مینا

تاریخ عضویت:

اسفند 1403

مینا

@Gordafarid

53 دنبال شده

48 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
مینا

مینا

2 روز پیش

        کتاب خوب و روحیه دهنده‌ای بود. من بار اول صوتیشو با گویندگی غزاله پورمحمد گوش دادم. اگه کتابی می‌خواید که حالتونو خوب کنه، ارزش عشق و محبت به دیگران و خانواده و خاطرات عزیزانِ رفته رو بهتون یادآوری کنه، این کتاب گزینه‌ی مناسبیه. راستش من با تصور و انتظارات اشتباهی سراغ این کتاب رفتم و کمی خورد تو ذوقم که البته این اصلا تقصیر خود کتاب نیست. در حین خوندن کتاب گاهی بغض کردم، گاهی لبخند زدم و سعی کردم منم همراه با نقش اصلی درس زندگی بگیرم.

نینا سنکویچ، راویِ این خود-زندگی‌نامه، خانمی میان ساله که خواهر بزرگترشو به خاطر سرطان از دست داده و حالا با اینکه سه سال از فوت خواهرش می‌گذره، هنوز نتونسته با سوگ و فقدانش کنار بیاد. در سه سال گذشته داشته سعی می‌کرده بجای هر دو نفرشون زندگی کنه و جای خالی خواهرشو برای کل خانواده پر کنه. ولی به قول خودش تنها کاری که کرده، فرار «از زندگی» و حس فقدانش بوده و فشار بی‌جهتی روی خودش اورده. در شروع کتاب تصمیم متفاوتی می‌گیره. و اونم اینه که به مدت یکسال هر روز یک کتاب بخونه و نظرشو تو وبسایتی بنویسه تا بتونه به بقیه هم در انتخاب کتاب کمکی کنه. با این تصمیم، نینا این بار می‌خواد «به سوی زندگی» فرار کنه.

نینا متأهله، چارتا پسر قد و نیم قد و کلی مسئولیت تو خونه داره، ولی علی‌رغم اینکه خیلیا بهش میگن امکان نداره بتونه بهش عمل کنه، نینا با جدیت و علاقه این برنامه رو دنبال می‌کنه و در طول این یک سال هر روز یک کتاب خوب می‌خونه و درس می‌گیره. فصل‌های کتاب معمولا با جمله‌ی قصاری از یکی کتابا شروع میشه و بعد نینا از خودش، خاطراتش با خواهرش و زندگیش میگه و درسی که از اون کتاب خاص گرفته رو داخل اون فصل می‌گنجونه.

اگر شما هم عاشق کتاب خوندن هستین، اگه طمع فقدان عزیزی رو چشیدین ولی باهاش کنار نیومدین و نمی‌دونین چطور باید این کارو بکنین، پیشنهاد می‌کنم به این کتاب یه شانس بدین. این کتاب، کتابی درباره‌ی کتاب‌هاست.

پی نوشت: من برای درک بهتر کتاب، روز بعدش برای دومین بار کتاب کاغذیش رو خوندم. و متوجهم که کتاب جملات کلیشه‌ایِ زیادی داره که ممکنه باعث بشه برای عده‌ای سطح کتاب پایین بیاد. خودمم گاهی همین فکرا رو می‌کنم، ولی وقتی بیشتر بهش فکر کردم با خودم گفتم مگه چه اشکالی داره؟ حرفای خوبین! مهربونی و عشق و همدردی هم مباحثی هستن که هر چقدر بیشتر تکرار بشن، بیشتر تو دنیا پخش میشن، هر کلیشه‌ای بد نیست، مخصوصا کلیشه‌ی انسان بودن.

#تعداد دفعات خوانش: ۲
      

1

مینا

مینا

7 روز پیش

        خب اینم کتاب بعدی از پروژه‌ی «خوندن کامو بر اساس سه حلقه‌ی فلسفی‌ش» و دومین کتاب از حلقه‌ی اول، حلقه‌ی پوچی (اولیش نمایشنامه‌ی کالیگولا بود). این دومین باری بود که این کتابو می‌خوندم ولی انقد ازش گذشته بود که دلیل اصلی‌ترین حادثه‌ی داستانو بکل فراموش کرده بودم! :)))

حرف زدن از این کتابم مثل قبلی بدون اسپویل شدن داستان امکان‌پذیر نیست، پس هشدار اسپویل رو در نظر داشته باشین. کتاب با جمله‌ی معروفِ «امروز مامان مرد. شاید هم دیروز، نمیدانم.» شروع میشه. و از همین اول بی‌تفاوتی نقش اصلی داستان، مورسو، که مردی فرانسویه رو نشون میده. داستان تو الجزیره اتفاق میوفته که در اون زمان مستعمره‌ی فرانسه بوده.

کتاب دو بخش داره. تو بخش اول ما شاهد زندگی روزمره‌ی مورسو و واکنش منفعلانه‌ش نسبت به اطرافیانش (همسایه‌ها، افراد نوانخانه‌ای که مادرش اونجا فوت کرده، همکاراش، معشوقه‌ش...) و اتفاقات اطرافش هستیم. مورسو دروغ نمیگه، اغراق نمی‌کنه، برای چیزی تلاش خاصی هم نمی‌کنه؛ ناامید نیست ولی در باطن هیچ‌چیز واقعا براش اهمیتی نداره و انگاری ارزش همه‌‌چیز براش یکسانه. مهمه با چه زنی ازدواج کنه؟ نه. مهمه الان بمیره یا تو پیری؟ نه. مهمه تعطیلات با فلان کس بره ساحل یا کار دیگه بکنه؟ نه. مهمه ارتقای شغلی داشته باشه و بره پاریس یا همینجا بمونه؟ نه. هیچ‌ گزینه‌ای براش با دیگری تفاوتی نداره. مردم اونو نمی‌فهمن ولی تا وقتی اتفاقی نیفتاده، اهمیتی هم به این تفاوت نمیدن. و این دقیقا چیزیه که رخ میده: اتفاق. مورسو تصادفا مردی عرب رو با شلیک چهار پنج گلوله به قتل می‌رسونه و حالا «توازن» بهم می‌خوره!

بخش دوم کتاب ماجرای بازجویی‌های مورسو، افکارش در هنگام زندانی بودن، دادگاه‌ها، حرف‌های بازپرس، وکیل، دادستان، شاهدین و درنهایت حکم اعدام مورسوئه. اینجا سیستم فکری مورسو خودشو پررنگ‌تر نشون میده و ناگهان اونو در مقابل سیستم معمول افراد دیگه قرار میده و همینه که ناگهان اونو متمایز و از نظر دیگران خطرناک می‌کنه! ناگهان مورسو رو از فردی که تصادفا کسی رو کشته تبدیل به جانی خطرناک و قسی‌القلبی می‌کنه که با برنامه‌ی قبلی آدم‌ها رو می‌کشه، احساس پشیمونی نداره و عنصری خطرناک برای جامعه محسوب میشه.

جایی هست که وکیل مدافع داد می‌زنه: «بالاخره ما نفهمیدیم این مرد متهم به دفن کردن مادرش است یا کشتن یک‌ مرد؟» و دادستان در جواب فریاد می‌کشه: «بله، من این مرد را متهم می‌کنم که با قلبی جنایت‌کارانه مادرش را به خاک سپرده است.» چرا؟ چون مورسو وقتی برای مراسم خاکسپاری مادرش به نوانخانه می‌ره، هیچ نشونه‌ای از عزادار بودن از خودش نشون نمی‌ده. ناگهان این دادگاه دیگه برای تعیین مجازات قتل نیست، بلکه تبدیل به دادگاه تفتیش عقاید مورسو میشه و تهشم محکوم به نابودی.

مورسو حتی ازین حکم هم منقلب نمیشه. «خوب، پس خواهم مرد.» به همین سادگی می‌پذیره. براش مهم نیست وقتی همه یه روز خواهند مرد، الان بمیره یا بعدا و اینکه اصلا چجوری بمیره. کشیش سعی می‌کنه احساسات مورسو رو پیش از اجرای حکمش برانگیخته کنه ولی مورسو واکنش متفاوتی داره. به خدا اعتقاد داره؟ نه. آیا مطمئنه؟ اهمیتی نداره و وقت فکر کردن به خدا رو هم نداره. و پس از اصرارهای کشیش مورسو ناگهان در آخر داستان منفجر میشه و فلسفه‌ی زندگیشو با خشم می‌ریزه رو دایره: «هیچ‌چیز اهمیتی نداشت و خوب می‌دانستم چرا. او (کشیش) هم می‌دانست چرا. از اعماق آینده‌ام و از تمام مدتی که بار این زندگی پوچ و بیهوده را به دوش کشیده بودم، نسیمی مبهم از ورای سال‌هایی که هنوز نیامده‌اند به سویم می‌وزید، و این نسیم سر راهش، همه‌چیز را در سال‌هایی نه به اندازه‌ی سال‌های عمرم واقعی و یکسان می‌کرد.»

در نهایت پیش از مرگ، مورسو بالاخره قلبش رو به روی این پوچی، به روی این «بی‌تفاوتی محبت‌آمیز دنیا» باز می‌کنه و همین خشمش همه‌ی ناراحتی‌ها رو از قلبش پاک می‌کنه و آرزو می‌کنه تا آدمای زیادی برای دیدن اعدامش بیان و با «فریادهایی حاکی از کینه و نفرت» همراهیش کنن تا دم مرگ کمتر احساس تنهایی کنه.

این کتاب یه شاهکاره! و ترجمه‌ی خیلی خوبی هم داشت.

#تعداد دفعات خوانش: ۲
      

4

مینا

مینا

1404/3/31

        وقتی آدم از کتابی خوشش میاد، می‌تونه در موردش حرف بزنه، نکات قوت و ضعفشو بگه و اگه قلم خوبی داشته باشه، دیگران رو هم ترغیب کنه تا اونام به اون کتاب شانسی بدن. اما اگه «عاشق» اون کتاب باشه، دیگه همه‌چی فرق می‌کنه. چطور چیزی‌ رو که عاشقش شدی توصیف کنی؟ احتمالا همون قدر سخت باشه که توصیف عشق به شخصی دیگه (یا دستم‌کم برای من اینجوریه).

کتاب، داستان چند نسل از دو خانواده رو به صورت پراکنده ولی به غایت جالب روایت می‌کنه. خانواده‌ی تراسک و خانواده‌ی هامیلتون. جالب این جاست که راوی داستان خود جان اشتاین‌بکه که مادرش یکی از دختران همین خانواده‌ی هامیلتونه، و نویسنده بخشی از داستان زندگی خانواده‌شو با داستان درآمیخته و شاهکاری خلق کرده که من و خیلی دیگه از آدما رو پای کتاب میخکوب کرد. داستان در مورد آدماست، در مورد قدرت انتخاب، ویژگی‌های موروثی، تاثیرات جنگ، پلیدی‌های وجود انسان و زیبایی هاش و نقش و باور انسان تو جهانی که با سرعت رو به پیشرفته.

همونطور که گفتم از دستم بر نمیاد چیزی رو توصیف کنم. ولی همین‌قدر می‌تونم بگم که تقریبا هیچ قسمت از کتابی با این حجم به اصطلاح «آب‌ بستن» و «صفحه پرکنی» نداشت و من عاشق تک‌تک جملات داستان شدم. جاهایی بود که ترسیدم، جاهایی بود که قهقهه زدم و جاهایی بود که اشک ریختم و این قدرت قلم نویسنده و داستانی بود که رو قلبم نشسته. هر بار کتابو از مجبوری می‌ذاشتم کنار تا برم دنبال کارام ناراحت بودم و یه بخشی از ذهنم کنار شخصیتا باقی می‌موند. هروقت می‌خواستم دوباره کتابو بردارم می‌گفتم وااای ازین حجم! نمی‌تونم بخونمش یا حوصله‌ش نیست، ولی به محض اینکه اولین پاراگراف رو می‌خوندم باز با همون شدت قبل تو داستان گم می‌شدم و نمی‌فهمیدم چقدر زمان گذشته تا اینکه باز بخاطر کار مجبور بودم کتابو کنار بذارم، و این چرخه بارها تکرار شد.

شخصیتای مورد علاقه‌م تو این کتاب سام هامیلتون، لی، و بعد آبرا هستن. از کال گاهی بدم میومد گاهی خوشم میومد ولی تهش اونم جزو شخصیتای مورد علاقه‌م‌ شد. جالبی قلم نویسنده اینه که حتی کاراکترای منفی و منفور داستانم باز در نوع خودشون جالبن، و بارها یهو به خودم میومدم و می‌دیدم دارم دعا می‌کنم فلان شخصیت منفی موفق بشه و دستش رو نشه! :)))

ولی اگه قرار باشه از چیزی حرف بزنم، اون ترجمه‌ی کتابه! در حال حاضر دو ترجمه‌ی فارسی در بازار موجوده که من هر دو رو تو فیدی‌پلاس تا یه جایی خوندم و از هر دو بدم اومد. برام مهم نیست که آقای شهدی و آقای پارسای چقدر کارهای خوب دیگه در کارنامه‌شون دارن، ولی به یقین میگم که در ترجمه‌ی شرق بهشت خیلی کم گذاشتن. کتاب پر از اشتباهات ترجمه و حذفیاته. خیلی جاها توصیفات حذف شده و یا کلا منظور نویسنده اشتباه برداشت شده. من ترجمه‌ی آقای پارسای رو بعد از ۳ فصل و ترجمه آقای شهدی رو بعد از فصل ۱۲ یا ۱۳ ول کردم و شروع کردم به خوندن خود متن اصلی کتاب به انگلیسی. کندتر پیش می‌رفت ولی حداقل دیگه حرص نمی‌خوردم. تا اینکه مدتی بعد در حالیکه تقریباً دو سوم کتابو خونده بودم، از تو بهخوان متوجه شدم این کتاب ترجمه‌ی فارسی دیگه‌ای هم داره از آقای بهرام مقدادی. تهیه‌ش کردم و خدایا شکرت! این ترجمه که چاپ اولش مال سال ۱۳۶۱ه و دیگه تو بازار موجود نیست، محشره! (منم اول پی‌دی‌اف خوندم بعد موفق شدم دست دوم پیدا کنم و بخرم) چرا این ترجمه که انقدر به کتاب و قلم خود اشتاین‌بک وفاداره باید فراموش بشه؟؟؟ خلاصه هر کی می‌خواد بخونه یا متن اصلی رو بخونه یا ترجمه‌ی آقای مقدادی رو. همین.

حالام برم به هایلایت کردن خروار خروار جاهایی که تو کتاب علامت زدم برسم... 🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️

پی نوشت: کار تب گذاری و هایلایت کردن جاهایی که حین خوندن علامت زده بودم چندین روز طول کشید! ولی بالاخره امروز تموم شد. در تموم طول این روزا یکسره ذهنم درگیر داستان و شخصیتا بود و هر چیز دیگه‌ای که می‌خوندم یا گوش می‌دادم همراه با حواس‌پرتی و بی‌حوصلگی بود. این کتاب جوری رو قلبم نشسته که خیلی وقت بود کتابی منو اینطور نگرفته بود. سمیرا ازم پرسید چیش برات جالبه؟ گفتم نمی‌دونم... گفت همین بهترین جوابه. و من واقعا نمی‌دونم.

می‌تونم بگم طبیعتو خیلی خوب توصیف کرده جوری که وقتی یک فصل کامل راجع به دره‌ی سالیناس خوندم اصلا خسته نشدم (چون در حالت عادی توصیف منظره و دور و اطراف از یه پاراگراف بیشتر باشه دیگه چشمام از رو خط‌ها می‌پره). می‌تونم بگم شخصیت پردازیا عالی بود و تک‌تک شخصیتا از اصلی و فرعی برام مهم شده بودن و می‌خواستم بیشتر ازشون بدونم. می‌تونم بگم جهشای زمانیِ به عقب و جلو بودن که منو همزمان مشتاق، آروم، کنجکاو و ارضا می‌کردن. می‌تونم بگم اینکه یه داستان چند نسلی بود، و ما پدرها و پسرها و نوه‌ها رو دنبال می‌کردیم برام جالب بود. می‌تونم بگم اینکه نویسنده با چنین زیبایی و ظرافتی داستان هابیل و قابیل و تبعید قایبل به شرقِ عدن رو با عناصر داستانی خودش و شخصیتای خودش در هم تنیده بود برام خارق‌العاده بوده. می‌تونم از اینکه چقدر برام جالب بود که اشتاین‌بک تاریخچه‌ی خانواده‌ی خودشو با داستان درآمیخته بود بگم. می‌تونم خیلی چیزا بگم، از آدام و برادرش چارلز، از کتی، از سام و لیزا و بچه‌هاشون، از لی، از کال و برادرش هارون، ولی هیچکدوم ازین نکات، بیانگر اون حس درونیم نیست. من فقط خیلی ساده عاشق این کتاب شدم.

این دومین کتابی بود که از جان اشتاین‌بک می‌خوندم. اولیش موش‌ها و آدم‌ها بود که اونم فوق‌العاده بود. مروارید و جام زرین رو هم خریدم تا یکم بعد، بعد از بازخوانی موش‌ها و آدم‌ها بخونم. این نویسنده دیگه جزو مورد علاقه‌های من شده!
      

4

مینا

مینا

1404/3/28

        کتابی که داستانی نداره رو چجوری باید توصیف کرد؟ شاید بهتر باشه تجربه‌ی خودم از خوندن این کتابو بگم. با اینکه می‌دونستم این کتاب در سبک «جریان سیال ذهن» یا به قول خارجکیا Stream of Consciousness نوشته شده و سخت‌خوانه، و با اینکه با خوندن کتابایی تو این سبک غریبه‌ی غریبه هم نبودم، بازم انتظار نداشتم انقدر سخت‌خوان باشه! باید شدیداً تمرکز می‌کردم و کوچکترین چیزی باعث میشد از کتاب پرت شم بیرون. خیلی جاها برمی‌گشتم جملاتو برای بار دوم و سوم می‌خوندم.... خلاصه تا صفحه‌ی ۱۲۰ به همین منوال پیش رفتم و سخت بود...

تا اینکه!!!! تا اینکه یکی از دوستان بهم گفت داری اشتب میزنی دادا! این مدل کتابا برای «خوندن» نیست برای «حس کردن و همراه شدن»ه. مغز تحلیلگر و جزیی‌نگرم عادت به این روش نداشت، ولی وقتی دوباره از اول با این دید شروع به خوندن کتاب کردم، همه‌چی کم‌کم عوض شد و یهو دیدم دیگه نمی‌تونم کتابو بذارم زمین!

کتاب داستان خاصی نداره. خانم کلاریسا دلوی می‌خواد امشب یه مهمونی تو خونه‌ش بگیره و کل داستان، داستان همین یه روزه. اتفاق خاصی نمیوفته (خاص بودن هم اینجا البته نسبیه!) ولی وولف تو رو با خودش می‌بره تو ذهن شخصیت‌های داستان، وسط افکارشون. افکاری که مثل طرز تفکر مغز خودمون سر و سامونی نداره و مرتب ازین جا به اونجا می‌پره، و با این حال من حسش کردم! تو ذهن هر کدوم از شخصیتا، یه بخشی از خودمو دیدم و با اینکه با هیچ‌کس کامل همذات‌پنداری نکردم، حس می‌کردم در همون لحظات، من اون آدمام و اون افکار، افکار منن.

و وسط این همهمه‌ی افکار، نویسنده چه توصیفای زیبایی اورده! انقد توصیفایی که از رفتار مردم، از طبیعت، از دنیا می‌کنه قشنگه که بیشتر صفحات کتابم پر شده از خط‌های رنگی و های‌لایت شده. و اگه این کافی نیست، کتاب پر از ارجاعات به شکسپیر و دانته (و باقی چیزاییه که من نخوندم و نمی‌دونم) و نماد‌های سیاسی و اجتماعی دوره‌ی خودش هم هست که همین الانم خوندن و دونستنش جالبه.

من وقتی دوباره از سر نو شروع به «خوندن» کتاب کردم، مرتب به ارجاعات و توضیحات مترجم (که الحق دست مریزاد، کارشون عالی بود) رجوع می‌کردم تا فهم بهتری از متن داشته باشم، ولی تو اکثر جاها خیلیم دونستن اینکه فلان اسم،‌ اسم کدوم ساختمونه اهمیتی در تجربه‌ی خوندن یه فرد ایرانی نداره. شاید برای کسی که تو لندن زندگی می‌کنه، خیلی دونستن اینا و مرتب سر زدن به نقشه‌ی داخل کتاب (بعله داخل کتاب نقشه هم داره!) جالب باشه، ولی خب برای من اهمیت خاصی نداشت.

وقتی کتابو تموم کردم اومدم مقاله‌هایی که بعدش اومده بود رو برای درک بهتر بخونم ولی حس کردم ممکنه کتابای دیگه‌ی نویسنده رو اسپویل کنه. و من بشدت می‌خوام باقی کتابای وولف رو بخونم!!! و برام مهم نیست چی، فقط می‌خوام هر چی این زن نوشته رو بخونم! ولی متن تحلیلی آخر کتابو خوندم و خوب شد چون نمادشناسی و ارجاعات کتابو روشن‌تر کرد برام.
      

10

مینا

مینا

1404/3/27

        کتاب جالبی بود در نوع خودش و باورم نمیشه که بالاخره تمومش کردم! و اولین توصیه‌ام اینه که برای بار اول صوتی گوشش ندین! با اینکه گویندگی این کار توسط خانم فریبا فصیحی انجام شده و بسیار زیبا و گوش‌نواز بود، ولی خود این کتاب با اون همه ارجاع به داستان‌های مختلف و توصیفات و تشبیهات سنگین و اسم‌های گوناگون، کتابی نبود که به درد صوتی گوش کردن بخوره؛ دست‌کم نه برای دفعه‌ی اول، و نه برای منی که از خیلی از اشارات کتاب اطلاعی نداشتم.

ترجمه‌ی کاوه میرعباسی حالتی شعرگونه داره و پانوشت‌های زیادی برای هر سرود اوردن که در نسخه‌ی صوتی نمیشه بیانش کرد، و فهمیدن داستان بدون اون پانوشت‌ها و توضیحات مترجم تقریباً غیرممکنه.

پیشنهاد من اینه که برای ارتباط برقرار کردن بیشتر با این کتاب، قبلش ایلیاد و اودیسه از هومر، انه‌اید از ویرژیل (که خودش تو دوزخ دانته یکی از شخصیت‌های کلیدیه) و افسانه‌های دگردیسی از اوید رو بخونین و اگه یه اطلاعات کلی هم از تاریخ ایتالیا در زمان دانته (قرن 13 و 14) داشته باشین هم که دیگه فبها!

من وقتی برای بار دوم این کتاب رو می‌خوندم (بلافاصله بعد از بار اول که صوتی گوش کردم و هیچی نفهمیدم)، برای هر سرود بسته به فهم و درک خودم یه خلاصه نوشتم که در مجموع 13 صفحه‌ی A4 شد. و متاسفانه جا نمیشه اینجا بذارمش ولی پیشنهادم اینه که شما هم بعد از خوندن یا همراه با خوندن هر سرود، یادداشت بردارین تا کم‌کم نقشه‌ی دوزخ دانته تو ذهنتون شکل بگیره.

دوست داشتم یه یادداشت بامزه بنویسم ولی این روزا همه‌مون حالمون از وضع دنیا و جنگ کشورمون گرفته‌ست و منم گاهی بی‌حس بودم، گاهی ترسیده، گاهی عصبانی و گاهی بین گریه و تهوع گیر کرده بودم. فقط می‌خوام بگم درسته که دوزخ دانته، فقط دوزخ «دانته»ست ولی امیدوارم آدمایی که مسبب این جنگ و خونریزی و آدم‌کشین این جاها رو حسابی تو جهنم پر کنن:
1) بخش اول از حلقه‌ی هفتم دوزخ
2) خندق هشتم، نهم و دهم از حلقه‌ی هشتم دوزخ
3) ناحیه‌ی دوم از حلقه‌ی نهم دوزخ
*اونایی که می‌دونن، می‌دونن. مخصوصااااااا گزینه‌ی سه رو!

آها، یک نکته راجع به حذفیات کتاب هست که مختصر میگم. در سرود 28 دانته اسم حضرت محمد و حضرت علی رو جزو تفرقه‌افکن‌ها اورده و این بخش از کتاب که سرجمع سه چهار خط از کل سرود رو بیشتر تشکیل نمیده، تو ترجمه‌های فعلی حذف شده. کلش همینه:
(خط هایی که اولشون ستاره گذاشتم حذفیات این سرود هستن.)
«حالا ببین چطور پاره میکنم خود را!
*ببین، محمد چقدر مثله شده است؛
*در مقابل من علی گریه کنان می‌رود،
*صورتش از فرق سر تا چانه شکافته شده
دیگر کسان که اینجا می‌بینی جملگی افشاندند
بر بیزاری و تفرقه در ایامی که زنده بودند،
زین رو شقه و شکافته می‌شوند بدینسان.
-------
که دشوار کسب می‌شود به طریق دیگر.
*آن که مرا گفت این کلام، (اینجا خطی حذف نشده فقط نام محمد به «آن که» تغییر کرده)
برداشته بود گام تا برود؛
سپس قدم گذاشت بر زمین و راه افتاد.

#تعداد دفعات خوانش: 2
      

3

مینا

مینا

1404/3/14

        متأسفانه مجبور شدم کتابو رها کنم. کتاب رو با ترجمه سعید نفیسی می‌خوندم و خیلی هم خوب بود، ولی لحن کلی داستان، پراکندگی اتفاقای غیرجذاب، اسم‌های فراوون و موارد جزیی دیگه باعث شد انقدر حوصله‌م سر بره که بعد از تموم کردن سرود پنجم (از ۲۴ سرود) دیگه بذارمش کنار. 

البته!!!! البته!!! کار به همینجا ختم نشد چون اینجوری خیلی ناراحت کننده میشد و کل هدف ایلیاد خوندنم به باد می‌رفت. بنابراین کاری که امروز صبح کردم این بود که خلاصه‌ی کوتاه اول هر سرود رو تا آخر کتاب خوندم. (و چرا فکر میکردم قضیه‌ی اسب چوبی تروا اینجا اتفاق میوفته؟؟ اشتباه محض.) دومین کاری که کردم این بود که مجموعه‌ی دوجلدی ایلیاد و ادیسه‌ی نشر افق رو که مخصوص نوجوونا بازنویسی شده، اینترنتی خریدم. گفتم شاید با یه لحن ساده‌تر بشه داستانو تحمل کرد (و یا حتی بهتر ازون: بشه خوند و لذت برد!) احتمالا یکی دو هفته‌ی دیگه پست بیارتش و اون موقع دوباره میرم سر ایلیاد.

کل داستان ایلیاد تا جایی که خوندم، برای من اینا بودن: ۱) دعواها و حسادت‌های خانوادگی خدایان بی‌ثبات یونانی. ۲) دعوای زن و شوهری هرا و زئوس که باعث جنگ و بدبختی آدما شده. ۳)زن ستیزی (که متوجهم دوره اصن دوره‌ی دیگه‌ای بوده و بحثی روش نداریم. ولی به این معنی نیست که موقع خوندن اذیت نمیشدم). ۴) هیچ دلیلی برای ادامه‌ی جنگ نیست جز غرور توخالی مردان جنگی+ فتنه‌پراکنی آتنا، هرا، زئوس، آرس و غیره که هر کدوم اهداف خودشونو دارن. ۵) کارها و راه‌کارهایی که دارن تو سال نهم، دهم جنگ ارائه میدن رو می‌تونستن تو همون سال اول دوم هم انجام بدن و این همه همدیگه رو معطل و علاف نکنن! ۶) محبوب‌ترین شخصیتی که تو این پنج سرود بهش برخوردم «ترسیت» بود که صاف و به‌حق تو روی آگاممنون وایساد. و نکبت‌ترین شخصیتی هم که دیدم همون «آگاممنون» بود که بسیار از سرنوشتش تو ماجرای اورستیا رضایت دارم حالا! بعله. از هیچکس دیگه‌ هم خوشم نیومد (حالا شاید هکتور پسر بزرگ پریام هم خوب بود.)

موارد ریز دیگه‌ای هم بود، مثل یکسره مست کردنو مهمونی دادنای ارتش یونان که اصلا وسط میدون جنگ عقلانی نبود، ولی حالا مهم نیست...

حالا چرا اصن گیر دادم که حتما ایلیاد و ادیسه‌ بخونم؟ چون که احتمالاً اوایل شهریور کتاب جدید آر.اف. کوانگ به اسم Katabasis منتشر میشه. و برای خوندن اون یه سری پیش‌نیازها لازمه که مهم‌ترین‌هاشون کمدی الهی: دوزخ، ایلیاد و ادیسه، انه‌اید، آلیس در سرزمین عجایب و پیرانزیه. (البته که چند تا کتاب و نمایشنامه‌ی دیگه هم هست ولی خب فعلا مهم نیستن.)
      

16

مینا

مینا

1404/3/13

20

مینا

مینا

1404/3/4

        این دومین نمایشنامه‌ایه که از مک دونا میخونم و حالا دیگه میدونم انتظار پایان خوش داشتن ازین نویسنده خیال خامی بیش نیست! :))

ملکه‌ی زیبایی لی‌نین جلد اول از سه‌گانه‌ی لی‌نینه که حس و حال جامعه‌ی ایرلندی، سرخوردگی‌ها و سردرگمی مردمش‌ رو در اواخر قرن ۲۰ام نشون میده. جامعه‌ای که داره ریشه‌هاشو از دست میده و مردمی که از وفق دادن خودشون با زندگی مدرن که با سرعت پیش میره و اونارو پشت سر میذاره، درمونده‌ن (یا دست‌کم این برداشت من بود؟ نه گمونم برداشت اولیه‌م فقط اون حس گیر کردن و درموندگی در موقعیتی بود که چاره‌ای جز تحملش نیست. اینکه در حد مرگ ناراضی هستی ولی نمی‌تونی هم ول کنی بری.) در ضمن نقد تندی هم به انگلیسی‌ها می‌کنه. 

یکی از جمله‌های جالبی که تو کتابه، انقدر قابل درکه که وسط خوندن یهو زدم زیر خنده. این بود: «ایرلند این‌جوریه دیگه. همیشه یکی داره میره.» :))) فقط کافی بود «لند» آخرشو برداریم بجاش بنویسیم «ان»، و بفرما، نمایشنامه شد وطنی!

نمایشنامه متن روون و خوش‌خوانی داره، ترجمه‌ش خوبه، و یکسره هم آدمو غافلگیر می‌کنه. اول با یکی‌به‌دو کردن‌های ساده بین دو نقش اصلی (مادر و دختر) شروع میشه که تا حدی کم‌وبیش برای اکثریتمون قابل درکه. گاهی از دست مادرش (مگ) حرص می‌خوردم، گاهی از دست نقش اصلی (مورین)، گاهی خنده‌م می‌گرفت، گاهی درک نمی‌کردم که خب چراااا آخه این کارا رو سر هم درمیارین؟! (البته راستش در اصل فقط از دست مگ‌ حرص میخورم! ذهنم نسبت به مورین دلسوزانه‌تر بود.)

 ولی هرچقد جلوتر میریم جو ترسناک‌تر و ترسناک‌تر میشه. و بعد بوم! سه جا وسط خوندن جا خوردم ولی هیچکدوم به اندازه‌ی صحنه‌ی پایانی نمایشنامه به‌خصوص دو صفحه آخرش، شوکه نشدم. اونم جایی که می‌فهمیم *اسپویل میشه نمیگم*!  تموم تصوری که از روند داستان داشتم مثل یه برج فروریخت. و با خودم فکر کردم پس الان چی شد؟ همه‌چی از اول توهم بود؟ واقعی بود؟ کجا مرض بین خیال و واقعیت از هم جدا شده؟ شایدم مک‌دونا اصلا نمی‌خواسته خواننده بدونه کجا واقعیت تموم و توهم شروع میشه. نمیدونم.

مطمئن نیستم چه نتیجه‌ای باید ازین نمایشنامه بگیرم ولی انقدری جالب بود که مجاب شدم جلد دوم (جمجمه‌ای در کانه‌مارا) و سوم (غربِ غمزده) این سه‌گانه رو هم در آینده بخونم.
      

8

مینا

مینا

1404/3/2

        بعد از دیدن ویدئویی در یوتیوب تصمیم گرفتم حلقه‌های سه‌گانه‌ی تفکر آلبر کامو (پوچی، عصیان، عشق) رو مطالعه کنم و اولین کتابی که در اولین حلقه، یعنی پوچی به سراغش رفتم (طبق توصیه‌ی نازلی) همین نمایشنامه‌ی کالیگولا بود. این نمایشنامه بر اساس شخصیت واقعی یکی از قیصرهای رومه که از سال ۳۷ تا ۴۱ میلادی فرمانروایی می‌کرده. در مورد خود واقعیش کمی از تو ویکیپدیا (منبعی نه چندان قابل استناد) مطلب خوندم. ولی خب به نمایشنامه فعلی ارتباط خاصی نداره و خوندنش تفاوتی در درک نوشته‌ی کامو نداره به‌نظرم.

فکر نمی‌کنم بتونم ازین داستان بدون اسپویل کردن صحبت کنم پس *هشدار اسپویل* رو در نظر داشته باشین. کالیگولا بعد از مرگ خواهر/معشوقه‌ش سه روز دربه‌در کوه و بیابون میشه و بعد که به قصر برمیگرده کلا فلسفه‌ی زندگیش تغییر کرده. دیدن اینکه چقدر زندگی ناپایداره و همه‌چی چه راحت میتونه از دست بره، اون رو به این باور می‌رسونه که دنیا ذاتاً پوچه، نظم و قانون و عدالت و اخلاقیات همگی ساخته‌ی دست بشر و دروغین هستن، و تصمیم میگیره از تموم قدرتی که داره استفاده کنه تا این «دروغِ نظم» رو با کارهای بی‌دلیل و غیرمنطقی، و با خشونت‌ و تحقیر بی‌حد و حصر برهم بزنه تا باقی مردم هم از این طریق به این ذات پوچ دنیا پی ببرن و این پرده‌ که جلوی دیدن حقیقت رو گرفته، کنار بره. در نتیجه کالیگولا خودش رو بدل به هیولایی میکنه تا موجب روشنگری بشه، و ازین جهت کاملا هم به خودش میباله.

کالیگولا میگه حالا که دنیا پوچه، پس چه فرقی داره من دست به چه کاری بزنم؟ ارزش همه‌ی کارها چه درست و چه غلط همه با هم برابره. میتونم از تموم قدرتم استفاده کنم تا جای ممکن «آزاد» باشم و هرکاری بخوام میکنم. و خلاصه دیوونه‌بازی و ستمگری رو به حد اعلا می‌رسونه. و حتی تا دم مرگش هم احساس خوشبختی می‌کنه، «خوشبختی قاتلین» جوریکه خودش میگه.

البته اون در پس‌ ذهنش یجورایی مطمئنه که اون آرمان محقق نمیشه و در واقع منتظره تا با به قتل رسیدنش اثبات کنه که مردم ترجیح میدن خودشونو گول بزنن، حقیقت پوچی رو نپذیرن و در همین نظم دروغین بمونن. و در عوض کالیگولا رو که عاملی مخل این نظمه، یا در واقع تنها عاملیه که بر علیه این دروغ عصیان کرده و طبق قوانین اون بازی نمیکنه رو از سر راه بردارن. مردم اونو می‌کشن نه به این خاطر که برای اخلاقیات ارزش قائلن، بلکه چون تحمل حقیقت رو ندارن. یا دست‌کم این نظر قیصره!

یکی از چیزای دیگه‌ای که کالیگولا از پرده‌ی اول تا آخر داستان روش تأکید میکنه اینه که اگه بتونه ناممکن رو ممکن کنه، و در قدم اول «ماه رو بدست بیاره» همه‌چیز دگرگون و «درست» میشه. اگه بدست آوردن ماه که ناممکن بنظر میرسه ممکن بشه، پس غلبه بر مرگ هم ممکنه و شاید این خواسته‌ی نهایی کالیگولا باشه؟ (نمی‌دونم واقعا)

راستش نمیتونم بگم ارتباط بین بخشای مختلف دیدگاه کالیگولا رو خیلی خوب متوجه شدم، ولی خب نمایشنامه هم اونقدر اطلاعاتی در اختیار آدم نمی‌ذاره و کامو از جهت میزان توضیح دادن این ایده‌ها، انگار فقط انگشتشو به آب زده :))

کالیگولا حاضر نیست فکر کنه دیدش به روند دنیا ناقصه، اینکه چیزایی که برای اون «ناگهانی» هستن مثل مرگ عزیزان فرضا، شاید عوامل زیادی پشتشه که فقط انسان به دلیل درک محدودش از جهان قابل به دیدنشون نیست. و نه خیلی به عاقبت این دیدگاه برای دنیا و مردم فکر می‌کنه. تمرکزش تنها و تنها رو خودشه و روی این عمیق نمیشه که اگه واقعاً اکثر مردم این پوچیِ اونو باور کنن و راه اونو پیش بگیرن چی میشه. جواب‌هایی که به این سوال میده، ضد و نقیضن یا دست‌کم از دید من این‌طور بنظر میاد. جایی میگه آرزوشه که در نهایت به «تنهایی جاوید» برسه ولی پیشتر خودش جایی میگه که انسان هیچوقت تنها نیست چرا که آینده و گذشته‌ش، کسانی که کشته، اونایی که دوست داشته و غیره، همیشه با فرد می‌مونن.

از صحنه‌های مورد علاقه‌م اونجاست که کرآ (یکی از معدود کسایی که با اینکه با قیصر مخالفه و در ترورش شرکت می‌کنه، ولی فلسفه‌ی اون و دلیل کارهای بی‌دلیلشو درک می‌کنه.) در محضر کالیگولاست و قیصر برای نشون دادن اینکه از خدایان فرضی مردم برتری داره، مدرک توطئه‌ی کرآ و بزرگان رومی رو می‌سوزونه.

شاید وقتی بیشتر بهش فکر کردم بتونم برگردم یادداشت بهتری بنویسم، ولی فعلا همین ملغمه‌ی افکار کفایت می‌کنه. این ترجمه هم واقعا روون و خوب بود. بعدا میرم ترجمه‌ی نجفی رو هم میخونم. شنیدم اون از ترجمه صابری ادبی تره.

ویرایش: ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی رو خوندم. لحن ادبیش کاملا با لحن محاوره‌طور خانم صابری متفاوته. دیگه هر کس باید ببینه خودش با کدوم سبک راحت‌تره. ولی تو مقایسه‌هایی که انجام دادم، من خودم ترجمه نجفی رو پسندیدم. و بعضی جملات رو که تو ترجمه صابری درست متوجه نشده بودم، با ترجمه نجفی فهمیدم. دیگه سلیقه‌ایه خلاصه.

یکی دیگه از  بهترین صحنه‌های نمایشنامه همون صحنه‌ی آخرشه که کالیگولا جلوی آینه با خودش حرف میزنه. این صحنه رو نجفی خیلیییی خوب دراورده بود! و در واقع این صحنه بعد از بررسی اون ترجمه جزو صحنه‌های مورد علاقه‌م شد.
      

17

مینا

مینا

1404/3/1

        خب اینم از آخرین نمایشنامه‌ای که حول محور تراژدی اورستیا خوندم. این یکی رو در اصل باید قبل از اورستسِ اوریپید می‌خوندم، چون از نظر زمانی قبل اون اتفاق میوفته، ولی چون بعدا به برنامه‌ی خوندنم اضافه شد، این شد که موند برای آخر.

الکترای اوریپید برخلاف آیسخولوس و سوفوکل، خیلی شخصیت داره. از حالت دو بعدی و ابزاری برای کش دادن داستان خارج شده و حالا خودش بطور فعال نقش ایفا می‌کنه و بر ذهن خواننده و روند اتفاقات تاثیر میذاره؛ دیگه یه مجسمه‌ی منفعل برای آه و ناله و سوگواری نیست (گرچه هنوزم اینجا خیلی آه و وااسفا می‌کنه، در این حد که همسرایان تلویحا میگن بس کن دیگه بابا :))) ) جوری که هم بی‌تاب برادرشه و هم شاکیه ازش که این همه سال تنهایی رهاش کرده، جوری که در مقابل استدلالات مادرش، کلوتایمنسترا، قد علم می‌کنه، جوری که طعنه میزنه و تحقیر می‌کنه و بی واهمه نظراتشو میگه و در همه‌ی اون‌ها هم قدرت هست هم تناقض، همه و همه از الکترا شخصیتی پیچیده میسازه که برای من جذاب بود. (ولی اول و آخرش مادرش نقش محبوب منه :) )

اینجا هم مثل نمایشنامه اورستس، شخصیت‌ها خدایان (بطور خاص آپولون) رو بخاطر بی‌خردی مذمت میکنن که واقعا با سبک آیسخولوس و سوفوکل که توی کار خدایان چون و چرا نمی‌آوردن یا دستکم درستی فرمان خدایان رو زیر سوال نمی‌بردن، تفاوت داره.

دیگه اینکه، در تمامی این نمایشنامه‌ها (نه فقط این الکترا) سطحی از زن‌ستیزی رو شاهدیم. زن‌ستیزی به معنی امروزی، تحقیر جنس زن توسط مردان و چیزی که از همه پررنگ‌تره مبحث «زنان علیه زنان»ه. این قضیه گاهی وسط خوندن منو اذیت می‌کرد، ولی در هر حال آدم باید تفاوت فرهنگی اون زمان با حال حاضر رو در نظر بگیره و اینکه در اون زمانِ خودش تفکر غالب جامعه و کلیشه‌های جنسیتی همونطوری بوده و به احتمال زیاد خیلی ازون چیزایی که منو موقع خوندن نمایشنامه اذیت می‌کرده، اون زمان اصلا زن‌ستیزی محسوب نمیشده.

در نهایت این هم، داستان دیگه‌ای در مورد خانواده، جنایت و انتقامه، و صرف نظر از اینکه شخصیتها کدوم طرف معادله باشن، همیشه چیزی رو از دست میدن. تنها کسایی که این وسط ضرری نمیکنن، همون خدایانن که فانی‌های بیچاره رو به جون هم انداختن.

-حرفای شخصیت استاد هی مضحک‌تر و مضحک‌تر میشد!
-مقاله‌ی تهش رو بخونین، نگین دیگه نمایشنامه رو خوندیم تموم شد حالش نیس.
-تصویر رو جلد بیگدل چرا اینجوریه؟
-از ترجمه آقای شهبازی خیلی راضیم.

#الکترا اسطوره‌ی سوگواری
      

4

مینا

مینا

1404/2/31

        این کتاب مدت‌ها بود تو قفسه خاک می‌خورد و من دیگه حتی یادم نمیومد چرا خریده بودمش و موضوعش چی بود. تا اینکه وقتی چند روز پیش دوباره کتابی از سیمنون خوندم، یاد این کتاب طفلکم افتادم و چون تو مود «جنایی» بودم، تصمیم گرفتم برم سراغ نامزدی آقای ایر. اولین اشتباهم همین بود. باید می‌رفتم قبلش بررسی می‌کردم تا می‌فهمیدم این جنایی اون جنایی نیست!

*با هشدار اسپویل*
کتاب نامزدی آقای ایر، راجع به پرونده‌ی قتل و پیدا کردن قاتل و انگیزه‌ی جنایت نیست، بلکه کتابی روانشناختی درمورد قضاوت‌های بی‌رحمانه‌ی جامعه در مورد افرادیه که مطابق انتظارات اون جامعه رفتار نمیکنن؛ آدمای نامرئی، منزوی، گوشه‌گیر و معمولا بی‌آزاری که سرشون به کار خودشونه و ارتباطی با کسی ندارن. و بعد وقتی مشکلی در اون جامعه پیش میاد، مردم ناخودآگاه و با سنگدلی تقصیرات رو بدون هیچ مدرکی گردن این آدما میندازن، و بعد با حرارت به دنبال مجازاتش میرن، چرا؟ چون اون عجیبه، فرق داره. و همین صفت ساده، صدها چیز دیگه رو به اون آدم بیچاره میچسبونه. و کی هست که ازون دفاع کنه؟ و حتی اگه خود اون آدم هم برخلاف طبیعت خودش سعی کنه و از خودش دفاع کنه، کی هست که باورش کنه؟ حالا اگه این وسط یه آشغالیم بیاد و یه مدرک برای اون جنایت جفت و جور کنه تا تقصیرو گردن آدمی بندازه که هیچ یاوری نداره، اصلا کسی هست که حاضر باشه دیگه شک کنه به جعلی بودن مدرک؟

نقش اصلی این داستان، آقای ایر، یکی ازون آدمای «عجیب»ه، منزویه، دوست و خانواده‌ای نداره، هر روز سر وقت میره سرکارش و برمیگرده و به کسی هم کاری نداره. ولی حتی همسایه‌هاشم ازین مرد بی‌آزار و مودب خوششون نمیاد. چرا؟ این سوالیه که بارها خود آقای ایر هم در طول داستان از خودش می‌پرسه.

باید بگم که بخش زیادی از کتاب واقعا حوصله‌م رو سر برده بود. و تا وقتی به حدوداً ۴۰ صفحه‌ی آخر نرسید، جذب داستان نشدم. و اون زمانم هر لحظه جو تیره و تار و عاقبت نسبتاً قابل پیش‌بینی و نکبت‌بار آقای ایر بیشتر روحیه‌ رو خراب میکرد. این داستانی نیست که تهش حق به حق‌دار برسه، یا دست‌کم ذره‌ای خطاکارای اصلی مجازات بشن، حتی شده درونی. درس یا فلسفه‌ی خاصی در این کتاب نیست، جز همین سنگدلی و بی انصافی دنیا.

اگه بخوام مقایسه کنم، وقتی کتابو تموم کردم حس میکردم نسخه‌ی ضعیف‌تری از بیگانه‌ی آلبر کامو رو خوندم، با این تفاوت که اینجا واقعا آقای ایر هیچ گناهی در اون جنایت نداشت و اونقد هم نسبت به زندگی بی‌اعتنا نبود، فقط تنها بود و کسی به حرفش گوش نمیداد. 

نزدیک پایان داستان، قبل از اتفاق آخر، صحنه‌ای پیش اومد که تموم تنم لرزید و فکر کردم الانه که باز ماجرای کتاب آدم‌خواران از ژان تولی تکرار بشه. خوشبختانه اون صحنه سریعا جمع شد، ولی تقریبا یه دور سکته زدم.

البته از سبک جملات کتاب و ترجمه‌ی کار خیلی خوشم اومد. جمله‌های کوتاه، توصیفای جالب از محیط شهری، و اون حس بلاتکلیفی و درموندگی آقای ایر رو خوب درک میکردم. ولی خب واقعا یه بخش زیادی از کتاب هییییچ اتفاقی نمیوفته و خسته‌کننده ست. نیمه‌ی اول کتاب رو صوتی پیش رفتم که معمولا باید داستانو جذاب‌تر کنه، ولی گمونم با گوینده ارتباط نگرفته بودم، چون اون هم خودش مزید بر علت شد که حوصله‌م سر بره. نیمه‌ی دوم رو از روی کتاب خوندم و خیلی بهتر بود.

از سرایدار اون ساختمون متنفرم. تنها چیزی که از اول تا آخر داستان از دهنش درمیومد این بود که پلیسا برن سریع (بدون هیچ دلیلی و چون فقط خانوم ازون مرد خوشش نمیاد) آقای ایر رو دستگیر کنن.
از آلیس هم متنفرم. دیگه زیادی اسپویل میشه نمیگم چرا.
اصلا هیچکس نیست که بشه آدم ازش خوشش بیاد.
دلم برای آقای ایر کبابه... همین.
      

54

مینا

مینا

1404/2/30

        کتاب دوست‌داشتنی و دلنشینی بود که از دغدغه‌عای ذهنی خیلی از ماها تو زندگی‌هامون راجع به تکرار و روزمرگی، هدف داشتن، ارزش وجودی انسان به خودی خود صرف نظر از دستاوردها و اهدافش، ارتباط دوباره با طبیعت و غیره صحبت میکنه. 

با اینکه بستر داستان تخیلیه، اما حتماً لازم نیست طرفدار سبک علمی تخیلی باشین تا از خوندن این کتاب لذت ببرین، چون یه داستان آروم ‌و ساده راجع به انسان‌ها و انسان بودنه، و درگیر ژانر علمی تخیلی نمیشه به اون صورتی که از این سبک کتاب‌ها انتظار میره.

من آخر شبا وقتی از کار و مطالعه‌های سنگین‌تر خسته بودم، میخوندمش و کمکم می‌کرد آروم بشم. اعتراف می‌کنم بهترین کتابی نیست که تو دسته‌ی cozy fantasyخوندم، ولی یکی از خوباش بود و کم پیش میومد حوصله‌م سر بره وسط خوندنش.

ماسکپ (شخصیت روبات) خیلی گوگولیه :)))

یکی از چیزایی که باید موقع خوندن حواسمون باشه، اینه که مثل خیلی دیگه از کتابایی که از فلسفه‌ی زندگی حرف میزنن، این هم بازتاب نظرات خود نویسنده و ایدئولوژی اونه و با اینکه جمله‌های قشنگ و قابل تأمل زیادی داره، ولی ممکنه لزوما با فرهنگ و یا عقاید ما نخونه و آدم نباید یک‌کاره بپذیرتشون. دلیل اینکه هم این مدلی تریپ درس اخلاق برداشتم، اینه که گاهی از بعضی از افراد «عاقل و بالغ» یه حرفایی از سر جوگیری می‌شنوم که اصن میمونم تو کف. و وسوسه میشم مثلاً سه تا کتاب با نظریات کاملا ضد هم، ولی با جملات خوش آب‌و‌رنگ پیدا کنم و بدم بعضیا پشت به پشت بخونن و بعد بشینم نگاه کنم چجوری از تک‌تک این فلسفه‌ها جوری که انگار آیین اجدادیشونه دفاع میکنن و تو دلم بخندم. (ولی متاسفانه خسته‌تر از این حرفام که همچین فتنه‌هایی رو عملی کنم. حیف.)

و اما ترجمه‌... عالی. واقعا از ترجمه‌ی این کتاب خوشم اومد. حس میکنم من و مترجم از جهت طرز فکرمون تو ترجمه، و بطور خاص پاورقی‌های نردی‌طور که احتمالا اکثریت حتی نگاهشم نمیکنن، از یه قماشیم! :)))

راستی من تصمیم گرفتم قبحِ تا زدن گوشه‌ی صفحات کتاب، همون که خارجکیا بهش میگن dog ear رو با این کتاب برای خودم بشکنم. همون جور که یک زمانی همین کارو با یادداشت نوشتن و هایلایت کردن تو کتاب انجام دادم. در مورد حاشیه‌نویسی و هایلایت کردن، نتیجه این شد که یه علاقه جدید کشف کردم، ولی خب در مورد تا زدن گوشه‌ی صفحه نظرم همونی موند که قبلاً بود، ازش خوشم نمیاد و دیگه انجامش نمیدم.
      

4

مینا

مینا

1404/2/29

        یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه، خیلی خیلی خیلی سیاهه!
حقیقتا بخوام بگم اولش موقع خوندن خیلی بهم فشار اومد و نزدیک بود کتابو بذارم کنار. مخصوصا که نمایشنامه بطور خاص مربوط به ماجرای قتل عام مردم کنگو توسط شاه بلژیک، لئوپولد دومه و خوندن درباره این فاجعه‌ی تاریخی و کمتر شنیده‌شده، همیشه از تحمل من خارج بوده. (اگه دلشو دارین، میتونین تو گوگل سرچ کنین و عکسهای مربوط به کودکان و کارگران دست و پا قطع شده، باغ وحش انسانی بلژیک قرن ۱۹ و غیره رو ببینین.)

خود نمایشنامه چندان جذابیتی نداشت و اگر انقد کوتاه نبود، گمونم ولش می‌کردم. این اولین نمایشنامه‌ای بود که از مارتین مک‌دونا میخوندم که شاید گزینه‌ی خوبی برای شروع نبود (ملکه‌ی زیبایی لینین تو لیستم هست ولی هنوز نخوندمش و امیدوارم بهتر از این باشه).

مطمئن نیستم چرا مک دونا اسم دو تا از نویسنده‌های معروف رو قاطی این فاجعه‌ی تاریخی کرده (هانس کریستین آندرسن و چارلز دیکنز). درسته که «رازی» که برای هر یک از دو نفر تو داستان اضافه کرده، غیرواقعیه ولی تأثیر بد خودشو داره و بعد از خوندن، یجور ته‌مزه‌ی تلخ تو دهن باقی میذاره. باقی اشاراتش به زندگی شخصی آندرسن و دیکنز حقیقت داشتن... و بعله رفتم گشتم تا صحتشونو بررسی کنم و تصویری که از این دو نویسنده داشتم تو ذهنم خراب شد. و این دقیقاً همون دلیلیه که دلم نمی‌خواد برم زندگینامه نویسنده‌ها رو بخونم! حالا تو این نمایشنامه به زور این حقایقو بهم خوروندن و بزور تصویر ذهنیم به باد رفته. خوشم نیومد.

نمیتونم بگم نمایشنامه‌ی خوبی بود یا نه، ولی میتونم بگم من ازش خوشم نیومد، صرف نظر از سیاه بودنش.
      

6

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.