یادداشت مینا
1404/5/24
(در اصل نآدمیزاد با ترجمهی آزاده سلحشور رو خوندم.) این کتاب جوری منِ خواننده رو از همون صفحهی اول تا آخر با خودش همراه کرد که کمتر داستانی از پسش برمیاد. سبک خاطره/دلنوشتهگونه و اول شخص بودنش، گیرایی متن رو به شدت بالا برده بود و من دائم بیقرارِ این بودم که بفهمم روند سقوط شخصیت اصلی (یوزو) تهش به کجا ختم میشه. داستان اینجوری شروع میشه که شخصی در پیشگفتار، تعدادی عکس و دستنوشته از مردی به اسم یوزو اُوبا پیدا میکنه و بعد کتاب از فصل یک، داستان زندگی یوزو رو از زبون خودش بیان میکنه. اینکه چه روحیاتی در بچگی داشته، ترسهاش که هیچوقت رهاش نکردن چی بودن، با چجور زنایی رابطه داشته و چجوری مرحله به مرحله به قعر پوچی، اعتیاد، وحشت از جامعه و خود تخریبی سقوط کرده. قبل از خوندن در نظر داشته باشین که در این کتاب که به نوعی خودزندگینامهی اوسامو دازای هم محسوب میشه، چند بار اقدام به خودکشی صورت میگیره، پس اگه در شرایط روحی مناسبی نیستین لطفاً سمت خوندنش نرین. *هشدار اسپویل* فصل اول با یک جملهی خیلی جالب شروع میشه و من با خوندنش از همون اول جذب داستان شدم. «زندگی من در شرم خلاصه میشود. حتی نمیتوانم تصور کنم که مثل یک انسان زندگی کردن چگونه است.» یوزو از جامعه و آدمها وحشت داره، از منطق دنیا سردر نمیاره و دست به هرکاری میزنه تا این حقیقت که انسانهای اطرافش رو درک نمیکنه، پنهان کنه. اول با لودگی و مسخره بازی خودشو در نقش «دلقکی زاییدهی یأس و استیصال» جا میزنه و بعد که بزرگتر میشه به مشروب و «هر کاری که مطابق عرف نباشد» روی میاره تا بتونه این زندگی رو تحمل کنه. همیشه در حالت دفاعی قرار داره و یکی از بزرگترین ترسهاش اینه که کسی پیدا بشه و بفهمه که لبخنداش همه الکین، و اینکه چقدر از درون آشفته، رنجور و وحشتزدهست. نمیتونه به کسی نه بگه و زندگیش روی راضی نگه داشتن اطرافیان از خودش و خود تخریبی نوسان میکنه. جایی میگه: «بزرگترین آرزویم این بود که آنقدر بنوشم تا از خودبیخود شوم، اما پول نداشتم.» و با این حال به هر طریقی هست همیشه بالاخره پول مست کردنش جور میشه و هر بار که ترک میکنه، دفعهی بعد بدتر تو دام اعتیاد دیگهای میوفته. این رو همون اوایل کتاب و در دوران کودکیش بعد از دیدن رفتارهای ریاکارانهی مردمِ دور و برش، از دوستان نزدیک پدرش گرفته تا خدمتکاران خونه و غیره، میگه: «درک انسانهایی که در عین آمیختگی با فریب، در خلوص، شادی و صفا زندگی میکنند یا خودشان مطمئن هستند که میتوانند اینگونه زندگی کنند، دشوار است. آدمها هرگز این سِر پنهانی را به من نیاموختند. شاید اگر فقط همین یک چیز را میدانستم، هرگز مجبور نبودم از آدمیزاد بترسم.» خیلی چیزا در مورد یوزو میشه گفت. خودخواه، ترسو، و فردی با روحیهای ضعیف، صفاتی که خودش هم به حق به خودش نسبت میده. اما در عین حال این آدم که خودشو حتی دیگه آدمیزاد هم نمیدونه، دستکم برای من خیلی ملموس بود. جایی که از «وجدان گناهکار»ش حرف میزنه: «در تمام زندگیام در این دنیای متعلق به آدمیزاد، به واسطهی چنین وجدانی شکنجه شدم، اما در عین حال همین وجدان گناهکار، همراه وفادار زندگیام بوده؛ درست مثل زنی که حتی در فقر هم به شوهرش وفادار است.» یا جایی که از «زخم عذاب وجدان» میگه: «این زخم خود به خود در دوران کودکیام ظاهر شد و با گذشت زمان نه تنها خوب نشد، عمیقتر هم شد؛ حالا دیگر به استخوان رسیده. رنجهایی که شبهای پیدرپی کشیدهام، برایم جهنمی ساختهاند شامل تنوعی بی انتها از عذاب.» و چقدر من با این جملات احساس نزدیکی کردم. این آدم از دید دیگران همهچی داره و خوشبخته ولی خودش هیچوقت این خوشبختی رو در درونش احساس نکرده و میگه: «اما خودم همیشه احساس میکردم که انگار دارم در جهنم عذاب میکشم. در واقع این طور به نظر میرسید: آنهایی که مرا خوشبخت میدانستند، خودشان به طور غیرقابلمقایسهای از من خوشبختتر بودند.» چند بار تو کتاب به رابطهی سرد یوزو با پدرش اشاره میشه، ولی خیلی مختصر و کوتاه. به اینکه ازش میترسه (در کودکی)، به اینکه به اجبار پدرش به دانشگاه رفته، به اینکه تحمل تو یه خونه بودن باهاش رو نداره (در دوران دانشجویی) و اینکه چقدر بعد از مرگ پدرش احساس تهی بودن میکنه. و برای همین وقتی آخر کتاب زن میخانهداری که دستنوشتههای یوزو پیش اون بوده، میگه: «تقصیر پدرش است. یوزویی که ما میشناختیم... پسر خوبی بود، یک فرشته.» آدم جا میخوره. به هر جهت اون زن علیرغم ادعای خودش یوزو رو نشناخته بوده، ولی با این حال چرا به عنوان یه فرض مسلم پدر یوزو رو مقصر میدونه؟ و اینجا میشه که روایت آشفتهی یوزو از سیر به قهقرا رفتن خودش، حتی غیرقابل اعتمادتر هم میشه. اگر واقعا تأثیر پدر انقدر زیاد بوده، چرا یوزو باید تنها کسی باشه که به این وضع بیوفته، و باقی خواهر برادراش زندگیِ دستکم به ظاهر مرتبی داشته باشن؟ آیا بخاطر روحیهی حساس یوزو بوده؟ آیا بخاطر انتخابهاش در مواجهه با ترس، و پنهانکاری و عدم اعتماد کردن ذاتیش به دنیا و جامعه و آدمها بوده؟ یا اینکه پدر یوزو نقشی چنان پررنگ در این روحیهی حساس و متفاوت داشته، که یوزو به عمد یا ناخوداگاه از اوردن اسم پدرش تو نوشتههاش پرهیز میکنه؟ ذهن منم تحت تأثیر کتاب آشفته شده و نمیتونم افکارمو منسجم کنم و به دنبال چراییها بگردم، واسه همین این یادداشت انقدر بیسر و ته بهنظر میاد! یوزو از وجود خودش، از زندگی خودش شرمساره، آدمیزاد رو درک نمیکنه، از غولی که «جامعه» نامیده میشه و ازش انتظاراتی داره وحشت داره و در نهایت خودشو آدمی بیکفایت میدونه. و بعداً حتی خودشو دیگه آدم هم نمیدونه. بهخاطر همهچیز عذاب وجدان داره، به جهنم اعتقاد داره اما به بهشت نه، خودشو سربار میدونه و فکر میکنه گناهکاره و همهچیز تقصیر خودشه. «مهم نیست که چه کار میکنم، بیشک شکستی بیش نیست، صرفاً آخرین تلاش مذبوحانه برای پنهان کردن شرمساریام.» پس حتی وقتی عصبانی هم هست، بازم دست به اعتراض نمیزنه. «نارضایتی من تماماً از گناهان خودم نشئت میگرفت و به هیچوجه نمیتوانستم با کسی بجنگم. اگر قبلاً سعی کرده بودم چیزی از جنس اعتراض به زبان بیاورم، آن وقت یقیناً تمام جامعه در نهایت حیرت فریاد میزدند: فقط ببینید چه گستاخ و وقیح است که اینطور حرف میزند!» من از طرفی به شدت با یوزو همذاتپنداری میکنم، و از طرف دیگه هیچ درکی ازش ندارم! و میدونم این چه تناقضیه و گمونم برای همینه که نمیتونم افکارمو جمعوجور کنم. تنها جایی که از یوزو حرصم گرفت، صحنهای بود که زن معصوم و بیچارهش که بهش تجاوز شده، برمیگرده خونه و یوزو بجای کمک به اون، فقط به خودش فکر میکنه و اینکه دنیا چه موجودیت غیرقابل اعتمادیه و خودشو بیشتر تو منجلاب روحیش غرق میکنه. اون زن چی؟ هیچی. یوزو به قدری تو دنیای خودش زندگی میکنه که انگار اصلاٌ هیچچیز دیگهای مهم نیست. خودش برای خودش دل میسوزونه و خودش خودشو متهم میکنه. و همچنان همهی این افکار درهم و متضاد، بشدت قابل درک و به شدت غیرقابل درکن برام! اسکار مزخرفترین شخصیت داستانم میرسه به هوریکی، نارفیقِ یوزو. یارو میتونست ساعتها در مورد احساسات خودش رودهدرازی کنه، چرا که هیچ اهمیتی به احساسات شنوندهش نمیداد. تا وقتی یوزو پول داشت، مثل انگل بهش چسبیده بود و تلکهاش میکرد و همین که یوزو دیگه پولی نداشت، شد خار چشم آقا. وقتی یوزو سعی میکرد زندگیشو سر و سامون بده، همیشه هوریکی سر میرسید که یا چهرهی کثیفی از این جامعه رو نشونش بده و یا اشتباهات یوزو رو بهش یادآوری کنه و اونوقت مینشست و خرد شدن یوزو را با لذت تماشا میکرد چون با دیدن اینکه یکی دیگه از خودش پستتر شده، خودشو بالاتر میدید و خوشحال میشد. واقعا موجود حالبهمزنی بود. جایی هست که هوریکی با یادآوری همین خطاهای گذشته باعث میشه یوزو احساسی رو تجربه کنه که منم بسیار باهاش آشنام. «درست زمانی که داشتم فراموش میکردم، آن پرندهی بدشگون سر راهم شروع به بالزدن کرد تا با منقارش زخمهای قدیمی خاطرات را بدرد و دوباره مجروح کند. ناگهان شرمساری از گذشته و خاطرهی گناهان، مقابل چشمانم عیان شدند؛ دچار چنان وحشتی شدم که دلم میخواست جیغ بکشم.» *پایان اسپویل* در نهایت به نظرم باید به داستان فرصت بدم تا به مرور زمان برام جا بیوفته و قوام بیاد، شاید اونوقت نظر دقیقتری نسبت بهش پیدا کنم. ترجمه هم خوب و روون بود (البته که من ژاپنیشو نخوندم که بدونم اصلش چی بوده! ولی در ظاهر که خوب بود.) فقط چندتایی اشتباه تایپی تو کتاب بود که امیدوارم تو ویراستهای بعدی درستش کنن.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.