یادداشتهای سودآد (22)
1403/12/26

بخاطر توست نازلی آدم باید مؤدب باشد، بهخصوص اگر کتابخوان باشد. عینک به چشم بزند، مطالعهی کتاب را تمام کند، لیوان آبپرتقالش را که خورد، بنشیند پای نقد. البته دوستان قهوه را بیشتر توصیه میکنند؛ فاز روشنفکریاش بالاتر است. حالا همانطور که شقیقهاش را جوری فشار میدهد که انگار دکمهی کنترل افکار آنجاست و با فشار دادنش دریایی از فضایل بر زبانش جاری میشود، شروع به نقد کند. "توصیفها با جزئیات بود. کتابی با ۲۱۲ صفحه، پر از کلمه نبود؛ بیشتر شبیه یک آلبوم عکس بود، شبیه گالری نقاشی یک نقاش، نه کتابی از یک نویسنده. احساسات بهخوبی منتقل شده بود. همان اوایل داستان چند بار با دستمال کاغذی گردن و صورتت را خشک کردی تا جای لیس سگ وامانده را پاک کنی. داستان با تعلیق شروع شد، از همان اول خواننده را درگیر میکرد. پایان داستان از قبل روشن بود. این قابلپیشبینی بودن ضربهای به داستان نمیزد. ریتم روایت متفاوت بود؛ یک جاهایی داستان کش میآمد، یک جاهایی تلگرافی پیش میرفت. رفتوآمد بین ذهنیات شخصیت و عینیات لطمهای به داستان نمیزد. نویسنده در روایت ذهنیات دچار واگویههای اضافی نمیشد. فلشبکها در زمان درست زده میشدند. در کل، کتاب درخوری است. خواننده با شخصیتها مسیر پرپیچوخم را ذرهبهذره طی میکند، درد میکشد، رها میشود." حالا باید نقد را تمام کنی. قلپ آخر قهوه را میخوری، معدهات میسوزد. سوزشش فرق میکند با بقیهی دردها؛ انگار اسید روی معدهات ریختهاند، جلز و ولز میکند. ادامه میدهی."پرشهای داستانی بهجاست. میفهمی کجای داستانی. نویسنده این طرف و آن طرف میکشاندت تا اطلاعات را ذرهذره به خوردت دهد."میدانی دارد بازیت میدهد.بازی را دوست داری.همیشه همینطور بوده. بیشتر از خودِ بازی، آدمهایی که بازیات میدهند را دوست داری. حتی اگر برای بازی مجبور شوی بروی توی دخمهی تاریک. حتی اگر مجبور شوی با دستهای خونی قایق درست کنی تا بریزیشان توی جوی. حتی اگر وقتی چشمش به جم افتاد، کلاً تو را فراموش کند و برود دنبال همبازی جدیدش. حتی اگر مجبور شوی بچپی توی لانهی سگ!. لعنت به تو، نازلی! بهخاطر توست که بهجای افاضهی فیض یک منتقد، باید اسائهی ادب کنم. اگر تو نبودی، اگر آن بازیهایت نبود، اسید معده سوزشش مثل همیشه بود، نه حالا که دردش شبیه ریختن اسیدی روی جنازهای داخل چاه ویل است. دردش شبیه یک جای کار لنگیدن است، اینکه حتی وقتی همهچیز خوب است، باز خوشحال نباشم. تو یادم بیندازی که میلنگم، که کمتر از توام، که لنگیدن پایم فقط یک استعارهی کوچک از درهم بودن همهی زندگیام است.که یادم بیاوری این درهمی هیچجوره درمان نمیشود.اینکه یادم بیاوری فقط دوست داشتن تو به زندگی ناموزونم تعادل میدهد. تعادلی که روی گسل است،که با یک بازی جدید دود هوا میشود. دوست داشتنت بوی خون میدهد، نازلی. دوست داشتنت بدتر از گوش دادن به یامفت های آن بوگندوی الکلی است. دوست داشتنت شبیه دوست داشتن ضیغم است، شبیه سفرههای شجری برای آن کاسهلیسهای درجهدار. دوست داشتنت را میخواهم نقاشی کنم، بعد بفروشم تا تمام شود.تا برود. قلم مو را برمیدارم، باید یک ملکه بکشم که ایستاده، یک گدا هم که نشسته... نه، این خوب نیست. بوم دیگری برمیدارم. باید دقیق بکشم، باید مثل نویسنده با جزئیات نقاشی کنم تا درد را منتقل کنم. یک جای تاریک میکشم. کسی کنج آن جای تاریک نشسته، سگی دارد گردنش را لیس میزند. مرد اما حرکتی ندارد، انگار نباید کسی از حضورش باخبر شود.«چپیدهام توی لانهی سگ.بهخاطر توست، نازلی. بهخاطر توست که دارم بوی سگ میگیرم.»* *بخشی از کتاب
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/1/16

کفش ها را پا میکنی.گره اول را محکم می زنی. گره دوم را محکم تر از گره اول.گره آخر را طوری میزنی که به شک می افتی، اصلا دیگر می توانی بازش کنی یا نه؟!.مسیر پر پیچ و خم است. باید از جاده صعب العبوری بگذری.اگر وسط جاده،وقتی بین دو صخره آویزان، بین زمین و آسمان ماندی؛ یکی از کفش ها باز شود چه؟به این نتیجه می رسی کار درست همین است. حتی باید محکم تر گره می زدی. کوله را بر می داری. سنگین است. یک بار چک کردی. همه ی چیز هایی است که به آن نیاز داری. از همان اول راه، جای بند کوله ها درد می کند.چند قدم که می روی حس می کنی پاهایت توی کفش زندانی شدند. نوک انگشت هایت را چند بار جمع می کنی شاید کمی جا باز شود. فایده ای ندارد. حالا نبض های پی در پی انگشت ها را به وضوح حس می کنی. به صخره می رسی. صدایی در گوشت می پیچد•فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ• لابد توهم زده ای! بند محکم کفش ها نگذاشته خون به مغزت برسد. اینجا که •طُویٰ• نیست. تو هم موسی نیستی.چند متر عقب تر می روی، خیز بر می داری.می پری !.همان شد که از اول فکر می کردی. حالا بین زمین و آسمان مانده ای.می خواهی به کنج سنگ بزرگی که می بینی پناه ببری. بند کفش ها گیر کرده.از پاهایت هم در نمی آید. زیادی محکم گره زده ای. سنگینی کوله هم تو را به پایین می کشد. یاد آلدو میفتی به بندهایی که او را هم گیر انداخت میافتی. بند حلقه ای که او را به واندا وصل کرده بود. به بند کفش ساندرو که او و آنا را به پدر وصل می کرد. به بندی نامرئی که آلدو را به لیدیا وصل کرده بود .لابد کسی که بند ها را گره زده بود خیلی محکم بسته بود.آنقدر محکم که آدم را خفه می کرد.باید کسی پیدا می شد. از آن اول از سر،بعضی جاها بندها را محکم تر گره می زد. بعضی از بندها را پاره میکرد تا آلدو هم مثل تو این طور بین آسمان و زمین معلق نماند. قرار بود همه مان آزاد باشیم آزاد و رها اما حالا گره های بینمان زیاد شده. هر کسی جایی گیر کرده .هر کاری میکنیم این گره های کور باز نمی شود. حق با خدای موسی بود از همان اول بایدبه•فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ•ش گوش می دادیم.این بند ها،این کفش ها،این عشق ها،این وابستگی ها همه دست و پای آدم را می گیرند
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1402/12/27

سایهی باد جلد 1
4.4
70

به نام خدایی که کارلوس به آن اعتقاد نداشت کارلوس جان حال که این نامه را می خوانی من در دنیای فانی وتو در دنیای باقی هستی،همان دنیایی که من به وجودش ایمان داشتم و تو به نبودش. و اما بعد.... از اینکه۷۴۰صفحه مرا به دنبال خود کشاندی چه حسی داری؟درست آن لحظه ای که در حوالی صفحات۶۷۰تا۶۸۰که دقیق در خاطرم نیست. با آنچه که تو قرار بود با گفتنش غافلگیرم کنی و من چند صفحه قبل تر حدس زده بودم مواجه شدم،تیری در قلبم فرو رفت و از این که یک داستان ازنویسنده ی اسپانیایی با آن همه دبدبه و کبکبه،این طور ترکیه ای وار جمع شد از شدت انزجار، تهوع و سوزشی در مغزم حس کردم.گویی خاور فرمو، گلوله را این بار در مغز من چکانده است.اما فرزندم! بهتر بود نفرتی را که از کشیش ها و مسحیت داشتی با کمی اغماض در کلمات کتاب می گنجاندی.اما چه میشود کرد؛ این گوی و میدان توست و قلم ویکتور هوگو در دستان تو عرض اندام می کند و من تماشاگری ناچیزم،که فقط باید راهی را که در خیابان های کاتالونیا میروی دنبال کنم.سافون عزیزم از این که این چند روز را با تو در کوچه پس کوچه های شهری در دیار رئال و بارسا قدم زدم و به جایی مرموز چون کتابخانه ایزاک قدم گذاشتم بسی خرسندم. برای دنیل بزدل که هیچ رشد وتغییر در شخصیتش،از ابتدای ورودش به کتابخانه ی ایزاک تا انتهای ورودش به کلیسا برای برگزاری مراسم عقد و بعله برون با بئاتریس ندیدم ،کمی جسارت آرزو می کنم. برای فرمن،تفکری به دور از تعصب آرزو می کنم و برای خولین کاراکاس،کمی مهر و محبت،تا ذره ای از احساسش به پنه لوپه را به پدرش،فونته ی تنها داشته باشد. برای فرمو مادری مهربان و دنیایی عادلانه آرزو میکنم تااز او هیولا نسازد. برای نویا کمی حس وفاداری و قدرشناسی آرزو می کنم ،امیدوارم از من نرنجیده باشی اما نویا تو در بهترین حالت، یک هرزه ی کتاب خوانی همین... برای فونته خانواده ای مملو از عشق آرزو میکنم. و اما برای میگل،برای میگلِ عزیزم،این عاشق ِوفادار ِمهجور مانده ،تجربه عشقی دو طرفه در دنیایی دیگر را آرزومندم میگل عزیزم،حیف تو که جان عزیزت،آن ذهن مالامال از فلسفه و تفکر بِکرت،در راه نویا و کاراکاس حرام شد، حیف تو... و در آخر، برای ثافون آرزو میکنم دنیای دیگری که اکنون در آن به سر می بری به دور از فرمو و آلدایا و هر گونه موجود عوضی دیگر باشد آرام بخواب ثافون،من به یادت می مانم دوست دار تو سودآد
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.