یادداشت مینا
1404/7/2 - 11:28
این پنجمین کتابیه که از این نویسنده میخونم و جناب استاینبک به هیچوجه منو ناامید نکرد. یه داستان جالب و گیرا مثل باقی کتابهاش که این بار در مورد جنگ و نازیهاست. داستان کتاب با یه جملهی جذاب شروع میشه: «تا ساعت ده و چهل و پنج دقیقه، همهچیز تمام شده بود. شهر اشغال شده بود و مدافعان شکست خورده بودند.» و با این آغاز شما رو پرت میکنه وسط ماجرا! یه شهر بینام و کوچیک اروپایی یهو توسط کسانی که نامی ازشون برده نمیشه ولی همه میدونیم نازیهای آلمانی هستن، تصرف میشه و ماجرای این کتاب واکنش مردم این شهر به این اتفاق عجیب و غیرقابل باوره. داستان نشون میده که چطور اول همه به حدی بهت زدهن که نمیدونن چه واکنشی نشون بدن و بعد کمکم که از گیجی درمیان شروع به مقاومتهای زیرزیرکی میکنن و دشمن مهاجم رو عاصی میکنن. عملاً همون محاصره کنندگان خودشون توسط مردم شهر به نحوی محاصره میشن. و استاینبک این روند رو به زیبایی تموم نشون میده. با این که کتاب در مورد جنگ و اشغاله ولی به هیچ وجه کتاب سنگین و دردناکی نیست. برعکس بعضی جاها بود که من رو به خنده انداخت و من واسه واکنش شخصیتای کتاب سوت و هورا میکشیدم! :)))) در ضمن خیلی هم کم حجم و راحتخوانه و میشه تو یه نشست خوندش. ترجمهی خانم بیاتموحد هم روون بود که مزید بر خوبی کتابه. اینم بگم که ظاهراً استاینبک این کتاب رو در سال 1942، در خلال جنگ جهانی دوم و به عنوان یک جور پروپاگاندا نوشته تا به مردم سرزمینای اشغالی روحیه بده و نشون بده که مقاومت اونا میتونه دشمن رو نابود کنه. میگن که این کتاب یواشکی به زبونای مختلف ترجمه، و به این کشورها قاچاق میشده! :) یه چیز جالب دیگه هم اینکه وقتی استاینبک این کتاب رو نوشته بعضیا اعتراض کردن که اشغالگرای داخل داستان بیش ازاندازه «انسان» هستن ولی زیبایی کتاب و باورپذیر بودنش دقیقا به همین دلیله که اونهام با وجود کاری که میکردن هنوز انسان بودن، نه رباتای جنگی و استاینبک خیلی خوب شرایط یه شهر کوچیک و اشغالشده رو به تصویر کشیده. خلاصه که درود بر تو مرد! زیر جملات خیلی زیادی رو تو کتاب خط کشیدم ولی یکی از قشنگتریناش این بود که شهردار به سرهنگ (سرکردهی گروه اشغالگران) میگه فقط یه وظیفهی ناممکن در جهان وجود داره و اون هم پیاپی در هم شکستنِ روح انسانهاست. *هشدار اسپویل* وای فقط اونجاش که شهردار به آلکس موردن که قراره تیر بارونش کنن میگه: «وقتی اینها از راه رسیدند، مردم بهتزده شدند. من هم بهتزده شدم. نمیدانستیم چه کار کنیم یا چه فکری بکنیم. کاری که تو کردی نخستین عمل آشکار بود. خشم شخص تو سرآغاز خشم عمومی است.» و واقعاً هم از اون جاست که مردم شروع به مقاومت واقعی میکنن. یا اونجاش که شهردار اوردن به وینتر (پزشک و رفیق شهردار) در مورد اشغالگرا/نازیها میگه: «مردم وقتشناسی هستند. و وقتشان تقریباً به سر آمده. خیال میکنند چون خودشان یک پیشوا و یک سر دارند، ما هم مثل آنان هستیم. میدانند که اگر سر ده نفر از خودشان بالای دار برود، نابود خواهند شد. اما ما مردمانی آزاد هستیم و به اندازهی جمعیت خود سر داریم و در موقع لزوم رهبرانی مثل قارچ در میانمان خواهند رویید.» اصن وااااای! محشر بو این تیکهش! پینوشت: «گلههای انسانی»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.