مینا

تاریخ عضویت:

اسفند 1403

مینا

@Gordafarid

23 دنبال شده

17 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
مینا

مینا

5 روز پیش

        این دومین نمایشنامه‌ایه که از مک دونا میخونم و حالا دیگه میدونم انتظار پایان خوش داشتن ازین نویسنده خیال خامی بیش نیست! :))

ملکه‌ی زیبایی لی‌نین جلد اول از سه‌گانه‌ی لی‌نینه که حس و حال جامعه‌ی ایرلندی، سرخوردگی‌ها و سردرگمی مردمش‌ رو در اواخر قرن ۲۰ام نشون میده. جامعه‌ای که داره ریشه‌هاشو از دست میده و مردمی که از وفق دادن خودشون با زندگی مدرن که با سرعت پیش میره و اونارو پشت سر میذاره، درمونده‌ن (یا دست‌کم این برداشت من بود؟ نه گمونم برداشت اولیه‌م فقط اون حس گیر کردن و درموندگی در موقعیتی بود که چاره‌ای جز تحملش نیست. اینکه در حد مرگ ناراضی هستی ولی نمی‌تونی هم ول کنی بری.) در ضمن نقد تندی هم به انگلیسی‌ها می‌کنه. 

یکی از جمله‌های جالبی که تو کتابه، انقدر قابل درکه که وسط خوندن یهو زدم زیر خنده. این بود: «ایرلند این‌جوریه دیگه. همیشه یکی داره میره.» :))) فقط کافی بود «لند» آخرشو برداریم بجاش بنویسیم «ان»، و بفرما، نمایشنامه شد وطنی!

نمایشنامه متن روون و خوش‌خوانی داره، ترجمه‌ش خوبه، و یکسره هم آدمو غافلگیر می‌کنه. اول با یکی‌به‌دو کردن‌های ساده بین دو نقش اصلی (مادر و دختر) شروع میشه که تا حدی کم‌وبیش برای اکثریتمون قابل درکه. گاهی از دست مادرش (مگ) حرص می‌خوردم، گاهی از دست نقش اصلی (مورین)، گاهی خنده‌م می‌گرفت، گاهی درک نمی‌کردم که خب چراااا آخه این کارا رو سر هم درمیارین؟! (البته راستش در اصل فقط از دست مگ‌ حرص میخورم! ذهنم نسبت به مورین دلسوزانه‌تر بود.)

 ولی هرچقد جلوتر میریم جو ترسناک‌تر و ترسناک‌تر میشه. و بعد بوم! سه جا وسط خوندن جا خوردم ولی هیچکدوم به اندازه‌ی صحنه‌ی پایانی نمایشنامه به‌خصوص دو صفحه آخرش، شوکه نشدم. اونم جایی که می‌فهمیم *اسپویل میشه نمیگم*!  تموم تصوری که از روند داستان داشتم مثل یه برج فروریخت. و با خودم فکر کردم پس الان چی شد؟ همه‌چی از اول توهم بود؟ واقعی بود؟ کجا مرض بین خیال و واقعیت از هم جدا شده؟ شایدم مک‌دونا اصلا نمی‌خواسته خواننده بدونه کجا واقعیت تموم و توهم شروع میشه. نمیدونم.

مطمئن نیستم چه نتیجه‌ای باید ازین نمایشنامه بگیرم ولی انقدری جالب بود که مجاب شدم جلد دوم (جمجمه‌ای در کانه‌مارا) و سوم (غربِ غمزده) این سه‌گانه رو هم در آینده بخونم.
      

7

مینا

مینا

7 روز پیش

        بعد از دیدن ویدئویی در یوتیوب تصمیم گرفتم حلقه‌های سه‌گانه‌ی تفکر آلبر کامو (پوچی، عصیان، عشق) رو مطالعه کنم و اولین کتابی که در اولین حلقه، یعنی پوچی به سراغش رفتم (طبق توصیه‌ی نازلی) همین نمایشنامه‌ی کالیگولا بود. این نمایشنامه بر اساس شخصیت واقعی یکی از قیصرهای رومه که از سال ۳۷ تا ۴۱ میلادی فرمانروایی می‌کرده. در مورد خود واقعیش کمی از تو ویکیپدیا (منبعی نه چندان قابل استناد) مطلب خوندم. ولی خب به نمایشنامه فعلی ارتباط خاصی نداره و خوندنش تفاوتی در درک نوشته‌ی کامو نداره به‌نظرم.

فکر نمی‌کنم بتونم ازین داستان بدون اسپویل کردن صحبت کنم پس *هشدار اسپویل* رو در نظر داشته باشین. کالیگولا بعد از مرگ خواهر/معشوقه‌ش سه روز دربه‌در کوه و بیابون میشه و بعد که به قصر برمیگرده کلا فلسفه‌ی زندگیش تغییر کرده. دیدن اینکه چقدر زندگی ناپایداره و همه‌چی چه راحت میتونه از دست بره، اون رو به این باور می‌رسونه که دنیا ذاتاً پوچه، نظم و قانون و عدالت و اخلاقیات همگی ساخته‌ی دست بشر و دروغین هستن، و تصمیم میگیره از تموم قدرتی که داره استفاده کنه تا این «دروغِ نظم» رو با کارهای بی‌دلیل و غیرمنطقی، و با خشونت‌ و تحقیر بی‌حد و حصر برهم بزنه تا باقی مردم هم از این طریق به این ذات پوچ دنیا پی ببرن و این پرده‌ که جلوی دیدن حقیقت رو گرفته، کنار بره. در نتیجه کالیگولا خودش رو بدل به هیولایی میکنه تا موجب روشنگری بشه، و ازین جهت کاملا هم به خودش میباله.

کالیگولا میگه حالا که دنیا پوچه، پس چه فرقی داره من دست به چه کاری بزنم؟ ارزش همه‌ی کارها چه درست و چه غلط همه با هم برابره. میتونم از تموم قدرتم استفاده کنم تا جای ممکن «آزاد» باشم و هرکاری بخوام میکنم. و خلاصه دیوونه‌بازی و ستمگری رو به حد اعلا می‌رسونه. و حتی تا دم مرگش هم احساس خوشبختی می‌کنه، «خوشبختی قاتلین» جوریکه خودش میگه.

البته اون در پس‌ ذهنش یجورایی مطمئنه که اون آرمان محقق نمیشه و در واقع منتظره تا با به قتل رسیدنش اثبات کنه که مردم ترجیح میدن خودشونو گول بزنن، حقیقت پوچی رو نپذیرن و در همین نظم دروغین بمونن. و در عوض کالیگولا رو که عاملی مخل این نظمه، یا در واقع تنها عاملیه که بر علیه این دروغ عصیان کرده و طبق قوانین اون بازی نمیکنه رو از سر راه بردارن. مردم اونو می‌کشن نه به این خاطر که برای اخلاقیات ارزش قائلن، بلکه چون تحمل حقیقت رو ندارن. یا دست‌کم این نظر قیصره!

یکی از چیزای دیگه‌ای که کالیگولا از پرده‌ی اول تا آخر داستان روش تأکید میکنه اینه که اگه بتونه ناممکن رو ممکن کنه، و در قدم اول «ماه رو بدست بیاره» همه‌چیز دگرگون و «درست» میشه. اگه بدست آوردن ماه که ناممکن بنظر میرسه ممکن بشه، پس غلبه بر مرگ هم ممکنه و شاید این خواسته‌ی نهایی کالیگولا باشه؟ (نمی‌دونم واقعا)

راستش نمیتونم بگم ارتباط بین بخشای مختلف دیدگاه کالیگولا رو خیلی خوب متوجه شدم، ولی خب نمایشنامه هم اونقدر اطلاعاتی در اختیار آدم نمی‌ذاره و کامو از جهت میزان توضیح دادن این ایده‌ها، انگار فقط انگشتشو به آب زده :))

کالیگولا حاضر نیست فکر کنه دیدش به روند دنیا ناقصه، اینکه چیزایی که برای اون «ناگهانی» هستن مثل مرگ عزیزان فرضا، شاید عوامل زیادی پشتشه که فقط انسان به دلیل درک محدودش از جهان قابل به دیدنشون نیست. و نه خیلی به عاقبت این دیدگاه برای دنیا و مردم فکر می‌کنه. تمرکزش تنها و تنها رو خودشه و روی این عمیق نمیشه که اگه واقعاً اکثر مردم این پوچیِ اونو باور کنن و راه اونو پیش بگیرن چی میشه. جواب‌هایی که به این سوال میده، ضد و نقیضن یا دست‌کم از دید من این‌طور بنظر میاد. جایی میگه آرزوشه که در نهایت به «تنهایی جاوید» برسه ولی پیشتر خودش جایی میگه که انسان هیچوقت تنها نیست چرا که آینده و گذشته‌ش، کسانی که کشته، اونایی که دوست داشته و غیره، همیشه با فرد می‌مونن.

از صحنه‌های مورد علاقه‌م اونجاست که کرآ (یکی از معدود کسایی که با اینکه با قیصر مخالفه و در ترورش شرکت می‌کنه، ولی فلسفه‌ی اون و دلیل کارهای بی‌دلیلشو درک می‌کنه.) در محضر کالیگولاست و قیصر برای نشون دادن اینکه از خدایان فرضی مردم برتری داره، مدرک توطئه‌ی کرآ و بزرگان رومی رو می‌سوزونه.

شاید وقتی بیشتر بهش فکر کردم بتونم برگردم یادداشت بهتری بنویسم، ولی فعلا همین ملغمه‌ی افکار کفایت می‌کنه. این ترجمه هم واقعا روون و خوب بود. بعدا میرم ترجمه‌ی نجفی رو هم میخونم. شنیدم اون از ترجمه صابری ادبی تره.

ویرایش: ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی رو خوندم. لحن ادبیش کاملا با لحن محاوره‌طور خانم صابری متفاوته. دیگه هر کس باید ببینه خودش با کدوم سبک راحت‌تره. ولی تو مقایسه‌هایی که انجام دادم، من خودم ترجمه نجفی رو پسندیدم. و بعضی جملات رو که تو ترجمه صابری درست متوجه نشده بودم، با ترجمه نجفی فهمیدم. دیگه سلیقه‌ایه خلاصه.

یکی دیگه از  بهترین صحنه‌های نمایشنامه همون صحنه‌ی آخرشه که کالیگولا جلوی آینه با خودش حرف میزنه. این صحنه رو نجفی خیلیییی خوب دراورده بود! و در واقع این صحنه بعد از بررسی اون ترجمه جزو صحنه‌های مورد علاقه‌م شد.
      

13

مینا

مینا

1404/3/1

        خب اینم از آخرین نمایشنامه‌ای که حول محور تراژدی اورستیا خوندم. این یکی رو در اصل باید قبل از اورستسِ اوریپید می‌خوندم، چون از نظر زمانی قبل اون اتفاق میوفته، ولی چون بعدا به برنامه‌ی خوندنم اضافه شد، این شد که موند برای آخر.

الکترای اوریپید برخلاف آیسخولوس و سوفوکل، خیلی شخصیت داره. از حالت دو بعدی و ابزاری برای کش دادن داستان خارج شده و حالا خودش بطور فعال نقش ایفا می‌کنه و بر ذهن خواننده و روند اتفاقات تاثیر میذاره؛ دیگه یه مجسمه‌ی منفعل برای آه و ناله و سوگواری نیست (گرچه هنوزم اینجا خیلی آه و وااسفا می‌کنه، در این حد که همسرایان تلویحا میگن بس کن دیگه بابا :))) ) جوری که هم بی‌تاب برادرشه و هم شاکیه ازش که این همه سال تنهایی رهاش کرده، جوری که در مقابل استدلالات مادرش، کلوتایمنسترا، قد علم می‌کنه، جوری که طعنه میزنه و تحقیر می‌کنه و بی واهمه نظراتشو میگه و در همه‌ی اون‌ها هم قدرت هست هم تناقض، همه و همه از الکترا شخصیتی پیچیده میسازه که برای من جذاب بود. (ولی اول و آخرش مادرش نقش محبوب منه :) )

اینجا هم مثل نمایشنامه اورستس، شخصیت‌ها خدایان (بطور خاص آپولون) رو بخاطر بی‌خردی مذمت میکنن که واقعا با سبک آیسخولوس و سوفوکل که توی کار خدایان چون و چرا نمی‌آوردن یا دستکم درستی فرمان خدایان رو زیر سوال نمی‌بردن، تفاوت داره.

دیگه اینکه، در تمامی این نمایشنامه‌ها (نه فقط این الکترا) سطحی از زن‌ستیزی رو شاهدیم. زن‌ستیزی به معنی امروزی، تحقیر جنس زن توسط مردان و چیزی که از همه پررنگ‌تره مبحث «زنان علیه زنان»ه. این قضیه گاهی وسط خوندن منو اذیت می‌کرد، ولی در هر حال آدم باید تفاوت فرهنگی اون زمان با حال حاضر رو در نظر بگیره و اینکه در اون زمانِ خودش تفکر غالب جامعه و کلیشه‌های جنسیتی همونطوری بوده و به احتمال زیاد خیلی ازون چیزایی که منو موقع خوندن نمایشنامه اذیت می‌کرده، اون زمان اصلا زن‌ستیزی محسوب نمیشده.

در نهایت این هم، داستان دیگه‌ای در مورد خانواده، جنایت و انتقامه، و صرف نظر از اینکه شخصیتها کدوم طرف معادله باشن، همیشه چیزی رو از دست میدن. تنها کسایی که این وسط ضرری نمیکنن، همون خدایانن که فانی‌های بیچاره رو به جون هم انداختن.

-حرفای شخصیت استاد هی مضحک‌تر و مضحک‌تر میشد!
-مقاله‌ی تهش رو بخونین، نگین دیگه نمایشنامه رو خوندیم تموم شد حالش نیس.
-تصویر رو جلد بیگدل چرا اینجوریه؟
-از ترجمه آقای شهبازی خیلی راضیم.

#الکترا اسطوره‌ی سوگواری
      

4

مینا

مینا

1404/2/31

        این کتاب مدت‌ها بود تو قفسه خاک می‌خورد و من دیگه حتی یادم نمیومد چرا خریده بودمش و موضوعش چی بود. تا اینکه وقتی چند روز پیش دوباره کتابی از سیمنون خوندم، یاد این کتاب طفلکم افتادم و چون تو مود «جنایی» بودم، تصمیم گرفتم برم سراغ نامزدی آقای ایر. اولین اشتباهم همین بود. باید می‌رفتم قبلش بررسی می‌کردم تا می‌فهمیدم این جنایی اون جنایی نیست!

*با هشدار اسپویل*
کتاب نامزدی آقای ایر، راجع به پرونده‌ی قتل و پیدا کردن قاتل و انگیزه‌ی جنایت نیست، بلکه کتابی روانشناختی درمورد قضاوت‌های بی‌رحمانه‌ی جامعه در مورد افرادیه که مطابق انتظارات اون جامعه رفتار نمیکنن؛ آدمای نامرئی، منزوی، گوشه‌گیر و معمولا بی‌آزاری که سرشون به کار خودشونه و ارتباطی با کسی ندارن. و بعد وقتی مشکلی در اون جامعه پیش میاد، مردم ناخودآگاه و با سنگدلی تقصیرات رو بدون هیچ مدرکی گردن این آدما میندازن، و بعد با حرارت به دنبال مجازاتش میرن، چرا؟ چون اون عجیبه، فرق داره. و همین صفت ساده، صدها چیز دیگه رو به اون آدم بیچاره میچسبونه. و کی هست که ازون دفاع کنه؟ و حتی اگه خود اون آدم هم برخلاف طبیعت خودش سعی کنه و از خودش دفاع کنه، کی هست که باورش کنه؟ حالا اگه این وسط یه آشغالیم بیاد و یه مدرک برای اون جنایت جفت و جور کنه تا تقصیرو گردن آدمی بندازه که هیچ یاوری نداره، اصلا کسی هست که حاضر باشه دیگه شک کنه به جعلی بودن مدرک؟

نقش اصلی این داستان، آقای ایر، یکی ازون آدمای «عجیب»ه، منزویه، دوست و خانواده‌ای نداره، هر روز سر وقت میره سرکارش و برمیگرده و به کسی هم کاری نداره. ولی حتی همسایه‌هاشم ازین مرد بی‌آزار و مودب خوششون نمیاد. چرا؟ این سوالیه که بارها خود آقای ایر هم در طول داستان از خودش می‌پرسه.

باید بگم که بخش زیادی از کتاب واقعا حوصله‌م رو سر برده بود. و تا وقتی به حدوداً ۴۰ صفحه‌ی آخر نرسید، جذب داستان نشدم. و اون زمانم هر لحظه جو تیره و تار و عاقبت نسبتاً قابل پیش‌بینی و نکبت‌بار آقای ایر بیشتر روحیه‌ رو خراب میکرد. این داستانی نیست که تهش حق به حق‌دار برسه، یا دست‌کم ذره‌ای خطاکارای اصلی مجازات بشن، حتی شده درونی. درس یا فلسفه‌ی خاصی در این کتاب نیست، جز همین سنگدلی و بی انصافی دنیا.

اگه بخوام مقایسه کنم، وقتی کتابو تموم کردم حس میکردم نسخه‌ی ضعیف‌تری از بیگانه‌ی آلبر کامو رو خوندم، با این تفاوت که اینجا واقعا آقای ایر هیچ گناهی در اون جنایت نداشت و اونقد هم نسبت به زندگی بی‌اعتنا نبود، فقط تنها بود و کسی به حرفش گوش نمیداد. 

نزدیک پایان داستان، قبل از اتفاق آخر، صحنه‌ای پیش اومد که تموم تنم لرزید و فکر کردم الانه که باز ماجرای کتاب آدم‌خواران از ژان تولی تکرار بشه. خوشبختانه اون صحنه سریعا جمع شد، ولی تقریبا یه دور سکته زدم.

البته از سبک جملات کتاب و ترجمه‌ی کار خیلی خوشم اومد. جمله‌های کوتاه، توصیفای جالب از محیط شهری، و اون حس بلاتکلیفی و درموندگی آقای ایر رو خوب درک میکردم. ولی خب واقعا یه بخش زیادی از کتاب هییییچ اتفاقی نمیوفته و خسته‌کننده ست. نیمه‌ی اول کتاب رو صوتی پیش رفتم که معمولا باید داستانو جذاب‌تر کنه، ولی گمونم با گوینده ارتباط نگرفته بودم، چون اون هم خودش مزید بر علت شد که حوصله‌م سر بره. نیمه‌ی دوم رو از روی کتاب خوندم و خیلی بهتر بود.

از سرایدار اون ساختمون متنفرم. تنها چیزی که از اول تا آخر داستان از دهنش درمیومد این بود که پلیسا برن سریع (بدون هیچ دلیلی و چون فقط خانوم ازون مرد خوشش نمیاد) آقای ایر رو دستگیر کنن.
از آلیس هم متنفرم. دیگه زیادی اسپویل میشه نمیگم چرا.
اصلا هیچکس نیست که بشه آدم ازش خوشش بیاد.
دلم برای آقای ایر کبابه... همین.
      

54

مینا

مینا

1404/2/30

        کتاب دوست‌داشتنی و دلنشینی بود که از دغدغه‌عای ذهنی خیلی از ماها تو زندگی‌هامون راجع به تکرار و روزمرگی، هدف داشتن، ارزش وجودی انسان به خودی خود صرف نظر از دستاوردها و اهدافش، ارتباط دوباره با طبیعت و غیره صحبت میکنه. 

با اینکه بستر داستان تخیلیه، اما حتماً لازم نیست طرفدار سبک علمی تخیلی باشین تا از خوندن این کتاب لذت ببرین، چون یه داستان آروم ‌و ساده راجع به انسان‌ها و انسان بودنه، و درگیر ژانر علمی تخیلی نمیشه به اون صورتی که از این سبک کتاب‌ها انتظار میره.

من آخر شبا وقتی از کار و مطالعه‌های سنگین‌تر خسته بودم، میخوندمش و کمکم می‌کرد آروم بشم. اعتراف می‌کنم بهترین کتابی نیست که تو دسته‌ی cozy fantasyخوندم، ولی یکی از خوباش بود و کم پیش میومد حوصله‌م سر بره وسط خوندنش.

ماسکپ (شخصیت روبات) خیلی گوگولیه :)))

یکی از چیزایی که باید موقع خوندن حواسمون باشه، اینه که مثل خیلی دیگه از کتابایی که از فلسفه‌ی زندگی حرف میزنن، این هم بازتاب نظرات خود نویسنده و ایدئولوژی اونه و با اینکه جمله‌های قشنگ و قابل تأمل زیادی داره، ولی ممکنه لزوما با فرهنگ و یا عقاید ما نخونه و آدم نباید یک‌کاره بپذیرتشون. دلیل اینکه هم این مدلی تریپ درس اخلاق برداشتم، اینه که گاهی از بعضی از افراد «عاقل و بالغ» یه حرفایی از سر جوگیری می‌شنوم که اصن میمونم تو کف. و وسوسه میشم مثلاً سه تا کتاب با نظریات کاملا ضد هم، ولی با جملات خوش آب‌و‌رنگ پیدا کنم و بدم بعضیا پشت به پشت بخونن و بعد بشینم نگاه کنم چجوری از تک‌تک این فلسفه‌ها جوری که انگار آیین اجدادیشونه دفاع میکنن و تو دلم بخندم. (ولی متاسفانه خسته‌تر از این حرفام که همچین فتنه‌هایی رو عملی کنم. حیف.)

و اما ترجمه‌... عالی. واقعا از ترجمه‌ی این کتاب خوشم اومد. حس میکنم من و مترجم از جهت طرز فکرمون تو ترجمه، و بطور خاص پاورقی‌های نردی‌طور که احتمالا اکثریت حتی نگاهشم نمیکنن، از یه قماشیم! :)))

راستی من تصمیم گرفتم قبحِ تا زدن گوشه‌ی صفحات کتاب، همون که خارجکیا بهش میگن dog ear رو با این کتاب برای خودم بشکنم. همون جور که یک زمانی همین کارو با یادداشت نوشتن و هایلایت کردن تو کتاب انجام دادم. در مورد حاشیه‌نویسی و هایلایت کردن، نتیجه این شد که یه علاقه جدید کشف کردم، ولی خب در مورد تا زدن گوشه‌ی صفحه نظرم همونی موند که قبلاً بود، ازش خوشم نمیاد و دیگه انجامش نمیدم.
      

4

مینا

مینا

1404/2/29

        یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه، خیلی خیلی خیلی سیاهه!
حقیقتا بخوام بگم اولش موقع خوندن خیلی بهم فشار اومد و نزدیک بود کتابو بذارم کنار. مخصوصا که نمایشنامه بطور خاص مربوط به ماجرای قتل عام مردم کنگو توسط شاه بلژیک، لئوپولد دومه و خوندن درباره این فاجعه‌ی تاریخی و کمتر شنیده‌شده، همیشه از تحمل من خارج بوده. (اگه دلشو دارین، میتونین تو گوگل سرچ کنین و عکسهای مربوط به کودکان و کارگران دست و پا قطع شده، باغ وحش انسانی بلژیک قرن ۱۹ و غیره رو ببینین.)

خود نمایشنامه چندان جذابیتی نداشت و اگر انقد کوتاه نبود، گمونم ولش می‌کردم. این اولین نمایشنامه‌ای بود که از مارتین مک‌دونا میخوندم که شاید گزینه‌ی خوبی برای شروع نبود (ملکه‌ی زیبایی لینین تو لیستم هست ولی هنوز نخوندمش و امیدوارم بهتر از این باشه).

مطمئن نیستم چرا مک دونا اسم دو تا از نویسنده‌های معروف رو قاطی این فاجعه‌ی تاریخی کرده (هانس کریستین آندرسن و چارلز دیکنز). درسته که «رازی» که برای هر یک از دو نفر تو داستان اضافه کرده، غیرواقعیه ولی تأثیر بد خودشو داره و بعد از خوندن، یجور ته‌مزه‌ی تلخ تو دهن باقی میذاره. باقی اشاراتش به زندگی شخصی آندرسن و دیکنز حقیقت داشتن... و بعله رفتم گشتم تا صحتشونو بررسی کنم و تصویری که از این دو نویسنده داشتم تو ذهنم خراب شد. و این دقیقاً همون دلیلیه که دلم نمی‌خواد برم زندگینامه نویسنده‌ها رو بخونم! حالا تو این نمایشنامه به زور این حقایقو بهم خوروندن و بزور تصویر ذهنیم به باد رفته. خوشم نیومد.

نمیتونم بگم نمایشنامه‌ی خوبی بود یا نه، ولی میتونم بگم من ازش خوشم نیومد، صرف نظر از سیاه بودنش.
      

6

مینا

مینا

1404/2/28

        از بین روش‌های مختلفی که برای خلاصی از معضلِ «با اینکه میخوام کتاب بخونم، ولی حسش نیس!» (ریدینگ اسلامپ) پیشنهاد میشه، خوندن یه کتاب جنایی برای من گاهی خوب جواب میده. با اینکه ژرژ سیمون رو از داستان‌هایی مثل «گربه» و «نامزدی آقای ایر» می شناختم ولی هیچوقت سراغ کارآگاه معروفش «مِگره» نرفته بودم. امروز که حوصله‌ی هیچکدوم از کتابای در حال خوندن دیگه‌م رو نداشتم، یهو تصمیم گرفتم برم و کتاب صوتی مگره و مرد نیمکت‌نشین رو گوش بدم. ۵ساعتو نیم حین تمیزکاری خونه، ورزش، و زمان استراحت بین کاری تقریباً یک بند گوشش دادم و راضیم. نمیگم شاهکار بود، که نبود، و حس میکنم اگه بجای صوتی، متنی میخوندمش، احتمالا حوصله‌م سر می‌رفت. ولی کارشو انجام داد.

مگره شخصیت جالبی داشت، و کنجکاوم کرد که در آینده بازم سراغ این کارآگاه باهوش، و گاهی بدخلق و بامزه برم. خود داستان چیز خیلی خاصی نبود، طبق معمول این مدل داستانا یکی همون اول به قتل می‌رسه و تلاش بر اینه که با تحقیق، بازجویی و پرس‌وجو از نزدیکان طرف و کشف ذره‌ذره‌ی حقایق مختلف به قاتل و دلیل قتل برسن.

از یک مورد خوشم اومد تو این کتاب، اونم اینکه قاتل اونی که احتمال می‌دادم نبود، چون خیلی دیگه خنک میشد. ولی ایراد پایان هم در همین انتخاب قاتل بود، چون گفتم: ا؟ خب. همینقدر برام بی‌مزه بود.

گوینده‌ی کتاب محمدرضا رجبی بود، که صدا و لحنشو خیلی دوست داشتم. بغیر از صدای خود مگره، صدایی که برای خانومای جوون و یکی از خلافکارا درمیاورد خیلی بامزه بود :))))
      

6

مینا

مینا

1404/2/25

        *با هشدار اسپویل، گرچه یا پشت جلد هست، یا ریزه خیلی مهم نیست*
خب اینم یک کار دیگه که برای تکمیل داستان تراژدی اورستیا که آیسخولوس نوشته‌ خوندم. این سه‌گانه که داستان به قتل رسیدن آگاممنون به دست همسرش، انتقام پسرش اورستس از اون زن (مادر خود اورستس)، و رنج‌ها و محکامه‌ی اورستس بعد از ارتکاب به قتل مادرشه، در این سه نمایشنامه به قلم آیسخولوس اومده: آگاممنون، نیازآوران (که الکترا خواهر محبوب اورستس هم توش حضور داره)، و الاهگان انتقام.
این داستان که جزو اسطوره‌های یونانیان باستان بوده، توسط نمایشنامه نویسان بعد از آیسخولوس بارها بازنویسی شده. از نمایشنامه‌های مرتبطی که امروزه به جا مونده یکی الکترا اثر سوفوکله و دو تای دیگه هم الکترا و همین کتاب حاضر، اورستس اثر اوریپید. که از بین اینا فقط الکترای اوریپید رو هنوز نخوندم.

خب با این مقدمه‌ی طولانی، حالا بریم سراغ همین کتاب. اوریپید کلا زده این اسطوره رو کوبیده و مطابق میل و تفکرات خودش (و تفکر فلسفه‌ای که اون زمان به شدت باب شده بوده)، از سر نو ساخته! خیلی چیزا هست که به داستان اصلی اضافه شده. شخصیتا همه از حالت ساده‌ی خودشون در اومدن و ناگهان ابعاد زیادی پیدا کردن و دست به کارها و حرفایی میزنن که اگه نوشته‌های اون دو نمایشنامه نویس دیگه (آیسخولوس و سوفوکل) رو اول خونده باشین، جاهایی کاملاً شوک‌زده میشین. مثل چی؟ خدایان.

در اورستیای آیسخولوس، خدایان موجوداتی هستن که هم محترمن هم چاره‌ای جز اطاعت ازشون نیست. مثلا وقتی اورستس میخواد انتقام بگیره و مادرش رو بکشه، اشاره میکنه (طبق برداشت شخصی من) که حتی اگه بخواد هم نمیتونه نوع مجازات رو عوض کنه، چون این فرمان آپولونه، و مجبوره در هر حال اطاعت کنه. در سوفوکل قضیه تند و تیزتر میشه و اورستس نه فقط از سر اجبار از آپولون پیروی میکنه، بلکه کاملاً بر این اعتقاده که چون یه ایزد همچین درخواستی کرده پس صد در صد یعنی این مادرکشی بحقه و هیچ جای شک و شبهه‌ای توش نیست (باز هم برداشت شخصی منه البته). در اورستسِ اوریپید قضیه کاملا متفاوته. شخصیتا عملاً در جاهایی خدایان رو تحقیر میکنن یا زیر سوال میبرن و هیچ‌کس متعجب نمیشه. مثلا درجایی، بعد از اینکه اورستس اظهار می‌کنه کشتن مادرش به فرمان آپولون بوده، منلائوس (عموی اورستس) میگه این کار اون خدا از سر «بی‌خردی» بوده. در جایی الکترا آپولون رو «خدایی بیدادگر» میدونه. و یا در جایی اورستس میگه خدایان در هر کاری «کند» هستند. (اونجاش انصافا عجب تیکه‌ای بود ولی :)))) که خب این تفاوت دیدگاه تو نمایشنامه اوریپید خیلی تو ذوق میزد و خیلی متفاوت از دیدگاه اون دو بزرگوار پیشین بود.

تفاوت دیگه‌ای که اورستس اینجا با قبلی‌ها داره، اینه که مثلا در نمایشنامه الکترا از سوفوکل، اورستس کاملاً مفتخره به اینکه مادرش رو به انتقام مرگ پدرش آگاممنون به قتل رسونده، در حالیکه در نمایشنامه اورستس اوریپید، اول داستان اورستس پریشونه، می‌دونه «تبهکاری» کرده و از آپولون که اونو وادار به همچین کاری کرده شکوه داره.

سوالات زیادی کلا همیشه در داستان اورستیا مطرح بوده، اینکه بالاخره حق با کیه؟ کی لیاقت مرگ داشته کی نداشته (چون همه خطاکار بودن به شکلی) و غیره. ولی چیزی که تو اورستسِ اوریپید خیلی بیشتر ذهنو مشغول میکنه اینه که اگه خدایان کسانی بودن که دستور قتل دادن، پس چرا انسان باید مجازاتشو پس بده؟ آیا اصلا انسان باید برای اطاعت مقصر دونسته بشه؟ اگه قوانین الهی با قوانین مدنی که همه باید پاس میداشتنش تناقض بخوره (مثل همینجا) اونوقت کی مقصره؟ یقه‌ی کی رو باید گرفت و حق چجوری باید گرفته بشه؟ و اینکه اصلا چیزی که هر شخصیت ادعا میکنه، همون چیزیه که واقعا اتفاق افتاده، و یا تنها برداشت شخصی همون فرد بوده؟

یکی دیگه از بخشای جالب داستان برای من قسمت «آگون» بین اورستس و پدربزرگ مادریش، تیندارئوسه. (توضیح آگون در مقاله‌ی آخر کتاب اومده، ولی ساده‌ش میشه همون کلکل خودمون.) هر چی دارن میریزن رو دایره تا همو مغلوب کنن و حق بودن خودشونو به دیگری و بیننده‌ها ثابت کنن و تهش هیچکدوم هم موفق نمیشن. این نمونه آگون تو نمایشنامه الاهگان انتقام آیسخولوس هم اومده بود که کلکل بین رهبر الهه‌ها و آپولونه و من کاملاً طرفدار رهبر بودم، خیلی زن خفنی بود (حیف هیچکس طرفش نبود).

یک تفاوت دیگه هم که نمایشنامه اوریپید با آیسخولوس و سوفوکل داشت، این بود که فرم دیالوگ‌ها (هر چند که هنوزم خیلی طولانی میشدن گاهی) خیلی بیشتر شبیه نمایشنامه‌های مدرن بود و موقع خوندن متن، انگار داشتم بازیگرانو رو صحنه می‌دیدم.

غرغر:
۰. این سومین یا چهارمین تلفظیه که از مادر اورستس می‌بینم! این بار شده کلوتایمنسترا. مترجمین عزیز چرا به توافق نمی‌رسن؟ :)) (ولایت میسینه هم همون موکنه ست). جدا از شوخی، در کل ترجمه‌ی خوبی بود و کاملا راضیم.
۱. هرمیون بیچاره رو آخه چیکار داشتین شماها؟؟ (تهشم یکی نیومد بیاد از طفلک بپرسه اصلا میخوای با قاتل مادرت ازدواج کنی یا نه! مردان و خدایان قرار مدارا رو گذاشتن و تموم...)
۲. رابطه‌ی خواهر برادری الکترا و اورستس تو همه‌ی نسخه‌ها قشنگه. طفلکا خیلی همو دوس دارن و حتی بعد از سال‌ها دوری هم بازم رابطه‌شون سرد نشده.
۳. جالبه که انقدر رو حمایت از خانواده تاکید داره به عنوان یک سنت یونانی، ولی تمام مصایب از طرف همین خانواده سرشون میاد (البته بخاطر خدایان).
۴. خیلی واضح نشون میده خدایان برای اهداف احمقانه خودشون انسان‌ها رو به جون هم میندازن تا همدیگه رو لت و پار کنن. و بعد همونجور که «همه‌ی خدایان کند هستند» لحظه آخری میان تا شاید کمکی بکنن شاید نکنن.
۵. اورستس و رفقا دیگه زده بودن به سیم آخر رسما.
۶. شرط صعود به عرش الهی، خوشگلی و یا تخم و ترکه‌ی زئوسه، نه اعمال نیک (باور ندارین از هلن بپرسین...).
۷. آیا میشه آپولون رو جوید و انداخت دور؟
۸. این داستان تراژدیه، ولی گاهی میزنه‌ تو کانال کمدی و میخواستم پاره شم از خنده. 
۹. از بین ابزارهای مورد استفاده سوفسطاییان در سخنوری، رداکتیو اَد اَبسوردم مورد علاقه منه! (بردن بحث به منتهای درجات بی‌معنی بودن).
۱۰. هیچکس نمیتونه شیپ اورستس و پیلادسو برام زیر سوال ببره، حتی خود اوریپید:)))
۱۱. حتماً مقاله‌ی آخر کتاب رو بخونین، خیلی نکات جالبی راجع به نوآوری‌های اوریپید و فسلفه‌اش در این داستان میگه.
      

8

مینا

مینا

1404/2/23

        فعلا فقط در مورد نمایشنامه‌ی الکترا نظرمو می‌نویسم. چون کتاب رو فقط برای خوندن همین یکی خریده بودم و فعلا قصدی برای خوندن باقی نمایشنامه‌های سوفوکل ندارم، دست کم نه تا وقتی ایلیاد رو نخوندم و یه بازخوانی از ادیسه انجام ندادم. این نمایشنامه رو در تکمیل داستان سه‌گانه‌ی اورستیا از آیسخولوس خوندم و میخواستم ببینم سوفوکل داستان انتقام اورستس رو، که آیسخولوس در بخش دوم اورستیا، در نمایشنامه‌ی نیاز آوران اورده، چجوری تعریف کرده.

من لحن آیسخولوس رو خیلی بیشتر از سوفوکل دوست داشتم. این نمایشنامه خوب بود ولی اونقدر هم برام جذاب نبود راستش. نه حس شعرخوانی بهم میداد، نه حس نمایشنامه خوانی، بیشتر مثل این بود که دیالوگ های فوق‌العاده طولانی چند نفر رو بخونم و با اینکه ابهامی نداشت، ولی اون لذت خاص رو هم نداشت. صحنه جلو چشمم نبود.

ترجمه خوب و تمیز بود و به مشکلی برنخوردم. دستشون درد نکنه واقعاً همچین متنای سنگین کهنی رو با این سختی به فارسی درمیارن. فقط یه مسئله برام سوال بود که چرا با اینکه مترجم در مقدمه گفته  لحن و سبک سوفوکل خیلی روون بوده، انقدر از معادل‌های سنگین عربی واسه بعضی کلماتی که هیچ لزومی نداشتن، استفاده شده بود. منظورم از معادل سنگین دقیقا اینه که می‌گفتم: این کلمه رو به عمرم ندیدم. یا حدس میزنم جمع مکسر فلان کلمه باشه ولی اون صورت رو هیچوقت تا به حال ندیده بودم. و خب یه چننند باری (شایدم یکم بیشتر) کارم گیر فرهنگنامه افتاد که خب البته مسئله‌ای نیست و کلا خیلی راضیم از ترجمه ایشون.

یکم غرغر (با اسپویل): الکترا هم از اول تا اخر نمایشنامه داره یکسره گریه و شکوه میکنه. یا زانوی غم بغل گرفته یا اینور اونور میره و بلند بلند برای مرگ پدر (و بعد برادرش) و امیدهای برباد رفته سوگواری می‌کنه. هر کیم میاد کمکش کنه یا دلداریش بده میگه برین پی کارتون میخوام به درد خودم بمیرم. و مثل اینکه سالهاست بساطش همینه... اگه میشد اونی که اسمش رو عنوان نمایشنامه‌ست یکم بیشتر دستش تو کار باشه... بگذریم.

نکته‌ی جالب داستان برام (بازم هشدار اسپویل) تقابل بین الکترا و خواهرش بود. یکی میخواد زنده بمونه و به آینده امید داشته باشه، پس حاضره جلوی قاتلای پدرش سر خم کنه و وانمود کنه که دشمنشون نیست. یکی (الکترا) یکسره با مادرش چپ میوفته، و اندوهشو پنهان نمیکنه و مرتب میگه ترجیح میده بمیره یا تا آخر عمر زندانی بشه تا اینکه ذلت بپذیره و دست از این سوگواری آشکار برداره، که یه نوع مبارزه دربرابر ظلم مادرش و معشوقه‌شه.
یک جا هست که الکترا (بعد ازینکه خبر دروغین مرگ برادرش اورستس رو می‌شنوه، و امیدش به اومدن ناجی از بین میره) به خواهرش میگه بیا بریم خودمون قاتلان پدرمون رو بکشیم. فقط تصور کن مردم چی میگن! میگن این دو خواهر دست تنها رفتن و انتقام مرگ پدرشونو گرفتن! چه ارج و قربی پیدا میکنیم! و بعد خواهرش میگه چه فرقی داره مردم بعدش چی بگن، وقتی قبلش به خواری و خفت جون داده باشیم؟ (انصافا خیلی تقابل شون برام جالبه. یاد یه واقعه‌ی مذهبی هم میفتم که همگی میدونیم.)
خواننده اینجور وقتا ناخودآگاه روحیه‌ی آزادی‌طلب و وفادار الکترا رو ستایش می‌کنه و در عوض خواهر دیگه رو سرزنش میکنه. ولی در عمل می‌بینیم که همین روحیه‌ی «من نه اندوهمو پنهان میکنم نه خوشحالیمو و همه‌ش هم به قصد رنجوندن دشمن» نزدیک بود کار دستشون بده و  باعث بشه نقشه‌ی اورستس لو بره و نتونن انتقام مرگ پدرشون رو بگیرن. پس با اینکه الکترا درنهایت به چیزی که آرزوشو داشت میرسه، ولی چیزی که باعث پیروزیشون شد، همون روش «خویشتنداری، پنهان نگه داشتن احساسات، و وانمود به دوستی با دشمن تا زمانی که موقع مناسب عمل فرا برسه» بود. روشی که به نظرات خواهر منطقی‌ترِ الکترا خیلی بیشتر شباهت داشت.
      

8

مینا

مینا

1404/2/22

        یه نمایشگاه کوتاه و کمدی (و بعد رمانتیک) با شخصیتای جالب و تا حدی دیوونه؟ و فوق‌العاده سرگرم‌کننده.

آماندا دختر دوست‌داشتنی و از همه‌جا‌ بی‌خبریه که برای کار به خونه‌ی اشرافی دوشسی می‌ره و یهو خودشو وسط ماجرای عجیب و غریب این خانواده گرفتار می‌بینه. همه عجیب رفتار میکنن، هیچکس هیچ توضیح درست و درمونی بهش نمیده، و ما بعنوان خواننده همون‌قدر گیج میشیم که خود آماندا هست. و این ویژگی رو تو داستان واقعاً دوست داشتم.

نمایش هرچی جلوتر میره کششش بیشتر میشه (چقدر «ش» داشت) و با اینکه میزان رازآلود بودنش با هر پرده کمتر و کمتر میشه و عملا از یه جایی به بعد میشه کاملا حدس زد که قراره چجوری داستان تموم بشه، ولی برای من بشخصه نه تنها از جذابیتش کم نشد که مدام هیجانم برای رسیدن به آخر داستان بیشتر هم میشد.

دیالوگای خیلی جالبی بین شخصیتا گفته میشه، و شاید حرفای دوشس ارزش «هایلایت کردن»شون بیشتر باشه، اما من خودم عاشق حرفای آماندا شده بودم. هم خنده‌م می‌گرفت هم احساس نزدیکی می‌کردم و هم بیشتر به دلم می‌نشست. (و البته چه جای تعجب؟)

داستان درباره‌ی گیر کردن در خاطرات، ادامه‌ی زندگی بعد از رفتن عزیزان و تلاش برای زنده نگه داشتن خاطراتین که با گذشت زمان محوتر و محوتر میشن. هم‌چنین درباره‌ی عشق، درباره‌ی زندگی نو و روراست بودن با  احساسات خود و وانمود نکردن در مقابل دیگرانه.

خلاصه‌ی داستان با اسپویل:
***
آماندا به دلیل نامعلومی از کارش در یک کلاه فروشی معروف اخراج میشه و به دنبال آگهی کاری به خونه‌ی دوشس پولداری میره. بعد از سردرگمی‌های فراوون و یه عالم سوال بی‌جواب، بالاخره دوشس به حرف میاد و اعتراف میکنه دلیلی که آماندا رو به اینجا اورده اینه که نقش معشوقه‌ی سابق خواهرزاده‌ش، آلبرت رو بازی کنه، که هنوز بعد از دو سال غم از دست دادن اونو فراموش نکرده. با این حال هیچی اونجور که به نظر میاد نیست، مخصوصاً وقتی آماندا می‌فهمه دوشس برای کمک به زنده نگه داشتن خاطره‌ی معشوقه‌ی آلبرت، تموم مکان‌هایی رو که اون دو تا با هم گذروندن رو آجر به آجر به باغ خونه‌ی خودش منتقل کرده و آدمایی رو استخدام کرده که هر شب نقش همون اتفاقاتی رو بازی می‌کنن که دو سال پیش آلبرت و معشوقه‌ش تجربه کردن.
***

من این کتابو تو یه همخوانی خوندم، که البته خب خیلی شباهتی هم به همخوانی نداشت! ولی خیلی خوشحالم که عضو باشگاه هامارتیا شدم و این کتاب رو به واسطه‌ی معرفی اونا خوندم!

ترجمه‌ش... اوکی بود... یه سری غلطای نگارشی داشت که خب... بگذریم! راستی اسم اصلی این نمایشنامه‌ی فرانسوی LÉOCADIA هستش که اسم همون معشوقه‌ی سابق آلبرته. ولی جالبه که نه نسخه‌ی ترجمه فارسی و نه نسخه‌ی انگلیسی این اثر، هیچکدوم ازین اسم برای عنوان کتاب استفاده نکردن. تو نسخه‌ی انگلیسی اسمش Time Remembered اومده و Amanda که تو سایت ایران کتاب زده نیست. (تعجبی نداشت اول پیداش نمی‌کردم)
      

9

مینا

مینا

1404/2/21

        چی بگم اصن؟ وااای! خیلی فوق‌العاده بود.خیلی. خیلی!

خب، اول اینکه دلیل اینکه رفتم سراغ خوندن آیسخولوس، به طور خاص فقط و فقط خوندن تراژدی اورستیا یعنی سه‌گانه‌ی آگاممنون ، نیاز آوران و الاهگان انتقام بود. و بنابراین بعد از اینکه این بخش رو تموم کردم، عملا کتاب برای من تموم شده بود و دیگه کاری به باقی نمایشنامه‌های آیسخولوس نداشتم. شاید یه زمانی برگردم بخونمشون ولی فعلا کتاب برام تموم شده‌ست. پس نظری راجع به پنجاه درصد دوم کتاب ندارم.

نمی‌دونم چرا تصوری که از دوران نوجوونی بعد از خوندن ادیسه داشتم، این همه سال منو از خوندن نمایشنامه‌ها و تراژدی‌های یونانی دور نگه داشته بود. ولی یه هوس ناگهانی باعث شد برم سراغ این سه‌گانه و خداروشکر که رفتم. و نه اینکه بگم داستان کمبود خاصی داشت ولی مطمئنم یه بخشی زیادی ازین تجربه‌ی عالی رو مدیون عبدالله کوثری، مترجم این کارم. جوری که این آدم این نثر سنگین و قدیمی رو به فارسی شعرگونه و با حال و هوای متون کهن ترجمه کرده، خوندن این نمایشنامه‌ها رو خیلی خیلی لذت بخش کرد. کتابم پر شده از خطوط هایلایت شده و یادداشت‌های خودم از داستان و شخصیت‌ها و نظرات شخصیم. و حس می‌کنم این کتاب یکی ازونایی بود که باهاشون زندگی کردم.

خلاصه‌ی خیلی خلاصه‌ی داستان (!): با اسپویل
***
بعد از جنگ تروا، آگاممنون که حالا پیروز شده، بعد از ده سال برمیگرده به سرزمینش آرگوس بی‌خبر ازینکه همسرش کلوتمنسترا نقشه‌ی قتل اون رو کشیده، به انتقام قربانی کردن دخترشون به دست خود آگاممنون. کلوتمنسترا موفق به کشتن آگاممنون میشه و با معشوق جدیدش به تخت میشینه (بخش اول تراژدی). پسر آگاممنون و کلوتمنسترا یعنی اورستس در به در میشه ولی بعدها برمیگرده و قسم می‌خوره انتقام خون پدرشو بگیره. و همین کارم میکنه. با حیله وارد قصر میشه و مادرش و معشوق اونو به قتل می‌رسونه (بخش دوم تراژدی). و بعد اورستس که دستش به خون مادرش آلوده‌ست و الاهگان انتقام به دنبالشن، به معبد آپولون و بعد آتنا فرار میکنه تا امان بخواد و از خدایان درخواست میکنه که برای اعمالش به داوری بشینن. آتنا دادگاهی بزرگ ترتیب میده تا درمورد سرنوشت اورستس تصمیم گرفته بشه. شاهد و یاور اورستس آپولونه و طرف مقابل هم الاهگان انتقامن که به فرمان تقدیر باید مادرکش رو نابود کنن. در نهایت دادگاه به نفع اورستس تموم میشه و با پادرمیونی آتنا، الاهگان دست از انتقام برمیدارن (بخش سوم تراژدی).
***

خلاصه‌شو شاید خیلی جالب تعریف نکرده باشم! :)))) ولی قول میدم لحن داستان انقد گیراست که نشه کتابو گذاشت زمین. خود من که راه میرفتم و عین شعر با صدای بلند میخوندمش. این نمایشنامه‌ها برای خوندن خیلی راحت‌ترن تا اجرا، چون بعضاً دیالوگای خیلی طولانی دارن و با سیستم نمایشنامه‌های مدرن تفاوت دارن.

حالا این که اصلا چیشد یکاره رفتم سراغ این تراژدی خاص... تو یوتیوب یه ویدئو دیدم که توش بوک‌توبرش داشت نسخه‌ی ترجمه‌ی
Anne Carson 
رو از سه‌گانه اورستیا میخوند و هی به‌به و چه‌چه می‌کرد از ترجمه‌ی کتاب و خود داستان. و منم کنجکاو شدم رفتم سراغش دیگه... البته چیزی که کارسون ترجمه کرده، دقیقا همین اورستیای آیسخولوس نیست، بلکه ترکیب آگاممنون از آیسخولوس، الکترا از سوفوکل و اورستس از اوریپیده. اونارم میخونم به زودی!
      

6

مینا

مینا

1404/2/19

        سالها بود که میخواستم این کتاب رو بخونم و خوشحالم که بالاخره به بهانه‌ی اومدن فیلمش رو پرده‌ی سینما کتابو شروع کردم. (امشب میرم فیلمشو ببینم) چی بگم ازین داستان؟ خوندش ساده و سریعه و توصیفش سخت.

کتاب برای نوجوون ها نوشته شده بنابراین خوندنش بسیار راحته. بصورت اول شخص نوشته شده و بخاطر کم حجمی کتاب تو یک یا دو نشست خونده میشه. ولی احساساتی که در انسان ایجاد میکنه به این راحتیا فراموش یا هضم نمیشه.

فصل‌ها کوتاهن و عنوانشون بصورت جمله‌های بامزه‌ایه که باعث میشد  کنجکاو بشم و بگم باز تو این فصل دیگه قراره چی پیش بیاد؟؟

***
خلاصه داستان:
زیبا، دختری اول دبیرستانی که تو یه خوابگاه دختران زندگی میکنه، یه روز ناگهانی باباش بهش زنگ میزنه و ازش میخواد به ملاقاتش بیاد و کمکش کنه فرار کنه تا بتونن دو تایی فردا رو که تولد زیباست جشن بگیرن.
و این میشه شروع ماجراهای روز تولد زیبا، دردسرایی که باهاشون مواجه میشه و از جانب وضعیت خاص پدرشه، و رو شدن بخشهایی از گذشته زندگی این دختر و دردهای روحیش.
***

و بمب‌ آخر داستان... وقتی خواننده می‌فهمه زیبا چه مشکلی داره ولی خود زیبا و دکتری که دقیقا تخصصش همون بود و سرسری از کنارش رد میشه، هیچکدوم نمیفهمن. قلبم برای این دختر، برای تجربه‌هاش، برای تنهاییش و برای عشق به پدرش و برای آینده‌ش به درد اومد.

ولی از یه چیز حالم خوب شد. اینکه آدمی غریبه وجود داشته که روزی دست کمک به سمت زیبا دراز کرده، اونم در شرایطی که ازون بدتر نمی‌تونسته باشه، و همون شاید برای همیشه زیبا رو نجات داده باشه. اون آدم که زیبا تو کتاب انگار داره گاهی داستانو تو ذهنش برای اون میگه، «شما» خطاب میشه؛ ناجی زیبا در یک روز سرد و برفی. و اون آدم می‌تونست کمک نکنه، راهشو بکشه و بره، ولی عوضش یک زندگی رو نجات داد. نگفت «دختر من که نیست، به من چه!» و من عاشق این مورد تو داستان شدم.

زیبا دختریه که شاید بعضی از شرایط زندگیش متفاوت از زندگی عادی خیلی از مردم بوده باشه، ولی حس «یکی از خودمون» میده و آدم باهاش همذات‌پنداری میکنه، با اینکه خیلی از ترسای اونو من هیچوقت تجربه نکردم. و علیرغم تموم ترسهاش، بشدت شجاعه، بشدت عاشق پدرشه، و خیلی خیلی قویه.

بعد نوشت: فیلمشو دیدم. خیلی قشنگ بود. ولی با کتاب فرق داشت. از اول تا آخر فیلم اشکام سرازیر بود (البته خب من موقع دیدن فیلم کلا زیاد احساساتی میشم.)
      

5

مینا

مینا

1404/2/16

        دلیل اینکه رفتم سراغ این نمایشنامه‌ی سارتر، جمله‌ی معروف Hell Is Other People بود.

اسپویل داستان:
داستان درباره‌ی سه نفره که میرن جهنم و بعد می‌بینن خبری از آتیش و سیخ داغ نیست، فقط یک اتاق نسبتاً خالیه و خودشون سه نفر که نمیتونن ازش خارج بشن. و این سه نفر و این واقعیت که قراره تا ابد همونجا با هم بمونن و آینه‌ی اعمال و ذات حقیقی هم باشن، تبدیل به شکنجه و عذاب ابدیشون میشه.
***
پایان اسپویل 

ترجمه‌های زیادی از این نمایشنامه‌ی کوتاه تا حالا منتشر شده با اسامی مختلف که من اول این نسخه رو (خلوتکده ترجمه صنعوی) خوندم که ترجمه‌ش خوب بود نسبتا، فقط یک مقدار سخت‌خوان بود. بعد رفتم ترجمه‌ی دیگری ازش رو خوندم به اسم دوزخ ترجمه سمندریان. اون ترجمه روون‌تر بود ولی متاسفانه همون اوایل به دو اشتباه واضح در ترجمه برخوردم و درجا گذاشتمش کنار.
تصمیم دارم ترجمه انگلیسی هم که عنوانش No Exit هست رو بخونم و ببینم چقدر سانسور داشته ترجمه فارسی. یک فیلم خیلی قدیمی و سیاه سفید هم از این نمایشنامه تو یوتیوب هست. دیدنش برای درک بهتر نمایشنامه خالی از لطف نیست... (یعنی امیدوارم!)
      

5

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.