این اولین کتابی بود که از نویسندهی معروف ایتالیایی جناب کالوینو میخوندم و واقعاً از سبکش خوشم اومد. ازونجایی که این کتاب جزو یه سهگانهست، تصمیم دارم در دومین فرصت برم سراغ کتاب بعدیش، «بارون درخت نشین» و بعد از اونم «شوالیه ناموجود». شاید اگر این کتابو تو سن پایینتری میخوندم مثلاً تو نوجوونی، تأثیر بیشتری روم میذاشت. الان تأثیر چندانی روم نداشت، اما همچنان قلم نویسنده و ایدهپردازیشو خیلی دوست داشتم.
داستان اینه که یه ویکنت ایتالیایی تو جنگ با ترکها با گلولهی توپ دو نیم میشه. نیمهی راستش که پزشکای ارتش نجاتش میدن، میشه شر مطلق و نیمهی چپش که توسط راهبها نجات پیدا میکنه، میشه خیر مطلق. و هر کدوم از نیمهها بسته به کارایی که انجام میدن مردم رو به ستوه میارن. یه جا تو کتاب راوی (خواهرزادهی ویکنت) میگه: «دچار حس بیتفاوتی و رخوت شده بودیم، چون حس میکردیم میان فضیلت و تقوی و شر و فساد به یک اندازه ناعادلانه گیر افتاده بودیم.»
پایانبندی کلی کتاب کاملاً قابل پیشبینی بود، ولی منم مشکلی باهاش نداشتم. قسمتی که نویسنده در توصیف کامل شدن انسان میاره جالب بود. این نظر که انسان ترکیب خوبی و بدیه و وقتی بد بودن و خوب بودن رو جداگونه تجربه کنی، بالاخره میتونی کامل بشی. ولی خب با خود پایان کتاب مشکل داشتم. خیلی بیربط تموم شد و انتظار چیز بهتری داشتم.
کتاب تو سبک رئالیسم جادوییه و با زبون خیلی ساده و روونی نوشته شده و نگم از ترجمهی آقای امامی که چقدر خوبه! در ضمن کتاب تصویرای رنگی و خیلی بامزهای هم داره که نمکشو بیشتر میکنه. وقتی کتابو میخونین انگار دارین یه متن طنز میخونین. میخواین بخندین ولی انقد اون مطلبی که اورده شده در واقعیت ناراحتکننده و زجرآوره که آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه. این مورد مخصوصاً تو فصل اول کتاب خیلی پررنگه و من واقعاً این فصلو دوست داشتم!
یکی دیگه از قسمتای جالب کتاب برام اونجا بود که هر کدوم از نیمهها از فواید نصف شدن میگفتن. نیمهی شر میگه: «ای کاش میشد هر چیزی را نصف کرد. آن وقت هر کسی میتوانست از درون مبهم و سرسخت و قالب تمامیتخواه نادانیاش بیرون بیاید. وقتی کامل بودم، همهچیز برایم طبیعی و گیجکننده و همچون هوا احمقانه بود. گمان میکردم که همهچیز را میبینم، ولی در واقع چنین نبود... هر چند که تو نیمی از خودت و جهان را از دست میدهی، ولی نصفهی دیگرت که مانده است، هزاران بار عمیقتر و پُرارزشتر از آن نصفهی دیگر است. آنگاه آرزو میکنی که همهچیز مثل خودت دو نیمه و نصفه شود؛ زیرا که زیبایی، دانایی و دادگری در چیزهای جزئی و تکهتکهشده وجود دارد.» و به این ترتیب نیمهی شر همهچیزو با شمشیرش نصف میکنه. نیمهی خیر میگه: «نصفه شدن این خوبی را دارد که آدم درمییابد در هر انسانی و هر چیزی، درد ناقص بودن و ناکاملی چه اندازه است. وقتی کامل بودم، این موضوع را درک نمیکردم. گنگ و گیج از میان دردها و رنجهایی که همهجا وجود داشت میگذشتم، بیآنکه چیزی بفهمم یا در آنها شریک شوم. دردها و رنجهایی که آدم کامل از تصورشان هم ناتوان است... فقط من نصفه نیستم... بقیه هم نصفهاند. حالا من حس همبستگی و برادرانهای دارم. حسی که وقتی کامل بودم، نمیفهمیدمش. حالا این حس من مرا با همهی کمبودها و نقصهای جهان پیوند میدهد.» و به این ترتیب نیمهی خیر بدون فکر کردن به نتیجهی کاراش، سعی میکنه تا حد افراط به دیگران خوبی کنه.
از شخصیتپردازیهای مورد علاقهم نجار بود. نجار با اینکه از ساختن ابزار شکنجه بیزار بود، بازم با مهارت و دقت بهترین طرحای نیمهی شر رو اجرا میکرد و شاهکارای هنری و تکنیکی خلق میکرد. ولی جالب اینجاست که وقتی میخواست طبق طرحای نیمهی خیر دستگاهی برای کمک به مردم بسازه، از دستش برنمیومد. تا اونجا که به این نتیجه میرسه که تنها ابزارهایی که در واقعیت و در عمل میشه ساختشون همون ابزارهای شکنجهن و خودش جایی با عذاب وجدان به راوی میگه: «به خاطر روح پلید و بدطینتیام است که فقط دستگاههایی برای شکنجه و کشتن میسازم؟» و بعد برای اینکه خودشو از شر این فکرو خیالا راحت کنه، با دقت و ابتکار بیشتری ابزارای شکنجه رو میسازه تا زیباتر بشن و خلاصه میگه: «به این فکر نکن که دستگاهها به چه کار میآیند و به چه دردی میخورند، فقط به جنبهی فنیشان نگاه کن و ببین چقدر زیبایند.»
یکی دیگه از کاراکترای مورد علاقهم ایزئو بود. پسره خیلی بامزه میگه: «دلم میخواهد همهی گناهان را انجام دهم، حتی گناهانی را که میگویند هنوز آن قدر بزرگ نشدهام که معنیشان را بفهمم.» :))))) یه جا هم دارن با راوی تاسبازی و شرطبندی میکنن، راوی هی میبازه، بعد ایزئو میگه: «دلگیر نشو! من تقلب میکنم.» ینی یه رودهی راست تو شکم این بچه نیست! :))))))
من به این فکر کردم که آیا واقعاً خیر مطلق، همونجور که تو کتاب توصیف شده، باعث آزار انسانها میشه؟ و به این نتیجه رسیدم که بله و نه! بله چون واقعاً آدمها خیلی وقتا با اینکه میدونن چیزی بده، ولی بازم چون خوششون میاد میرن سراغش. نه چون توصیف کتاب از خیر مطلق، واقعا خیر مطلق نیست، بلکه یجور مهربان بودن همراه با حماقت و نادونیه. ولی خب به هر حال ذهن آدم درگیر میشه و همین از زیبایی کتابه!