یادداشت هانا خوشقدم
1403/9/17
بسمالله عزرائیل اکبرخانی را دوست دارم چون در آن «زن» نیست. کل بار درام، روی دوش مرگ است. مرگ در عزرائیل، معشوقهی بیرحمی است که عشق و رنج را کاملا نامساوی بین دلبستگانش تقسیم میکند و کسی هم اعتراضی ندارد. گرچه کیفیت مردن در کتاب زیادی خشن و مهوع تصویر میشود اما من دوستش دارم. نمیدانم این اجتناب از حضور کارکتراصلی زن، چقدر عمدی است؛ دلیلش هرچه باشد، این را از قدرت قلم نویسنده میدانم. از تعریف و تمجید که بگذریم، مقدمه این مجلد کم جاذبهتر از کتاب اول بود. شخصیت متزلزل و نامطمئن راوی، باعث میشد از همذاتپنداری با او دست بکشم و از حالاتش فاصله بگیرم. در کل شخصیت پردازیها در مجلد اول قویتر بودند.در این کتاب شخصیتهای عبوری مثل امید یا رضا پاسدار، فقط از وسط پیرنگ رد میشدند و دست تکان میدادند. حتی در مورد عاقبت سعید هم، جز گزارهی «افسرده و افسردهتر شد» چیزی دستمان را نمیگیرد. یک چیز دیگر هم که اذیتم کرد، این بود که جای شرح درست و طولانی و مو به بدن سیخ کنِ نگاه کودک مثله شدهی سوری، که خود بخود در ذهن خواننده بماند، هی سنگینی نگاهش را یادآوری میکرد. خب خوانندهای که با تو تا آن غسالخانهی خون و کشتارگاه انسانی آمده، مابقی ماجراها هم هرجوری هست تاب میآورد برادر من! چرا اینقدر از رویش سریع میگذری؟ الان که دارم این مرور را مینویسم ده کیلومتر تا سقوط دمشق مانده. نمیدانم تا جلد بعدی عزرائیل از زیر چاپ بیرون بیاید، ما کجا هستیم و سوریه کجاست و مرزهای تاریخ کجایند. دست بجنبان آقای اکبرخانی! @bookparty
(0/1000)
فاطمه
1403/9/18
1