یادداشت مجتبی بنیاسدی
1401/6/22
پیامبر بیمعجزه: بخوانید، بسوزید و بسازید خیلی وقت پیش به خودم قول داده بودم کتاب رمان نخرم. چه کنم؛ داستانها خوب آنقدر زیاد هستند که پولم کفاف نمیدهد. چاره؟ از کتابخانه میگیرم. اما برای این پیامبرِ بیمعجزه، عهدم را شکستم. این برای مقدمهی یادداشت که بگویم: پشیمان نیستم از زیر پا گذاشتن عهدم. و اما قصه؛ رکنی، همان اول شخصیتش را به خاک سیاه مینشاند. این را در «سنگی که نیفتاد» هم نشان داده. حسابی دهنش را سرویس میکند. مثل «شیطان»، دقیق نقطه ضعف شخصیتی که ساخته و پراخته را فشار میدهد. نفس قهرمانش را که برید، خواننده فکر میکند «دیگه قراره چی بشه؟» این هنر رکنی است که چموخم داستان را میشناسد؛ در پرانتز بنویسم که رکنی تئوری داستان را هم میداند. این را در سه دورهاش کع حضور داشتم، به عینه دیدهام. پرانتز بسته، برویم سراغ شخصیت. شخصیت یک عمامهسیاهبهسر است که به دام اشرار میافتد. با خانوادهاش. همین به تنهایی برای بریدن نفس شخصیت بس است. حالا قصدم لو دادن داستان نیست. چون تا حالا فقط یک صفحهونیم از داستان را پیش رفتهام. حالا داستان از چه قرار است؟ خب معلوم است، این سیدآخوند یک هدفی دارد والا. چیزی شبیه لقاءالله و از این حرفها. اما مگر خالقش راحت میگذارش؟ هی میگذارد توی کاسهاش. بلا پشت بلا. او را وادار به گرفتن تصمیمهایی میکند که آن مقدار پلهایی که پشت سرش ساخته را روی سر طلبهی بیچاره خراب میکند. حالا این وسط، نویسنده، آخوند را ول میکند به امان خدا؟ نه بابا. تازه سیر و سلوکش شروع میشود. این نقطه قوت رکنی در دو رمانی است که ازش خواندم. هوای شخصیتش را دارد. او را مجبور میکند فکر کند. به کارهایش، بهآینده، به غلطهایی که کرده. به هر چه میتوانسته بکند و نکرده. همه و همه در قالب خردهروابتهایی پازلگونه. کلی پشیمان میشود، میزند توی سر خودش، اشک میریزد، بیخودی میخندد. خوابِ بدبختی میبیند. ریز به ریز رفتارش را میگیرد زیر ذرهبین. آنقدر با آفتاب تند و تیز چشمهایش روی ذرهبین میتابد که میسوزاندش. و این سوختن، اول پرواز است؛ و این پرواز گرچه گَهگاهی شعار هم قاطیاش است؛ اما نمکش به اندازه است. زبان خواننده را نمیسوزاند. و یکوقت فکر نکنید این فقط شخصیت است که از ابتدا تا آخر داستان در حال هلاک شدن است. هر آنچه در بالا آمد، خواننده هم دمبهدم همراهی میکند؛ و این خاصیتِ دلپذیر رمانی با شخصیتپردازی درجه یک است. این یک خودسازی است برای خواننده؛ برای یکی گذرا برای دیگری ممکن است ماندگار هم باشد؛ بستگی دارد چطور سوخته باشد. و در آخر حیف است ننویسم از از خطشکنی رکنی در ارتباطهای خصوصی زنوشوهری آن هم با شوهرآخوندسید، با رعایت خطقرمزهای حیا. این خطشکنی را اولینبار در رمان «رستاخیز عاشقی» از «محمد سرشار» خوانده بودم. همینهاست که به رمان جان میدهد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.