یادداشت مینا

مینا

مینا

1404/5/27

        این کتاب داستان زن جوونی به اسم اِما بواریه که با هزار رویا و امید و آرزو در مورد عشق، با پزشکی روستایی ازدواج می‌کنه و بعد به فاصله‌ی کمی از ازدواجش سرخورده میشه. چون می‌بینه که زندگیش با اون چیزی که تو رمانا خونده و اون چیزی که انتظارشو داشته، زمین تا آسمون فرق داره. شوهرش شارل بواری، یه مرد خوب، ساده، عامی و با محبته که اِما رو خیلی دوست داره و برای اینکه «خوشبخت» و خوشحالش کنه از هر کاری که در توانش باشه دریغ نمی‌کنه. اما با این وجود، اِما احساس خوشبختی نمی‌کنه و از زندگی ساده‌ی روستاییش با شوهری که نه جاه‌طلبی خاصی داره و نه در عشق‌ورزی و عشق‌بازی شبیه قهرمان رمان‌هایی که خونده نیست، ناراضیه؛ و سودای تجمل، تنوع و عشقی آتشین داره که به قول خودش «باید پُر سر و صدا و صاعقه‌وار پدیدار شود، همچون توفانی آسمانی بر زندگی فرود آید، آن را زیر و رو کند، اراده‌ی انسان را بسان برگ‌ها از ریشه بکند و دلش را یکپارچه به تباهی بکشاند.»

هشدار محتوا: آخرای داستان اِما خودکشی می‌کنه پس اگه خدایی نکرده حساسیتی در این مورد دارین، کلاً سراغ این کتاب نرین.

ترجمه‌ی خانم مهستی بحرینی هم خیلی خوب و روون بود. من با همین ترجمه نسخه‌ی صوتی کتاب رو هم گوش دادم که خیلی خوب بود و خوشحالم که کتابو در اصل با صوتی شروع کردم وگرنه توصیفات مکان زیاد کتاب خسته‌م می‌کرد و فرصت پیش رفتن در داستان و جذب شدن بهش رو نمی‌داد.

*هشدار کمی اسپویل*
فلوبر خیلی احساسات اِما رو خوب به تصویر کشیده؛ ملالش، بیزاری از شوهرش، گیر افتادنش در این زندگی یکنواخت و بی‌هیجان، قید و بندی که بخاطر ازدواج و بچه‌دار شدن گرفتارش شده و امید و انتظارش برای اینکه «رویدادی» اتفاق بیوفته «همچون ملوانانی که کشتی‌شان در حال غرق شدن است، نگاه نومیدانه‌اش را بر گستره‌ی زندگی منزوی خویش به گردش درمی‌آورد و در دوردست بادبانی سفید را در افق مه‌آلود جست‌وجو می‌کرد.» و خلاصه هر روز که از خواب بیدار میشه، منتظره که چیزی اتفاق بیوفته تا ازین زندگی نجات پیدا کنه و هر شب با دلی خسته و ناامید به خواب میره.

اولش منم مثل خیلیای دیگه فکر می‌کردم اِما از سر بیکاری زیاد، خوشی زده زیر دلش و برای همینه که این همه شاکیه، این همه از شوهر بیچاره‌ش که در جای‌جای داستان می‌بینیم فقط و فقط خوشحالی اِما رو می‌خواد و به‌شدت بهش اهمیت میده، بیزاره. ولی بعد که بیشتر فکر کردم دیدم برعکس خیلی هم می‌تونم با اِما همذات‌پنداری کنم. اون یه زن روستایی ولی تحصیلکرده‌ست که بخشی بخاطر روحیه‌ای که با اون متولد شده، بخشی بخاطر دین‌زدگیش که مقصرش راهبه‌های صومعه‌ای هستن که اِما در اون درس خونده، و بخشی هم بخاطر رمان‌هایی که تصور اغراق‌شده‌ای از مردان، عشق و سرمستی و خوشبختی زندگی بهش داده، برای خودش دنیایی خیالی ساخته که هیچ شباهتی به زندگی واقعی نداره. در وصف توهم اِما این جمله از کتاب رو میارم که میگه: «آخر مگر نه اینکه مرد باید همه‌چیز بداند، در رشته‌های گوناگون سرآمد باشد، زن را با شور و حرارت عشق، با مسائل ظریف زندگی، و با همه‌ی رمز و رازها آشنا کند؟» در چشم اِما شارل مرد حقیریه که حتی نمی‌تونه از عالم غیب حس کنه که اِما خوشبخت نیست. گفتم می‌تونم همذات‌پنداری کنم و اونم اینه که خیلی از ماها هم زندگی‌هایی داریم که در نظر دیگران و روی کاغذ به «خوشبخت بودن» تعبیر میشه: سقفی بالای سرمون هست، سلامتی نسبی خوبی داریم، درآمدی هست، خانواده‌ای هست، دوستانی داریم، تحصیلات عالیه داریم، خوب می‌خوریم و گاهی هم تفریح می‌کنیم و با همه‌ی این‌ها احساس خوشبختی نمی‌کنیم. حس می‌کنیم چیزی کمه. گاهی تقصیرها رو گردن دیگران و اطرافیان می‌ندازیم؛ همونطور که اِما تقصیر این احساس بدبختیش رو اول به گردن شارل، بعد لئون (معشوق دومش) و بعد رودلف (معشوق اولش) می‌ندازه. گاهی این تقصیر رو به گردن کم‌کاری خودمون، و گاهی هم با خشم و درموندگی به گردن تقدیر می‌ندازیمش.

اِما سعی می‌کنه به شوهرش عشق بورزه ولی وقتی هر چی تلاش می‌کنه اون جرقه درونش زده نمیشه دیگه دست برمی‌داره و به افسردگی کشیده میشه. تقدیر رو نفرین می‌کنه که چرا مرد دیگه‌ای رو سر راهش قرار نداده و آرزو می‌کنه کاش آزاد بود و هرگز ازدواج نمی‌کرد. خودشو در خیالات غرق می‌کنه و «دلش می‌خواست سفر کند یا به صومعه برگردد. در عین حال هم آرزو می‌کرد بمیرد و هم در پاریس زندگی کند.»

دو مرد دیگه (لئون و رودلف) وارد زندگی اِما و رابطه‌ی عاشقانه‌ای باهاش میشن و صرف نظر از اینکه اونا چه رفتار و اهدافی دارن، رفتارهای اِما به‌شدت سمی و ناجوره، بطوری که بعضی حرفایی که به این دو نفر می‌زنه به‌شدت چندش و حال بهم زنه. و با کلمات خارجکی امروزی، رابطه‌ای که اِما به معشوق‌هاش تحمیل می‌کنه (حتی با اینکه اوناها بودن که پا پیش گذاشتن و خواستن با یه زن متأهل وارد رابطه بشن) toxic و خود اِما به نحوی abuser ه. ولی حتی اون عشق پرشوری که اِما با این دو نفر هم تجربه می‌کنه باعث نمیشه احساس بدبختیش از بین بره یا دست‌کم کمتر بشه، چون وقتی مدتی از رابطه با این آدم‌ها هم می‌گذره، باز مرد مورد نظر حرفی می‌زنه، کاری می‌کنه و یا رفتاری رو نشون میده که با اون تصویر آرمانی مردِ عاشق که تو ذهن اِما ساخته شده، به منافات می‌خوره و اِما از اون مرد دلزده میشه. در نتیجه حس من اینه که اِما بیشتر عاشق ایده‌ی عاشق شدنه تا خود عشق با آدمای واقعی، و مهم نیس چند نفر وارد زندگیش می‌شدن، حتی اگه شارل هم نبود، بازم اِما کسی یا چیزی رو پیدا می‌کرد تا مسئولیت بدبختیاشو بندازه گردن اون. جالب اینجاست که خود اِما هم به نحوی غیرمستقیم و در ناخوداگاهش به این موضوع واقفه چون چندجای کتاب با خودش میگه: «آخر چه کسی نامرادش کرده بود؟ کدام فاجعه‌ی استثنایی بدین سال پریشانش کرده بود؟» سؤالاتی که شاید ما هم بارها از خودمون پرسیدیم، اینکه چرا خوشبخت نیستیم؟ چرا احساس خوشبختی نمی‌کنیم در حالیکه بلا و مصیبتی سخت سرمون نیومده و شاید اومده و الان خیلی وقته گذشته و اون دیگه دلیل اندوهمون نیست، و با این وجود هنوزم در حیرت و افسردگی سرگردونیم. کی باعث و بانیشه؟ آیا گِل ما رو با این احساس سردرگمی، ناراضایتی و دلتنگی برای خیالات غیرواقعی و هیچوقت به حس خوشبختی نرسیدن، سرشتن؟

نه مذهب به کمک اِما میاد و دلشو از این بی‌قراری پاک می‌کنه، نه پاک‌دامنیش کمکی می‌کنه، نه بچه داشتنش، نه خیانت به شوهرش و معشوق داشتن به اندازه‌ی کافی سیرابش می‌کنه و نه هیچ‌چیز دیگه. اِما از یه دختر خیالاتی، تبدیل به زنی میشه که از دورویی و تظاهر به دوست داشتن شارل بیزاره و بعد چون نه دین کمکش می‌کنه نه شوهرش دلخواهشه و نه کسی هست که راهنماییش کنه، به تدریج و کمکم وارد منجلاب فساد، پول‌پرستی و ولخرجی میشه و در نهایت باعث نابودی خودش، شارل و بدبخت شدن دخترشون میشه.
خیلی حس‌های دیگه هم موقع خوندن کتاب تجربه کردم، جا برای حرف زیاده و فضا کم. پس به همین بسنده می‌کنم. کلی از قسمتا رو هایلایت کردم ولی واقعا حرف زدن درموردشون سخته. فقط این آخر دو توصیف از کتاب از لحظه‌ای که اِما حس می‌کنه رابطه‌ش با رودلف و لئون رو به زواله میارم چون خیلی جالب بودن. این مال قسمت رودلفه: «... از نوازش‌های پرشور و حرارتش نیز که او را از خود بیخود می‌کرد، خبری نبود تا جایی که عشق بزرگشان، که اِما در آن غرق شده بود، گویی در زیر پایش همچون آب رودخانه‌ای که جذب بستر خود شود، رو به کاهش نهاد و اِما گل‌ولای آن را به چشم دید...» و قسمت لئون: «... اما عیب‌جویی از کسانی که دوست داریم، همیشه ما را تا حدی از آن‌ها جدا می‌کند. نباید به بت‌ها دست زد: آب طلایشان ور می‌آید و در دستمان می‌ماند... اِما مدام شادی عمیقی را برای سفر آینده‌اش (پیش لئون) به خود نوید می‌داد، سپس در بازگشت، پیش خود اذعان می‌کرد که هیچ احساس فوق‌العاده‌ای به او دست نداده است...»

ریز حرف‌ها:
1. مادرشوهر اِما ازون مادرشوهرا بود که فکر می‌کرد عشق شارل به اما، شارل رو از مالکیت خانوم دراورده و از خوشبختی پسرش ناراحت بود! بعدم که اِما می‌میره، خوشحال میشه که دوباره تموم عشق پسرش به تملک اون برمی‌گرده! :|
2. پدر اِما، بابا روئو، با اینکه نقش کم‌رنگی تو داستان داشت ولی خیلی مرد نازنینی بود و چقدرم عاشق زن خدابیامرزش بود!
3. صحنه‌ای که اِما دسته‌گل عروسیش رو تو آتیش می‌ندازه خیلی آیکانیکه. مخصوصاً که اول کتاب با دیدن دسته‌گلِ زن سابق شارل با خودش فکر می‌کنه اگه روزی بمیره با دسته‌گل اون چیکار می‌کنن، ولی وقتی اِما خودکشی می‌کنه، دیگه خیلی ساله که خودش دسته‌گلشو تو آتیش سوزنده.
4. فقط نگهبان/قبرکن/خادم کلیسا و مزرعه‌ی سیب‌زمینیش! :)))))))))
5. آقای هومه باید دو تا فَک داشته باشه، چون از بس فک می‌زنه و خسته نمی‌شه، به‌گمونم وسط کار فک دومشو جا می‌زنه تا به حرف زدنای تموم‌نشدنیش ادامه بده!
6. از همین جا به کشیش یونویل خسته نباشید میگم که رسماً به هیچ دردی نخورد.
7. وای از توصیف کتاب بعد از ورود اِما به خونه‌ی جدیدشون تو یونویل: «اِما از همان راهرو ورودی احساس کرد که سردی گچ مثل پارچه‌ای نمناک روی شانه‌اش افتاده است.»
8. مثل اینکه زِنا کار درستیه چون پاریسی‌ها همواره انجامش میدن! :)
9. رودلف یه سوپر دیوث کارکشته‌ست که باید یه کتاب با عنوانِ «چگونه به‌سرعت دل زنان متأهل را ببریم» می‌نوشت و منتشر می‌کرد.
10. گه‌ترین (با عرض معذرت) شخصیت کتابم آقای لورو بود. رسماٌ کارش این بود که زندگی مردمو به گند بکشه و همین کارم با خانواده‌ی بواری کرد. اگه اون نبود، اِما دست به خودکشی نمی‌زد.
11. توصیفات مکان و منظره‌های کتاب خیلی زیاد، و برام حوصله‌سربر بود برای همین امتیاز کردم.
12. واقعاً که لئون عجب عاشقی بود! هنوز سنگ قبر اِما رو درست جا نزده بودن رفت ازدواج کرد... :|
13. یه یادی هم بکنیم از زن اول شارل که فلوبر همون اول زد الکی کشتش تا راه برای داستان اصلی و ازدواج اِما با شارل باز شه! :))))
      
39

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.