معرفی کتاب پیامبر بی معجزه اثر محمدعلی رکنی

پیامبر بی معجزه

پیامبر بی معجزه

محمدعلی رکنی و 1 نفر دیگر
4.2
116 نفر |
52 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

183

خواهم خواند

70

شابک
9786227459326
تعداد صفحات
166
تاریخ انتشار
1399/12/21

توضیحات

کتاب پیامبر بی معجزه، نویسنده محمدعلی رکنی.

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به پیامبر بی معجزه

یادداشت‌ها

          با یک حلقۀ کتابخوانی برای مطالعۀ این کتاب همراه شدم. فصل‌های ابتدایی کتاب برایم دشوار و کند پیش می‌رفت. البته این کند پیش رفتن تا آخر داستان هنوز هم وجود داشت. یا من خیلی کند خوانم، یا تشبیهات و توصیفات بسیار کتاب _که دوستان دیگر هم به آن اشاره کردند_ دلیل این اتفاق بود. علاوه بر توصیفات و بیان جزئیات، رشد قلم نویسنده را فصل به فصل به وضوح می‌شد لمس کرد. هر چه با کتاب پیش می‌رویم دلچسب‌تر می‌شود و دیگر آن سخت‌خوانیِ ابتدایی را ندارد. گرچه آن توصیفات و تشبیهات هنوز هم تا آخر داستان با خواننده همراه هستند.
کتاب ماجرای یک طلبه به نام سید حمید نبوی را روایت می‌کند. روزی در مسیر رفتن به روستایی برای برگزاری مراسم شب تاسوعا، با همسرش گیر گروه‌های اشرار می‌افتند. می‌خوانیم که سید حمید در کشاکش همراهی با قاچاقچی‌ها چطور تصمیم‌گیری می‌کند. 
گویا نویسنده در پی مذمت کردن توهم‌هایی هست که گاه گریبان طلاب و خیلی از ماها را می‌فشارد. گناه‌هایی که همیشه آن را برای دیگری می‌دانیم و متوجه گرفتاری خودمان بهشان نیستیم. به طور کلی در این کتاب مضامین دینی مطرح می‌شود و مخاطب آن مشخص شده است.
گرچه در بعضی موارد انتقادهایی به مفاهیم بیان شده در داستان وارد است و کتاب بی نقص نیست، اما کتابیست که بدون شک و معطلی مطالعه‌اش را پیشنهاد می‌کنم.
        

15

فاطمه

فاطمه

1401/3/22

          داستان اما گیرافتادن جوانکِ طلبه‌ایست در دست اشرار لبِ مرزی و شرطِ ازادی‌اش می‌شود شفادادنِ یک کودک مادرزادیِ معلول؛و چالشِ این اسارت چند روزه‌ی سختِ حمید  باعث کنکاش صبغه و سابقه ایمانی و زندگانی‌اش می‌شود 
برای او تلخ بود؛ برای من شیرین .
داستان در بطن ماجرا اما،بازی کردنِ خدا با ایمانِ حمید بود،حمیدی که به گمانش مومن بود و درپی معنا 
و این بازی بد محکی بود برای تشخیصِ سره از ناسره ایمانش.
حمید تا رگ و پیِ ایمانش را کاوید،شعاع ایمانش را متر زد و بعد هم ایمانش را از باورهای چرکابه‌اش  شست و پهن کرد در مقابل نورِ این اتفاقِ تاریک.
حمید از پوستین طلبگی جسته بود و شده بود راویِ بددلِ شکاکِ بی‌رحم خود.
من دوسش داشتم،هم روایت را و هم نوع نگارش را.
جملات کوتاه و لیز بودند؛سُرَم می‌دادند تندی به صفحات بعدی،توصیفات کوتاه و دقیق و حسی نویسنده برایم ملموس بود .
نقطه عطفش و گره‌‌ها و گره‌گشایی‌ها هم الحق خوب بودند،اینکه دستِ نویسنده را نمیشد بخوانم سرعت خوانشم را می‌برد بالا.
خیلی وقت بود داستانی به این تُند و تیزی نخوانده بودم.
خوشمان آمد.
        

29

          این کتاب ماجرای یه سید روحانیه که با همسرش میره یه روستا برای تبلیغ و تو راه گیر اشرار می‌افته. سید حمید رو جدا می‌کنن و می‌برن، بدون اینکه بدونه سر همسرش چی اومده... 

در چنین شرایطی سید حمید دائم بین لحظات گذشته و حال سیر می‌کنه و حرفای استاد اخلاقش، سید موسی، به یادش میاد. یادش میاد که چقدر به خودش مطمئن بوده و چطور برای مردم روی منبر از خدا و اهل بیت، و از صبر و توکل می‌گفته... 
ولی نکته اینجاست که حالا در درون خودش اثری از این دانسته‌ها نمی‌بینه...
 
موضوع کتاب برام خیلی جالب بود و از همون اول اینقدر کشش داشت که دوست داشته باشم ادامه بدم. یادم نمیاد جایی از کتاب حوصله‌م سر رفته باشه و مثل بعضی از موارد که برام پیش میاد به اجبار خودمو بکشونم که کتابو تموم کنم! 

به نظرم تو این کتاب درونیات آدمی که خودشو مؤمن و باخدا می‌دونه در کسوت یه سید روحانی بسیار خوب و جالب تصویر شده بود. کاملا می‌تونستم خودمو جای شخصیت اصلی بذارم و درگیر‌ی‌های درونیش رو با دل و ذهن خودم درک کنم. داستان کتاب به زیبایی اینو نشون می‌داد که اعتقاد داشتن به یه چیزی وقتی اوضاع خوب و بر وفق مراده خیلی فرق داره با معتقد بودن به همون چیز و عمل کردن بهش در حالت ترس و موقعیت‌های خطرناک. وقتی می‌گیم به خدا توکل می‌کنیم و ذکر خدا آرامش دل‌هاست، آیا اونجایی که تو یه موقعیت خطرناک گیر کردیم واقعا اعتمادمون به خداست؟ واقعا با ذکرش دلمون آروم میشه؟‌ در واقع خیلی از این اعتقادات ما وقتی به بوتهٔ آزمایش گذاشته میشه چیزی ازش باقی نمی‌مونه، چون هنوز توی دلمون رسوخ نکرده و صرفا ورد زبونمونه.

من اصلا نمی‌تونستم پیش‌بینی کنم که ته قضیه به کجا می‌خواد ختم بشه و همین البته یکی از عوامل مهمی بود که به ادامه دادن تشویقم می‌کرد. ولی در مجموع، نقطهٔ پررنگ کتاب بیشتر از طرح داستان و سرنوشت شخصیت‌ها، همین درگیری‌های درونی بود. به پایان کتاب و مخصوصا یکی دو تا از تصمیماتی که این سید آخر کار گرفت نقدهایی دارم و حداقل به نظرم لازم بود بیشتر باز بشه.

یه مقدار هم البته نیروهای پلیس و دستگاه قضایی جالب نشون داده نشده بودن. البته می‌دونم که هدف این بود که بگه این دزدا و قاچاقچی‌ها هم آدمن و ما حق نداریم خودمون رو ازشون برتر بدونیم ولی دیگه حالا اینطورم نیست که اینا کلا خوب باشن و پلیسا بد و باید اینطوری باشه که این دوستان راست راست بچرخن و کسی کاری بهشون نداشته باشه!

من نسخهٔ صوتی کتاب رو با صدای آقای وحید آقاپور با سرعت ۱/۵ گوش دادم و از اجرای ایشون خیلی راضی‌ام. نسخهٔ متنی کتاب هم تو طاقچهٔ بی‌نهایت هست.
        

32

          پیامبر بی‌‌معجزه: بخوانید، بسوزید و بسازید

خیلی وقت پیش به خودم قول داده بودم کتاب رمان نخرم. چه کنم؛ داستان‌ها خوب آن‌قدر زیاد هستند که پولم کفاف نمی‌دهد. چاره؟ از کتابخانه می‌گیرم. اما برای این پیامبرِ بی‌معجزه، عهدم را شکستم. این برای مقدمه‌ی یادداشت که بگویم: پشیمان نیستم از زیر پا گذاشتن عهدم.

و اما قصه؛ رکنی، همان اول شخصیتش را به خاک سیاه می‌نشاند. این را در «سنگی که نیفتاد» هم نشان داده. حسابی دهنش را سرویس می‌کند. مثل «شیطان»، دقیق نقطه ضعف شخصیتی که ساخته و پراخته را فشار می‌دهد. نفس قهرمانش را که برید، خواننده فکر می‌کند «دیگه قراره چی بشه؟» این هنر رکنی است که چم‌وخم داستان را می‌شناسد؛ در پرانتز بنویسم که رکنی تئوری داستان را هم می‌داند. این را در سه دوره‌اش کع حضور داشتم، به عینه دیده‌ام. پرانتز بسته، برویم سراغ شخصیت.

شخصیت یک عمامه‌‌سیاه‌به‌سر است که به دام اشرار می‌افتد. با خانواده‌اش. همین به تنهایی برای بریدن نفس شخصیت بس است. حالا قصدم لو دادن داستان نیست. چون تا حالا فقط یک صفحه‌ونیم از داستان را پیش رفته‌ام.

حالا داستان از چه قرار است؟ خب معلوم است، این سیدآخوند یک هدفی دارد والا. چیزی شبیه لقاءالله و از این حرف‌ها. اما مگر خالقش راحت می‌گذارش؟ هی می‌گذارد توی کاسه‌اش. بلا پشت بلا. او را وادار به گرفتن تصمیم‌هایی می‌کند که آن مقدار پل‌هایی که پشت سرش ساخته را روی سر طلبه‌ی بیچاره خراب می‌کند.

حالا این وسط، نویسنده، آخوند را ول می‌کند به امان خدا؟ نه بابا. تازه سیر و سلوکش شروع می‌شود. این نقطه قوت رکنی در دو رمانی است که ازش خواندم. هوای شخصیتش را دارد. او را مجبور می‌کند فکر کند. به کارهایش، به‌آینده، به غلط‌هایی که کرده. به هر چه می‌توانسته بکند و نکرده. همه و همه در قالب خرده‌روابت‌هایی پازل‌گونه. کلی پشیمان می‌شود، می‌زند توی سر خودش، اشک می‌ریزد، بی‌خودی می‌خندد. خوابِ بدبختی می‌بیند. ریز به ریز رفتارش را می‌گیرد زیر ذره‌بین. آن‌قدر با آفتاب تند و تیز چشم‌هایش روی ذره‌بین می‌تابد که می‌سوزاندش. و این سوختن، اول پرواز است؛ و این پرواز گرچه گَه‌گاهی شعار هم قاطی‌اش است؛ اما نمکش به اندازه‌ است. زبان خواننده را نمی‌سوزاند.

و یک‌وقت فکر نکنید این فقط شخصیت است که از ابتدا تا آخر داستان در حال هلاک شدن است. هر آنچه در بالا آمد، خواننده هم دم‌به‌دم همراهی می‌کند؛ و این خاصیتِ دلپذیر رمانی با شخصیت‌پردازی درجه یک است. این یک خودسازی است برای خواننده؛ برای یکی گذرا برای دیگری ممکن است ماندگار هم باشد؛ بستگی دارد چطور سوخته باشد.

و در آخر حیف است ننویسم از از خط‌شکنی رکنی در ارتباط‌های خصوصی زن‌وشوهری آن هم با شوهرآخوندسید، با رعایت خط‌قرمز‌های حیا. این خط‌شکنی را اولین‌بار در رمان «رستاخیز عاشقی» از «محمد سرشار» خوانده بودم. همین‌هاست که به رمان جان می‌دهد.
        

13

          بنام خدا
عزاداری هاتون قبول حق
کتابی که موفق به خواندن آن در دهه اول محرم امسال شدم، "پیامبر بی معجزه بود"
الحق که انتخاب خوبی بود.
همیشه یکی از دغدغه هایم این بوده:
طلبه هایی که در ایام تبلیغ به مناطق دور دست می روند با چه اتفاقاتی مواجه هستند.
که البته در این زمینه کار شده
کتاب های زنِ آقا و سی و ده که به صورت روایت هستند
و به نام یونس و این اخیر پیامبر بی معجزه هم صورت داستان.
با این که بیشتر از همه روایت مورد پسندم هست
اما رمان پیامبر بی معجزه هم خوب از آب درآمده و دوستش دارم.
ممنون از آقای محمد علی رکنی.
در پیامبر بی معجزه با طلبه ای به نام سید حمید، مواجهیم که در شب عاشورا به دست اشرار در مناطق جنوب شرقی کشور می افتد.
تعلیق داستان بی نهایت قشنگ و قوی نوشته شده. هیجان کامل را می‌توانید احساس کنید.
فضای داستان هم ناب است.
به شدت خواندنی و خوش مزه
بالاخره طلبه و روحانی با این کتاب راه محبوبیت و تاثیر گذاری در مستمعین را پیدا خواهد کرد. با این داستان خواهد فهمید فلسفه ی مِنبَر و پله های آن برای این نیست که وقتی جمعیت زیاد شد، بالاتر بنشینی که بهتر بر مجلس مسلط باشی.
منبر و پله های رو به مردم اش، یعنی منِ واعظ از این پله ها بالا رفته ام. آنجا خبری بوده و حالا برگشته ام پایین تا خبر را به شما برسانم.
درست مثل پیامبری که از معراج برگشت. پیامبر می توانست همان جا بماند. جایی که جبرئیل هم نتوانست برود؛ اما برگشت. برگشت که به همه بگوید شما هم می توانید به آنجا بیایید. 

سید حمید داستان، باید خدا را می چشید
با مورچه وتک برگ درخت و سگ با وفا و دختر معلول مهربان شد آن ها را دوست داشت. چشید. دوست داشتن خدا را چشید، وقتی که این جملات را با خدا در میان گذاشت:
من رو ببخش. من رو بخاطرِ همه ی بی تو بودن ببخش. وای بر من که بی تو زندگی کردم. وای بر من که تو در قلبم نبودی. چه نفَس ها که بی تو کشیدم. چه پلک ها بی یاد تو زدم. 

در جایی از کتاب، شرور معروف منطقه تیری با جملات به شقیقه ی سید حمید می زند و هوش از سر او می پراند:
پس تو هم مثل ما مصرف کننده نیستی، قاچاق می کنی، ما جنس؛ تو حرف.
هر کدوم مشتری خودمون رو داریم
        

9

          « پیامبر بی معجزه » نوشته محمد علی رکنی؛
داستان سید حمید، طلبه جوانی است که به همراه همسرش برای روضه خوانی راهی روستایی در سیستان می شوند که در راه توسط اشرار دزدیده می شود. او مدتی در دست آنها گرفتار است. در این موقعیت او مدام با خودش و شک و تردیدهایش درگیر است. 
ابتلائات و خصوصیات اخلاقی حمید به صورتی بیان شده بود که مدام دلت میخواهد خودت را جای سید حمید بگذاری و گویی با او همزاد پنداری داری. 
پیش از این اتفاق، سید حمید همیشه به دنبال «راه» می گشته و تلاش می کرد راه درست را پیدا کند. شاید به همین دلیل طلبگی را انتخاب کرده بود. سید حمید در این مسیر گرفتار موانعی بود مثل همه ی ما... موانعی مثل عجب و ریا و تکبر و ترس...
دزدیده شدن توسط اشرار  به همراه خوف و وحشتی که در ذهن همه ما از عبدالمالک ریگی و داعش و...  وجود دارد، او را به عمیق ترین نقطه ی ترس می اندازد و این افتادن باعث می شود که او بلند شود و بر ترس هایش غلبه کند. اتفاقات دیگری نیز در این مسیر می افتد، یک به یک موانع را از سر راه او بر می دارد و باعث خودشناسی او می شود. سید حمید، قبلاً مرید استادی بوده است،  که در این شرایط، مدام حرف ها و رفتار او را به یاد می آورد.
در نهایت سید حمیدِطلبه ی جوان، در مسیر هدایت قرار می گیرد.
«الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا»
.
شیوه ی نگارش نویسنده که همزمان از حال و آینده، از حالت درونی و حالت بیرونی شخصیت اصلی می نویسد بسیار جذاب است. این شیوه در  کتاب «سنگی که نیفتاد» آقای رکنی بیشتر است.
.
نویسنده، فلسفه دین و ادبیات نمایشی خوانده است و با آیات و روایات و مثنوی معنوی آشنایی دارد که این مسئله در متن کتاب محسوس است. 
او در مصاحبه ای گفته بود که «پیامبر بی معجزه» کلنجاری با مقوله ی ترس و ایمان است.
        

5

پیامبر بی
          پیامبر بی معجزه را خواندم. شاید سه روز طول کشید. جملات اول، جوری خودشان را پیچ و تاب داده بودند که موقع خواندنشان پیچ و تاپی به لب های من هم می افتاد. همان‌جور که وقتی از بویی، صدایی، حرفی خوشم نمی‌آید و دهنم کج و کوله می‌شود. اما زمینش نگذاشتم. خواندم و رفتم به صفحه های بعد. بعد دیدم نویسنده چه ماهر بوده است که من نصف کتاب را خواندم اما این حجم از آرایه های ادبی و تشبیه‌ها و فلش بک‌های نویسنده را بی آنکه اذیتم کند رد کرده‌ام. پیامبر بی معجزه داستان سید حمید است. مردی که لباس پیامبر (ص) به تن دارد، خیلی می‌داند، خوب روضه می‌خواند، اهل چله نماز شب و روزه است؛ اما تلنگر یک قاچاقچی به او فهماند که هنوز خیلی از راه را نرفته و تلنگر یک مورچه به او فهماند چطور تا بحال حضور خدا را به طور حقیقی درک نکرده بوده. 
من نویسنده را نمی‌شناسم اما وقتی هر صفحه‌ای را می‌خواندم و ورق می‌زدم؛ احساس می‌کردم نویسنده زیست مومنانه‌ای داشته که اینقدر خوب و با جزئیات احوال این شیخِ صفر کیلومترِ داستان را به تصویر کشیده است.
        

5

          بسم الله الرحمن الرحیم 
کتاب #پیامبر_بی_معجزه 
رفته بودیم کافه کتاب ستاره ها داشتم پیِ کتاب کشتی پهلو گرفته می گشتم اما پیداش نکردم 
ووقتی پرسیدم که موجوده؟!
گفتن نه متاسفانه تموم شده 
ی دوری زدم بعد چشمم به کتاب "پیامبر بی معجزه" افتاد 
از اسمش خوشم اومد از مسئول اونجا پرسیدم : این کتاب درباره ی چیه؟! 
ایشون گفتن اگر بگم متوجه میشید درنتیجه بهتون پیشنهاد میدم بخونید اگر دوست نداشتید برش گردونید
خریدمش و شروع کردم به خوندنش 
خب اول در نظر من یک داستان کند و گنگ بود که بعضی جاهاش رو به خوبی متوجه نمی شدم 
اما چون تو وقتای پِرتم میخوندم و نیاز به تفکر زیاد نبود دلم میخواست تا تهش بخونم ببینم چی میشه؟! و خب فی الواقع برای خوندنش کنجکاو هم بودم 
و اما تهش چی بود ؟! 
تهش حکایت طلبه ای بود که تو مسیر باید ایمان خودش رو محک می زد 
باید میدید چقدر به حرفایی که روی منبر گفته عمل می کنه ؟! 
باید میدید شمر درونش کجاها خودش رو نشون میده؟!
باید میدید وقتی همه چی درست نیست اون موقع هم میتونه از ایمان دم بزنه؟! (وقتی کتاب رو بخونید و به نرگس برسید متوجه گفته ام میشید .) 
درگیری های درونی آ سید حمید منو وصل می کرد به درگیری های ذهنی و درونی خودم 
به این که ی جاهایی به خودم برگردم و این مَنیتی که در وجودم رشد کرده رو از بین ببرم
به این که ما یک سری کارهای بد رو در وجود بقیه می‌بینیم اما در خودمون نه ! 
و در نهایت اینکه نترسم :) 
اگر میگم پشتم به خدا گرمه واقعا گرم باشه !...
خلاصه من کتابش رو دوست داشتم 📚❤️
سبک داستان قابل حدس زدن نبود 
و میشد آدم خودش رو تو خیلی جاها جای فرد بزاره :)
        

15

          
بسم‌الله الرحمن الرحیم 

داستان، جهان امکان است. ما به خیال تن می‌دهیم زیرا از تکرار ملال آور واقعیت خسته‌ایم. نقد داستان یکی از راه‌هایی است که می‌تواند منجربه کشف خلاقیت‌های هنری صاحبان آثار شود.گاهی روش‌هایی خلاق در اثر مستتر است و منتقد آن را کشف می‌کند. میشل فوکو در مقاله معروفش "مولف چیست" نقد را اینگونه تعریف می‌کند که کار نقد، آشکار ساختن مناسبات اثر و مولف نیست ..بلکه میخواهد اثر را در ساختار ، معماری ،شکل ذاتی و بازی مناسبات درونی اش تحلیل کند. 

از این جهت ما متن را در ساختار متن تحلیل می‌کنیم. پیامبر بی معجزه از جهت بافت زبانی گاهی همواری و یکدستی خود را از دست می‌دهد.
و می‌دانیم که داستان زورآزمایی و تسلط بر کلمات است. زبان در داستان پیامبر بی معجزه ساده نیست که اهل معنا می‌دانند زبان ساده  مختصات خاص خودش را دارد. سادگی یا پیچیدگی زبان در داستان می‌تواند به محتوای آن وابسته باشد.اما عدول از بافت زبانی ما را نسبت به نویسنده نامطمئن می‌کند
استفاده از اصطلاحاتی مانند "تریپ حکیمانه برداشته بود"  در کنار جمله‌ی "حیای زن مثل دخترکان تازه بالغ می‌ماند"
که اساسا بافت تاریخی دارد. کلمات استاد نادر ابراهیمی را به خاطر ما می آورد که "واژه‌‌های ساده همان واژه های پیش پا افتاده نیستند و زبان ساده در ادبیات داستانی همان زبان مصرفی له شده و پوک نیست. "
ابن حرکت‌های ناموزون در متن باعث شلختگی زبان می‌شود. زبان شفاهی،زبان ذهنی،زبان انقلابی،زبان روستایی، زبان قشری ...همه و همه داری مختصات خاص خود است. وقتی نویسنده ساختار زبانی مرتبط با محتوای خود را انتخاب کرد باید یکدستی آن را حفظ کند.
این یکدستی زبان محصول یک دستی ذهن است که نویسنده با تمام جهان خود می‌نویسد

معصومه امیرزاده

#انجمن_ادبی_خورشید
#سرای_سیندخت











        

3

          بسم الله

در دورانی که یک نفر با اصطلاح واقعیه یا کیکه مشهور می‌شود، عده‌ای هستند که حقیقتا مشهور آسمان‌ها هستند و ناشناس اهل زمین...
داستان کتاب پیرامون کسی است که به دنبال شهرت همه کار کرده است و خیال کرده که در طریق حق بوده... اما روزی به خود آمده و دست تهی فهمیده است که همه راه‌های پیموده‌اش هیچ بوده...
این توصیف سیر معنوی داستان را بیان می‌کند اما درباره سیر لفظی و داستانی کتاب باید گفت که با یک کتاب خوش خوان به معنای واقعی کلمه طرف هستید... داستانی عمیق، پر از نقطه گذاری های درست، پر از عطف، پر از کشش و پر از زندگی، زندگی که می‌گویم نه اینکه بخواهم به محتوای کتاب شما را توجه بدهم، بلکه زندگی در تک‌تک کلمات کتاب و در لابه‌لای جملات و برگ برگش جاری است...
داستان متعلق به همه ماست، جهان شمول است، ربطی به طلبه و آخوند ندارد، جریان زندگی کاسب، کارمند، دکتر یا هرکس دیگری است... به این دلیل که انسان را روایت می‌کند...
روایتی درست از عشق، شیطان، وسوسه، امید، خدا، تعالی و...
جریان طلبه‌ای که در سفر تبلیغی اش گرفتار اشرار می‌شود و سیر تعالی او در این گرفتاری رقم خورده است...
آنقدر کتاب حرف برای گفتن دارد که حتی اگر کل داستان را هم بگویم و بدانید باز باید بخوانید و مزه مزه کنید تک تک کلماتش را...
رفت و برگشت‌های پی در پی به زمان گذشته و حال، که حال مخاطب را جا می‌آورد و داستان از ملال انگیز بودن خارج می‌کند...
بیان حالات درونی، خود گویه های راوی و اتفاقات دیگری که هرکدام بازی از لذت خواندن کتاب را به دوش می‌کشد...
بخوانید و لذت ببرید...
        

0