یادداشت‌های هانا خوشقدم (40)

هانا خوشقدم

هانا خوشقدم

2 روز پیش

مرثیه‌ای بر یک رهایی
          بسم‌الله
ابن خلدون مقدمه‌ای در کتاب تاریخ‌نگاری‌اش دارد که به بنیان علم جامعه شناسی معروف است. در آن مقدمه به‌خوبی می‌توان دانش و چندبعدی بودن ابن خلدون را مشاهده کرد. او به رویکرد انتقادی و تحلیلی بسیار اهمیت می‌داد؛ نکته‌ای که مورخان پیش از او در نظر نمی‌گرفتند. او  گفته‌هایش را به روش‌های مختلف اثبات کرده و گاهی منابعی که استفاده کرده را نیز مورد انتقاد قرار داده است. اما در نگارش خود کتاب تاریخش از اصول مقدمه پیروی نمی‌کند!
مقدمه جهان‌احمدی بر کتاب مرثیه‌ای بر یک رهایی، یادداشتی جامع در هویت، یا بهتر بگویم، اختلال هویت روایت‌نویسی در ادبیات ایران بود‌. اما اگر مثل من کتاب را دنبال یک روایت معتبر می‌گردید، هشدار دهم که کم و کمتر می‌یابیدش!
وقتی به نقطه پایان روایت بدنوشت حسام آبنوسی رسیدم، باورم نمیشد فقط روایت «اگر مارکز بفهمد» عمق قابل اعتنایی برای شیرجه زدن داشت! مابقی در حد قوزک پا‌.
اما چیزیکه با خوانش این کتاب برایم کاملا جا افتاد، این بود که من راوی،  اصلی‌ترین و مهمترین شاخصه روایت است. آن خودافشایی‌ جسورانه وقتی خودت راوی خودت هستی کجا و زدن پاورقی  « این داستان زندگی دوستم است» کجا؟ 
روایت کردن دیگران همیشه آسان است. 
        

1

عزرائیل : روزهای تاریک
          بسم‌الله 

عزرائیل اکبرخانی را دوست دارم چون در آن‌  «زن» نیست. کل بار درام، روی دوش مرگ است. مرگ در عزرائیل، معشوقه‌ی بی‌رحمی است که عشق و رنج را کاملا نامساوی بین دلبستگانش تقسیم می‌کند و کسی هم اعتراضی ندارد.
گرچه کیفیت مردن در کتاب زیادی خشن و مهوع تصویر می‌شود اما من دوستش دارم. نمی‌دانم این اجتناب از حضور کارکتراصلی زن، چقدر عمدی است؛ دلیلش هرچه باشد، این را از  قدرت قلم نویسنده می‌دانم.

از تعریف و تمجید که بگذریم، مقدمه این مجلد کم جاذبه‌تر از کتاب اول بود‌. شخصیت متزلزل و نامطمئن راوی، باعث می‌شد  از همذات‌پنداری با او دست بکشم و از حالاتش فاصله بگیرم. در کل شخصیت پردازی‌ها در مجلد اول قوی‌تر بودند.در این کتاب شخصیت‌های عبوری مثل امید یا رضا پاسدار، فقط از وسط پیرنگ رد می‌شدند و دست تکان می‌دادند. حتی در مورد عاقبت سعید هم، جز گزاره‌ی «افسرده و افسرده‌تر شد» چیزی دست‌مان را نمی‌گیرد.
یک چیز دیگر هم که اذیتم کرد، این بود که جای شرح درست و طولانی و مو به بدن سیخ کنِ نگاه کودک مثله شده‌ی سوری، که خود بخود در ذهن خواننده بماند، هی سنگینی نگاهش را یادآوری می‌کرد. 
خب خواننده‌ای که با تو تا آن غسالخانه‌ی خون و کشتارگاه انسانی آمده، مابقی ماجراها هم هرجوری هست تاب می‌آورد برادر من! چرا اینقدر از رویش سریع می‌گذری؟


 الان که دارم این مرور را می‌نویسم ده کیلومتر تا سقوط دمشق مانده. نمی‌دانم تا جلد بعدی عزرائیل از زیر چاپ بیرون بیاید، ما کجا هستیم و سوریه کجاست و مرزهای تاریخ کجایند. دست بجنبان آقای اکبرخانی!

@bookparty
        

4

چشم سگ: مجموعه داستان
          بسم‌الله 

"مِثل سگ دروغ گفتن" یک ضرب المَثَل رایج در ایران است. معنی آن هم این نیست که سگ‌ها دروغ می‌گویند! در این مَثَل، سماجت یک انسان که مداوم سعی بر دروغ گویی و رسیدن به هدفش از این طریق را دارد، به سماجت و پافشاری فوق العاده سگ برای رسیدن به مقصودش تشبیه شده؛ آن حرص قوی. آن غریزه تصرف که در چشمان حیوان پیداست‌.

این کتاب ترسناک است. نه بخاطر فضای ایرانی-افغانی‌اش که تماماً کج و تعمدا معوج ترسیم می‌شود؛ از اینهمه عریانی نویسنده در پس داستانش آدم وحشتش می‌گیرد.

در داستان گالیله، ضیای قاچاقچی همان عالیه عطایی نیست که مار پیتون کتاب‌هایش را چمدان به چمدان در ایران می‌پروراند؟

 نیاز و نفرتی همزمان از امنیت در کشوری دیگر، کارکترها را به پسخانه‌های تاریک روحشان می‌کشد. نیاز و نفرت، مثل ارواح سرگردان بدون گور، در بین سطور داستان می‌چرخند و ترس و جعل و رنج و کینه را در چشم‌های نگاره و‌ خسرو می‌زایند.

در شب سمرقند عقده هدف نمی‌شود، عقیده نمی‌شود اما داستان و کتاب می‌شود! مرزها که فقط برای جاسوس‌ها محل ارتزاق نیستند.

بین تمام کارکترها، عطایی به آن مرغ دریایی عاصی از همه بیشتر شبیه است. یک عصیان اعتراض آمیز به دیگران، منتها از بی‌هویتی و بلاتکلیفی خود. 

چشم سگ‌ْ برخلاف تصور عامه، نزدیک‌بین است . سگ‌ها تنها دو طیف رنگی زرد و آبی را تشخیص می‌دهند. آن‌ها کورسرخی دارند. 
        

2

هنر چاق بودن
          بسم‌الله 
می‌گویند روزی یک گروه انگلیسی, چند آفریقایی را اجیر کردند تا آنها را از دل جنگل‌های استوایی عبور دهند. آنها دو روز بی‌وقفه، تمام روز را راه رفتند. روز سوم هرچه کردند مردان آفرقایی قدم از قدم برنداشتند. حتی وعده پول دو برابر هم کارساز نبود. علت را پرس و جو کردند. آنها پاسخ دادند « آنقدر این دو روز تند راه آمدیم که روح‌مان از خودمان جا مانده؛ اینجا می‌نشینیم تا برسد!» 
حالا حکایت لاغر شدن خانلری است. آنقدر با عمل معده، به سرعت وزن از دست داده که روحش در چاقی جا مانده. برای همین کتاب بجای آنکه پر از لذت باشد پر از حسرت است. حتی اصرارش برای اثبات «من هم یکی هستم مثل شما» در محضر خوانندگان فرضی و به احتمال زیاد چاق کتاب، برایم خیلی عجیب بود. 
خودافشایی‌ متن از قسمت‌های خوب و شوک‌کننده‌اش بود و برای مخاطب ادبیات روایی ارزشمند. اما معلوم بود که آنها را بعد از لاغری نوشته. مثل آنکه بعد از نشستن پروازت در فرودگاه امام خمینی، تازه قلم برداری و از پکن بنویسی. پکن سه روز پیش! 
همه نکات نغز و جذاب فصل‌ها، و طنازی عنوان‌ها یه طرف، «بطرف پاندا» هم یک طرف. سر و شکل درست روایت و صداقت به اندازه و متن بدون زوائد، واقعا قدر یک هات‌داگ پنیری چسبید. 
ولی باید نویسنده را یکبار توی یک رستوران پیدا کنم. درست همانجا که نمی‌تواند قاشق پنجم برنج را بخورد، چون از معده‌اش اندازه چهار قاشق بجا مانده، بزنم روی شانه‌اش و سه بار بگویم:
رامبد خانلری، تو هیچی از لاغر شدن نمی‌دونی 
رامبد خانلری، تو هیچی از لاغر شدن نمی‌دونی 
رامبد خانلری، تو هیچی از لاغر شدن نمی‌دونی

علی‌الرغم تمام چیزهای جذاب و جالبی که راجع به چاقی می‌دانستی.

        

7

گزیده هایی از در جستجوی زمان از دست رفته
          بسم‌الله 
پسش دادم به کتابخانه. نمی‌توانستمش!
آندره موروآ(که اصلا نمی‌دانم کیست!) گفته «این اثر سادگی و عظمت یک کلیسا را داراست» 
حالا این جمله باعث می‌شود برای اعتراف به اینکه تا آخر هم نخواندمش، تا یکشنبه صبر کنم؟ احتمالا چون نه مسیحی‌ام نه فرانسوی لزومی ندارد. 

مفاهیم عمیق و ثقیلی را می‌خواندم در رابطه‌هایی سطحی و حتی شنیع. پروست را آدمی دیدم که در عمق یک متری استخرِ معنا و عشق و خیال، شنای پروانه می‌رود. از دیدن اینهمه تقلا فقط ترحم و شفقت بود که به حال بدبختی‌های انسان بی جاودانگی، روی مغزم تلنبار می‌شد.
حالا بماند که یک روز دخترم کمی با جلد کتاب ور رفت و پرسید «مامان! در جستجوی زنان از دست رفته یعنی چی؟» و من ریسه رفتم از خنده. اصلا با این سوالش باب جدیدی در پروست شناسی گشود.

 اگر کتابخوانان جهان به دو دسته‌ی در جستجوی زمان از دست رفته خوان و در جستجوی زمان از دست رفته نخوان تقسیم می‌شوند، ترجیح می‌دهم که چهار هزار صفحه در جستجوی زمانی برای از دست رفتن نباشم.
روح مهدی سحابی حتما از پنجره کلیسای کومبره ناظرم است و زیر لب فحشی، نفرینی حواله‌ام می‌کند.
  بنظرم بجای یکشنبه‌ها اتاق اعتراف رفتن، می‌شود جمعه‌ها استخر رفت اصلا. منتها قسمت عمیقش!


        

1

من از گردنم بدم میاد و افکار زنانه ی دیگر
          بسم‌الله 
«حاج قاسم چند سالش بود وقت شهادت؟» کتاب را بستم و برای جوابش به همسرم خیره شدم. با انگشت اشاره سرش را خاراند. «اوم... دقیق نمی‌دونم. گمونم شصت و سه سال.» 
وقتی «من از گردنم بدم میاد» تمام شد، چقدر دلم نخواست که اینگونه که نورا افرون پیر شد و مرد، پیر شوم و بمیرم.

با اینکه در هر فصل کتاب کلی خندیدم و پاراگراف هایلایت کردم، اما همه‌ی خنده‌هایم به همین توصیف و کیفیتی بود که خودش گفت: «وقتی آدم پایش روی یک پوست موز سُر می‌خورد، دیگران بهش می‌خندند. اما وقتی آدم به دیگران می‌گوید که پایش روی پوست موز رفته و سُر خورده است، می‌تواند خودش هم بخندد. اینطوری بجای اینکه آدم شخصیت قربانی یک لطیفه باشد، قهرمان همان لطیفه می‌شود.» 
کتاب رک و راست و شسته رفته درباره از دست دادن است. آدم وقتی را شصت رد می‌کند در یک وضعیت کمدی-تراژدی هم کلی اندوخته دارد هم کلی چیز برای از دست دادن.
«فصل فراموش کردن و ادامه دادن» را خواندم و پشتم لرزید؛ اگر یک زن آمریکایی متمول مشهور و هالیوودی (در بخش فیلمنامه البته) چنین پایانی دارد، پس بقیه آنجا دقیقا چه خاکی بر سرشان می‌کنند؟
«درباره تعمیرات» را می‌شد بخوانی و بلند بلند بخندی یا گریه کنی. ری‌اکشن کاملا آزاد بود. می‌تونستی کیف کنی از ریزبینی زنانه نویسنده. ولی خب من نتوانستم به آن شئ انگاری بدن زن که حتی‌ در عنوان هم عیان بود، بی‌اعتنا باشم.
«جایی که زندگی می‌کنم» و «احساس شعف» از این تلاطم‌های فلسفه‌ی جنسیت نداشت و خوشم آمد.
اما نورا افرون! تو اشتباه می‌کنی! برای پایان زندگی یک فمنیست «نمی‌توانست از این بدتر باشد»

همسرم سن حاج قاسم را گوگل کرده اما غرق فیلم‌هایش در عراق و سوریه و لبنان شده است. آهی می‌کشد و می‌گوید «اگه یکی توی این دنیا بود که می‌تونست ادعا کنه _سن فقط یه عدده_ اون حاج قاسم بود.»
        

5

معجزه های خواربارفروشی نامیا
          بسم‌الله 
*خواربارفروشی نامیا یا خودخواه باش تا موفق شوی! ( البته نه آنقدر خودخواه که منافع ملی و حمایت از موسسات دولتی فراموش شود!)*

خلاصه همه کتاب همین بود. داستان درباره‌ی آدم‌هایی است که در پی ورود به یک خواربارفروشی متروکه، وارد نامه‌نگاری در زمان می‌شوند. اما همه‌‌ی این افراد یک معضل مشترک دارند: «مسئولیت ما در قبال تعارض رویاهامان با انتظارات خانواده چیست؟»
هیگاشینو جواب میدهد : «برو حالشو ببر! خانواده‌ای خانواده است که تو رو ساپورت کنه و از خوشحالیت خوشحال باشه. اگر خانواده‌ات رو چنین نیافتی، فرار کنی بری یتیم‌خونه با اسم مستعار زندگی کنی، خیلی بهتره!» 

همین الان شفاف‌سازی کنم که آن یک ستاره‌ای هم که توی بهخوان برایش گذاشتم، اصلا ربطی به ساختار منسجم داستانی‌اش نداشت!
*بنظرم ژاپن یک کمیته ممیزی کتاب و نشریات دارد، که تویش چندتا سامورایی نشسته‌اند و فقط یک وظیفه دارند؛ با کاتانا خوب و دقیق تمام جملات نوشته را خط می‌برند تا در جایی، گوشه‌ای، توی پاورقی یا حتی اعلامْ توهینی به هویت و ملیت ژاپنی نشده باشد. چیزی که در ایران کسی عین خیالش نیست هیچ، کلی هم نماد روشنفکری محسوب می‌شود* 
آن یک ستاره را به خاطر وطن‌پرستی و وفاداری نویسنده به کشورش دادم.
        

2

مومو
          بسم‌الله 
برای اولین تجربه از دنیای ژانر فانتزی سراغ مو مو رفتم. الان بعد از تمام کردنش قوی‌ترین حسی که در من ایجاد کرد، خستگی است. واقعا ذهنم از اینهمه تصور کردن، درد گرفت. حس آدمی را داشتم که دارم جنسی را می‌خرم که خیلی زیباست، اما خودم و بقیه می‌دانیم نسبت به کارایی‌اش نمی‌ارزد. کتاب برایم یک تور مسافرتی پر از زرق و برق بود که در آخر ما را به دیدن یک کلبه‌ی کاهگلی ساده می‌برد. حتی با احتساب مخاطب نوجوانش هم از سبک و سیاقش خوشم نیامد.
یک چیز دیگر راجع به این اولین ملاقاتم بنویسم و بروم سراغ کتاب. 
هر هنرمندی ما را درگیر داستان خودش می‌کند. وقت و انرژی و پول می‌دهیم و دیدگاه پدیدآورنده را می‌خریم. نقاش، چشم ما را درگیر می‌کند و نوازنده گوش ما؛ اما نویسنده است که مستقیما به اتاق فکر و اندیشه‌مان راهش می‌دهیم. 
حالا فانتزی خواندن _یعنی وارد شدن به یک دنیای دیگر که ساخته ذهن مولف است_ خیلی ریسک بزرگی است‌. اینکه بعد از راه دادنش به ساحت ذهنت، بگذاری کل چیدمان اتاق را هم عوض کند، دیواری را بریزد و جای نامربوطی تیغه‌ای بکشد. حالا اینهمه کارگری و عملگی نویسنده را می‌کنی که چه بشود؟ متاع دیدگاهش را روی میزی که دو پایه‌ی مقارنش را بریده و آنرا روی یخچالی که تویش کاکتوس چیده بگذارد و تقدیمت کند! 
وقتی کاغذ کادوی دیدگاه داستان باز شد، بعد از اینهمه خستگی برای تصور کردن فضای داستان و خفه کردن صدایی که بعد از هر صفحه هشدار می‌دهد «با عقل جور نمیاد آخه!»، دیگر رویت نمی‌شود به نویسنده بگویی: «فقط همین؟»

(این‌ها را راجع به مومو گفتم. باز هم فانتزی خواهم خواند و خبرتان خواهم کرد. امیدوارم برای بعدی با جمله‌ی «میخکوب‌کننده بود» نقد را شروع کنم.)

همه می‌گویند رمان مومو راجع به زمان است. اما من می‌گویم راجع به کار است؛ کاری که به زمان معنا می‌دهد. وگرنه خود مومو هم وقتی «کار» داشت، هم عجله می‌کرد، هم توسط لاک‌پشت، وقت تلف کردنش تقبیح می‌شد و هم پی زمان بیشتر می‌گشت. کارهایی که اگر مردم دیگر انجام می‌دادند، قبیح بود و نفرین‌شان محسوب می‌شد. 
از تمثیل گل ساعتی و مرگ خوشم آمد. گرچه تئوری‌های استادخان خیلی با موازین اعتقادیم میزان نبود. 
حس می‌کردم مردان خاکستری باید برای حیات حریص‌تر باشند اما خب همان تسلیم در قرعه‌کشی نابودی زوج و فردی،  تصویر و تمثیل بهتری می‌داد از تقدس منفعت گروه در دنیای سرمایه‌داری.
        

0

خسی در میقات
          بسم‌الله 
پانزده شانزده ساله که بودم، وقتی از خانه‌ی کسی بیرون می‌آمدیم مادرم از نقش پرده‌هاشان می‌گفت و پدرم از متراژ تخمینی خانه. خواهرم از طعم هلی که توی غذا حس کرده بود و من؛ فقط عنوان کتاب‌های توی کتابخانه‌ یادم مانده بود.
هنوز هم معتقدم که وقتی کسی کتابی را به شما معرفی می‌کند، در واقع پسورد قلبش را به شما داده. می‌توانی آن کتاب را بگیری جلوی صورتت؛ ازش سوال کنی که ای آیینه! ای آیینه! کسی که تو را معرفی کرد، چگونه دنیا را می‌بیند؟
من این سوال را از جلال آل احمد کردم و او مرا با حوصله برد تا وسط عربستان سال ۴۲. همراه با او پاهایم توی دمپایی‌های اندونزیایی تاول زد، توی سعی از حال رفتم و از بوی تعفن حکومت سعودی که توی اقامتگاه‌های کثیف و شلوغ حجاج پیچیده بود، عق زدم.
او برایم از لزوم یک تشکیلات بین‌المللی برای مدیریت حج گفت تا اینقدر از اسهال و گرما و تراکم جمعیت کشته و زخمی ندهیم و از عدم ساماندهی اسراف و حیف و میل گوشت‌های قربانی نالید. از سایه تاریک و پیش‌رونده کمپانی آرامکو گفت بر روی تمام لوازم و ادوات طواف و زیارت. بیچاره الان در آن گور بی‌سنگشْ خبر ندارد آن سایه موهوم چه چاه ویلی شده برای عربستان؛ عربستان سعودی! اصلا کدام کشور اینقدر زبون و بدوی مانده که اسم و فامیل حکومتش را بگذارند روی نقشه جغرافیا. مثل اینکه بگویی کشور ایالات متحده بایدن؛ مخفف هم بنویسندش U.S.B! 
دارم مثل جلال می‌نویسم. بقول خودش: مرتب باشم!
این جملات از دهان شخص دیگری ‌هم به گوشم خورده بود. خصوصا بعد از فاجعه منا. هم‌آنکس که خوانش خسی در میقات، به ترقیب او بود؛ سیدعلی حسینی خامنه‌ای.

نسخه صوتی کتاب را از طاقچه شنیدم به ۱۰۰ هزارتومان. در حالیکه نسخه رایگانش در ایرانصدا  بود. اما می‌خواستم از یک خوانش با کیفیت استودیویی محظوظ شوم. می‌شد اگر راوی چندبار مُحرِم را مَحرَم نمی‌خواند. حتی نرفته بود یک سرچ خشک و خالی بکند که ببیند یوم‌الترویه چیست که به تاکید تِرَویه نخواندش! تفاوت سوره حَجرات و حُجرات بماند.

پ.ن عکس: یادداشت مقام معظم رهبری در مورد جلال آل احمد 
        

0

به من نگاه کن
          بسم‌الله
اگر فیلم کرایمر علیه کرایمر را دیده‌اید و هنوز مزه‌اش زیر دندانتان است، این کتاب را نخوانید.
اگر با کپی‌های دسته‌چندم از داستان‌ها و فیلمنامه‌های شاهکار مشکلی ندارید، این کتاب را بخوانید.

اگر فکر می‌کنید اتیسم و بیماری‌های نادر، از ژنوم و نسل شما دور است و هیچوقت درگیرش نمی‌شوید، این کتاب را نخوانید.
اگر حس می‌کنید دنیا غیرمترقبه‌تر از این حرف‌هاست و خدا صحت و سلامت هیچ موجودی را توی این دنیا گارانتی نکرده، این کتاب را بخوانید.

اگر عبارات «دست از این غیرت شرقی‌ات بردار» و «صدای اذان بچه‌مو بهم می‌ریزه» و دیگر جمله‌های گل‌درشت ضد هویت ایرانی_اسلامی مشکل‌دارید، این کتاب را نخوانید.
اگر بنظرتان رهایی زن‌ها از بچه و همسر و حصار خانواده برای رشد و شکوفایی استعدادهایشانْ مُد روز دنیاست و کاری هم نمی‌شود کرد، این کتاب را بخوانید.

اگر بنظرتان بچه اتیستیک، یک کودک است شبیه بچه‌ی پرجنب و جوش و کم تمرکز شما، این کتاب را نخوانید.
اگر  در اطرافتان مادر یا پدر بچه اتیستیکی  دارید، لطفا قبل از گفتن جمله‌ی «می‌فهمَمِت!» این کتاب را بخوانید.

        

0

پروانه ها گریه نمی کنند
          
بسم‌الله 
با دوستم خواندن کتاب را شروع کردم. به هفته نرسیده، پیام داد که بعد از روایت دوم کنارش گذاشته، چون دلش را ندارد. اما من نه با دل، که با سر رفته بودم تا وسط‌های کتاب و دوست داشتم بیشتر و بیشتر جمله‌ها را دنبال آنی که می‌خواستم کنکاش کنم.
اما هرچه جلوتر رفتم، کمتر یافتم. روایت‌ها کم کم به گزارش‌ روزنامه‌ها شبیه می‌شد. گزارش‌هایی که نمی‌خواهند دیدگاهی داشته باشند و همینکه ستونی یا حداکثر صفحه ‌ای را پر کنند، رسالت خویش را به انجام رسانده‌اند. یکجا به بعد از خودم پرسیدم اگر درگیر اتیسم پسرم و مشکلات جامعه توان‌خواهان نبودم، ادامه می‌دادمش؟ یا مثل دوستم زودتر از اینها به قفسه کتابخانه باز می‌گشت؟
حتی داخل روایت‌ها، عدم توازن متن آزارم می‌داد. شرح غم‌ها و اندوه‌ها و چالش‌های زندگی با معلولیت بسیار کفه سنگینی‌تری از رشد و پذیرش داشت. نشان به نشان آن جمله تعمدا مکرر «کدام در را باید می‌کوبیدم؟» که از روایت چهارم به بعد، برایم یادآور ملال بود تا استیصال.

*شاید بزرگترین مشکلم با کتاب این بود که اعتمادی تلاش می‌کرد در پایان هر داستان، به این برسد که هر توان‌خواهی، هر خانواده درگیر با توان‌خواهی، یکی‌است مثل دیگران؛ باید باشد؛ بهتر است که باشد.
اما من و بقیه مادرهایی مثل من، قویا معتقدیم اصلا شبیه دیگران نیستیم. چیزی در درون ما تغییر می‌کند که بین ما و دیگران را می‌شکافد. جراحتی که همیشه با ماست و یا ما را می‌کشد، یا قوی‌ترمان خواهد کرد.* «آنی» که توی سطور کتاب دنبالش بودم، تکریم این تفاوت بود. 

تلاش نویسنده برایم ستودنی بود که در رنج خودش که داشتن بچه توان‌خواه باشد، نماند و رفت که با نوشتن این کتاب، صدای جامعه‌ای بزرگتر باشد و از روی دره عمیق این اندوه بپرد. صدایی که هرچند از لای جمله‌های این کتاب، نحیف و ضعیف و غمگین به گوش می‌رسد. امیدوارم کتاب «شصت» طنینی محکم‌تر و رساتر داشته باشد.
        

3

ویولون زن روی پل
          بسم‌الله  

من هم در مقطعی از زندگی فقط مرگ را چاره رهایی از رنجم می‌دانستم. ولی وقتی توی کتاب خواندم که آدم معتاد، بعد از مرگش هم نفسی زبون و ضعیف و معتاد دارد، پشتم لرزید. فکر و نیتی که فرد را بکاری وابسته می‌‌کند، هزاربار از آن جسم وابسته به موادْ وحشتناک‌تر و عذاب‌آور تر است. و آن نفس آلوده تازه بعد از مرگ تجسم می‌یابد. در عالمی که بهبود و تغییر بسیار پرهزینه‌تر و سخت‌تر خواهد بود‌.
شاید برای خیلی‌ها این کتاب روایتی از اعتیاد و ترک آن باشد. اما برای من کتاب رهایی و مرگ بود.
کتاب، صحنه‌های درگیرکننده و تکان‌دهنده‌ی گیرایی داشت. اما اتصال من به متن، وقت خواندن سوال مشترک همه معتادان بود: من از اعتیاد می‌میرم؟ مصرف‌کنندگان از همه‌جا بریده و ناامیدی که دیگر تنها راه ترک را مرگ می‌دانستند. و اشتیاقشان به مرگ و ترک در هم تنیده بود

باباخانی خوب ترسیم کرده که وقتی از اعتیاد حرف می‌زنیم، دقیقا از چه حرف می‌زنیم. فعلی غیرقابل کنترل و مدیریت و هدایت. عادتی که تمام روزت و شاید تمام زندگی‌ات را بر پایه آن برنامه‌ریزی می‌کنی. عامل مهم دیگرش اینکه، بر روی قدرت تشخیص‌ات و توان عقلی‌ات اثر کاهشی و مخرب داشته باشد. چیزیکه آنقدر به آن وابسته باشی که بنظر برسد فقط مرگ تو را از آن جدا میکند.
با این تعریف، دنیا در اعتیادهای عجیب و غریبی فرو رفته است. مخدرها خیلی متنوع و مختلف شده‌اند. پورنوگرافی و انواع انحرافات جنسی، شبکه‌های اجتماعی و فضای مجازی، چاقی و مصرف قند و.‌‌.. و حتی چیزهایی به شگفتی دیجیتال دراگ! 

کتاب باباخانی فوق‌العاده است چون پشت پرده اعتیاد را نشان می‌دهد: فرار از درد. آنهم دردهایی که نود درصد روانی و عاطفی‌اند؛ بازمانده رنجی ناگهان و خارج از توان، آن هم بی هیچ آغوش و حتی گوشی برای به اشتراک گذاشتنش.

راستش کمی از کنگره ۶۰ ترسیدم. قشنگ پتانسیل آن را دارد که یک فرقه باشد. رابطه مرید و مرادی، کتب و آثار جهان‌بینی، آیین‌ها و قانون‌ها و سلسله مراتب‌هایش کاملا قالب یک تشکیلات بود. ولی دوبرابر ترسم به آن مشتاق شدم. حالا که این مجموعه احیای انسانی، می‌تواند جوان نیمه‌عریانِ کارتن‌خوابِ دارای اعتیاد به انواع مخدرهای مهلک را به اپلای کشور سوئد برساند، چرا همچین جایی برای مابقی معتادها نیست؟

شخصیت باباخانی در کسوت استاد راهنما، خیلی پر تکرار ستایش می‌شد. شاید تنها جایی که از کتاب فاصله گرفتم همین‌جا بود.

 دلم می‌خواست کتابی راجع به ماه‌طاووس‌ها و همسفران مسافران رهایی بخوانم. بنظرم دانستن راز تحمل آن‌ها در قبال سالها زندگی با یک معتاد، قله‌های مرتفع‌تری از صبر و رنج را فتح می‌کند.
        

12

کور سرخی
          بسم‌الله 
وقتی بعنوان یک ایرانی کورسرخی را بخوانی اوضاع فرق می‌کند. 
عشق و نفرتی جانت را می‌گیرد که نفرتش پر زورتر و عشقش صادق‌تر است.
همیشه حسم به افغانستان، مثل داشتن پسرعموی گمشده‌ای بوده که دست تاریخ او را سالها پیش دزدید اما هنوز شجره‌نامه‌اش گواه پیوند و هم‌خونی ماست. 

همیشه افغان برایم یکی بوده مثل کرد، لر، عرب، بلوچ، ترکمن. مرزهای جغرافیایی بنظرم ناچیز و خنده‌دار بودند در برابر مرزهای فرهنگی و زبانی و مذهبی.

همیشه مردهای افغانستانی سپاه فاطمیون را قوماندان‌هایی بی‌عنوان و درجه و ادعا می‌دانستم که سادگی‌شان به اخلاص و تواضع‌شان به کرامت ارتقا یافته بود.

کورسرخی را که بستم، دیگر افغانستان برایم آن جانستان کابلستان نبود.

حس می‌کردم پسرعموی گمشده‌ام را، با حالتی نزار و در خود گمشده پیدا کردم. انگار آلزایمر گرفته باشد. انگار دچار است به کلاستروفوبیا و آگورافوبیای همزمان. هم از مکان‌های عمومی می‌ترسد هم از فضاهای بسته. هم از خودش هم از دیگران. هم از وطن هم از بی‌وطنی حتی از جهان‌وطنی. هم از مرزها هم از بی مرزی.
 عطایی خراسان بزرگ را مثل آینه‌ای، روی نقشه جغرافیا کوبید و هزار تکه کرد. کابل و قندهار و هراتش لبه‌های تیزی داشتند که هرکس به آنها دست می‌زد، از جوارحش خون جاری می‌ساخت.
افغانستان را توی کتاب عطایی پسرعمویی روان‌نژند یافتم. کسی‌که قویا نسبتش را با من انکار می‌کرد اما همچنان از من، ارث پدر طلب داشت.

مرزها؛ این کتاب راهنمای عملی ملتی بود که در طی چهل سال در کاری عجیب تخصص پیدا کردند: مرز کشیدن به دور خود. یکی با وافور، یکی با مهاجرت، یکی با مبارزه، یکی با غم، یکی با فراموشی، یکی با عشق، یکی با سکوت‌، و یکی مثل عالیه عطایی با جملات و کلمات. وقتی برای وطن و شهر و خانه‌ات مرزی نمانده، و هر روز یکی پای‌مالش میکند، این عاقلانه‌ترین راه نیست؟ من هیچ‌جای تاریخ و جغرافیا و ادبیات، مرزهایی به این قطوری و مرگباری ندیدم.


فصل ششم که راوی، نقاب جمله «جنگ است دیگر» را زمین انداخت و صریح و خشگمین و تحقیرآمیزْ انگشت اتهام گرفت سمت مردهای افغان،صادقانه بگویم دلم خنک شد! آنقدر که حواسم نبود از تمام احترامی که برای سربازان فاطمیون قائل بودم، دیگر خبری نیست. چون عطایی می‌گفت آنها اگر مرد بودند برای وطن خودشان می‌جنگیدند. برای حفظ ناموس خودشان. لابد آنها هم متقابلاً می‌توانند عطایی را متهم کنند که اگر واقعا زن افغان بود، چنین و چنان! نمی‌دانم. جنگ داخلی بین خودشان است. من ایرانی‌ام. این نزاع داخلی، تعرض الواط به دو زن افغانستانی توی خیابان‌های تهران نیست که بخاطرش شرم نیابتی بکشم. 
غم سلما و عالیه از زاییدن نوزادان غیر افغانستانی، چرک و خون داشت. نتوانستم هم‌ذات‌پنداری کنم. نتوانستم غم‌شریک‌شان باشم. نتوانستم حتی متاسف باشم. حسی که داشتم هیچ‌کدام اینها نبود. حس دلتنگی عاشقانه‌ای بود به تک تک سنگ قبرهایی که در گوشه گوشه خاک وطنم، رویش نام "شهید" را  قرمز و مفتخر حک کرده‌اند. شهیدانی که ترجیح دادند نیمه ‌شبی، زنی با رد اشک‌هایش روی کتاب کورسرخی، شرمنده خون غیور ریخته‌‌شده‌شان باشد، اما آنها شرمنده او نباشند. 

کتاب‌هایی که تا نیمه شب بیدار نگهم می‌دارند را
دوست دارم.
        

2

آسمان سرخ در سپیده دم
        بسم‌الله 
کتاب را بلافاصله بعد از مقررات خواندم که نویسنده‌اش مادر یک کودک اتیستیک بود و نویسنده این کتاب، خواهر یک کودک با هیدروسفالی و نارسایی‌های جسمی و ذهنی شدید. الان دقیقا می‌دانم مواجهه با معلولیت از نظر مادر، نسبت به دیگر اعضای خانواده چقدر متفاوت و بسیار عمیق‌تر است.
در چند فصل، کلا ماجرای بن و معلولیتش(برادر کوچک آنا) فراموش می‌شد و متن کاملا درگیر حالات و اتفاقات پیرامون آنا بود. اما در کتاب مقررات دیوید (کودک اتیستیک) همیشه بود. همه‌جا بود. نمی‌توانستی بیشتر از دو پاراگراف حذف و فراموشش کنی. این همان چیزی است که سعی دارم درباره اتیسم به همه دنیا بگویم. که چقدر درگیرکننده‌تر از مابقی اختلالات است. تمام خانواده باید خودشان را با فرد اتیستیک تنظیم کنند. از نظر ریزترین و جزیی‌ترین برنامه‌های زندگی. کاریکه در معلولیت‌های دیگر انگار فقط بعهده مادر است. ماجرای خانم می‌نارد و کودک سندرم داونش، موید حرفم است. مادری که از طرف همسر و پسرش طرد شد چون نمی‌خواست کودک توان‌خواهش را طرد کند.  چه بد معامله‌ایست که این دنیا با عاطفه مادران این کودکان می‌کند!
فرزند، برای مادر همیشه فرزند است. محبت مادر تابعی از منفعتی نیست که فرزندش به او می‌رساند. من خودم مادران بسیاری را دیده‌ام که کودک توان‌خواهشان را بسیار بیشتر از مابقی فرزندان دوست دارند. یکی از این مادران را هر روز توی آینه ملاقات می‌کنم.
مادر بن، همه فرارهای شوهرش از مسئولیت، بدخلقی‌های دختر کوچکش و پرخاش‌های کلامی دختر بزرگش را تاب آورد. با اینکه خسته و دلشکسته و بی‌خواب و دست تنها بود. خانم می‌نارد تصمیم گرفت، بدون مزاحمت‌های روانی و سرکوفت‌ها و فشارهای مابقی افراد خانواده، با این غم تنها باشد و خانواده‌اش را از دست داد.
هدیه بزرگ کتاب بعد از مرگ بن در دو سالگی بود. وقتی آنا بخودش می‌نگرد و می‌بیند چقدر در این هفتصد روز بزرگ شده است. همچنان که قد افکار و احساساتش از هم‌سالان خودش بلندتر می‌شود، درمی‌یابد که شانه‌هایش برای کشیدن غم دیگرانْ پهن‌تر و صدایش برای دفاع از خودش و آدم‌ها رساتر  از قبل است. 
این کتاب دست‌تان را می‌گیرد تا با عبور از پیرنگ زندگی یک خواهرْ در مواجهه با برادر توان‌خواهش، شما را پشت دری برساند که برای هرکسی باز نمی‌شود: 
رشد در معیت رنج

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

مقررات
          
بسم‌الله 
ساعت ۰۰:۱۴ بامداد
از صدای رعد و برق می‌پرم. یکی از بچه‌ها گریه می‌کند. شیشه پنجره‌ها تکان می‌خورند. تا پسرک آرام شود و چشم‌هایش روی هم بیفتند، خواب از سرم می‌پرد. می‌روم تا کتاب مقررات را تمام کنم.

ساعت ۱:۱۳ 
نقد بنویسم؟ نقدش را همین الان که تمامش کردم،بنویسم؟ نمی‌توانم. چشم‌هایم خسته است. گریه کرده‌ام. این کتاب با یک رنگ جدید و اضافه علامت‌گذاری شده.سبز؛ آنجاها که ترجیح دادم کتاب را ببندم و به اشکم اجازه افتادن بدهم.

ساعت ۱:۲۷
مرور این کتاب را اصلا می‌توانم بنویسم؟ نقد لوس و لِهی می‌شود. از همان‌ها که ابتدا کارکترهای کتاب را معرفی می‌کنند: کاترین دختر ۱۲ ساله، دیوید پسر هشت ساله اتیستیک، جیسون پسر ۱۴ ۱۵ ساله مبتلا به نوعی فلج، رایان پسر مزاحم و معلول آزار! ملیسا... از این مرورها که فقط پیرنگ داستان را می‌گویند دوست ندارم. چه از کتاب فهمیدی؟ پشت کلمات چه دیدی؟ کتاب کدام در را به رویت باز کرد و یا حتی بست؟!

ساعت ۱:۵۰
 چرا نمی‌خوابم؟ چون دارم فکر میکنم خارجی‌ها چقدر در مواجهه با کودکان توان‌خواه تسلیم برخورد می‌کنند! چقدر خوشم آمد که در قبال سختی‌های توان‌بخشی، نه خدا مقصر بود نه دولت. نه پدر مقصر بود نه مادر. دیوید اتیسم داشت و همه باید می‌پذیرفتنش، همین‌! تراژدی نبود، اتفاقا به طرز خوشایندی خیلی درام بود. مثل مابقی زندگی‌ها. 
مدام غلت میزنم و صحنه‌های کتابخوانی مادر دیوید پشت در اتاق کاردرمانی برای دخترش، جلوی چشمم می‌آید. آن شش جلد هری پاتر. وعده پیاده‌روی دونفره مادر و دختری در پارک و کنار دریا. آن مداد رنگی چهل و هشت رنگ برای کاترین، که تا دلش می‌خواهد طرح بزند.
نویسنده خوب روی چهره‌پردازی شخصیت‌ها کار نکرده. در بیان جزئیات چهره و صورت وقت نگذاشته. اما موهای سفید شده پدر دیوید را گفت. حتی تعداد و کثرتش را. باید می‌گفت. متکایم را بغل میکنم و با خودم می‌گویم یک روز کتابی راجع به پدرهای کودکان توان‌خواه می‌نویسم. آنها که کلماتشان را دور می‌ریزند و غرق می‌شوند توی تماشای تلویزیون، زیر و رو کردن خاک باغچه، صبح زودتر رفتن‌ها و شب دیرتر برگشتن‌ها. فقط آن موهای سفید است که غم آنها لو می‌دهد.


ساعت ۲:۱۰
آمدم سر یخچال آب بخورم که چشمم به پیراشکی شکری افتاد. توی دستم گرفتمش و خطاب به او گفتم: «فصل آخر با اینکه خیلی تحولی بود و این چرخش شخصیت پرداخت بیشتری می‌خواست، اما  چه خوب که کاترین صدایش را پیدا کرد.همه اعتراض‌هایش را گفت. خواسته‌هایش را طلب کرد. کاترین، دیوید خودش، مادر خودش و مهم‌تر از همه پدر خودش را ساخت و بدست آورد.» پیراشکی ساکت بود و با سوراخ بزرگ وسطش که مثل یک دهانِ بازِ تعجب‌زده بنظر می‌آمد، نگاهم میکرد.خوردمش تا بفهمد سکوت همه‌جا جایز نیست!

ساعت ۲:۴۴
بچه‌ها غرق خوابند. می‌روم تک تک‌شان را می‌بوسم. هم سالم‌ها را. هم پسرم که اتیسم دارد. همانجا بخودم قول می‌دهم که ماهی یک کتاب ادبیات داستانی درباره اتیسم بخوانم. و سالی یک کتاب درباره‌اش بنویسم. خوبی‌هایش، رنج‌هایش و تعالی‌اش.

ساعت ۳:۲۲
اذان صبح شد. پنجره را باز می‌کنم.پرنده‌ها می‌خوانند. باران بند آمده و همه‌جا خیس و مرطوب و‌خنک است. نسیمی می‌آید که انگار بوی دریا دارد.چشم‌هایم را می‌بندم و دعا میکنم:
*اللهم اشف کل مریض بظهور الحجة *
        

5