یادداشت سمانه بهگام

بسم‌الله
        بسم‌الله 
پیامبر بی‌معجزه یا اسلام بی‌ظلم‌ستیزی!
شروع خوبی داشت. من با خرد شدن سید و باورهایش، نگرانی‌ها و واگویه‌هایش همراه شدم. قلم هم مرا یاد جلال می‌انداخت. نمادپردازی‌ها قوی بود. چندتا توصیف خوب هم شکار کردم. خلاصه تا اوج داستان و نقطه تحول، همه‌چیز تقریباً داشت به قاعده پیش می‌رفت. اما امان از بعدش! فهمیدم راه سربالایی که با لندکروز آمدی، سرپایینی‌اش را باید با پراید برگردی! 
تصویر تحول سید شده بود گذشتن از شریعت و حالات وجد و سماع از صدای زن! حس میکنم چون نویسنده در قلمش محدودیت توصیف اندام داشته، همه بار کشش‌های زنانه داستان را انداخته روی صدا و تغنیات جادوییش.
حالا همه این‌ها قابل تحمل بود اگر به قسم خوردن به شراکت در ظلم نمی‌رسید! 
وقتی انتخاب شیخ، بین یاری ظالم و شکست قسمْ اولی شد، فهمیدم نه اسلامش اسلام من است نه پیامبرش پیامبر من. پس دیگر معجزه داشتن یا نداشتنش اهمیتی نداشت.
وقتی در صحنه آخر بدست سردسته اشرار و آدمکش‌ها معمم شد، به ذهنم رسید چرا حوزه علمیه به محتوای این داستان اعتراضی نداشته؟
بعد یادم آمد که اسلام رحمانیِ دوست داشتنی بی‌آزار، الان توی بورس است. نسخه ایده‌آل  دینداری برای خاورمیانه.
مسلمانی که هربار به بهانه‌ای، یکبار بخاطر ضعف ایمان، یکبار بخاطر حفظ جان، یکبار از روی اضطرار، دفعه بعد بعلت حرمت شکستن قسم و باری برای دلسوزی و ترحم، با ظالم کنار می‌آید. نه... به پایش می‌افتد و شست پای کبودش را مثل مهری کدر می‌بوسد!

      
37

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.