مینا

مینا

@gordafarid
عضویت

اسفند 1403

55 دنبال شده

86 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
مینا

مینا

4 ساعت پیش

        نمایشنامه‌ی جالب و خنده‌داری بود. یه بیوه‌ی جوون و زیبای ونیزی قصد داره از بین چهار خواستگارش که از چهار ملیت مختلف هستن (انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی) یکی رو برای ازدواج انتخاب کنه. هر کدوم از این افراد ایرادات خاص خودشونو دارن و روسائورا (بیوه‌ی زیرک) ماسک می‌زنه و هربار خودشو به شکل زنی از یکی از این ملیت‌ها در میاره تا خواستگاراشو امتحان کنه و میزان صداقت و عشقشونو بسنجه.

واقعاً دلم می‌خواست این نمایش رو روی صحنه ببینم. چون به‌گمونم زیبایی و ظرافت داستان به همین ماسم زدنا و دیدنشون روی صحنه‌ست.

ترجمه‌ی آقای شمس واقعاً خیلی خوب بود و استفاده از ضرب‌المثل و شعرای فارسی تو دیالوگا بامزه‌شون کرده بود.

*هشدار اسپویل*
روسائورا از همون اول می‌خواست با کنت ایتالیایی ازدواج کنه و نمی‌دونم چرا بی‌خود به خودش زحمت می‌داد تک‌تکشونو تست کنه. شاید یکی از تم‌های زیرزیرکی داستان این بود که یک ایتالیایی باید با ملیت خودش ازواج کنه؟ نمی‌دونم.

ولی کلا همه‌ی خواستگاراش بی‌خود بودن خدایی!! :)))) مخصوصاً اون دو تا اسپانیایی و فرانسویه!
      

3

مینا

مینا

4 روز پیش

        این کتاب چهارمین و آخرین کتابیه که تو حلقه‌ی پوچیِ کامو خوندم. و بعد از اینجا وارد حلقه‌ی عصیان می‌شیم. اول این نمایشنامه رو با ترجمه‌ی دیگه‌ای خوندم که هم باعث شد چیز زیادی ازش نفهمم، هم ازش خوشم نیاد. ولی خوشبختانه بلافاصله اومدم سراغ جناب دیهیمی و ایشون با ترجمه‌ی خوبشون این کتابو برای من نجات دادن!

درون مایه‌های داستان همون پوچی، بی‌معنا بودن زندگی، ارزش یکسان اعمال و نیات، تنهایی و مرگ، و خستگی و دل‌زدگی از این دنیای بی‌انصافه که جوابی برای سؤالات ما نداره. حس می‌کنم این نمایشنامه از کالیگولا (نمایشنامه‌ی دیگه‌ای تو همین چرخه‌ی پوچی) ضعیف‌تره و کامو کمتر تونسته فسلفه‌ی پوچی خودشو تو داستان بین اعمال شخصیتا بگنجونه و در کل خام‌تره. با این وجود، نمایشنامه‌ی خوبی بود و خوشحالم که یه فرصت دوباره بهش دادم.

*هشدار اسپویل*
داستان درباره‌ی مردیه که بیست سال پیش در نوجوونی خونه و خانواده‌شو ترک کرده و حالا به همراه همسرش به مسافرخونه‌ی دوران بچگیش برمی‌گرده تا به مادر و خواهری که پشت سر گذاشته کمک کنه. مرد انتظار داره مادر و خواهرش بلافاصله اونو بشناسن، ولی وقتی این اتفاق نمیوفته، تصمیم می‌گیره خودشو جای کس دیگه‌ای جا بزنه و بعداً ماجرا رو براشون رو کنه. متأسفانه همین تصمیم کار دستش میده، چون همون شب مادر و خواهر که قصد بالا کشیدن پول این مسافرِ «غریبه» رو داشتن، می‌کشنش و جسدشو تو رودخونه غرق می‌کنن. در نهایت وقتی مادر روز بعد می‌فهمه که کسی که کشته پسرش بوده، اونم خودشو غرق می‌کنه. اوج داستان صحنه‌ی رو به رو شدن همسر مرد و خواهرشه، و حرفایی که خواهر در مورد جهان و پوچ بودنش می‌زنه و اینکه پایان کار همه اینه که در تنهایی بمیرن، پس هیچ چیز در این دنیا اهمیتی نداره.

از بخشای جالب داستان استفاده کردن از مسافرخونه به عنوان استعاره‌ای از دنیاست. شخصیتا همگی به نوبه‌ی خودشون می‌خوان به دنبال رؤیاهای بهتر، جایی گرمتر، از مسافرخونه برن تا خوشبختی رو پیدا کنن.

بعضی از نتیجه‌های اخلاقی داستان: :))))
«مارتا: باید بهت ثابت کنم که واقعیت همینه و تو باید این واقعیت رو قبول کنی. / ماریا: کدوم واقعیت؟ / مارتا: این واقعیت که هیچ‌وقت هیچ‌کس هیچ‌کسِ دیگه‌ای رو به‌جا نمی‌آره، هیچ‌کسی رو واقعاً نمی‌شناسه.»

«مارتا: چرا نمی‌فهمی که نه برای اون (مرد مقتول) نه برای ما، چه تو زندگی چه بعد از مرگ، نه خونه‌ای هست نه آرامشی؟»

«مارتا: همه‌مون یه خونه بیشتر نداریم، همون خونه‌ی مخوفی که دست‌آخر همه‌مون رو می‌چپونن توش، بغل به بغل همدیگه.»

«مارتا: سوءتفاهم هم پیش می‌آد. هیچی هم از این دنیا ندونی، می‌دونی که سوءتفاهم پیش می‌آد و طبیعی هم هست.»

«مارتا: اینجا رو اصلاً برای این خلق کرده‌ن که همیشه سرتو رو به آسمون بگیری و دنبال نگاه رحمت باشی. آخ! از این دنیایی که فقط وادارت می‌کنه زانو بزنی و استغاثه کنی بدم میاد... من که هیچ‌کس حقم رو بهم نداده، زانو نمی‌زنم و استغاثه هم نمی‌کنم... تنهای تنها وسط جنایت‌هام، غریبه از این دنیا می‌رم، غریبه، بدون اینکه بخوام آشتی کنم.»

در آخر هم خواهر از همسر می‌خواد دست از امید واهی و این گریه زاری برداره و  به خدای خودش دعا کنه سنگ بشه، بلکم به خوشبختی برسه... اینکه چرا سنگا خوشبختن؟ احتمالاً چون «در مقابل همه‌ی فریادهایی که می‌شنون، خودشونو می‌زنن به کری.»
      

17

مینا

مینا

6 روز پیش

        اسم این کتابو بارها تو بوکتوب انگلیسی شنیده بودم و خیلی کنجکاو بودم تا ببینم این ریلکه‌ی معروف کیه و این نامه‌هایی که خطاب به شاعری جوان نوشته چه محتوایی دارن که این همه در تعریف و توصیف ازش حرف‌ها می‌زنن. متأسفانه ترجمه‌ی فارسی این اثر خیلی سخت به دست میاد. من با در نظر گرفتن نام پرآوازه‌ی استاد خانلری یه نسخه‌ی دست دوم ازین کتاب رو به زحمت تهیه کردم. درسته که ترجمه‌ی زیبایی داشت ولی متأسفانه ترجمه‌ی ناقصی ازین اثر بود، چون نامه‌ی دوم و پنجم و بخش زیادی از نامه‌ی سوم رو در خودش نداشت! ترجمه‌ی دیگری ازین اثر معروف وجود داره از نشر سیزده که اونم سال‌هاست تجدید چاپ نشده ولی در طاقچه هست. هنوز اونو نخوندم و از ترجمه‌ش خبری ندارم. فی‌الواقع برگردیم سر همین ترجمه‌ی خانلری که در دست داریم تا از خود نامه‌ها بگم.

حسی که موقع خوندن نامه‌ها داشتم مثل این بود که انگار دوستی قدیمی و سردوگرم‌چشیده داره برام از طریق زندگی، عشق، خلوت کردن با خود، وجود خدا و بازگشت به خویشتن حرف می‌زنه و کلماتش چنان صمیمی و بامحبت بود که به دلم می‌نشست و مدام منو به این فکر می‌نداخت که چجوری باید این توصیه‌ها رو تو زندگی روزمره‌ی خودم پیاده‌سازی کنم.

یک چیز جالب در مورد عقایدی که ریلکه تو این نامه‌ها ازشون حرف می‌زنه اینه که خیلی به فسلفه‌ی شرقی و حال‌وهوایی که ماها باهاش مأنوسیم نزدیکه و حس نمی‌کردم دارم حرفای یه فرد اروپایی رو می‌خونم که راجع به یه ایدئولوژی بیگانه باهام حرف می‌زنه. و همین باعث شد حرفاش که در نهایت سادگی و زیبایی زده شده بود، بیشتر به دلم بشینه.

بعضی از قسمتایی که خیلی به دلم نشست:
«خلوت یکیست که همیشه بزرگ و تحمل آن دشوار است. همه‌ی ما چه بسا دقایقی به‌سر برده‌ایم که از تنهایی به جان آمده، میل داشته‌ایم با هر ملاقاتی که پیش می‌آید، اگر چه بسیار بی‌معنی و مبتذل باشد، و با مختصرترین برخورد با کسی، هر چند پست و ناچیز باشد، از خلوت درآییم. اما شاید در همین دقایق است که خلوت نمو می‌کند زیر رشد آن همچون رشد کودکان دردناک و مانند روزهای پیش از بهار غم‌انگیز است. از این باکی نداشته باشید. آنچه ضرورت دارد خلوتی بزرگ و درونی است. در خود فرورفتن و ساعت‌ها کسی را ندیدن، به این مقام است که باید برسید.»

«همه‌ی اندیشه‌های خود را به دنیای درون خویش متوجه کنید و این اندیشه‌ها را به هر نام که می‌خواهید بخوانید. چه یاد دوران کودکی و چه آرزوی پرشور آینده باشد. در هر حال بدان‌چه از نهاد شما برمی‌آید توجه کنید و آن را بر هر چه خارجی است مقدم بدارید. امور درونی خودتان است که درخور دلبستگی شماست. کار ذهن خود را بدان منحصر کنید و بیهوده وقت و نیروی خویش را درباره‌ی روابط با دیگران مصرف ننمایید. اصلاً با دیگران چه رابطه‌ای دارید؟»

«غمی بد و خطرناک است که بر دیگران عرضه می‌شود تا آن را تسکین بدهند. این‌ها بیماری‌هایی است که درست درمان نشده و پس از زمانی سخت‌تر از نخست عود می‌کند. اگر نظر ما از سر حد ادراک درمی‌گذشت و از دایره‌ی گمان نیز پا فراتر می‌گذاشت، شاید غم را گرم‌تر از شادی می‌پذیرفتیم. زیرا غم سحرگاه نوینی است که در آن نادیده‌ها به دیدار ما می‌آیند. عقل، رمیده و بیمناک، دم درمی‌کشد؛ همه‌چیز دور می‌شود؛ آرامشی عظیم دست می‌دهد و ناگهان «ناشناس» خاموش جلوه‌گر می‌شود.»

«همچنان که علم تاکنون بارها نظریه‌ی خود را درباره‌ی حرکت تغییر داده است، ما نیز به تدریج درمی‌یابیم که آنچه سرنوشت نامیده می‌شود از بیرون به آدمی رو نمی‌آورد بلکه از خود او سرمی‌زند. بیشتر مردمان سرنوشت خود را در آن دم که از ایشان جدا می‌شود تا صورت وقوع بیابد نمی‌شناسند، زیرا که آن را وقتی که در خودشان بوده است، درنیافته و با آن نیامیخته‌اند.»

«پس به چه علت از دنیا احتراز کنیم؟ دنیا که مخالف ما نیست. اگر بیمی هست از خود ماست و اگر پرتگاهی هست در ماست و اگر خطری هست باید بکوشیم که آن را دوست داشته باشیم. اگر در زندگانی بنا را بر این بگذاریم که باید با دشواری درآویخت، آنگاه هر چه امروز در نظر ما غریب است، آشنا و دوست خواهد شد.»

پی‌نوشت: نامه‌هایی که تو این نسخه نبود رو از روی نسخه‌ی انگلیسیش خوندم. یکم اون اول لحنش ممکنه نامأنوس باشه ولی آدم زود بهش عادت می‌کنه و خوندنش سخت نیست.
      

13

مینا

مینا

1404/7/26 - 19:02

        من سریال/کتاب صوتی این داستانو از تو طاقچه بی‌نهایت گوش کردم و بی‌نظیر بود! با اینکه بیشتر داستان تو تابستون می‌گذره ولی حالو هوای کتاب کاملاً پاییزیه و بشدت توصیه میشه تا وقت هست تو همین فصل بخونینش.

راجع به باقی ترجمه‌ها نمی‌دونم ولی مال خانم محسنی که خیلی خوب بود.

توصیفات کتاب اونقدر قشنگ و واضحه که حتی منم که معمولا خیلی نمی‌تونم توصیفات کتابا رو تو ذهنم تجسم کنم، درکشون کردم و جنگل، دریا، صخره‌ها، قصر ماندرلی و باقی فضاهای داستان، تو ذهنم به همون شکلی که نویسنده توصیف کرده بود نقش می‌بست و خودم رو هم متعجب می‌کرد.

از نظر بعضیا ریتم اوایل کتاب کنده، ولی به نظر من کاملاً مناسب بود و من هیچوقت حتی پنج دقیقه هم حوصله‌م سر نرفت و نخواستم بزنم جلو. شاید این تأثیر کتاب صوتیِ محشرش بوده باشه و شاید اگه نسخه‌ی متنیشو می‌خوندم برای منم جاهایی خسته‌کننده میشد، ولی فی‌الواقع هیچ شکایتی از ریتم و روند داستان ندارم و خیلی هم خوب بود! اغلب وقتی مجبور می‌شدم صوتو قطع کنم تا بخوابم یا به کارام برسم بی‌قرار می‌شدمو هیجان بَرم می‌داشت که بعدش قراره چی بشه و مدت‌ها تو فکر و خیال داستان و شخصیتا فرو می‌رفتم.

یه جالبی داستان تو این بود که هر وقت راوی یه چیزی می‌گفت و من با خودم منطقی فکر می‌کردم که «خب چرا فلان کارو نکردن/ فلان چیزو نگفتن؟» راوی بلافاصله می‌زد رو دست من و تو جمله‌ی بعدی می‌گفت «به این دلیل که...» و خیلی خوشم میومد نویسنده سیستم ذهنیش مثل خودم کار می‌کنه و جایی برای ایراد گرفتن از منطق داستان و یا اعمال شخصیتا باقی نمی‌ذاره! :)))

جوری که راوی از احساساتش حرف می‌زد، به‌شدت به عنوان یک زن قابل درک و همذات‌پنداری بود و من شاید بخشی از خودمو درون اون می‌دیدم. جوری که زن بالغی به دوران نوجوونی و خامی خودش نگاه می‌کنه و میگه «اون موقع پرت بودم، ولی الان می‌دونم که...» خیلی خیلی قابل درک بود.

خلاصه که داستان هیجان‌آور و جالبی بود و خوندنش روحمو تو این روزا و شبای پاییزی شاد کرد.

پی‌نوشت: هیچوقت اسم راوی داستان معلوم نشد!
پی‌نوشت2: دو موریه ساختمون ماندرلی رو از یه ساختمون واقعی به اسم مِنابیلی در کورن‌وِل الهام گرفته که خودش چند سالی رو در اون زندگی کرده.

*هشدار اسپویل*
پی‌نوشت3: به آتیش کشیدن خونه توسط دان‌ورس زیادی قابل پیش‌بینی بود. ولی خب اشکال نداره :))
پی‌نوشت4: ولی دان‌ورس عجب دیوونه‌ای بود ها! ازون دیوونه‌تر راوی بود که نزیک بود دان‌ورس از پنجره پرتش کنه پایین، و یکم بعدش انگار هیچی نشده داشت با منوی غذای پیشنهادی دان‌ورس موافقت می‌کرد! اصن گرخیدم تو اون صحنه!
پی‌نوشت5: لعنتی! منم کامل با ماکسیم موافقم که ربکا از قصد اون حرفا رو بهش زد تا تحریکش کنه و اون بکشتش تا از شر بیماریش خلاص شه! کاملاً نقشه‌ش بود. ربکا جزو معدود آدمای دنیا بود که ترجیح میدن در اوج بمیرن (یاد یان ووشی افتادم). بعلاوه، به گفته‌ی دان‌ورس، ربکا از هیچی نمی‌ترسید بجز پیری، درد و بیماری. بنظرم حکم خودکشی دادگاه، کم از واقعیت نداشت. فقط اینکه منم گول خورده بودم و تا لحظه‌ی آخر فکر می‌کردم ربکا باردار بوده، نگو سرطان داشته! دو موریه غافلگیرم کرد!
پی‌نوشت6: انقد دلم برای راوی وقتی با ذوق با اون پیرهن سفید بالماسکه‌ش اومد پایین و ماکسیم دعواش کرد، سوخت که نگو! :((
پی‌نوشت۷: راستی چرا کسی متوجه سوراخ گلوله‌ تو جسد ربکا نشد؟
      

28

مینا

مینا

1404/7/24 - 20:31

        این اولین کتابی نبود که از کامو می‌خوندم ولی تا اینجای کار سخت‌ترینشون بود، چون ناداستان و متنی فلسفی بود. من این کتابو به عنوان سومین کتاب از حلقه‌ی اول کامو، یعنی حلقه‌ی پوچی، خوندم. و واقعاً در حین خوندنش که نسبتاً هم زیاد طول کشید، تقلا کردم. خیلی جاها بود که پاراگرافی رو می‌خوندم و یکی دو بار بازخوانی می‌کردم و باز هم نمی‌فهمیدم. با این حال به خوندن ادامه دادم، چون همه می‌گفتن این تجربه برای این کتاب چیز معمولیه. کتاب که به پایان رسید هنوز هم درست مطمئن نبودم چی خونده بودم ولی وقتی مقاله‌ی آخر کتاب رو خوندم و یه ویدئو-مقاله‌ی خوب از تو یوتیوب دیدم، یکهو پرده‌های ابهام کنار رفت و کتابو درک کردم. قطعاً که باید برگردم و یه دور دیگه بازخوانیش کنم تا این بار با درک بهتری جملات رو بخونم ولی این کارو به آینده‌ای نزدیک واگذار می‌کنم.

متن سنگین بود و فکر می‌کنم خانم بحرینی نهایت تلاششونو کردن تا نتیجه‌ی کار روون و قابل فهم باشه. دستشون طلا :)

خلاصه‌ای از چیزایی که از کتاب فهمیدم:
- زندگی بی‌معناست، ولی خب چه اهمیتی داره؟
- انسان فطرتاً به دنبال معنایی برای زندگی می‌گرده و جهان هم بی‌منطقه و با سماجت هیچ جوابی برای ما تو آستین نداره. از برخورد این دو موضوع «پوچی» به وجود میاد. و فلسفه‌ی کامو، یعنی پوچ‌گرایی (Absurdism) از همین جا شکل می‌گیره.
- جامعه از پوچی هراسانه و سعی می‌کنه ازش فرار کنه. (اشاره به داستان بیگانه)
- بعضی‌ها به مذهب و مکاتب فلسفی روی میارن تا ازین بی‌معنا بودن زندگی فرار کنن، اما کامو معتقده این کار پوچی رو برطرف نمی‌کنه.
- ما نباید دنبال جوابی برای معنای زندگی باشیم، باید کلا این سؤالو ببوسیم بذاریم کنار، چون جوابی نداره، یا اگرم داره در محدوده‌ی درک ما نیست.
- کی‌یرکگارد و سارتر و نیچه و باقی اَخَن.
- سه کار در مواجهه با دیدن پوچی زندگی میشه انجام داد: 1) منطقتو بذاری کنار، دست به دامان خدا یا مکاتب دیگه بشی و پای ایمانو بکشی وسط و به اصطلاح کامو «خودکشی فسلفی» کنی. 2) افسرده بشی و واقعاً خودتو بکشی، که این مورد تأیید کامو نیست. 3) بپذیری که پاسخی برای این پرسش حیاتی نیست و بیخیال شی و به زندگیت ادامه بدی. با آگاهی به اینکه زندگی معنایی نداره، و بدون اینکه به چیزی اتکا کنی و یا افسرده بشی، به زندگیت ادامه بدی و نهایت استفاده رو ازش ببری.
- فایده‌ی پذیرش پوچی و زندگیِ این سبکی اینه که تو از شر همه‌ی قید و بندهای مذهبی، اخلاقی، اجتماعی و غیره خلاص میشی و به معنی واقعی آزادیت رو به دست میاری.
- همه‌ی چیزا ارزش برابر دارن. هر کاری، هر هدفی، هر حرکتی ارزشش یکسانه، پس فرقی نمی‌کنه چیکار کنی. هیچی مهم نیست. و خلاصه بی‌تفاوتی نسبت به همه‌چیز رو تبلیغ می‌کنه.
- به اینکه چجوری بعد از پذیرش پوچی، ازش گذر کنیم و به چیز بهتری برسیم، پرداخته نشده و شاید تو کتابای بعدی کامو باشه.
- چرا سیزیف از نظر کامو خوشبخته؟ چون در سیر بی‌پایانِ بالا بردن تخته‌سنگ عظیم، روزی بالاخره به این کشف نایل میشه که رسوندن سنگ به قله‌ی کوه و همون‌جا موندنش مهم نیست، بلکه این خودِ هل دادنه (نماد زندگی) که مهمه و تنها چیزی هم که وجود داره همین هل دادنه. به این ترتیب، با این آگاهی، سیزیف خودش رو از سلطه‌ی خدایان خارج می‌کنه و خوشبخت میشه.
      

15

مینا

مینا

1404/7/3 - 10:36

        این دومین یا سومین کتابی بود که سعی کردم از آگاتا کریستی بخونم و بازم ناامید شدم. یا شانس من تو انتخاب رندوم کتابای آگاتا بده، یا کلا قلم این زن مناسب من نیست. (برای من همون کانن دویل بیارین، خیلی ممنون.)

این کتاب یکی از اون دسته آگاتا کریستی‌هایی هست که کاراگاهش نه موسیو پوآروئه نه خانم مارپل. داستان با آشنایی مرد جوونی به اسم چارلز با دختری به اسم سوفیا شروع میشه و بعد پدربزرگ سوفیا یهو به قتل می‌رسه. چارلز که پدرش یکی از رده بالاهای اسکاتلندیارده، و از طرف دیگه سوفیا رو هم دوست داره، درگیر حل این پرونده و پیدا کردن قاتل از میون خانواده‌ی پرجمعیت و کمی عجیبِ سوفیا میشه.

حالا چرا ازین کتاب خوشم نیومد:
1) روند داستان خیلی کنده و تو بخش زیادی از داستان اتفاق خاصی نمیوفته. و خلاصه حوصله‌سربره. یه کتاب جنایی خوب از نظر من اونه که دست‌کم از اول تا آخر داستان دلت نخواد کتاب رو بذاری زمین و خلاصه تو یکی دو روز بخونیش. ولی این یکی رو من روزها بود که یکی دو فصل ازش می‌خوندم و باز می‌ذاشتمش برای یه روز دیگه. خلاصه کششش کم بود.

2) دیگه اینکه از بس هیچ سرنخی برای هیچ کاراکتری وجود نداشت و خلاصه همه موجه و مبری از اتهام بودن، که به وسطای داستان نرسیده حدس می‌زدم باید کار کدوم یکی از دو مظنونی که تو ذهنم داشتم باشه. مخصوصا که این دو نفر تنها کسایی بودن که نویسنده ابداً بهشون از زاویه‌ی مظنون قتل نگاه نمی‌کرد.

نتیجه:
متأسفانه با اینکه می‌دونم کار ناپسندیه، دور و بر فصل 14، 15 دیگه پریدم جلو و از فصل 24 شروع به خوندن کردم (کل داستان 26 فصله) و باور کنین یا نه، ولی کمابیش اطلاعات مربوط به تموم اتفاقایی که تو اون همه فصل‌های گذشته از دست داده بودم رو در همون اول فصل 24 به دست آوردم! واقعاً به خودم لطف کردم وقتمو تلف نکرد... خلاصه این سه فصل باقی‌مونده رو خوندم و بعله حدسم از قاتل درست بود.

ترجمه‌ی داستان خوب بود ولی خودش چنگی به دل نزد. پیشنهادش نمی‌کنم راستش، مگه اینکه دیگه خیلی کشته مرده‌ی آگاتا کریستی باشین. عجیب اینکه امتیازش تو گودریدز بالای 4 بود.
      

2

مینا

مینا

1404/7/2 - 11:28

        این پنجمین کتابیه که از این نویسنده می‌خونم و جناب استاین‌بک به هیچ‌وجه منو ناامید نکرد. یه داستان جالب و گیرا مثل باقی کتاب‌هاش که این بار در مورد جنگ و نازی‌هاست.

داستان کتاب با یه جمله‌ی جذاب شروع میشه: «تا ساعت ده و چهل و پنج دقیقه، همه‌‌چیز تمام شده بود. شهر اشغال شده بود و مدافعان شکست خورده بودند.» و با این آغاز شما رو پرت می‌کنه وسط ماجرا! یه شهر بی‌نام و کوچیک اروپایی یهو توسط کسانی که نامی ازشون برده نمیشه ولی همه می‌دونیم نازی‌های آلمانی هستن، تصرف میشه و ماجرای این کتاب واکنش مردم این شهر به این اتفاق عجیب و غیرقابل باوره. داستان نشون میده که چطور اول همه به حدی بهت زده‌ن که نمی‌دونن چه واکنشی نشون بدن و بعد کم‌کم که از گیجی درمیان شروع به مقاومت‌های زیرزیرکی می‌کنن و دشمن مهاجم رو عاصی می‌کنن. عملاً همون محاصره کنندگان خودشون توسط مردم شهر به نحوی محاصره میشن. و استاین‌بک این روند رو به زیبایی تموم نشون میده.

با این که کتاب در مورد جنگ و اشغاله ولی به هیچ وجه کتاب سنگین و دردناکی نیست. برعکس بعضی جاها بود که من رو به خنده انداخت و من واسه واکنش شخصیتای کتاب سوت و هورا می‌کشیدم! :)))) در ضمن خیلی هم کم حجم و راحت‌خوانه و میشه تو یه نشست خوندش. ترجمه‌ی خانم بیات‌موحد هم روون بود که مزید بر خوبی کتابه.

اینم بگم که ظاهراً استاین‌بک این کتاب رو در سال 1942، در خلال جنگ جهانی دوم و به عنوان یک جور پروپاگاندا نوشته تا به مردم سرزمینای اشغالی روحیه بده و نشون بده که مقاومت اونا می‌تونه دشمن رو نابود کنه. میگن که این کتاب یواشکی به زبونای مختلف ترجمه، و به این کشورها قاچاق می‌شده! :)

یه چیز جالب دیگه هم اینکه وقتی استاین‌بک این کتاب رو نوشته بعضیا اعتراض کردن که اشغال‌گرای داخل داستان بیش ازاندازه «انسان» هستن ولی زیبایی کتاب و باورپذیر بودنش دقیقا به همین دلیله که اون‌هام با وجود کاری که می‌کردن هنوز انسان بودن، نه رباتای جنگی و استاین‌بک خیلی خوب شرایط یه شهر کوچیک و اشغال‌شده رو به تصویر کشیده. خلاصه که درود بر تو مرد!

زیر جملات خیلی زیادی رو تو کتاب خط کشیدم ولی یکی از قشنگ‌تریناش این بود که شهردار به سرهنگ (سرکرده‌ی گروه اشغالگران) میگه فقط یه وظیفه‌ی ناممکن در جهان وجود داره و اون هم پیاپی در هم شکستنِ روح انسان‌هاست.

*هشدار اسپویل*
وای فقط اونجاش که شهردار به آلکس موردن که قراره تیر بارونش کنن میگه: «وقتی این‌ها از راه رسیدند، مردم بهت‌زده شدند. من هم بهت‌زده شدم. نمی‌دانستیم چه کار کنیم یا چه فکری بکنیم. کاری که تو کردی نخستین عمل آشکار بود. خشم شخص تو سرآغاز خشم عمومی است.» و واقعاً هم از اون جاست که مردم شروع به مقاومت واقعی می‌کنن.

یا اونجاش که شهردار اوردن به وینتر (پزشک و رفیق شهردار) در مورد اشغالگرا/نازی‌ها میگه: «مردم وقت‌شناسی هستند. و وقتشان تقریباً به سر آمده. خیال می‌کنند چون خودشان یک پیشوا و یک سر دارند، ما هم مثل آنان هستیم. می‌دانند که اگر سر ده نفر از خودشان بالای دار برود، نابود خواهند شد. اما ما مردمانی آزاد هستیم و به اندازه‌ی جمعیت خود سر داریم و در موقع لزوم رهبرانی مثل قارچ در میانمان خواهند رویید.» اصن وااااای! محشر بو این تیکه‌ش!

پی‌نوشت: «گله‌های انسانی»
      

6

مینا

مینا

1404/6/31 - 22:21

        این اولین نمایشنامه‌ای بود که از چخوف می‌خوندم و زیاد با سبکش آشنا نبودم. بطور خلاصه شاید بشه گفت درون‌مایه‌ی داستان در مورد دو دسته از مردمه: اونایی که به سختی کار می‌کنن و اونایی که نتیجه‌ و دست‌رنج اونایی که کار می‌کنن رو می‌خورن و خودشون عاطل و باطلن و کار مفیدی تو این دنیا نمی‌کنن. و جالب اینجاست که انگاری هیچ کدوم از دو گروه هم احساس خوشبختی نمی‌کنه. گروه اول زندگی خودش رو از دست‌رفته می‌بینه و به زورِ کار و ایمان به بهشت باید زندگی رو بگذرونه تا عمرش به سر برسه و به دنیای ایده‌آل و زندگی بهشتی برسه. و گروه دوم از ملال خودش بیزاره ولی کاری هم نمی‌کنه که این وضعیت رو تغییر بده، چون اینکه از نتیجه‌ی کار و تلاش بقیه بخوره، راحت‌تره.

*هشدار اسپویل*
این نمایشنامه در مورد دایی وانیا، مردی از دسته‌ی اوله. اون و خواهرزاده‌ش سونیا/سوفیا، سال‌ها برای تأمین معاش شوهر خواهر سابقش که استاد دانشگاه بوده، به سختی کار کردن و از زندگی و راحتی خودشون زدن که آقا تو شهر زندگی راحتی داشته باشه، و حالا بعد از بیست و پنج سال، دایی وانیا وقتی با پروفسور بازنشسته که برای زندگی به دهات پیش فامیلاش برگشته ملاقات می‌کنه، تازه می‌فهمه که همه‌ی زندگیشو در خدمت آدمی خودخواه و بی‌توجه و معمولی دور ریخته و ناگهان به خودش میاد و عصیان می‌کنه. البته فایده‌ای هم نداره، چون در نهایت و در پایان داستان وقتی پروفسور بازنشسته اون خونه رو ترک می‌کنه، دایی وانیا و سونیا باز به روال سابقشون برمی‌گردن. و تنها خوشیشون اینه که اگه باقی عمرشون رو «تحمل» کنن، می‌تونن اون دنیا بابت رنج‌هایی که کشیدن شکایت کنن و در عوض خدا و فرشته‌ها زندگی تازه‌ و عالی‌ای تو بهشت براشون فراهم کنن و در نهایت به «آرامش کامل» برسن.

جایی هست که دایی وانیا میگه: «چه کنم؟ چه‌کار کنم؟ آخر آدم باید در زندگی به چیزی، به امیدی، دلخوش باشد. آخ خدایا، چهل و هفت سالم است؛ اگر تا شصت سالگی زنده بمانم، سیزده سال دیگر باید عمر کنم. مدت درازی است. چطور این سیزده سال را بگذرانم، چطور این خلأ را پر کنم؟» و من مُردم از خوندنش و احساس یأسِ توش. همین. مُردم.

جالب اینجاست که تو نمایشنامه میگه ملال و تنبلی مسری و همه‌گیره. ورود پروفسور و زنش به این خونه‌ی ییلاقی، زندگی یکسان و پرمشغله‌ی همه رو تحت تأثیر قرار میده بطوریکه هیچکس دیگه کار و وظایف خودش رو انجام نمی‌ده و زندگی همه میره رو هوا. و جایی هست که آستروف (پزشک داستان) به یلنا، زن جوون پروفسور (نامادری سونیا) میگه: «تنبلی و کاهلی شما دو نفر به ما هم سرایت کرد و آلوده‌مان کرد... من مطمئنم اگر اینجا مانده بودید، تباهی و فساد از حد می‌گذشت و کار من ساخته می‌شد... و شما هم خوش نمی‌گذراندید.» قسمت «شما هم خوش نمی‌گذراندید.» به نظر من نشون میده که برای اینکه دسته‌ی دوم بتونه به نحوی احساس خوشبختی کنه، دسته‌ی اول باید شدید و ناامیدانه کار کنه.

شخصیت مورد علاقه‌م همین دکتره بود. خیلی کارش درسته :) یه جا میگه وقتی «این‌طور» مست می‌کنه اعتقاد پیدا می‌کنه که: «منشأ اثرهای بسیار ارزنده‌ای برای اجتماع هستم... و همه‌ی شما دوستان عزیز، به نظرم حشره و میکروب می‌آیید.» البته یه نکته‌ی منفی درموردش این بود که وقتی یلنا بهش گفت «نه»، گوش نکرد و به زور سعی کرد خودشو غالب کنه، پس فکر کنم شخصیت محبوبم نیست؟ آره. خلاصه که اینطوری.

از نظریات دُکی: «آدم لخت و گرسنه و مریض برای حفظ بقای حیات خودش، برای زنده نگه‌داشتن بچه‌هایش، ناهشیار و از روی غریزه به هر چه گرسنگی‌اش را رفع کند و گرم نگهش دارد مثل زالو می‌چسبد و نابودش می‌کند، بدون اینکه به فردای خودش بیندیشد، آینده را ببیند...»

پی‌نوشت: این مادر دانی وانیا اگه نظر نده نمی‌گن لاله... :|
پی‌نوشت 2: زیر شلاق دائمی سرنوشت... (عجب تعبیر قشنگی)
پی‌نوشت 3: واقعاً دلم برای دایی وانیا می‌سوزه... هی می‌گفت کل زندگی و جوونیم رو گذاشتم و حالا هیچی ندارم و نمی‌تونم زندگیم رو از نو شروع کنم. البته دایی وانیا هم وقتی پای یلنا (زن پروفسور) میومد وسط خیلی چندش رفتار می‌کرد.
پی‌نوشت 4: قربون لاس زدن دکتر برم که از بس کرینج بود عوضش پاره شدم از خنده: «شاهین خوشگل من»، «راسوی نرم‌تن خوشگل من»، «من گرگ باران‌دیده‌ام» واااااای! :))))))))))
      

23

مینا

مینا

1404/6/29 - 20:35

        یه داستان کوتاه دیگه از چخوف که شروع و پایانش هر دو غیرمنتظره بود. سر یه شرط‌بندی احمقانه بین یه وکیل جوون و یه بانکدار جوون و پولدار، یه آدم در ازای 2 میلیون (واحد پولیش رو نگفتن) حاضر میشه 15 سال خودشو تو اتاقی حبس کنه! و تو اون 15 سال انقدر دوره‌های مختلفی از باور، فلسفه، دیوانگی، علم‌آموزی، ملال، و غیره رو تجربه می‌کنه که وقتی تنها چند ساعت به پایان اون 15 سال و بردن شرطش مونده بود، خودش از اتاقی که درش حبس شده بود، فرار می‌کنه و قید اون 2 میلیون رو که حالا براش چیز بی‌ارزشیه می‌زنه. و اما ازون طرف بانکدار که دیگه بعد از سال‌ها ثروتش رو حیف و میل کرده و اون 2 میلیون تنها داراییشه، بی‌خبر از نقشه‌ی وکیل، چه تصمیمی می‌گیره؟ اینکه شبونه یواشکی بره تو اتاق وکیله و بکشتش تا مجبور نباشه اون 2 میلیون رو پرداخت کنه! ینی *** توت مرد!

پی‌نوشت: البته فکر کنم هزینه‌ی کتابایی که بانکداره در این 15 سال برای وکیله خریده بود سر به فلک گذاشته و بعید نبود همون 2 میلیونو براش کتاب خریده باشه! :))))
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نشده است.

چالش‌ها

این کاربر هنوز به چالشی نپیوسته است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.