این دومین نمایشنامهایه که از مک دونا میخونم و حالا دیگه میدونم انتظار پایان خوش داشتن ازین نویسنده خیال خامی بیش نیست! :))
ملکهی زیبایی لینین جلد اول از سهگانهی لینینه که حس و حال جامعهی ایرلندی، سرخوردگیها و سردرگمی مردمش رو در اواخر قرن ۲۰ام نشون میده. جامعهای که داره ریشههاشو از دست میده و مردمی که از وفق دادن خودشون با زندگی مدرن که با سرعت پیش میره و اونارو پشت سر میذاره، درموندهن (یا دستکم این برداشت من بود؟ نه گمونم برداشت اولیهم فقط اون حس گیر کردن و درموندگی در موقعیتی بود که چارهای جز تحملش نیست. اینکه در حد مرگ ناراضی هستی ولی نمیتونی هم ول کنی بری.) در ضمن نقد تندی هم به انگلیسیها میکنه.
یکی از جملههای جالبی که تو کتابه، انقدر قابل درکه که وسط خوندن یهو زدم زیر خنده. این بود: «ایرلند اینجوریه دیگه. همیشه یکی داره میره.» :))) فقط کافی بود «لند» آخرشو برداریم بجاش بنویسیم «ان»، و بفرما، نمایشنامه شد وطنی!
نمایشنامه متن روون و خوشخوانی داره، ترجمهش خوبه، و یکسره هم آدمو غافلگیر میکنه. اول با یکیبهدو کردنهای ساده بین دو نقش اصلی (مادر و دختر) شروع میشه که تا حدی کموبیش برای اکثریتمون قابل درکه. گاهی از دست مادرش (مگ) حرص میخوردم، گاهی از دست نقش اصلی (مورین)، گاهی خندهم میگرفت، گاهی درک نمیکردم که خب چراااا آخه این کارا رو سر هم درمیارین؟! (البته راستش در اصل فقط از دست مگ حرص میخورم! ذهنم نسبت به مورین دلسوزانهتر بود.)
ولی هرچقد جلوتر میریم جو ترسناکتر و ترسناکتر میشه. و بعد بوم! سه جا وسط خوندن جا خوردم ولی هیچکدوم به اندازهی صحنهی پایانی نمایشنامه بهخصوص دو صفحه آخرش، شوکه نشدم. اونم جایی که میفهمیم *اسپویل میشه نمیگم*! تموم تصوری که از روند داستان داشتم مثل یه برج فروریخت. و با خودم فکر کردم پس الان چی شد؟ همهچی از اول توهم بود؟ واقعی بود؟ کجا مرض بین خیال و واقعیت از هم جدا شده؟ شایدم مکدونا اصلا نمیخواسته خواننده بدونه کجا واقعیت تموم و توهم شروع میشه. نمیدونم.
مطمئن نیستم چه نتیجهای باید ازین نمایشنامه بگیرم ولی انقدری جالب بود که مجاب شدم جلد دوم (جمجمهای در کانهمارا) و سوم (غربِ غمزده) این سهگانه رو هم در آینده بخونم.