یادداشت سمانه بهگام

سمانه بهگام

سمانه بهگام

4 روز پیش

        بسم‌الله 
دوستش نداشتم چون از شخصیت ایوان خیلی دور بودم‌. این نظر محترمانه و رسمی‌ام است.‌ اگر کمی محاوره‌اش کنیم باید بنویسم:
خیلی نق زد تا بمیرد!
پذیرش مرگ برای من اینهمه مشقت‌بار نیست، رنج هم زودتر کارکرد نمادین پیدا میکند.
رستگار کردن ایوان، دقیقا دو دقیقه به مردنش شاید بنظر خیلی‌ها پیام تحول را عمیق‌تر و ماندگارتر کرده، اما بنظر من اعتراف ضمنی دیگری هم دارد: اینکه لئو تولستوی تا همینجا بلد است! همینقدر می‌داند که زندگی اینجا نیست؛ حقایق زندگی ظواهرش نیستند، موقعیت‌ها و موفقیت‌ها شکننده‌اند، رابطه‌ها از هم گسستنی و غیرقابل اعتماد خواهند بود. اما خب بعدش چه؟ من خواننده و کاراکتر ایوان و حتی خود تولستوی از این قیود و موانع رستیم، صفحه بعد چه نوشته؟ آنطرف داستان چه می‌شود؟
خود نویسنده هم دقیق نمی‌داند. او زندگی‌اش نکرد. یعنی فرصت نشد! او با قطار سمت سویه معنادار زندگی رفت اما در میانه مسیر، در ایستگاه آستاپوفو مرگ آمد و او را پیاده کرد.
در این کتاب خیلی تحول خود نویسنده مشهود بود. از آن مشهودتر،ظ زنش سوفیا بود و مسیر پر تنش و ناآرام زندگی زناشویی‌شان.
 پراسکوویا فیودورروْنا! نویسنده آنقدر ما را در ناامیدی از این زن، حقارت افکارش و رفتار دروغینش شریک کرد، که حتی از اسمش هم بدم آمد. انگار اسم یکجور غذا باشد که به تبعیدشدگان در سیبری می‌دهند. انگار ازدواج، نام یک پرنده زیبا و افسانه‌ایست که در سرمای زمستان‌های روسیه یخ‌زده و منقرض شده.

از حق نگذریم، قلمش را می‌ستایم. او هم باید حوصله خوانندگان قرن بیست و یکمی را بستاید. مایی که در بین داده‌های یک خطی و داستان‌های ده خطی، شرح خرید کیک‌های یک مجلس رقص، در قرن نوزدهم را می‌خوانیم.
پاشو لئو! از بستر مرگ  ایوان ایلیچ بلند شو! جنگ و صلح‌های دنیا دارد به اوجش می‌رسد. تو مُردی ولی قطار جستجوی حقیقت به حرکتش ادامه داد‌. حالا عجیب هم سرعت گرفته. آنقدر که حس میکنم در ایستگاه‌های آخر تاریخیم.

@bookparty
      
20

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.