرده حساسیتی در این مورد دارین، کلاً سراغ این کتاب نرین.

ترجمه‌ی خانم مهستی بحرینی هم خیلی خوب و روون بود. من با همین ترجمه نسخه‌ی صوتی کتاب رو هم گوش دادم که خیلی خوب بود و خوشحالم که کتابو در اصل با صوتی شروع کردم وگرنه توصیفات مکان زیاد کتاب خسته‌م می‌کرد و فرصت پیش رفتن در داستان و جذب شدن بهش رو نمی‌داد.

*هشدار کمی اسپویل*
فلوبر خیلی احساسات اِما رو خوب به تصویر کشیده؛ ملالش، بیزاری از شوهرش، گیر افتادنش در این زندگی یکنواخت و بی‌هیجان، قید و بندی که بخاطر ازدواج و بچه‌دار شدن گرفتارش شده و امید و انتظارش برای اینکه «رویدادی» اتفاق بیوفته «همچون ملوانانی که کشتی‌شان در حال غرق شدن است، نگاه نومیدانه‌اش را بر گستره‌ی زندگی منزوی خویش به گردش درمی‌آورد و در دوردست بادبانی سفید را در افق مه‌آلود جست‌وجو می‌کرد.» و خلاصه هر روز که از خواب بیدار میشه، منتظره که چیزی اتفاق بیوفته تا ازین زندگی نجات پیدا کنه و هر شب با دلی خسته و ناامید به خواب میره.

اولش منم مثل خیلیای دیگه فکر می‌کردم اِما از سر بیکاری زیاد، خوشی زده زیر دلش و برای همینه که این همه شاکیه، این همه از شوهر بیچاره‌ش که در جای‌جای داستان می‌بینیم فقط و فقط خوشحالی اِما رو می‌خواد و به‌شدت بهش اهمیت میده، بیزاره. ولی بعد که بیشتر فکر کردم دیدم برعکس خیلی هم می‌تونم با اِما همذات‌پنداری کنم. اون یه زن روستایی ولی تحصیلکرده‌ست که بخشی بخاطر روحیه‌ای که با اون متولد شده، بخشی بخاطر دین‌زدگیش که مقصرش راهبه‌های صومعه‌ای هستن که اِما در اون درس خونده، و بخشی هم بخاطر رمان‌هایی که تصور اغراق‌شده‌ای از مردان، عشق و سرمستی و خوشبختی زندگی بهش داده، برای خودش دنیایی خیالی ساخته که هیچ شباهتی به زندگی واقعی نداره. در وصف توهم اِما این جمله از کتاب رو میارم که میگه: «آخر مگر نه اینکه مرد باید همه‌چیز بداند، در رشته‌های گوناگون سرآمد باشد، زن را با شور و حرارت عشق، با مسائل ظریف زندگی، و با همه‌ی رمز و رازها آشنا کند؟» در چشم اِما شارل مرد حقیریه که حتی نمی‌تونه از عالم غیب حس کنه که اِما خوشبخت نیست. گفتم می‌تونم همذات‌پنداری کنم و اونم اینه که خیلی از ماها هم زندگی‌هایی داریم که در نظر دیگران و روی کاغذ به «خوشبخت بودن» تعبیر میشه: سقفی بالای سرمون هست، سلامتی نسبی خوبی داریم، درآمدی هست، خانواده‌ای هست، دوستانی داریم، تحصیلات عالیه داریم، خوب می‌خوریم و گاهی هم تفریح می‌کنیم و با همه‌ی این‌ها احساس خوشبختی نمی‌کنیم. حس می‌کنیم چیزی کمه. گاهی تقصیرها رو گردن دیگران و اطرافیان می‌ندازیم؛ همونطور که اِما تقصیر این احساس بدبختیش رو اول به گردن شارل، بعد لئون (معشوق دومش) و بعد رودلف (معشوق اولش) می‌ندازه. گاهی این تقصیر رو به گردن کم‌کاری خودمون، و گاهی هم با خشم و درموندگی به گردن تقدیر می‌ندازیمش.

اِما سعی می‌کنه به شوهرش عشق بورزه ولی وقتی هر چی تلاش می‌کنه اون جرقه درونش زده نمیشه دیگه دست برمی‌داره و به افسردگی کشیده میشه. تقدیر رو نفرین می‌کنه که چرا مرد دیگه‌ای رو سر راهش قرار نداده و آرزو می‌کنه کاش آزاد بود و هرگز ازدواج نمی‌کرد. خودشو در خیالات غرق می‌کنه و «دلش می‌خواست سفر کند یا به صومعه برگردد. در عین حال هم آرزو می‌کرد بمیرد و هم در پاریس زندگی کند.»

دو مرد دیگه (لئون و رودلف) وارد زندگی اِما و رابطه‌ی عاشقانه‌ای باهاش میشن و صرف نظر از اینکه اونا چه رفتار و اهدافی دارن، رفتارهای اِما به‌شدت سمی و ناجوره، بطوری که بعضی حرفایی که به این دو نفر می‌زنه به‌شدت چندش و حال بهم زنه. و با کلمات خارجکی امروزی، رابطه‌ای که اِما به معشوق‌هاش تحمیل می‌کنه (حتی با اینکه اوناها بودن که پا پیش گذاشتن و خواستن با یه زن متأهل وارد رابطه بشن) toxic و خود اِما به نحوی abuser ه. ولی حتی اون عشق پرشوری که اِما با این دو نفر هم تجربه می‌کنه باعث نمیشه احساس بدبختیش از بین بره یا دست‌کم کمتر بشه، چون وقتی مدتی از رابطه با این آدم‌ها هم می‌گذره، باز مرد مورد نظر حرفی می‌زنه، کاری می‌کنه و یا رفتاری رو نشون میده که با اون تصویر آرمانی مردِ عاشق که تو ذهن اِما ساخته شده، به منافات می‌خوره و اِما از اون مرد دلزده میشه. در نتیجه حس من اینه که اِما بیشتر عاشق ایده‌ی عاشق شدنه تا خود عشق با آدمای واقعی، و مهم نیس چند نفر وارد زندگیش می‌شدن، حتی اگه شارل هم نبود، بازم اِما کسی یا چیزی رو پیدا می‌کرد تا مسئولیت بدبختیاشو بندازه گردن اون. جالب اینجاست که خود اِما هم به نحوی غیرمستقیم و در ناخوداگاهش به این موضوع واقفه چون چندجای کتاب با خودش میگه: «آخر چه کسی نامرادش کرده بود؟ کدام فاجعه‌ی استثنایی بدین سال پریشانش کرده بود؟» سؤالاتی که شاید ما هم بارها از خودمون پرسیدیم، اینکه چرا خوشبخت نیستیم؟ چرا احساس خوشبختی نمی‌کنیم در حالیکه بلا و مصیبتی سخت سرمون نیومده و شاید اومده و الان خیلی وقته گذشته و اون دیگه دلیل اندوهمون نیست، و با این وجود هنوزم در حیرت و افسردگی سرگردونیم. کی باعث و بانیشه؟ آیا گِل ما رو با این احساس سردرگمی، ناراضایتی و دلتنگی برای خیالات غیرواقعی و هیچوقت به حس خوشبختی نرسیدن، سرشتن؟

نه مذهب به کمک اِما میاد و دلشو از این بی‌قراری پاک می‌کنه، نه پاک‌دامنیش کمکی می‌کنه، نه بچه داشتنش، نه خیانت به شوهرش و معشوق داشتن به اندازه‌ی کافی سیرابش می‌کنه و نه هیچ‌چیز دیگه. اِما از یه دختر خیالاتی، تبدیل به زنی میشه که از دورویی و تظاهر به دوست داشتن شارل بیزاره و بعد چون نه دین کمکش می‌کنه نه شوهرش دلخواهشه و نه کسی هست که راهنماییش کنه، به تدریج و کمکم وارد منجلاب فساد، پول‌پرستی و ولخرجی میشه و در نهایت باعث نابودی خودش، شارل و بدبخت شدن دخترشون میشه.
خیلی حس‌های دیگه هم موقع خوندن کتاب تجربه کردم، جا برای حرف زیاده و فضا کم. پس به همین بسنده می‌کنم. کلی از قسمتا رو هایلایت کردم ولی واقعا حرف زدن درموردشون سخته. فقط این آخر دو توصیف از کتاب از لحظه‌ای که اِما حس می‌کنه رابطه‌ش با رودلف و لئون رو به زواله میارم چون خیلی جالب بودن. این مال قسمت رودلفه: «... از نوازش‌های پرشور و حرارتش نیز که او را از خود بیخود می‌کرد، خبری نبود تا جایی که عشق بزرگشان، که اِما در آن غرق شده بود، گویی در زیر پایش همچون آب رودخانه‌ای که جذب بستر خود شود، رو به کاهش نهاد و اِما گل‌ولای آن را به چشم دید...» و قسمت لئون: «... اما عیب‌جویی از کسانی که دوست داریم، همیشه ما را تا حدی از آن‌ها جدا می‌کند. نباید به بت‌ها دست زد: آب طلایشان ور می‌آید و در دستمان می‌ماند... اِما مدام شادی عمیقی را برای سفر آینده‌اش (پیش لئون) به خود نوید می‌داد، سپس در بازگشت، پیش خود اذعان می‌کرد که هیچ احساس فوق‌العاده‌ای به او دست نداده است...»

ریز حرف‌ها:
1. مادرشوهر اِما ازون مادرشوهرا بود که فکر می‌کرد عشق شارل به اما، شارل رو از مالکیت خانوم دراورده و از خوشبختی پسرش ناراحت بود! بعدم که اِما می‌میره، خوشحال میشه که دوباره تموم عشق پسرش به تملک اون برمی‌گرده! :|
2. پدر اِما، بابا روئو، با اینکه نقش کم‌رنگی تو داستان داشت ولی خیلی مرد نازنینی بود و چقدرم عاشق زن خدابیامرزش بود!
3. صحنه‌ای که اِما دسته‌گل عروسیش رو تو آتیش می‌ندازه خیلی آیکانیکه. مخصوصاً که اول کتاب با دیدن دسته‌گلِ زن سابق شارل با خودش فکر می‌کنه اگه روزی بمیره با دسته‌گل اون چیکار می‌کنن، ولی وقتی اِما خودکشی می‌کنه، دیگه خیلی ساله که خودش دسته‌گلشو تو آتیش سوزنده.
4. فقط نگهبان/قبرکن/خادم کلیسا و مزرعه‌ی سیب‌زمینیش! :)))))))))
5. آقای هومه باید دو تا فَک داشته باشه، چون از بس فک می‌زنه و خسته نمی‌شه، به‌گمونم وسط کار فک دومشو جا می‌زنه تا به حرف زدنای تموم‌نشدنیش ادامه بده!
6. از همین جا به کشیش یونویل خسته نباشید میگم که رسماً به هیچ دردی نخورد.
7. وای از توصیف کتاب بعد از ورود اِما به خونه‌ی جدیدشون تو یونویل: «اِما از همان راهرو ورودی احساس کرد که سردی گچ مثل پارچه‌ای نمناک روی شانه‌اش افتاده است.»
8. مثل اینکه زِنا کار درستیه چون پاریسی‌ها همواره انجامش میدن! :)
9. رودلف یه سوپر دیوث کارکشته‌ست که باید یه کتاب با عنوانِ «چگونه به‌سرعت دل زنان متأهل را ببریم» می‌نوشت و منتشر می‌کرد.
10. گه‌ترین (با عرض معذرت) شخصیت کتابم آقای لورو بود. رسماٌ کارش این بود که زندگی مردمو به گند بکشه و همین کارم با خانواده‌ی بواری کرد. اگه اون نبود، اِما دست به خودکشی نمی‌زد.
11. توصیفات مکان و منظره‌های کتاب خیلی زیاد، و برام حوصله‌سربر بود برای همین امتیاز کردم.
12. واقعاً که لئون عجب عاشقی بود! هنوز سنگ قبر اِما رو درست جا نزده بودن رفت ازدواج کرد... :|
13. یه یادی هم بکنیم از زن اول شارل که فلوبر همون اول زد الکی کشتش تا راه برای داستان اصلی و ازدواج اِما با شارل باز شه! :))))
      

6

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.