معرفی کتاب معبد زیرزمینی اثر معصومه میرابوطالبی

معبد زیرزمینی

معبد زیرزمینی

4.4
107 نفر |
48 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

155

خواهم خواند

69

شابک
9789649737126
تعداد صفحات
163
تاریخ انتشار
1400/1/2

توضیحات

کتاب معبد زیرزمینی، نویسنده معصومه میرابوطالبی.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به معبد زیرزمینی

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به معبد زیرزمینی

نمایش همه

یادداشت‌ها

        کتاب در مورد یک جوان مقنی روستایی به نام الیاس است که یتیم است و زیر دست دایی‌اش کار می‌کند⛏. 
دایی الیاس همش در حال سرکوفت زدن و بی عرضه خواندن اوست و مادرش هم او را بچه ننه‌ایی ترسو بارآورده است🤓.
الیاس برای اثبات خود به دایی و مادرش و از همه مهم‌تر خودش، با حاج غلامحسین راهی جبهه می‌شود تا در حفر کانالی عظیم همکاری کند. کانالی که قرار است از طریق آن عملیات بزرگی علیه بعثی‌ها انجام شود👊🏻.
شخصیت الیاس کم کم با دیدن خوبی‌های جبهه و هم‌رزمان شجاعش، تغییر می‌کند تا جایی قبل از تمام شدن کانال به دوره آموزشی می‌رود و به عنوان سرباز در عملیات علیه بعثی‌ها شرکت می‌کند...
نکته جالب این کتاب این است که در ابتدای کار خبری از شجاعت و ایمان واقعی در شخصیت اصلی وجود ندارد، اینکه الیاس پله پله با کامل شدن کانال شخصیتش درست می‌شود بسیار جذاب است😍.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

          این کتاب تا جایی که می‌دونم یه رمانه و شخصیت اصلی که داستان حولش می‌چرخه ساخته و پرداختهٔ ذهن نویسنده‌ست. 
با این حال، ماجرای اصلی کتاب و همچنین چند تا از شخصیت‌هاش واقعی هستن. از این جهت کلا ترکیب جالبی داره.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان از زاویه‌دید الیاس روایت می‌شه، یه نوجوون ۱۷ سالهٔ روستایی که همراه داییش مقنی‌گری می‌کنه و دائم از همین جناب دایی سرکوفت می‌شنوه.
سر همین سرکوفت‌ها و از اون طرف قربون‌صدقه‌رفتن‌های مادرش فکر می‌کنه بچه‌ست و عرضهٔ هیچ کاری رو نداره...

تا اینکه خبردار می‌شه یکی از مقنی‌های روستای مجاور برای یه کاری تو جبهه دنبال همکار می‌گرده. کارش انگار اونقدر هم خطرناک نیست ولی خب، بالاخره جبهه‌ست دیگه! جبهه رفتن دل‌ و جرئت می‌خواد و الیاس برای اینکه خودش رو به دایی و از همه بیشتر به صدیقه، دخترداییش، ثابت کنه برای انجام این کار داوطلب می‌شه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

نویسنده روی موضوع خاص و قشر خاصی دست گذاشته بود که خودم تا به حال چیزی ازشون نخونده بودم و این به جذابیت کار اضافه می‌کرد.

تقریبا همون اولی هم که شروع به خوندنش کردم عنوان coming of age به ذهنم اومد. تو این دسته از کتاب‌ها، نویسنده سیر رشد یه نوجوون به یه انسان بالغ رو به تصویر می‌کشه و این کتاب هم همچین چیزی بود (بنا بر ویکی‌پدیا به این رمان‌ها تو فارسی می‌گن رمان‌های بلوغ! ولی خب این بلوغ نباید با اون بلوغ دوران نوجوانی قاطی بشه 😅).

تو این کتاب به نظرم بزرگ شدن الیاس خوب نشون داده شده بود، یه جاهایی شاید می‌تونست شیب منطقی‌تری داشته باشه ولی در مجموع خوب بود.

یه چند تا تیکه هم وسط کتاب بود که باعث شد با صدای بلند بخندم (نامه‌های سید جواد عالی بود 😂).

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در مجموع، من این رمان رو واقعا دوست داشتم و خوندنش بهم حس خوبی داد. هر چند، اینطوری نبود که بگم خیلی هیجانی و پرکششه ولی طوری بود که دوست داشتی ادامه بدی ببینی ماجرا به کجا می‌رسه. البته حس می‌کنم آخرش جای ‌پرداخت بیشتری داشت 🤔

در نهایت اینکه به نظرم این کتاب رو می‌شه به نوجوون‌های ۱۳-۱۴ سال به بالا پیشنهاد داد.
        

27

          چند روز دیگر یک سال می‌شود. یعنی 365 روز می‌گذرد از شروع یک طوفان. طوفان الأقصی. موجی که شروع شد تا در هر بار جَزرش یک مشت زباله را بیرون بریزد از صف انسانیت و با  هر مَدّش یک مشت انسان را بیاورد به سمت درست تاریخ. در این 365 روز جنایتی که هرکدامش برابر است با یکی از جنایات طول تاریخ، چشم امیدمان به مردانی است صورت پوشیده با چفیه‌ که از دل تونل‌هایی در دل زمین بجوشند و یورش ببرند به خناس‌ترین زادۀ شیطان و شمر زمان. تونل‌هایی که صهیونیست با تمام دبدبه و کبکبه و همه تجهیزات و تکنولوژی‌های پیشرفته و به‌روزش نتوانسته پی به وجودشان ببرد و ردی از آن‌ها بیابد تا مانع نزول نجم‌های ثاقب بشود بر پیکرۀ نجس و آلوده‌اش. تونل‌هایی که اگر رد تاریخی‌اش را بزنی ریشه‌اش در همین خاک ایران خودمان پیدا می‌شود. در روزهایی که رزمنده‌های ما پنجه فشرده بودند بر گلوی یکی از دیکتاتورهای تاریخ و با ابدعات و نوآوری‌ها و عزم‌های پولادینشان سدی شده‌ بودند درمقابل جنگی جهانی که همه جهان استکبار برضد کشور عزیز و تنهایمان علم کرده بودند. آن روزها ما تنها بودیم با حداقل‌ترین تجهیزات مادی. اما مگر برای مردان خدا بن‌بست و ناامیدی هست؟
بیایید از روزهای مهر سال 1403 برویم به آخرین روزهای سرد اسفند سال  1360. برویم کنار رود کرخه. برویم داخل سنگر فرماندهان عالی ارتش. عملیاتی در پیش است اما موانعی بر سر راه است. وجود رودخانه و باتلاقی بودن زمین، میدان‌های مین گسترده، برتری دید دشمن که اجازه به‌کارگیری گسترده نیروها و انجام عملیات وسیع را نمی‌دهند. شما فرمانده باشید چه کار می‌کنید؟ چاره کار کجاست؟ یا راهی خواهم ساخت یا راهی خواهم یافت. راه روی زمین بسته است، زیرِزمین که بسته نیست. همین ایده فرماندهان باعث می‌شود بروند سراغ مقنی‌های یزدی و کلید عملیاتی مخفی و محرمانه زده می‌شود تا بدون اینکه خودشان بدانند زمینه‌ساز بزرگ‌ترین فتح رزمنده‌های اسلام بشوند و نامشان در تاریخ ثبت بشود و بشوند الگوی رزمندگان آینده و برای روزهای معاصر ما. سرپرستی این کار به عهده استادکار مقنی‌های میبد حاج غلامحسین رعیت رکن‌آبادی می‌افتد تا با گروه‌های مخلصش و کار شبانه‌روزی و به‌شدت محرمانه حدود ۴۶۰ متر کانال حفر کنند، آن هم زیر گوش تیز بعثی‌ها. همین موضوع انگیزه‌ای شده است برای معصومه میرابوطالبی، نویسنده حوزه کودک و نوجوان تا از این حماسه ناگفته دفاع مقدس داستانی بنویسد و نمونه موفقی از تلفیق حادثه‌ای واقعی و در عین حال اثری ادبی و درام خلق کند و یک فیلمنامه آماده برای فیلم‌سازان بسازد. کتابی در 163 صفحه که خواندنش نهایتاً سه ساعتی طول بکشد اما ما را با بخشی از تاریخ ایثارگری‌های هم‌وطنانمان که حقی بر گردنمان پیدا کرده‌اند آشنا می‌کند. معبد زیرزمینی قصه است برای آدم‌هایی  که می‌خواهند نقبی بزنند به اعماق وجودشان و با اعتکاف در معبد دل، خودشان را از عمق تاریکی‌ها به بلندای آسمان پرواز دهند. به‌تازگی خبر تقریظ نوشتن رهبر بر معبد زیرزمینی به افتخارات این کتاب اضافه کرده است. باشد که انگیزه‌ای بشود برای همه نویسندگان تا گنج‌های دفاع مقدس را از زیر خاک خاطرات ذهن‌های افراد بیرون بکشند و درباره‌اش بنویسند تا برای فرزندان این آب و خاک بازگو بشوند و باقی بمانند.
شهید فرودگاه بغداد چه خوب گفت که دفاع مقدس ما قله است، و جبهه مقاومت دامنه. برگردیم به همین روزهای باقی‌مانده به سالگرد طوفان الأقصی. کدام‌یک از ما حاضریم مثل غلام‌حسین رعیت‌ها چند ماه طی کار شبانه‌روزی در محیطی به‌شدت شرجی که راه نفس را سد کند و پر از گرد و خاک که تبدیلمان می‌کند به مجسمه‌های گلی برای نجات مردم و سرزمین‌مان تلاش کنیم؟ در روزهای امنیت و آسایش حرف‌های گنده‌گنده سیاسی زدن و نظریات سیاسی دادن و رد کردن عملکرد این و آن ملاک نیست، وقتی کوس جنگ نواخته بشود آن زمان است که مرد از نامرد شناخته می‌شود و مشخص می‌شود چه کسانی واقعاً پای اعتقادات و ارزش‌ها می‌ایستند و از جان و مال دیگران دفاع می‌کنند. مثل همین روزهای امروز ما که یک عده رجزگوی فضای مجازی‌اند و یک عده در تونل‌های زیرزمینی برای نجات جان زنان و کودکان سرزمینشان خواب و آسایش را بدرود گفته‌اند.
        

3

        از همان ابتدای کتاب که نویسنده اثرش را به غلامحسین رعیت رکن آبادی و دایی شهیدش  تقدیم کره بود و در صفحه‌ی مقابلش اسم کامل خودش یعنی معصومه سادات میرابوطالبی رکن آبادی آمده بود، با خودم گفتم که این کتاب فرق می کند؛ فرق می‌کند با کتاب‌های دیگری که مدتی خیلی گل می‌کنند و دست هرکس و در هر جایی می‌بینی‌شان.
از همان ابتدای کتاب که در یک حادثه روغن داغ روی صورت الیاس ریخت، توصیفات آنقدر دقیق و کامل بود که با خودم می‌گفتم باید نویسنده عین این اتفاق را تجربه کرده باشد که بتواند اینقدر جزییاتش را ریز به ریز برایمان بازگو کند.
وقتی با الیاس و ترس‌هایش همراه شدم، برایم یک شخصیت دست نیافتنی و سرتاپا خوبی و کمال نبود، بلکه جوانی بود که هم اشتباه می‌کرد، هم می‌ترسید، هم مدام با خودش سر آنچه باید بکند یا نکند و حرفی که باید بزند یا نزند در کشمکش بود؛ جوانی که بعضی باورش داشتند و بعضی هیچش حساب نمی‌کردند.

وقتی الیاس به خاطر به دست آوردن ارج و قرب در نظر کسی که در دل بسیار دوستش می‌داشت تصمیمی  گرفت که سرنوشتش را تغییر داد و او را با گروهی همراه کرد که احترامش را نگه می داشتند، بیشتر باورش کردم و سرنوشتش برایم مهم شد؛ چرا که با جوانی همراه شده بودم که اهل سازش و نشستن نبود و می‌خواست تلاشش را برای رسیدن به آرزویش به کار ببندد. هربار با الیاس تا نزدیکی حاجی غلامحسین رفتم که بهانه بیاورم و برگردم، حرف‌های حاجی تکانم داد و بهانه‌ام فراموشم شد. الیاس کسی بود که داشت قدم به قدم همراه با کانالی که حفر می‌شد، شخصیتش را نو می‌ساخت و همراهی راه بلد در کنارش داشت که دستش را رها نمی‌کرد.
زنان داستان را هم دوست داشتم و باورشان کرده بودم. چه مادر الیاس که دل بزرگی و دریایی داشت و چه صدیقه که می‌دانست از زندگی چه و که را می‌خواهد و برایش هزینه می‌داد.
زبان داستان انقدر روان و جذاب بود که می‌شد کل کتاب را در یک نشست تمام کرد اما من آهسته آهسته خواندم تا شیرینی‌اش مدتی زیر زبانم  بماند.
شاید تنها چیزی که می‌توانست کتاب را باز هم بهتر کند حضور و بروز لهجه‌ی یزدی در گفت‌گوهای شخصیت‌های کتاب بود.

در اخر وقتی برگشتم و اسم کتاب دوباره به چشمم خورد، از انتخاب نویسنده به وجد آمدم. در هیچ جای متن عبارت "معبد زیرزمینی" نیامده اما توصیفاتی که برای کانال در طی داستان گفته می‌شود و نوع ارتباطی که افراد با با آن پیدا می‌کنند، به خوبی در این دو کلمه خلاصه می‌شود.

خانم میرابوطالبی عزیز که برایم عزیزتر هم شدید، ممنون که این اثر خواندنی را خلق کردید. بیشتر برایمان بنویسید.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16

          آقا الیاس پسری هفده، هجده ساله که داییش حسابی اونو بی عرضه میدونه. آقا الیاس قصه ما حسابی دلخور و ناراحته از اینکه چرا آدم حسابش نمیکنن. آقا الیاس دلش پیش دختر داییش صدیقه خانم گیره و میخواد علاوه بر داییش ایشون هم آدم حسابش کنه و باهاش ازدواج کنه. 
خبری میاد مبنی بر اینکه چند تا مقنی جوان و کاربلد میخوان تا تو جبهه کمک کنن. آقا الیاس ما که تقریبا از همه چی میترسه تصمیم میگیره برای اینکه به همه بفهمونه بزرگ شده میره جبهه. 
ساکش رو جمع میکنه و میره. وقتی میرسه میفهمه کار بسیار مهم و سرنوشت سازی به روی دوششون هست و برای مخفی موندن عملیات چیزی نگفته بودن. آقا الیاس اولش میترسه و می خواد هرجور شده برگرده اما اتفاق هایی میوفته که منصرف میشه و کم کم و ذره ذره بیشتر به اهمیت ماجرا پی میبره. 
اونها باید بدون اینکه عراقی ها بفهمن یک کانال حفر میکردن. کانالی که جون چندصدتا رزمنده ایرانی رو قرار بود نجات بده. 
حالا آقا الیاس فهمیده که باید مثل یک مرد وایسه و به کشورش خدمت کنه. آیا کانال با موفقیت بدون اینکه عراقی ها بفهمن تموم میشه؟ عملیات با موفقیت انجام میشه؟ صدیقه خانم جواب بله میده؟ 
خلاصه فوق العاده بود کتابش🤩🤩♥♥👌👌
        

9