یادداشت مینا
1404/6/31 - 22:21
این اولین نمایشنامهای بود که از چخوف میخوندم و زیاد با سبکش آشنا نبودم. بطور خلاصه شاید بشه گفت درونمایهی داستان در مورد دو دسته از مردمه: اونایی که به سختی کار میکنن و اونایی که نتیجه و دسترنج اونایی که کار میکنن رو میخورن و خودشون عاطل و باطلن و کار مفیدی تو این دنیا نمیکنن. و جالب اینجاست که انگاری هیچ کدوم از دو گروه هم احساس خوشبختی نمیکنه. گروه اول زندگی خودش رو از دسترفته میبینه و به زورِ کار و ایمان به بهشت باید زندگی رو بگذرونه تا عمرش به سر برسه و به دنیای ایدهآل و زندگی بهشتی برسه. و گروه دوم از ملال خودش بیزاره ولی کاری هم نمیکنه که این وضعیت رو تغییر بده، چون اینکه از نتیجهی کار و تلاش بقیه بخوره، راحتتره. *هشدار اسپویل* این نمایشنامه در مورد دایی وانیا، مردی از دستهی اوله. اون و خواهرزادهش سونیا/سوفیا، سالها برای تأمین معاش شوهر خواهر سابقش که استاد دانشگاه بوده، به سختی کار کردن و از زندگی و راحتی خودشون زدن که آقا تو شهر زندگی راحتی داشته باشه، و حالا بعد از بیست و پنج سال، دایی وانیا وقتی با پروفسور بازنشسته که برای زندگی به دهات پیش فامیلاش برگشته ملاقات میکنه، تازه میفهمه که همهی زندگیشو در خدمت آدمی خودخواه و بیتوجه و معمولی دور ریخته و ناگهان به خودش میاد و عصیان میکنه. البته فایدهای هم نداره، چون در نهایت و در پایان داستان وقتی پروفسور بازنشسته اون خونه رو ترک میکنه، دایی وانیا و سونیا باز به روال سابقشون برمیگردن. و تنها خوشیشون اینه که اگه باقی عمرشون رو «تحمل» کنن، میتونن اون دنیا بابت رنجهایی که کشیدن شکایت کنن و در عوض خدا و فرشتهها زندگی تازه و عالیای تو بهشت براشون فراهم کنن و در نهایت به «آرامش کامل» برسن. جایی هست که دایی وانیا میگه: «چه کنم؟ چهکار کنم؟ آخر آدم باید در زندگی به چیزی، به امیدی، دلخوش باشد. آخ خدایا، چهل و هفت سالم است؛ اگر تا شصت سالگی زنده بمانم، سیزده سال دیگر باید عمر کنم. مدت درازی است. چطور این سیزده سال را بگذرانم، چطور این خلأ را پر کنم؟» و من مُردم از خوندنش و احساس یأسِ توش. همین. مُردم. جالب اینجاست که تو نمایشنامه میگه ملال و تنبلی مسری و همهگیره. ورود پروفسور و زنش به این خونهی ییلاقی، زندگی یکسان و پرمشغلهی همه رو تحت تأثیر قرار میده بطوریکه هیچکس دیگه کار و وظایف خودش رو انجام نمیده و زندگی همه میره رو هوا. و جایی هست که آستروف (پزشک داستان) به یلنا، زن جوون پروفسور (نامادری سونیا) میگه: «تنبلی و کاهلی شما دو نفر به ما هم سرایت کرد و آلودهمان کرد... من مطمئنم اگر اینجا مانده بودید، تباهی و فساد از حد میگذشت و کار من ساخته میشد... و شما هم خوش نمیگذراندید.» قسمت «شما هم خوش نمیگذراندید.» به نظر من نشون میده که برای اینکه دستهی دوم بتونه به نحوی احساس خوشبختی کنه، دستهی اول باید شدید و ناامیدانه کار کنه. شخصیت مورد علاقهم همین دکتره بود. خیلی کارش درسته :) یه جا میگه وقتی «اینطور» مست میکنه اعتقاد پیدا میکنه که: «منشأ اثرهای بسیار ارزندهای برای اجتماع هستم... و همهی شما دوستان عزیز، به نظرم حشره و میکروب میآیید.» البته یه نکتهی منفی درموردش این بود که وقتی یلنا بهش گفت «نه»، گوش نکرد و به زور سعی کرد خودشو غالب کنه، پس فکر کنم شخصیت محبوبم نیست؟ آره. خلاصه که اینطوری. از نظریات دُکی: «آدم لخت و گرسنه و مریض برای حفظ بقای حیات خودش، برای زنده نگهداشتن بچههایش، ناهشیار و از روی غریزه به هر چه گرسنگیاش را رفع کند و گرم نگهش دارد مثل زالو میچسبد و نابودش میکند، بدون اینکه به فردای خودش بیندیشد، آینده را ببیند...» پینوشت: این مادر دانی وانیا اگه نظر نده نمیگن لاله... :| پینوشت 2: زیر شلاق دائمی سرنوشت... (عجب تعبیر قشنگی) پینوشت 3: واقعاً دلم برای دایی وانیا میسوزه... هی میگفت کل زندگی و جوونیم رو گذاشتم و حالا هیچی ندارم و نمیتونم زندگیم رو از نو شروع کنم. البته دایی وانیا هم وقتی پای یلنا (زن پروفسور) میومد وسط خیلی چندش رفتار میکرد. پینوشت 4: قربون لاس زدن دکتر برم که از بس کرینج بود عوضش پاره شدم از خنده: «شاهین خوشگل من»، «راسوی نرمتن خوشگل من»، «من گرگ باراندیدهام» واااااای! :))))))))))
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.