مینا

مینا

@Gordafarid
عضویت

اسفند 1403

55 دنبال شده

57 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
مینا

مینا

7 روز پیش

        این اولین کتابی بود که از نویسنده‌ی معروف ایتالیایی جناب کالوینو می‌خوندم و واقعاً از سبکش خوشم اومد. ازونجایی که این کتاب جزو یه سه‌گانه‌ست، تصمیم دارم در دومین فرصت برم سراغ کتاب بعدیش، «بارون درخت نشین» و بعد از اونم «شوالیه‌ ناموجود». شاید اگر این کتابو تو سن پایین‌تری می‌خوندم مثلاً تو نوجوونی، تأثیر بیشتری روم می‌ذاشت. الان تأثیر چندانی روم نداشت، اما همچنان قلم نویسنده و ایده‌پردازیشو خیلی دوست داشتم.

داستان اینه که یه ویکنت ایتالیایی تو جنگ با ترک‌ها با گلوله‌ی توپ دو نیم میشه. نیمه‌ی راستش که پزشکای ارتش نجاتش میدن، میشه شر مطلق و نیمه‌ی چپش که توسط راهب‌ها نجات پیدا می‌کنه، میشه خیر مطلق. و هر کدوم از نیمه‌ها بسته به کارایی که انجام میدن مردم رو به ستوه میارن. یه جا تو کتاب راوی (خواهرزاده‌ی ویکنت) میگه: «دچار حس بی‌تفاوتی و رخوت شده بودیم، چون حس می‌کردیم میان فضیلت و تقوی و شر و فساد به یک اندازه ناعادلانه گیر افتاده بودیم.»

پایان‌بندی کلی کتاب کاملاً قابل پیشبینی بود، ولی منم مشکلی باهاش نداشتم. قسمتی که نویسنده در توصیف کامل شدن انسان میاره جالب بود. این نظر که انسان ترکیب خوبی و بدیه و وقتی بد بودن و خوب بودن رو جداگونه تجربه کنی، بالاخره می‌تونی کامل بشی. ولی خب با خود پایان کتاب مشکل داشتم. خیلی بی‌ربط تموم شد و انتظار چیز بهتری داشتم.

کتاب تو سبک رئالیسم جادوییه و با زبون خیلی ساده و روونی نوشته شده و نگم از ترجمه‌ی آقای امامی که چقدر خوبه! در ضمن کتاب تصویرای رنگی و خیلی بامزه‌ای هم داره که نمکشو بیشتر می‌کنه. وقتی کتابو می‌خونین انگار دارین یه متن طنز می‌خونین. می‌خواین بخندین ولی انقد اون مطلبی که اورده شده در واقعیت ناراحت‌کننده و زجرآوره که آدم نمی‌دونه بخنده یا گریه کنه. این مورد مخصوصاً تو فصل اول کتاب خیلی پررنگه و من واقعاً این فصلو دوست داشتم!

یکی دیگه از قسمتای جالب کتاب برام اونجا بود که هر کدوم از نیمه‌ها از فواید نصف شدن می‌گفتن. نیمه‌ی شر میگه: «ای کاش میشد هر چیزی را نصف کرد. آن وقت هر کسی می‌توانست از درون مبهم و سرسخت و قالب تمامیت‌خواه نادانی‌اش بیرون بیاید. وقتی کامل بودم، همه‌چیز برایم طبیعی و گیج‌کننده و همچون هوا احمقانه بود. گمان می‌کردم که همه‌چیز را می‌بینم، ولی در واقع چنین نبود... هر چند که تو نیمی از خودت و جهان را از دست می‌دهی، ولی نصفه‌ی دیگرت که مانده است، هزاران بار عمیق‌تر و پُرارزش‌تر از آن نصفه‌ی دیگر است. آنگاه آرزو می‌کنی که همه‌چیز مثل خودت دو نیمه و نصفه شود؛ زیرا که زیبایی، دانایی و دادگری در چیزهای جزئی و تکه‌تکه‌شده وجود دارد.» و به این ترتیب نیمه‌ی شر همه‌چیزو با شمشیرش نصف می‌کنه. نیمه‌ی خیر میگه: «نصفه شدن این خوبی را دارد که آدم درمی‌یابد در هر انسانی و هر چیزی، درد ناقص‌ بودن و ناکاملی چه اندازه است. وقتی کامل بودم، این موضوع را درک نمی‌کردم. گنگ و گیج از میان دردها و رنج‌هایی که همه‌جا وجود داشت می‌گذشتم، بی‌آنکه چیزی بفهمم یا در آن‌ها شریک شوم. دردها و رنج‌هایی که آدم کامل از تصورشان هم ناتوان است... فقط من نصفه نیستم... بقیه هم نصفه‌اند. حالا من حس همبستگی و برادرانه‌ای دارم. حسی که وقتی کامل بودم، نمی‌فهمیدمش. حالا این حس من مرا با همه‌ی کمبودها و نقص‌های جهان پیوند می‌دهد.» و به این ترتیب نیمه‌ی خیر بدون فکر کردن به نتیجه‌ی کاراش، سعی می‌کنه تا حد افراط به دیگران خوبی کنه.

از شخصیت‌پردازی‌های مورد علاقه‌م نجار بود. نجار با اینکه از ساختن ابزار شکنجه بیزار بود، بازم با مهارت و دقت بهترین طرحای نیمه‌ی شر رو اجرا می‌کرد و شاهکارای هنری و تکنیکی خلق می‌کرد. ولی جالب اینجاست که وقتی می‌خواست طبق طرحای نیمه‌ی خیر دستگاهی برای کمک به مردم بسازه، از دستش برنمیومد. تا اونجا که به این نتیجه می‌رسه که تنها ابزارهایی که در واقعیت و در عمل میشه ساختشون همون ابزارهای شکنجه‌ن و خودش جایی با عذاب وجدان به راوی میگه: «به خاطر روح پلید و بدطینتی‌ام است که فقط دستگاه‌هایی برای شکنجه و کشتن می‌سازم؟» و بعد برای اینکه خودشو از شر این فکرو خیالا راحت کنه، با دقت و ابتکار بیشتری ابزارای شکنجه رو می‌سازه تا زیباتر بشن و خلاصه میگه: «به این فکر نکن که دستگاه‌ها به چه کار می‌آیند و به چه دردی می‌خورند، فقط به جنبه‌ی فنی‌شان نگاه کن و ببین چقدر زیبایند.»

یکی دیگه از کاراکترای مورد علاقه‌م ایزئو بود. پسره خیلی بامزه میگه: «دلم می‌خواهد همه‌ی گناهان را انجام دهم، حتی گناهانی را که می‌گویند هنوز آن قدر بزرگ نشده‌ام که معنی‌شان را بفهمم.» :))))) یه جا هم دارن با راوی تاس‌بازی و شرطبندی می‌کنن، راوی هی می‌بازه، بعد ایزئو میگه: «دلگیر نشو! من تقلب می‌کنم.» ینی یه روده‌ی راست تو شکم این بچه نیست! :))))))

من به این فکر کردم که آیا واقعاً خیر مطلق، همونجور که تو کتاب توصیف شده، باعث آزار انسان‌ها میشه؟ و به این نتیجه رسیدم که بله و نه! بله چون واقعاً آدم‌ها خیلی وقتا با اینکه می‌دونن چیزی بده، ولی بازم چون خوششون میاد میرن سراغش. نه چون توصیف کتاب از خیر مطلق، واقعا خیر مطلق نیست، بلکه یجور مهربان بودن همراه با حماقت و نادونیه. ولی خب به هر حال ذهن آدم درگیر میشه و همین از زیبایی کتابه!
      

1

مینا

مینا

1404/4/29

        این داستان بخشی از کتاب دوبلینی‌هاست (Dubliners) که به صورت جداگونه هم چاپ شده. و با اینکه مثل باقی کارای جویس (مثلاً اولیس و چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی، که هنوز نخوندمشون) کاملاً از سبک جریان سیال ذهن پیروی نمی‌کنه، ولی بخش‌هایی از داستان مخصوصاً افکار و احساسات نقش اصلی داستان یعنی گِیبْری‌یل کانْروی تو همین سبک نوشته شده و با این حال کتاب بسیار راحت‌خوانه و ابداً سختی خوندن کتابای سبک جریان سیال ذهن رو نداره.

*هشدار اسپویل*
کتاب داستان خاصی نداره. مردی میانسال با نام گِیبْری‌یل و خانمش گرتا برای مهمونی سال نو به خونه‌ی خاله‌های گِیبْری‌یل میرن و کل داستان تو همون چند ساعت مهمونی می‌گذره. اتفاق خاصی نمیفته ولی ابداً خسته کننده نیست.  از تم‌هایی که تو کتاب پررنگن یکی تفاوت نسل قدیم و نسل جدید ایرلندی‌های اون زمانه، و همین میشه دست‌مایه‌ی افکار گِیبْری‌یل و اینکه دائماً تفاوت دیدگاه خودش با نسل جدید رو احساس کنه؛ مثلا در برخورد با دختر خدمتکار خونه لی‌لی، یا در جدل کلامیش با دوشیزه آیورز که گِیبْری‌یل رو با سوال و جواب‌هاش به نقطه‌ای می‌رسونه که با تندی بگه: «راستش را بخواهید، حالم از کشور خودم بهم می‌خورد، حالم بهم می‌خورد!» و دوشیزه آیورز با گفتن اینکه گِیبْری‌یل «انگلیسی‌پرست»ه، اون رو تمسخر و یا متهم می‌کنه.

درون‌مایه‌ی دیگه‌ی کتاب مرگه. جایی هست در آخر داستان که گِیبْری‌یل با خودش میگه «همه‌شان یکی یکی شبح می‌شوند» و به پیری خاله‌هاش، خودش و زنش فکر می‌کنه و اینکه همگی روزی «عالم ملموس» زندگان رو ترک می‌کنن و در «عالم بی‌نام و نشان و ناملموس» مردگان محو می‌شن. و در این میان حتی تم عشق هم میاد وسط. عشقی که پسر نوجوونی روزگاری به گرتا داشته و بخاطر همین عشق هم می‌میره. گرتا چشمان اون پسر جوون رو به یاد میاره و همین اون پسر رو با اینکه سال‌هاست مرده، زنده نگه می‌داره.
*پایان اسپویل*

ترجمه‌ی کتاب از خانم نسرین طباطباییه که خیلی خوب و روون بود و مشکلی باهاش نداشتم. و حالا که این کتابو خوندم، فکر می‌کنم جرأت اینو پیدا کردم که برم سراغ چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی! به قول خارجکیا: «ویش می لاک!»
      

1

مینا

مینا

1404/4/28

        نمایشنامه جالبی بود و ترجمه‌ی خوبی هم داشت (از غلامرضا شهبازی). کل نمایشنامه یه اثر ضد جنگ بود که توش یونانیان و اعمالشون رو مثل بربرها، و تروایی‌ها رو قربانیان وحشیگری اونا نشون داده بود. منظور از تروایی‌ها هم در اینجا فقط زنان ترواییه، چون تموم مردا (بجز پسر کوچیک آندروماک، بیوه‌ی هکتور) بعد از جنگ تروا کشته و سلاخی شدن و فقط زنان باقی موندن تا به عنوان غنیمت جنگی و برده بین سرداران یونانی تقسیم بشن. با اینکه از متون دیگه مثل ایلیاد هم می‌فهمیم که سرنوشت زنان بزرگ‌زاده‌ی تروایی چی میشه ولی اینجا بیشتر بسطش داده و مفاهیم دیگه‌ای رو هم وارد متن کرده بود. مثل زنجیره‌ی علت و معلول‌هایی که منجر به این فاجعه و نابودی شهر باشکوه تروا میشه.

جایی هست که هکوب (ملکه‌ی تروا) و هلن با هم بحث می‌کنن. هلن دونه‌های این زنجیرو یکی‌یکی کنار هم می‌چینه تا نشون بده چرا سقوط تروا و مرگ این همه مرد یونانی و تروایی تقصیر اون نیست، بلکه تقصیر خدایانه. ولی هکوب در جوابش ردیه‌ی منطقی‌ای رو میاره و به هلن میگه تو «خدایان را نادان می‌نمایی تا کردار بد خویش بپوشانی» و «آفرودیت نامی‌ست که ما به شهوت می‌دهیم آنگاه که افسار می‌درد.» همونجور که مقاله‌ی انتهای کتاب میگه، معلوم نیست دلایلی که هکوب میاره و برای ماها کاملاً منطقی میاد، از نظر مردم یونانی اون زمان هم منطقی بوده باشه، چرا که حرفای هکوب تیشه می‌زنه بر ریشه‌ی هر چی اسطوره و داستان پشت ترواست.

هکوب اصلی‌ترین شخصیت این نمایشنامه‌ست و بیشترِ نظرات اوریپید از زبون اون مطرح میشه، و مهمترین نظر هم راجع به خدایان و نقش اونا تو زندگی فانیانه. اوریپید اینجا هم (برخلاف اسلافش) مثل نمایشنامه‌های دیگه‌ای که ازش خوندم، به صراحت خدایان رو کوچیک می‌کنه، از اونها و بی‌وفاییشون عصبانی میشه و در نهایت در غالب شخصیت هکوب به این نتیجه می‌رسه که دعا کردن و قربانی دادن برای اونا هیچ فایده‌ای نداره، چون در نهایت وقتی خدایان رو لازم داریم، به داد ما نمی‌رسن. مثل همین حالا که تروا نابود شده و خدایان هم ترکش کردن.

کلا نمایشنامه‌ی تأثیرگذاری بود و پیشنهاد می‌کنم بعد از خوندن ایلیاد بیاین سراغش.

پی‌نوشت: سرانجام آستیاناکس، پسر هکتور و آندروماک دل آدمو کباب می‌کنه...
پی‌نوشت 2: عاشق پیشگویی کاساندرا شدم و چون سه‌گانه‌ی اورستیا رو قبلاً خوندم، می‌دونم چی در انتظار آگاممنون و خاندانشه! :)))
پی‌نوشت 3: آخه بی‌مروتا... پولیکسنه‌ی بیچاره رو چرا.....؟؟؟؟؟
      

6

مینا

مینا

1404/4/26

        نمی‌دونم چی بگم جز اینکه متأسفانه این کتاب انتظاراتمو برآورده نکرد. و در این مورد خاص حق داشتم که «انتظاراتی» داشته باشم! یه کتاب کلاسیک ایرانی که توسط یه نویسنده‌ی زن معروف نوشته شده؟ و هنوز که هنوزه مردم راجع به کتابش حرف می‌زنن؟ بعله انتظارات به‌حقی داشتم. این کتاب نه تنها خیلی معمولی بود، بلکه باعث شد جاهایی هم بهم بربخوره!

چی شد که رفتم سراغ این کتاب؟ خب روزی روزگاری وقتی دبیرستانی بودم متنی داشتیم تو کتاب ادبیات که این جمله توش چشمم رو گرفت: «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه‌چینها بیاید.» همین یک جمله باعث شد من سال‌ها در فکر این باشم که روزی باید برم سراغ سووشون. و وقتی چند ماه پیش خبر اومدن سریالشو شنیدم دیگه کمر همتو بستم تا به این تصمیم جامه‌ی عمل بپوشونم.

چرا از کتاب راضی نبودم؟
اول اینکه از همون اول خیلی حوصله‌سربر بود. من به زحمت خودمو تا فصل 4 یا 5 کشوندم و بعد گذاشتمش کنار و رفتم از تو طاقچه کتاب صوتیشو خریدم و از اول گوش دادم. کتاب صوتیش محشر بود! نه بخاطر داستان، بلکه بخاطر آهنگای خوب و گوینده‌های محشرش. و همینجور یک بند تا فصل 18 گوش دادم. آخر کتاب رو باز تصمیم گرفتم برگردم به نسخه‌ی کاغذی و با کمی تلاش ارتباطم با کتاب شکل گرفت و خوندمش تا آخر و حتی کمی هم گریه‌م گرفت.

دوم اینکه اگه نمی‌دونستم این کتابو یک زن نوشته، حاضر بودم شرط ببندم که توسط یه مرد نوشته شده. این نوشته ادبیات زنان نبود. همونجور که ویرجینیا وولف در اتاقی از آن خود میگه: «ارزش‌های مردانه است که غالب می‌شود.» و «نویسنده‌ی زن ارزش‌های خود را در جهت نظر دیگران تغییر داده بود.» سووشون هم همین مشکل رو داشت. توسط یک زن نوشته شده بود، و شخصیت اولش، زری/خانم زهرا زن بود، اما ارزش‌های کتاب ارزش‌های مردانه بود. ما مدام با افکار زری و رفتار و گفتار اطرافیانش درگیریم ولی بجای اینکه این چیزا ابزاری برای شناخت زری و زنان در جامعه‌ی اون زمان باشه، تبدیل به ابزاری برای بالا بردن ارزش‌های همسرش یوسف و دیگر مردان پیرو اون شده بود. انگار زری در حد یه نقال و وسیله‌ای برای بالا بردن یوسف، خسرو، و دیگران مردان داستان پایین اورده شده؛ حتی اگه اون مردان در جبهه‌ی مخالف بودن. زری و زن‌ها در این داستان در بهترین حالت منفعلن و موجودیتشون خارج از ارتباط با مردان تعریف نمیشه. و حتی وقتی دور هم جمع میشن هم برای پیشبرد داستان نیست، برای چشم و هم چشمی‌های مسخره و زهر چشم گرفتن و دلداری دادنه. همین. من همچین انتظاری از سیمین دانشور نداشتم. از یه رمان کلاسیک معروف، با قهرمان زنش انتظار دیگه‌ای داشتم.

*هشدار اسپویل*
جایی هست که یوسف بخاطر قضیه‌ی کُره اسبشون سحر، وقتی زری داره از نگرانی برای پسرش خسرو گریه می‌کنه، بهش سیلی می‌زنه و بهش میگه: «خفقان بگیر. در غیابم فقط یک مترسک سرخرمنی!» و بعداً عذرخواهی هم که نمی‌کنه که هیچ، باز هم کلی تیکه بار زری می‌کنه که تو بزدلی و من نتونستم تو رو درستت کنم! بدترش اینه که زری هم جوری این سیلی رو طبیعی فرض می‌کنه که اصلاً بعدتر بهش اشاره‌ای نمی‌کنه، حتی تو ذهنش. تنها یکی دو جاست که زری بعد از اون همه سرکوفتی که از یوسف و خسرو (پسر تازه نوجوونشون) می‌شنوه از خودش دفاع می‌کنه، ولی اونم به اندازه‌ای نیست که در دهن این دو فرد مذکر رو ببنده زری به یوسف میگه تو انقدر همیشه خشمگینی و منم مجبور بودم مدارا کنم که دیگه مدارا کردن شده عادتم و گرنه منم زمانی شجاع بودم، میگه «تو شجاعت مرا از من گرفته‌ای». زری میگه اگه منم قرار باشه با صراحتْ تو روی کسایی در بیام که باهاشون مخالفم، اولین نفری که باید باهاش بجنگم خود تویی و خونه میشه محل جنگ اعصاب. و تنها چیزی که زری برای خونه و خانواده‌ش می‌خواد اینه که همه تو یه محیط آروم زندگی کنن، که خونه مأمنشون باشه. متأسفانه هیچ کدوم ازین چیزا اون دو موجود مذکرو به درک نمی‌رسونه. و غائله کی ختم میشه؟ وقتی زری میگه من حامله‌م... و اونوقت یوسف یهو مهربون میشه... ارزش زری باز اینجا توسط نویسنده در حد یه ماشین جوجه‌کشی میاد پایین. حالا یوسف (که از بعد سیلی دیگه برای من از «شوهر ایده‌آل» تبدیل به «یه بیشعوری مثل بقیه» شد) دوباره ناز زنشو می‌کشه و «گربه‌ی ملوسم» صداش می‌کنه و با لحنی «مردانه» انگار داره با بچه حرف می‌زنه می‌خواد به زری یاد بده چجوری شجاع باشه!
*پایان اسپویل*

اگه قرار بود یوسف شخصیتی عادی باشه، ایناها مهم نبود. ولی دانشور یوسفو بعنوان قهرمان این داستان گذاشته و رفتارش و عقایدش شده نماد جوانمردی و درستکاری در زمانه‌ی سخت اون زمان؛ یعنی در زمان جنگ جهانی دوم و بعد از اشغال شدن ایران توسط نیروهای متفقین. زری، راوی داستان شده دستاویزی برای بالا بردن یوسف. ولی تو همینم شکست می‌خوره. داستانی که دانشور نوشته نه ادبیات زنانه‌ست و نه حتی قهرمان مرد درستی داره. اگر فکر می‌کنین *اسپویل* بعد از کشته شدن یوسف، *پایان اسپویل* که باید نقطه عطف داستان باشه، تحولی در زری یا در داستان پیش میاد اشتباه می‌کنین. زری میره بالا منبر و یکی دو تا جمله‌ی شعاری راجع به شجاعت میگه ولی در نهایت باز هم کار خاصی نمی‌کنه و داستان چند فصل بعد بدون فراز و فرود خاصی تموم میشه.

من شخصیت مورد علاقه‌ای تو این داستان نداشتم ولی از عمه خانم/خانم فاطمه یکمی خوشم اومد. حداقل اون حرفاشو گاهی میزد! اگه بخوام نکته مثبتی تو کتاب پیدا کنم ففط همینه که جو سیاسی و اجتماعی اون زمان شیراز رو خوب به تصویر کشیده و جزییات جالبی از مراسم عروسی و سووشون شیرازیا رو بیان کرده.

در نهایت گمونم من بخش تقدیم‌نامه‌ی کتاب رو از خودش بیشتر دوست داشتم: «به یاد دوست، که جلال زندگیم بود و در سوگش به سووشون نشسته‌ام. سیمین.»
      

79

مینا

مینا

1404/4/25

        ایلیاد، بازنویسی از نیک مک‌کارتی: 3.5 ستاره

خدا خیر این نشر افق رو بده با این حرکتشون. متن سنگین و حوصله‌سربر ایلیاد رو تبدیل به یه داستان روون کردن که هم جزییاتش به اندازه‌ی کافیه هم اطلاعات بدرد نخور (بعله، جرأت می‌کنم این کلمه رو برای استاد هومر به کار ببرم!) رو خلاصه کرده و لحن کتاب هم آدمو جذب می‌کنه. من تو یه نشست کل داستان ایلیاد رو خوندم و راضیم.

حرفی از خود داستان نیست، احتمالاً همگی می‌دونن دیگه. سال نهم جنگ ترواست و یونانیان و تروایی‌ها و ایزدان حامی دو طرف یکسره با هم تو جنگن؛ ایزدانی که در اصل خودشون باعث و بانی این جنگ شدن. آگاممنونِ بیشعور (پادشاه یونان) هم اون وسط با آشیل می‌زنن به تیپ و تاپ هم و وضع سپاه یونانیان وخیم‌تر میشه. همه همو می‌‌کشن، ایزدانم اون بالا یا گاهی نگاه می‌کنن یا خودشونو می‌ندازن وسط که به نفع طرف مورد علاقه‌شون یه تغییری تو میدون مبارزه بدن و تفریحشونو بکنن. جایی هست که زئوس می‌خنده و خطاب به برادرش پوسایدون میگه: «نگران بنای یادبودت نباش، تو همیشه مشهور خواهی ماند... آنان (جنگجویان تروا و یونان) فردا صبح هم برای سرگرمی ما باز گلوی یکدیگر را خواهند برید.» بعله. اینم از ایزدانشون...

یه نکته هست تو کتاب که یکم برام آزاردهنده‌ست و اونم تلفظیه که برای اسم‌ها انتخاب شده و بعضیاشون خیلی با نام‌های آشنایی که قبلاً شنیدیم و دیدیم متفاوته، مثل هرا که شده هیرا یا هکوب که شده هکیابا. البته مترجم یادداشتی در همین مورد انتهای کتاب اودیسه گذاشته و دلایلشو برای انتخاب اسامی اورده که قابل درکه. یه چیز دیگه هم هست که این نسخه‌ای که من خریدم چاپ هشتم مال سال 1403 هستش و هنوز اشکالات تایپی داره تو بعضی اسم‌ها. در این حد که میری خط بعدی، بعد می‌بینی همون اسم رو یجور دیگه نوشته، مثل منلس و منلاس (شوهر هلن و برادر آگاممنون).

دومین نکته اینکه نمی‌دونم چجوری همچین اشتباه بدی پیش اومده ولی تو صفحه‌ی 113 و 114 اومده شخصی به نام «توآس» رو به عنوان ایزد خواب معرفی کرده، در حالیکه ایزد خوابی که در اون صحنه از داستان حضور پیدا می‌کنه اسمش هیپنوسه (Hypnos). توآس در اصل اسم پادشاه سرزمینیه که هیپنوس در اون زندگی می‌کنه و هرا برای کمک خواستن به دنبالش میره اونجا.
*

اودیسه، بازنویسی از یاروسلاو هولاک: 4 ستاره

در مورد این بخش، هم نظرم کاملاً مثبته و دم نشر افق با این مجموعه‌ی دو جلدیشون گرم که داستان سخت‌خوان اودیسه رو به این زیبایی برای فهم راحت همه آماده کردن. ترجمه‌ی آقای ابراهیمی (الوند) هم واقعاً خوش‌خوان و روون بود و خوندن ماجراهای جذاب اودیسه/اولیس رو شیرین‌تر کرد. من کتاب رو تو یکی دو نشست خوندم و بذارین بگم که داستان به سرعت برق و باد می‌ره جلو.

این بخش، داستان و ماجراهای اولیس رو بعد از تموم شدن جنگ تروا بیان می‌کنه. اولیس تو سفر گاهی از دست کنجکاوی‌های خودش و گاهی هم بخاطر عصبانی کردن ایزدان گرفتار بلا پشت بلا میشه و علاوه بر ده سالی که بخاطر جنگ از سرزمینش ایتاکا دور بوده، ده سال دیگه هم بخاطر همین ماجراها و سفراش از خونه دور میوفته، اونم در حالیکه به شدت دل‌تنگ ایتاکا، زن وفادارش پنه‌لوپی و پسرشون تِله‌ماکس/تلماکه. خلاصه انقدر سرگردون و دربه‌در می‌مونه تا بالاخره دل ایزدبانو آتنا به رحم میاد و میره کمکش تا بالاخره بتونه به آرزوش برسه. اینجا تازه شروع داستان کتابه.

قابل گفتنه که کتاب خیلی طبیعی و شیک یه سری ریز سانسورهایی هم داره. البته نمی‌دونم که بخاطر ترجمه‌ست یا بخاطر بازنویسیه. چون اگر با داستان اودیسه آشنایی نداشته باشین فکر می‌کنین اولیس چه مرد وفادار به زن و زندگی و بچه و خونه‌ش بوده و چجوری مثل یه قدیس دست رد به سینه‌ی هر چی هوا و هوسه زده! در حالیکه *اسپویل* هفت سال ازون ده سالِ دوم غیبتش رو که تو جزیره ور دل ایزدبانو کالیپسو بوده و با اینکه دلش پیش زنش بوده، جسمش تو تخت ایزد بانو بوده... هفت سال! تا اینکه آتنا بالاخره میره سراغش. تازه نگیم که یک سالم پیش سیرسه/سرسیِ جادوگر بوده و اونجا هم بعله... اینا تو متن اصلی مشخصن ولی تو متن این کتاب فعلی اشاره‌ای به اینا نمیشه. 

من تو کل کتاب فقط دلم برای پنه‌لوپی بیچاره کبابه. بیست سال آزگار از شوهرش بخاطر جنگ و باقی قضایا دور بوده (حتی نمی‌دونسته اولیس زنده‌ست یا مرده)، به تنهایی یا حالا یکم با کمک پدر پیر اولیس سرزمینو اداره کرده، پسرشو دست تنها بزرگ کرده، و با جماعت پُر رو و آشغال خواستگاراش سر و کله زده که می‌خواستن از غیبت اولیس استفاده کنن و شوهر پنه‌لوپی و در نتیجه شهریار ایتاکا بشن. *پایان اسپویل*

نکته آخر: در مورد طراحی جلد کتاب و قابشم بگم که خیلییی خوشگله! واقعاً ذوق می‌کنم نگاش می‌کنم، مخصوصاً تو نور که برق می‌زنه.
      

3

مینا

مینا

1404/4/20

        نمایشنامه‌ی کوتاه و جالبی بود. تو دو نشست کوتاه خوندمش. و نمی‌دونم تو داستان طرف کی رو بگیرم و شاید دقیقاً همین قدرت نمایشنامه‌نویس رو نشون میده. وقتی بین جدل کلامی دو شخصیت اصلی، یعنی آنتیگونْ دخترِ اودیپ و شاه کرئون، گیر کردم نتونستم با هیچ یک از طرفین کامل موافق یا مخالف باشم. حتی نتونستم درصد «حق»ِ بیشتری رو به یکی ازین دو نفر بدم. 

*هشدار اسپویل* از یک طرف کرئون پیر و صلح‌طلب رو داریم که با خونسردیِ تموم «وظیفه»‌ی پادشاهیشو انجام میده (گرچه دلش نمی‌خواد) و از ارزش زنده بودن و زندگی کردن و خوشبختی حرف می‌زنه، و انصافاً حق هم داره. و از طرف دیگه آنتیگون رو داریم، دختری که به «میان‌مایگی» به «این امید عزیز شما»، به «این امید کثافت شما»، و زنده موندن به بهای محروم موندن از بعضی چیزا و مجبور بودن به انجام چیزایی که نمی‌خواد، پشت پا می‌زنه و مرگ رو انتخاب می‌کنه چون به گفته‌ی خودش: «من همه‌چیز رو می‌خوام، همین الان -باید هم کامل باشه- وگرنه رد می‌کنم. من نمی‌خوام قانع باشم، نمی‌خوام خودم رو به یه چیز مختصر راضی کنم، که تازه اونم اگه دختر خوبی باشم بهم بدن.» و این انصافاً ایده‌آلِ زیباییه و کتمان نمی‌کنم که خودم هم بارها و بارها به این فکر کردم، ولی بیش از حد خامه. نه وظیفه‌ی اجباری پادشاه رو می‌پسندم نه کمالگرایی دیوانه‌وار آنتیگون رو، و همزمان هم امید به زندگی و خوشبختی کرئون رو می‌پسندم و هم اراده‌ی آنتیگون رو برای ایستادگی بر سر آرمانش تا سر حد مرگ.

جایی هست که آنتیگون میگه: «خوشبختی من تو چیه؟ آنتیگون کوچولو چه جور زن خوشبختی قراره بشه؟ ... بگید ببینم اون باید به کی دروغ بگه، به کی لبخند بزنه، خودش رو به کی بفروشه؟ چه کسی رو باید در حال جون کندن ول کنه بدون اینکه حتی نگاهی بهش کرده باشه؟» و من چقدر با این جملات احساس نزدیکی می‌کنم. خوشبختی آنتیگون تو چیه؟ مال من تو چیه؟ باید چیکار کنیم که وقتی بهمون لبخند می‌زنن نگن «ایشالا فلان کارم که بکنی دیگه میشی یه خانوم کامل» انگار که من موجود ناقصی هستم که جلوی چشمشون راه میره و اگه فقط یک تیکِ دیگه از لیست تموم‌نشدنی نُرم‌های اجتماعی رو بزنه، اونوقت مقبول و کامل و خوشبخت میشه.

کرئون میگه: «از نظر اون (آنتیگون) تنها چیزی که اهمیت داشت، نپذیرفتن و مُردن بود.» و حق با پادشاهه. آنتیگون با اینکه درک بالایی از سبک زندگی‌ای که انتظارش رو می‌کشید داشت، ولی از مفهوم زندگی هیچ درکی نداشت. از اینکه خوشبختی در زندگی، یه تندیس کامل نیست که دو دستی از بدو تولد تقدیمش کنن، بلکه حاصل خوشی‌های کوچیکْ کوچیکیه که آدم با گذران عمر برای خودش پیش میاره؛ با هم‌نشینان دلنشین و همفکر، کارهای کوچیک ولی مثبت و شادی‌ها و گریه‌ها و کلی چیزای دیگه که میشن یه زندگی. آنتیگون زیادی خام بود. اگه آنتیگون آرمان مهمی تو زندگیش داشت و برای اون جون می‌داد، خب چه تحسینی بالاتر از این؟ حتی اگه خیلیا بگن: «خب تهش که چی؟ چه فایده‌ای داشت؟» و من می‌گفتم فایده‌ش این بود که اون شخص حداقل کاری رو که می‌تونست، واسه این دنیا کرد و بعد ازون کسان دیگه‌ای خواهند آمد و اون راه رو ادامه خواهند داد. ولی آنتیگون برای چی مرگو انتخاب کرد؟ برای اینکه هیچوقت در آینده مجبور نشه کاری که نمی‌خواد رو انجام بده؟ چون نمی‌خواست فراز و نشیبای زندگی رو بفهمه؟ جوری که خودش میگه: «من نمی‌خوام بفهمم. فهمیدن برای شما خوبه، من برای کار دیگه‌ای، غیر از فهمیدن، این‌جام. من اومدم اینجا که به شما بگم نه و بمیرم.» ولی تهش گمونم حتی خودشم نمی‌دونه چرا مردن رو انتخاب کرده.

ته تهش، تصمیم با خواننده‌ست که به این زندگی «باشه» بگه، یا بگه «نه».
      

7

مینا

مینا

1404/4/19

        وقتی این کتابو خریدم نمی‌دونستم این اولین رمانیه که استاین‌بک/اشتاین‌بک نوشته. من فقط و فقط رو حساب اسم نویسنده‌ی محبوبم این کتابو خریدم و قبل از شروع کتاب حتی از موضوع و محتواشم اطلاعی نداشتم. این کتاب نشون میده که سبک نوشتن و توصیفات خاص نویسنده که من عاشقشونم، تازه داره یواش یواش شکل می‌گیره. کتاب جالبی بود ولی گاهی کسالت‌بار هم میشد. مثل موش‌ها و آدم‌ها، شرق بهشت و مروارید نبود که آدمو پاش میخکوب کنه ولی به عنوان کار اول نویسنده خوب بود. من توصیه نمی‌کنم برای شروع اشتاین‌بک‌خوانی سراغ این کتاب برین ولی اگه کارای شاهکار دیگه‌شو خوندین و می‌خواین بدونین اولین کار نویسنده‌ی محبوبتون چطوری بوده، قاعدتاً خوندن این کتاب از واجبات میشه.

داستان کتاب در مورد زندگی سر هنری مورگان، دزددریایی و شوالیه‌ی معروف ولزیه (1688-1635م). نویسنده وقایع تاریخی‌ای که توسط مورگان اتفاق افتاده رو لای رشته‌های داستانی خودش پیچیده و زندگینامه‌ای تا حدی خیالی و تا حد خوبی هم بر اساس واقعیت تحویل خواننده داده. نمی‌تونم بگم کدوم بخش کتاب رو بیشتر از باقی قسمت‌ها دوست داشتم چون تو هر بخشی، جاهایی از داستان منو جذب می‌کرد و جاهایی هم حوصله‌مو سر می‌برد.

شخصیت هنری چیز خاص و جذابی برای من نداشت، باقی شخصیت‌های کتاب هم البته خیلی برجسته نبودن. چیزی که بیش از همه تو کتاب منو تحت تاثیر قرار می‌داد اطلاعاتی بود که جسته گریخته از شیوه‌های استعمار و برده‌داری انگلیسی‌ها و مخصوصاً اسپانیایی‌ها گفته می‌شد. جاهایی بود که واقعاً می‌خواستم عق بزنم از دونستن رفتاری که با مردم بومی مستعمرات و حتی بعضاً با مستعمره‌نشین‌ها میشد. اینکه چجوری عده‌ای با یک ورق کاغذ زندگی مردم زیادی رو به گند می‌کشیدن و ازونا برده می‌ساختن. اینکه حمله می‌کردن به سرزمین‌ها و غارت می‌کردن و همه‌جا رو به آتیش می‌کشیدن و اینکه چطور تموم این دولت‌ها و دزدان دریایی و مستعمره‌نشین‌ها و برده‌داران دزد و کثیف و غارتگر و خودپسند بودن و همه هم دیگران رو به همین صفات می‌خوندن و خودشونو پاک و مبرا می‌دونستن. *هشدار اسپویل* جایی از کتاب هست که هنری بعد از غارت پاناما می‌خواد بجای تقسیم غنایم، همه‌ی مال و اموال غارت‌شده‌ی شهرو خودش تنهایی بالا بکشه و با خودش میگه: «این مردان هیچ حقی برای تحمیل خواسته‌شان ندارند. این مردان، با حقی که از دیگران غصب کرده‌اند، آنقدر آزادند که نباید جدی‌شان گرفت. این مردان می‌دزدند پس غنیمتشان دزدیده خواهد شد.» و راست هم میگه.
      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.