یادداشت سمانه بهگام
1404/3/17
بسمالله خدا شاهد است چقدر خسته و کوفتهام، اما نمیشد از این ننویسم. این که میگویم یعنی کتابی که از همه چیزش لذت بردهای. کلی بدل و نماد و استعاره دارد که توی دریا، توی کلیسا و توی زمین بیسبال به موازات هم پیش میروند تا خواننده احوال تلاش و شکست و امید را عمیقا درک کند. ذهنم آشفتهتر از آن است که یادداشت منسجمی بنویسم. اما اینکه سانتیاگو در دریا، در نبرد و در تمام زندگی، همیشه قدم بعدی را میدانست مرا به تحسین وا میداشت. در آن شهود وارستهاش، تسلیم شخصیت پردازی همینگوی شدم: «اوضاع اونقدر داشت خوب پیش میرفت که بعید بود همینجوری بمونه.» سانتیاگو این را میگوید و منتظر کوسهای میماند که آمده ماهی مقدسش، برادرش، بلکه خودش را بدرد و ببرد. در آخر مثل مسیحی که صلیبش را دنبال خودش میکشد، قایق را به ساحل میرساند. بخودش میگوید «اشتباهی پیش نیومد. فقط زیادی از ساحل دور شدم.همین.» آنجا بود که فهمیدم ته ته تسلط و تجربه زندگی، پذیرش و رضاست. جدال پیرمرد با ناامیدی و خودسرزنشی و البته توهم و زوال عقل، برایم از جدال با آن نیزهماهی جالبتر و قابل درکتر بود. از مضرات نقد و یادگیری فنون نوشتن زیاد میگویند؛ همهچیز روایت روبرویت میرود پشت عینک فرم. دست نویسنده رو میشود که کجاها نخ قصه را زیادی شل کرده و کجا سریع و بیدقت جمعش کرده و تور انسجام پاره شده. کتاب پیرمرد و دریا را بستم و بار دیگر به این امر مقدس زندگی رسیدم که : آدم باید کار با چیزهای توی دستش را بلد باشد. چه نیزه باشد چه قلم. چه قایق باشد چه کتاب. نه برای تضمین موفقیت یا پیروزی. بلکه برای تمرین و تجربه «شدن» و «بودن».
(0/1000)
مصطفی رفعت
1404/3/18
3